•ꪶPART 18⛓

9.2K 1K 60
                                    

- چون قراره باسن کوچولوت تاوان کارای احمقانتو بده
بغض کرد و مردمکای لرزونش رو به چشمای سرد ددی بیرحمش داد،چطور انقدر راحت اذیتش میکرد؟
چانیول نتونست جلوی پوزخندش رو بگیره و همین باعث آویزون شدن لب‌های بکهیون شد.
بکهیون درست مثل یه گربه‌ی مظلوم همه‌ی التماسش رو توی چشماش ریخته بود و سعی میکرد دلش رو به رحم بیاره و نمیدونست اون نگاه لرزون دقیقا همون چیزیه که چانیول بیشتر از هر چیزی دوستش داره!
با دیدن نگاه مصمم چانیول به آرومی دستاش رو دو طرف کش شلوار راحتیش گذاشت و قبل از اینکه شلوارش رو پایین بکشه برای آخرین بار به ددیش خیره شد.
- داری زیادی طولش میدی
بکهیون با لحن تهدید آمیزش امید کوچیکی که داشت رو دور ریخت و شلوارش رو پایین کشید
دستاش رو جلوی قسمت خصوصیش نگه داشت و همونطور که با خجالت سرش رو پایین انداخته بود نزدیک تر رفت.
اینکه نمیدونست چرا باز تنبیه میشه و اصلا چطور تنبیه میشه باعث میشد کنترل بغضش سخت تر بشه و چشماش مثل همیشه پُر و نم دار بشن.
توی نزدیک ترین فاصله از چانیول که لبه‌ی تخت نشسته بود ایستاد.
چانیول بعد از اینکه خوب رون های تپلش رو که به خاطر لباس زیر قرمزش سفید تر به نظر میرسیدن دید زد با آرامشی که با لحن تهدید آمیز چند لحظه‌ی قبلش تفاوت ترسناکی داشت دستش رو جلو برد و روی رون برهنش گذاشت
دست بزرگش کل رون بکهیون رو پوشوند و چانیول راضی از تسلط زیادش به بدن بکهیون پوزخندی زد.
سرش رو بلند کرد و بکهیونی رو دید که چشماش رو بسته بود و لب پایینش رو بین دندوناش فشار میداد،میدونست حرکت دستش بکهیون رو بیشتر وحشت زده میکنه پس با شیطنت لمسش رو تا باسنش ادامه داد.
با لیز خوردن انگشتاش به داخل لباس زیر قرمزش بکهیون با قفسه سینه‌ای که به سرعت بالا و پایین میشد با وحشت چشماش رو باز کرد و به چشمای مصمم ددیش خیره شد.
- پسر کوچولوی من...از ددی میترسی؟
بکهیون میخواست فریاد بزنه که حق با اونه و ازش میترسه اما حتی نمیتونست دهنش رو باز کنه و لب‌هاش رو تکون بده.
خوب میدونست ددیش مثل همیشه سعی داره با جمله هاش ذهنش رو به بازی بگیره.
چانیول هربار که لمسش میکرد سعی میکرد اطلاعاتی که میخواست رو جایگزین اطلاعاتِ ذهن بکهیون بکنه،ددی پارک میخواست کم کم چیزی رو بهش بفهمونه که بکهیون برای فهمیدنش مقاومت میکرد!
با بی جواب موندن سوالش دست بکهیون رو گرفت و سمت خودش کشید.
بکهیون همونطور که چانیول میخواست وزنش رو روی دستای ددیش انداخت و اجازه داد چانیول توی حالتی که میخواد قرارش بده، اصلا مگه چاره‌ای هم به غیر از تسلیم خودش داشت؟
باسن بکهیون روی پاهاش قرار داشت و چانیول همونطور که بهش خیره شده بود با خودش فکر میکرد چقدر حرکاتِ دستش روی اون باسن تپل و سفید میتونه جذاب باشه؟!
لحظه ای که کش لباس زیر بکهیون رو بین انگشتاش گرفت بکهیون وحشت زده سرش رو بلند کرد و به مچش چنگ زد.
+ د...ددی...معذرت میخوام...اش...اشتباه کردم...دیگه تکرار نمیشه
چانیول بی توجه به لحن دردمند و وحشت زده‌ش و بدن لرزونش لباس زیرش رو کامل پایین کشید و با صدایی که کم کم به فریاد تبدیل میشد گفت:
- اون مدارک خیلی مهم بودن بکهیون...پسر بدی بودی و ممکنه به خاطرت ددی پول زیادی رو از دست بده
همونطور که میخواست دستش رو یک سمت باسن بکهیون گذاشت و با دیدن اینکه دستش کل باسن کوچولوش رو میپوشونه لبخندی زد،میتونست با هر ضربه کل باسنش رو قرمز کنه!
بکهیون با حس دست ددیش درست روی باسنش لرزید و با کلماتی که به سردی بیان میکرد سردرگم تر از قبل شد.
- نمیدونی چقدر کنجکاوم که ببینم چندتاشو میتونی تحمل کنی!
قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده صدای سیلی چانیول به باسنش توی گوشش پیچید و بلافاصله سوزش بدی رو یک طرف باسنش حس کرد.
انقدر شوکه بود که نفسش حبس شد و با ضربه دوم که محکم تر همون جای قبلی زده شد درد و سوزش باعث شد اشکاش راه بیوفتن،چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
بعد از چند ضربه‌ی محکمی که پشت سر هم به باسنش کوبیده شد درد و سوزش پوستش غیر قابل تحمل و بالاخره صدای التماسش بلند شد،چانیول بی توجه به اینکه چقدر ضربه هاش قدرت دارن اسپنکش میکرد و با لذت به لرزش باسنش که هر لحظه بیشتر سرخ میشد نگاه میکرد.
+ دد...ددی...ت...تمومش کن...درد داره...خیلی...ددی
بی توجه به التماس بکهیون ضرباتش رو محکمتر روی باسنش فرود میاورد.
+ اش...اشتباه کردم...ددی...خواهش میکنم...درد داره...معذرت میخوام...آقا...آقای پارک
بکهیون شروع به تکون خوردن کرد تا خودش رو نجات بده اما چانیول محکم تر سر جاش نگهش داشت و همونطور که باسنش رو نوازش میکرد با لحن ترسناکی گفت:
- ددی دوست داره بشماریشون بکهیون...پسر خوبی باش و انجامش بده،منم قول میدم وقتی ده تا شد تمومش کنم
بکهیون با فهمیدن اینکه قرار نیست تمومش کنه دوباره به هق هق افتاد.
+ در...درد داره...ددی...من کاری نکردم...پسر خوبی بودم...چرا باور نمیکنی؟
- چرا باید باورت کنم؟ دلیلی برای اعتماد به آدما ندارم،میشماری یا نه؟
+ م...میشمرم...ولی قول بده...قول بده آروم بزنی...اگه بشمارم پسر خوبی میشم؟
چانیول به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بکهیون همونطور که همچنان هق میزد چشماش رو بست و آماده‌ی درد شد.
چانیول ضربه‌ی آرومی بهش زد با اینحال پوست بکهیون انقدر دردناک و ملتهب شده بود که همون ضربه باعث میشد به لرزش بیوفته.
با صدایی که به سختی شنیده میشد شروع به شمردن کرد،با هر ضربه صداش بیشتر تحلیل میرفت و همین هم باعث شد چانیول بیخیال ضربه‌ی دهم بشه و نفس عمیقی بکشه.
بکهیون بیحال و سست روی پاهای چانیول مونده بود.
چانیول بعد از چند ثانیه به آرومی برش گردوند و بغلش کرد.
صدای نفسای نامنظم بکهیون که سرش رو توی سینه‌ش قایم کرده بود نشون میداد هنوز هم گریه میکنه.
سمت دیگه‌ی تخت رفت و وقتی بکهیون رو سرجاش گذاشت بکهیون از تماس ملافه با پوست دردناک باسنش هیسی کشید و روی پهلوش چرخید،پتو رو از توی دست چانیول چنگ زد و روی سرش کشید،توی خودش جمع شد و دستاش رو جلوی دهنش گذاشت تا صدای گریه‌ش بلند نشه...این حقش نبود...
....
کنار پنجره‌ی بزرگ اتاق نشسته بود و توی سکوت به صدای نفساش گوش میداد
چند ساعت بیحرکت مونده بود تا ددیش بخوابه و حالا چند ساعتی میشد که به چراغ های شهر نگاه میکرد.
سوزش باسنش کم شده بود و حالا ذهنش بخاطر فشار و دردی که روحش حس میکرد داشت با بیرحمی خاطراتش رو جلوی چشماش میاورد،خاطراتی که آرزو میکرد بتونه یه روزی پاکشون کنه.
با فکر به اینکه با پاک شدن اون خاطرات چهره و صدای مادرش هم برای همیشه از دست میده اخم ریزی کرد،اخمی که کم کم جاش رو به بغض سنگینی داد و بکهیون کلافه از اینکه دوباره به مادرش فکر میکنه زانوهاش رو بغل کرد و سرش رو به شیشه تکیه داد،نمیدونست چرا با هربار بدفتاری ددیش یاد مادرش میوفتاد.
قول داده بود فراموشش کنه پس چرا پسر بدی شده بود و بازهم صدای مادرش توی سرش می‌پیچید؟
چرا هنوز هم دلش براش تنگ میشد و هوس بغلاش رو میکرد؟
نفس عمیقی کشید و بغضش رو قورت داد.
به تخت که ددیش روش خوابیده بود زل زد
آروم نفس میکشید و با وجود اینکه غرق خواب بود اخم ریزی بین ابروهاش داشت.
چرا هرچقدر تلاش میکرد درست وقتی مطمئن بود همه چیز خوب پیش میره این مرد به راحتی خوردش میکرد؟
حتی اجازه حرف زدن بهش نداده بود و برای چیزی که ازش خبر نداشت کتکش زده و این حس رو به بکهیون داده بود که انگار از صدای درد کشیدنش لذت میبره!
مدام میگفت که بکهیون پسرشه ولی حرفاش رو بی ارزش میدونست و بهش اعتماد نمیکرد.
حالا میفهمید معامله ای که کرده بود فقط بیرون از این خونه کاربرد داشت و اون رو تبدیل به آدم مهم و ارزشمندی میکرد و برای پارک چانیول هنوز پسر بیون ایونجی و یه دروغگوی بی ارزش بود!
چشماش رو بست و تصویر های توی ذهنش پررنگ تر شدن...تصویرهایی که هنوز هم گاهی اوقات خوابشون رو میدید...






Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now