•ꪶPART 19⛓

10.1K 1K 59
                                    

+ ددی من نمیخوام تنبیه بشی،لطفا لباستو بپوش
با حس نفسای چانیول که به گردنش میخورد با ترس از جا پرید و همونطور که هنوز دستاش رو جلوی چشماش نگه داشته بود،کمی عقب رفت و با جمله‌ی بعدی ددیش سرجاش خشک شد.
- تو قبلا لمسش کردی بکهیون حالا از دیدنش خجالت میکشی؟
با بدجنسی گفت و به بکهیونِ خشک شده نزدیک شد.
دستش رو روی کمر بکهیون گذاشت و کمی به خودش نزدیکش کرد،لباش رو به گوش بکهیون رسوند و لمس پوستش رو تا گردنش ادامه داد و درنهایت توی گودی گردنش نفس عمیقی کشید،چشماش رو بست و زمزمه کرد:
- هممم...البته اوندفعه انقدر ترسیده بودی که نفهمیدی لمسش کردی!
مکی به پوست نازک گردنش زد و ازش فاصله گرفت،به لرزش بدنش و مردمکاش که به تندی اینور و اونور میشدن چشم دوخت،پوزخندی زد و با زیرکی ادامه داد.
- دلت میخواد الان لمسش کنی؟
+ چی؟
با تموم شدن جمله‌ی چانیول با ناباوری فریاد زد و به چشمای مرموزش خیره شد.
- گفتم لمسش کن
+ چی؟ من...من چرا باید لمسش کنم؟ من اصلا اینجا چیکار میکنم؟ من درس دارم میدونی وقت مناسبی برای بازی نیست...شب بخیر
بکهیون با ترس و به تندی گفت و جلوی چشمای متعجب چانیول شروع به دوئیدن به سمت اتاقش کرد.
پوزخند صداداری زد و نگاهش رو از در اتاق گرفت،الان اون کوچولوی سکسی ازش فرار کرده بود و اون به راحتی این اجازه رو بهش داده بود؟ چه مضحک!
- گربه‌ی لعنتی
.....
دستش رو دراز کرد تا کوچولوش رو توی آغوش بگیره اما بازم مثل هر روز صبح جاش خالی بود،حتما الان با چشمای بسته بالای قهوه جوش ایستاده بود و زیرلب بهش فحش میداد!
بلند شد و بعد از دراوردن شلوارکش به حموم رفت.
بعد از پانزده دقیقه همونطور که موهای خیسش رو با دست حالت میداد از حموم خارج شد و بلافاصله عطر قهوه توی بینی‌ش پیچید.
بکهیون کنار سینی قهوه ایستاده بود و توی دستش کراوات قرمز رنگی داشت و با دقت تمیز بودنش رو چک میکرد.
- کراوات برای چیه بکهیون؟
با لحن همیشگی پرسید و بکهیون با صداش سرش رو بلند کرد و به سرعت جواب داد:
+ من هر روز خودم کراواتتو میبندم ددی،با خودم فکر کردم بهتره خودم رنگشونو انتخاب کنم
چانیول چیزی نگفت و تنها سرش رو تکون داد.
بکهیون بلافاصله فنجون قهوه رو توی دستش گرفت،قدمی به چانیول نزدیک شد و حالا اون دو رو به روی هم ایستاده بودن.
بکهیون قهوه رو جلو برد و همزمان لب‌هاش رو غنچه کرد.
چانیول با دیدن لب‌هاش که بخاطر بوسه‌ی مقررِ هر روزشون جلو اومده بودن خنده‌ای کرد،فنجون قهوه رو از دست بکهیون گرفت و به سینی برش گردوند،دستش رو پشت کمر بکهیون گذاشت و به خودش نزدیکش کرد.
بدناشون بهم چسبیدن و بکهیون با تعجب توی همون حالت خشک شد،تا حالا توی این فاصله از ددیش قرار گرفته بود؟
یادش نمیومد ولی حس میکرد اولین باره و همین هم باعثِ سرخ شدن گوشاش میشد.
- امروز نمیرم دفتر پس قهوه لازم نیست اما حالا که لباتو اینطوری غنچه کردی نمیتونم از بوسیدنشون بگذرم،امروز بیشتر و عمیق تر میبوسمت تا بفهمی وقتی خودت سمتم میای چقدر تشنه ترم میکنی!
بدون اینکه به بکهیون اجازه‌ی واکنشی بده لب‌هاش رو به لب‌های غنچه شده‌ش رسوند و چشماش رو بست.
آروم اما عمیق میبوسیدش طوری که بکهیون لرزش کل بدنش رو حس میکرد.
بعد از چند ثانیه پلکای بکهیون روی هم افتادن و ناخوداگاه دستاش رو دور گردن ددیش حلقه کرد،بدنش کاری که دوست داشت انجام میداد و از طرفی سعی داشت همونطور که ددیش دوست داره توی بوسه همکاری کنه پس حرکت ناشیانه‌ی لب‌هاش رو شروع کرد و چانیول اجازه داد کوچولوش کنترل بوسه رو بگیره.
دستاش رو زیر باسن بکهیون گذاشت و همونطور که روی حرکات لب‌هاش تمرکز کرده بود بکهیون رو روی میزش گذاشت و بلافاصله دستای بکهیون از دور گردنش رها شدن و بوسه رو قطع کرد.
همونطور که لب‌هاش با لب‌های ددیش تنها چند سانتی متر فاصله داشتن نفس نفس میزد و به چشمای خمار ددیش خیره شده بود،براش عجیب بود که چقدر زود به این مرد و کارای عجیبش عادت کرده بود و حتی بعضی از کاراش بهش لذت میدادن،درست مثل همین بوسه که باعث میشد حس کنه ارزشمنده!
وقتی ددیش با ملایمت باهاش برخورد میکرد و با لذت میبوسیدش قلبش گرم میشد و میتونست روزش رو با لبخند شروع کنه.
- وقتی اینطوری بهم نگاه میکنی و نفس نفس میزنی به خودم شک میکنم که من همون پارک چانیولم؟! اگه هستم پس چرا تو هنوز اینجا نشستی و من نبردمت توی تختم؟
با چشمای جدی و لحنی که خشن تر از همیشه بود گفت و بکهیون برای لحظه‌ای به خودش لرزید،چرا از این نگاه،این لحن و جملاتی که شاید انقدرها هم خوب نبودن خوشش اومده بود؟
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
ددیش داشت با خودش میجنگید تا کاری که میخواد رو انجام نده و بکهیون بی اختیار از این موضوع خوشش میومد!
چانیول کمی از بکهیون فاصله گرفت و بعد از چند ثانیه خیره شدن بهش انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌هاش که هنوز به خاطر بوسشون نیمه باز و مرطوب بودن گذاشت و زمزمه کرد:
- هنوزم تشنه‌ی بوسیدنشونم
انگشتش رو از روی لب‌هاش حرکت داد و همونطور که به چشمای گیج بکهیون خیره بود انگشتش رو تا قفسه سینه‌ی بکهیون کشید و ادامه داد:
- این بدن...هر روز برای تصاحبش با خودم میجنگم
دستش رو جایگزین انگشتش کرد
با پشت دستش گردن و گونه‌های بکهیون رو نوازش میکرد و بکهیون تنها میتونست نفسش رو حبس کنه و بزاره ددیش هرطور که دوست داره با بدنش بازی کنه چون به طرز احمقانه‌ای این جمله‌ها و لمس‌های لعنتیش رو دوست داشت.
چانیول دستاش رو دو طرف صورت بکهیون گذاشت و بینی‌ش رو به بینی بکهیون چسبوند و به آرومی زمزمه کرد:
- جنگ بین من و خودم برای تصاحبت بزودی تموم میشه بکهیون و ممکنه بعدش توهم با خودت درگیر بشی ولی بهت قول میدم وقتی طعمِ مال من بودن رو بچشی دیگه هیچکسی توی دنیا جز ددی و آغوشش راضیت نمیکنه!
لب‌هاش رو روی گونه بکهیون گذاشت و بعد از چند بوسه‌ی سطحی و کوچیک برای بار دوم لب هاشون رو درگیر بوسه‌ عمیق دیگه ای کرد.
بعد از چند دقیقه که تمامش به بکهیون حس خاص و عجیبی میداد ازش فاصله گرفت.
چانیول نفس نفس میزد و بکهیون با لب‌های قرمز،موهای بهم ریخته و لباس دکمه دار گشادش که از روی شونه‌ش افتاده بود بهش نگاه میکرد.
چانیول نفس عمیقی کشید،دستش رو روی صورتش گذاشت و به نرمی مشغول نوازش گونش شد.
- توی این حالت پرستیدنی بنظر میرسی پارک بکهیون...حتی منی که اعتقادی به خدا ندارم وادار میکنی بخاطر آفریدنت تحسینش کنم!
لباس بکهیون رو مرتب کرد و ادامه داد:
ین چهره و این حالت،این بوسه های لعنتی و امروزی که بخاطر تو هیجان انگیز شروع شد،حالا با صبحونه‌ی ددی پارک موافقی؟
....
وقتی بعد از خوردنِ "صبحانه‌ی ددی پارک" و یاد گرفتن نحوه‌ی آماده کردنش چانیول درحالیکه میز رو جمع میکرد بهش گفت که آماده بشه و باهم به دفتر برن تا مدارکی رو بیارن،فکر نمیکرد روزش انقدر عجیب بشه!
هودی سبر رنگش رو پوشید و قبل از چانیول از در بیرون رفت،سوار آسانسور شد و همونطور که موهاش رو مرتب میکرد منتظر موند و چند ثانیه بعد عطر ددیش بود که بهش فهموند باید دکمه رو فشار بده.
توی ماشین نشسته بودن و بکهیون مثل همیشه به بیرون خیره شده بود،کم کم داشت خیابون های اطراف خونه رو میشناخت و آدما مثل قبل وحشت زدش نمیکردن.
گرمش شده بود و هرازگاهی شیشه رو به اندازه‌ی دوسانت پایین میکشید و چانیول با برخورد هوای سرد با پوست گردنش با اخم شیشه رو بالا میکشید،این روند انقدر ادامه داشت که درنهایت چانیول سرش فریاد زده بود و بکهیون با اخم نگاهش رو از نیمرخ زشتش گرفته بود!
- من حوصله‌ی مریض داری ندارم بکهیون،اگه مریض بشی میبرمت بیمارستان و اونجا ولت میکنم تا هرچقدر خواستن بهت آمپول بزنن،خوب میدونی که شوخی نمیکنم!
....
با توقف آسانسور و باز شدن در به سرعت ازش خارج شد و سمت دفتر چانیول دوئید،اتاق ددیش پر از کتاب های قطور و هیجان انگیز بود که بکهیون برای ورق زدنشون لحظه شماری میکرد.
با دیدن دختری که جلوی در ایستاده بود متوقف شد و اول نگاهی به چانیول که با اخم و به آرومی قدم برمیداشت و بعد به دختری که با لبخند به اومدن ددیش خیره بود،انداخت و با احتیاط قدماش رو سمت دفتر ادامه داد.
نمیفهمید اون دختر چرا به ددیش لبخند میزنه و چرا انقدر نگاهش مرموزه!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now