نفهمید کی خوابش برد اما با شنیدن صدایی بیدار شد،کمی اطراف رو نگاه کرد و با بررسی موقعیت و فهمیدن اینکه همین الان قراره در اتاق آقای پارک باز بشه به سرعت دوباره چشماش رو بست و خودش رو به خواب زد.
با وجود صداهایی که شنیده بود به هیچ عنوان آمادگی و جرات رو به رو شدن با آقای پارک رو نداشت،اگه هنوز هم عصبانی بود شاید بکهیون رو هم کتک میزد!
با استرس چشماش ر بسته بود و به صداهای اطرافش دقت میکرد،با دنبال کردن صدای قدمها متوجه شد که اون دو به در ورودی رسیدن،با صدا و لحن قاطع چانیول که خیلی ناگهانی جملهای رو گفت،وحشت زده توی خودش جمع شد.
- دیگه نمیخوامت مینگی...زیادی پر سر و صدایی
+ چ...چی؟
مینگی شوکه به چهرهی بی تفاوت چانیول خیره شد،هنوز ده دقیقه از سکس هاتشون نمیگذشت و مینگی حتی نمیتونست درست راه بره،چطور دقیقا ده دقیقه بعدش همچین چیزی میشنید؟
با جواب رک و چهرهی سرد چانیول نفسش رو توی سینه حبس کرد،دهنش باز مونده بود و نمیدونست باید چی بگه.
- به کسی که زیرم تقلا میکنه و مدام ازم میخواد مراعاتشو بکنم نیازی ندارم،از اولم میدونستم مناسبم نیستی
+ و...ولی من که این بار خوب بودم حتی اعتراض نکردم چطور میتونی همچین حرفی بزنی وقتی به خاطرت حتی نمیتونم درست راه برم؟
- تمومش کن...مشکل دقیقا همینجاست به خودت نگاه کن با این وضعت حالمو بهم میزنی
با بیرحمی توی صورت دختر که هالهی سیاهی اطرافش رو گرفته بود گفت و در رو باز کرد.
صدای باز شدن در توی فضای ساکت خونه پیچید و مینگی اینبار کنترلش رو از دست داد و با گریه به بازوش چنگ زد.
+ اوپا...من واقعا دوست دارم...لطفا...قول میدم بهتر شم،همونطوری بشم که تو میخوای هوم؟
چانیول کلافه دست دختر رو از بازوش جدا کرد و توی صورتش خم شد و با پوزخند آزار دهنده و همیشگیش گفت:
- داری بخاطر اینکه زیرم باشی التماس میکنی؟ ببین چقدر رقت انگیزی...مطمئناً یه هرزه که بخاطر دیکم گریه کنه هیچوقت ارزشی برام نداره،در ضمن...میدونی از اینکه چیزی رو دوبار بگم متنفرم پس گمشو
.......
بعد از بیرون رفتن مینگی چند ثانیهای سر جاش ایستاد و انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه سمت جایی که بکهیون بود،رفت
از قصد مینگی رو اذیت کرده بود که صدای نالههای بلندش به گوش پسر کوچولوی سکسی رویِ کاناپش برسه!
منتظر یه چهرهی وحشت زده و یا چشمای خمار و پر نیازش بود،قطعا با نالههای سکسی مینگی برای پسر درحال بلوغ رویِ کاناپه اتفاقاتی میوفتاد!
با پوزخند نزدیک شد و با چیزی که دید پورخندش به سرعت از بین رفت و جاش رو به اخم کلافهای داد.
بکهیون توی خودش جمع شده بود و ظاهرا خیلی وقت بود که به خواب رفته بود.
چند ثانیه بالای سرش ایستاد و بهش خیره شد.
به خاطر تیشرت بزرگی که تَنش بود ترقوهی سفید و لاغرش به خوبی دیده میشد و تضاد پوست سفید و موهای مشکیش بیشتر خودش رو نشون میداد،به رانها و باسنش که به خوبی خودشونو توی اون جین تنگ نشون میدادن زل زد...هیچوقت فکر نمیکرد یه پسر بچهی زندانی ایده آلهای سکسیش رو برآورده کنه!
بیخیال دید زدن بیشتر شد،روز شلوغ و پر کاری رو گذرونده بود،بهتر بود بخوابه،به هرحال پسر کوچولوی زندانی قرار نبود جایی بره!
......
میدونست آقای پارک بالای سرش ایستاده و نگاهش میکنه،همهی تمرکزش رو روی کنترل نفساش گذاشته بود تا لو نره!
یکی دیگه از چیزهایی که زندان بهش یاد داده بود تظاهر به ندیدن و نشنیدن اتفاقاتی بود که به وضوح دیده و شنیده بود!
همیشه سکوت کردن و نامرئی بودن بهترین راه حل بود،چیزی که بکهیون به خوبی توش مهارت داشت.
آقای پارک بالاخره ازش دور شد و بکهیون با شمردن قدمهاش متوجه شد به اندازهی کافی ازش دور شده،نفس راحتی کشید و بدون اینکه چشماش رو باز کنه لبخند زد،خسته بود و حالا میتونست از اون کاناپهی راحت و بالشت نرم زیر سرش لذت ببره و بعد از مدتها یه خواب راحت رو تجربه کنه.
......
با حس نور،پشت پلکای بستش کش و قوصی به بدنش داد و لبخند زد،اطرافش انقدر ساکت بود که حتی صدای نفس کشیدن خودش رو میشنید.
درست حدس زده بود...این خونه برخلاف صاحبش آروم بود و باعث میشد حس راحتی و آرامش خیال داشته باشه.
خیلی طول نکشید که صدای شکمش بلند شد
آخرین وعده غذایی که خورده بود قبل از ملاقات با آقای پارک بود.
بعد از چند دقیقه بالاخره راضی شد از کاناپهی عزیزش دل بکنه و بلند بشه.
با ایستادنش اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد پنجرهی بزرگ رو به روش بود،تقریبا تمام دیوار جلوش از شیشه بود و بکهیون میتونست کل شهر رو زیر پاهاش ببینه.
با ترس نزدیک شد و همهی جراتش رو جمع کرد تا دستش رو روی شیشه بزاره.
نگاهی به پایین انداخت،موجودات ریزی رو میدید که مثل مورچهها مدام در حرکت بودن،نگاهی به بالا انداخت،آسمونِ بدون ابر مثل همیشه آبی بود اما ایندفعه بهش حس خوبی میداد،حالا میتونست با لبخند به آسمون آبی نگاه کنه،بدون اینکه حس خَفِگی بهش بده.
پس این دنیایی بود که مامانش هر شب قبل از خواب داستانایی در موردش میگفت،انقدر ناشناخته و عجیب به نظر میرسید که سریع از پنجره فاصله گرفت و بیخیال تماشا شد.
با دقت اطرافش رو زیر نظر گرفت،خونه به طرز قابل توجهی بزرگ بود،نمیدونست اجازه داره به اطراف سرک بکشه یا نه اما با بلند شدن صدای شکمش تصمیم گرفت کمی جرات به خرج بده،اگه سر و صدا نمیکرد امکان نداشت آقای پارک چیزی بفهمه پس چرا باید جلوی خودشو میگرفت؟
...
به آرومی قدم برمیداشت و با کنجکاوی به وسایلی که هیچ ایدهای نداشت که چی هستن،نگاه میکرد.
یادش اومد آقای پارک کدوم سمتی رفته بود و با ساندویچ برگشته بود،حتما آشپزخونه همون سمت بود،آروم آروم جلو رفت و با دیدن آشپزخونه و میز بزرگِ وسطش لبخند زد.
این آشپزخونه با آشپزخونهی زندان تفاوت زیادی داشت و همین باعث شد بکهیون با لبای آویزون شروع به گشتن کنه.
جرات نکرد به چیزی دست بزنه،با دیدن ظرف میوه وسط میز هیجان زده سمتش رفت،میخواست موز برداره ولی با فکر اینکه نمیدونست پوستش رو کجا بندازه بیخیال شد و سیب بزرگ و قرمزی رو برداشت،همونطور که گازش میزد دوباره به جای قبلی برگشت و روی کاناپهی عزیزش ولو شد،مشغول گاز زدن سیبش بود که چشمش به میز جلوش افتاد،روش پر از وسایلی بود که بکهیون نمیدونست دقیقا چی هستن اما از بین اونا به خوبی کنترل تلویزیون رو شناخت،همیشه از اون جعبهی احمق بدش میومد و براش جالب بود چرا هیچ جای این خونه جعبه رو نمیبینه
با کنجکاوی کنترل رو که با کنترل زندان فرق چندانی نداشت،برداشت و دکمهی قرمز رنگ رو که میدونست روشنش میکنه زد،بلافاصله صفحه بزرگی که رو به روش قرار داشت روشن شد و صدای بلندش توی خونه پیچید
بکهیون وحشت زده از پشت میز خارج شد و چند قدم به عقب برداشت.
به سرعت برگشت و با جسم سختی برخورد کرد،گلدون پشت سرش روی زمین افتاد و تیکههاش با صدای بلندی روی پارکت تیرهی خونه پخش شدن.
بکهیون شوکه و وحشت زده بین تیکههای شکسته ایستاده بود،نمیدونست آقای پارک صدای این افتضاح رو شنیده یا نه.
دستپاچه دنبال راه حلی بود که نگاه کسی رو روی خودش حس کرد،با استرس لبش رو به دندون گرفت و به مردی که به دیوار تکیه داده بود و با همون نگاه مرموز و عجیب دیروز نگاهش میکرد خیره شد.
آقای پارک اینبار با شلوارک و رکابی جلوش ایستاده بود و بکهیون میتونست دونههای عرق رو روی پوستش ببینه،هیکل گندهش که حسابی سفت بنظر میومد با وجود اون لباس و دونههای عرق درشت تر دیده میشد و بکهیون حاضر بود قسم بخوره اگه آقای پارک بخواد کتکش برنه قطعا میمیره!
توی سکوت نگاهش میکرد و چانیول متوجه بود که بکهیون امروز خیلی سرش رو پایین نمیندازه،با اینکه گند زده بود و یکی از گرون ترین گلدونای خونش رو شکسته بود بهش نگاه میکرد و لعنت...لبای هوس انگیزش رو به دندون میگرفت...انگار این کوچولوی لعنتی همه استانداردهای سکسی بودن رو برای چانیول تغییر داده بود!
همونطور که کمی از بطری توی دستش رو سر میکشید به آرومی نزدیک بکهیون شد و نگاه مظلوم بکهیون که هر لحظه نگران تر میشد اخم شکل گرفته روی صورتش رو از بین نبرد.
توی سکوت به بکهیون که بین خوردههای گلدون ایستاده بود نزدیک شد و خیلی ناگهانی به چونهش چنگ زد،بالاخره داشت اون چونه و صورت کوچیک رو لمس میکرد.
بکهیون وحشت زده چشماش رو بست و بدنش رو منقبض کرد.
چانیول بی توجه به واکنشش با سردی کلماتی رو گفت و بکهیون با صداش که اولین بار بود از این فاصله میشنید به آرومی لای پلکاش رو باز کرد و به چشمای خالی و ترسناکی که توی چشماش زل زده بودن،نگاه کرد.
- صبح بخیر کوچولوی دردسر ساز
برخلاف جملهش لحنش مرموز،اخم روی صورتش ترسناک بود و باعث تند شدن ضربان قلبش میشد.
توی همون چند ساعت اولی که آقای پارک رو دیده بود فهمیده بود باید با کلمات جوابش رو بده،نخواست بیشتر گند بزنه پس با سختی،با وجود دستی که چونهش رو فشار میداد،جواب داد:
+ ص...صبح بخیر
چانیول با دیدن حرکت لبای بکهیون،اونم درست توی چند سانتی لبای خودش،بدون اینکه بدونه این حرکت چقدر برای بکهیون ترسناکه چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
دست خودش نبود،به جرات میتونست بگه اولین باریِ که توی عمرش یک نفر اینطور جذبش میکنه،کوچیکترین حرکت اون پسر جذبش میکرد و این واقعا دست خودش نبود!
بکهیون با این حرکتش مطمئن شد آقای پارک رو حسابی عصبانی کرده و همین هم باعث لرزش بدنش شد.
چانیول اول به تیکههای گلدون و بعد به چشمای شفاف و مظلوم بکهیون نگاه کرد،چونهی بکهیون رو ول کرد و دست به سینه،با لحن طلبکاری گفت:
- دارم دنبال یه دلیل قانع کننده میگردم تا شکستن این گلدون رو توجیه کنه بکهیون
بکهیون با استرس نگاهش کرد و سعی کرد توضیح بده.
+ خ...خب...من ندیدمش...اصلا...نمیدونستم اگه بیوفته...این شکلی میشه
- جالبه...نمیدونستی ممکنه بشکنه ولی انگار خوب میدونی نباید پات رو روی تیکههاش بزاری!
+ م...من...
- بزار یه چیزی رو برات روشن کنم کوچولوی زندانی...تک تک وسایل این خونه ارزششون خیلی از تو بیشتره و مطمئنم حتی توی مغز کوچیکت نمیگنجه اینکه حرومزادهی یه قاتل خرابشون کنه چقدر حالمو بهم میزنه
چانیول با بیرحمی تمام بدون اینکه به احساسات پسر مقابلش اهمیتی بده گفت و بکهیون خیلی تلاش میکرد جلوی بغضش رو بگیره،مامانش نقطه ضعفش بود و چانیول خوب میدونست چطور ازش استفاده کنه!
سعی کرد بدون اینکه بغضش مشخص بشه جواب بده:
+ معذرت میخوام
- متاسفانه معذرت خواهیت اصلا به دردم نمیخوره بکهیون
قبل از اینکه جملش رو کامل کنه خیلی ناگهانی به بازوی بکهیون چنگ زد و بدون اینکه به زخمی شدن پاهاش توجه کنه محکمتر کشیدش و از وسط تیکههای گلدون بیرونش آورد.
.....
بکهیون وحشت زده توی خودش جمع شد ولی برخلاف انتظارش آقای پارک همونطور که با فشار بازوش رو گرفته بود همراه خودش سمت جایی که دیشب اون دختر رو برده بود،میکشیدش.
انقدر ترسیده بود که به سختی نفس میکشید و به راهروی طولانی که چندتا در توش بود نگاه میکرد.
میخواست فریاد بزنه،التماس کنه و بگه که دفعه آخرش بوده که از روی کاناپه تکون میخوره اما جرات همین رو هم نداشت.
قبل از اینکه به آخرین و بزرگترین در برسن چانیول بکهیون رو داخل یکی از اتاقا برد.
بکهیون انقدر ترسیده بود که نتونست توجهای به اتاق بزرگ و زیبا بکنه.
داخل اتاق در کوچیکی بود که آقای پارک بازش کرد و بکهیون رو داخلش پرت هُل داد،بکهیون سردرگم نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد توی حمومه،نکنه قرار بود اینجا زندانی بشه؟!
نگاه گنگش رو به مرد سرد رو به روش داد،چانیول با دیدن چهرهی متعجبش با پوزخند نزدیکش شد.
بکهیون ترسیده،با تمام احتمالات وحشتناک توی ذهنش با هر قدمی که چانیول جلو میومد،عقب میرفت.
اون کوچولوی لعنتی با اون چهرهی وحشت زده و پر از التماس وقتی قرار بود تنبیه بشه حسابی وسوسه انگیز بود و چانیول رو برای تنبیه کردنش مشتاق تر میکرد!
چند قدم دیگه کافی بود که بکهیون به جسم سختی برخورد کنه و با فکر اینکه به دیوار پشتش رسیده نفساس به شمار افتاد،چانیول تا جایی که ممکن بود بهش نزدیک شد و دستش رو بالا برد،بکهیون با دیدن حرکت دست چانیول با بغض و ترس چشماش رو بست و درست لحظهای که منتظر اولین ضربه بود صدایی شنید و با حس آب سردی که روش ریخت از جا پرید.
چانیول،بکهیون رو تا زیر دوش برده بود و بکهیون انقدر وحشت زده بود که متوجه نشده بود.
با بدجنسی آب سرد رو باز کرد و برخلاف انتظارش بکهیون با حس آب سرد شوکه سمتش پرید و بی توجه به شخصی که جلوش بود درست مثل یه پاپی خیس بهش چسبید و با انگشتای ظریفش به رکابی چانیول چنگ زد.
حرکت ناگهانی و لرزش خفیف بدن بکهیون،انگشتای سرد و لرزونش که پوستش رو لمس میکردن،لبای کوچیکش که بخاطر سرمای آب تند تند روی سینهش باز و بسته میشدن، چانیول رو به جنون میکشوند و توی ذهنش جملهای رو پررنگ میکرد:" فقط چند ثانیه بهت فرصت میدم تا خودتو عقب بکشی بیون بکهیون...چون باعث میشی با خودم فکر کنم که چقدر سرگرم کننده و هات میشه زیر همین دوش اولینت رو به سبک خودم بگیرم و تا لحظهای که بیهوش بشی التماسم کنی که ضربه زدن به باسن خوشگلت رو تموم کنم"
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]
Romanceبکهیون،پسری که به خاطر جرم مادرش توی زندان متولد شده میتونه به وکیلی سرد و مرموز اعتماد کنه و همراهش پا به دنیای ناشناخته و ترسناکه پشت دیوارهای بلند زندان بذاره؟! ⛓ کـاپـل: چـانبـک ⛓ ژانـر: ددی کـیـنک،اسمات،رمـنـس،روزمره ⛓ محدودیت سنی: +21 ⛓ نویسند...