•ꪶPART 30⛓

8.8K 964 97
                                    


- برام کوچیکترین اهمیتی نداره حست به اون احمق چیه و باید بدونی از امروز به بعد به احساساتتم اهمیتی نمیدم...وقتشه که بهت یادآوری کنم کجا هستی،به کی تعلق داری و نقشت توی این خونه چیه...اینبار مطمئن میشم تا آخر عمرت نتونی امشبو فراموش کنی پارک بکهیون!
بدون اینکه به بکهیونِ ترسیده اجازه‌ی واکنشی بده،بازوش رو گرفت و سمت اتاق خودش راه افتاد،بعد از گذشت چند دقیقه‌ی کوتاه بکهیون روی تخت پرت شده و توی خودش جمع شده بود و از ترس میلرزید،اینکه ددیش داشت مثل دیوونه‌ها دنبال چیزی میگشت اصلا حس خوبی بهش نمیداد،یادش نمیومد هیچوقت انقدر عصبانی شده باشه که اینطور بنظر برسه اما حالا واقعا مثل یک هیولا رفتار میکرد،هیولایی که داشت حق زندگی کردن رو ازش میگرفت!
با پیدا کردن جعبه‌ ای که اون رو یاد یکی از دوست دختراش که علاقه‌ی زیادی به سکس خشن داشت،مینداخت...پوزخندی زد.
وقتی دختر بهش پیشنهاد داده بود که نوع خاصی از سکس رو با استفاده از این اسباب بازی‌ها،امتحان کنن چانیول تنها با گفتنِ "نه" پیشنهاد دختر رو رد کرده اما اونهارو بیرون نریخته بود و بنظر حالا زمان مناسبی برای استفاده ازشون بود چرا که بیبیِ سرکشش زیادی جرئت به خرج داده بود و چانیول عادت به این بازی‌های بچگانه نداشت...شاید یه تنبیه مخصوص بچه‌های بد باعث میشد زودتر بزرگ و متوجه اطرافشون بشن!
دستبندهای ضخیم چرمی رو برداشت و همونطور که با پوزخند و چشمای به خون نشسته دور دستاش پیچ و تابشون میداد سمت تخت قدم برداشت،بکهیون بی حرکت و با ترس بهش خیره شده بود و چانیول بی اهمیت به چشمای لرزون و اشکی‌ای که اخیرا داشت برای خیس نشدنشون تلاش میکرد،بالای سرش ایستاد و بدون حرفی و با خشونت دوباره بازوش رو گرفت و بالا کشیدش و مجبورش کرد بشینه.
- حوله‌ی لعنتیو دربیار
با خشونت گفت و بکهیون تکونی نخورد،میترسید...از این مردی که اصلا شبیه ددیش نبود میترسید،اصلا اون وسیله‌ای که توی دستش بود چی بود؟
قرار بود چه بلایی سرش بیاره؟
- گفتم درش بیار
با فریاد چانیول با ترس کمی از جا پرید و با سرعت بند حولش رو باز و از تنش خارج کرد.
چانیول پوزخند صداداری تحویلش داد و دستش رو روی موهای خیسش کشید و همونطور که صدای خنده‌هاش بلندتر میشد موهای بکهیون رو توی مشتش گرفت و توی صورتش خم شد.
- آفرین پسر خوب...پسر خوبی هستی فقط خیلی احمقی
خیره به نیمرخ بکهیونی که نگاهش نمیکرد و آب از موهای خیسش روی بدنش میچکید،گفت و همونطور که موهاش رو توی مشتش داشت وادارش کرد بهش پشت کنه،حالا بکهیون درحالیکه باسنش رو سمت چانیول گرفته دستاش رو ستون بدنش کرده بود،نفسش رو حبس کرده و لباش رو بهم فشار میداد تا صدای گریه‌ش باعث نشه چانیول عصبانی تر بشه.

- مثل اینکه خوب یاد گرفتی من چه پوزیشنی دوست دارم کوچولوی سرکش...اما امشب فقط میخوام درد بکشی...دیگه صدای ناله‌هات ارضام نمیکنه...میخوام با صدای جیغ و التماسات ارضا بشم...برام لذت بخش ترن
ضربه‌ای به باسن بکهیون زد و مطمئن شد جای ضربه‌های بعدیش که صداشون اتاق رو پر کرده بود،روی پوست سفیدش بمونه!
بکهیون وحشت زده سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه،نمیتونست صورت چانیول رو ببینه و توانایی گفتن حتی یک کلمه هم نداشت.
همونطور که هنوز موهاش رو توی مشت داشت با فشار مجبورش کرد سرش رو پایین ببره و گونه‌ش رو به تخت بچسبونه،با خشونت دستای بکهیون رو پشتش و روی کمرش قرار داد و بی توجه به تقلا هاش،دستبند چرمی رو محکم و بی توجه به فشار زیاد به مُچ‌هاش بست و پوزخندی زد.
بکهیون از درد تازه‌ای که تجربه میکرد میلرزید و با حس اسیر شدن دستاش فریاد میزد،اشکاش دست خودش نبودن و حس ترس و خفگی از چیز جدیدی که قرار بود تجربه کنه حالش رو بهم میزد.
- پارک بکهیون...کوچولوی لعنتی...حالمو بهم میزنی
دکمه‌ی شلوارش رو باز کرد و صدای پایین کشیدن زیپش باعث شد بکهیون با ترس چشماش رو ببنده.
شلوارش رو پایین کشید و ضربه‌ دیگه ای به باسن بکهیون زد.
- انقدر حالمو بد میکنی که دوست دارم این تنبیه تا همیشه ادامه پیدا کنه...چرا مجبورم میکنی همه‌ی اینارو تکرار کنم؟
+ د...ددی
بکهیون به سختی بین هق هقش گفت و چانیول بی توجه به صداش فریاد زد:
- چرا نمیفهمی متعلق به چه کسی هستی؟
بعد از چند مالش به عضوش،همونطور که دستش رو روی دست بکهیون گذاشته بود پشتش قرار گرفت و بدون اینکه آماده‌ش کنه واردش شد.
ناخوداگاه نفسش حبس شده بود و اشکاش به آرومی روی ملحفه‌ی سفید میریختن،درد تمام وجودش رو گرفته و مانع حرکتش میشد،چرا؟
چرا باید این اتفاق میوفتاد؟

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now