•ꪶPART 1⛓

28.8K 2K 133
                                    

صدای برخورد کفش‌هایی به سرامیک‌های رنگ و رو رفته و شکسته،تنها صدایی بود که توی فضای نیمه تاریک سالن میپیچد و توجه پرسنل بی حوصله‌ای که فُرم‌های یکدست آبی رنگ پوشیده بودن رو به منبع صدا جلب میکرد.
با رسیدن به در بزرگِ انتهای سالن کارتی از جیبش بیرون کشید و با انگشتای بلندش سمت دختری که خیره نگاهش میکرد گرفت،بدون اینکه به دختر نگاهی بندازه با لحن قاطع و سردی گفت:
- پارک چانیول هستم وکیل بیون ایونجی
دختر دستپاچه کارت رو گرفت و بعد از تعظیم نود درجه‌ای دستپاچه گفت:
+ ب...بله...بفرمائید داخل رئیس پنج دقیقه‌ای هست که رسیدن
برگشت و نگاه سردش روی صورت دختر ثابت موند.
- مدارک
بی حوصله زمزمه کرد و دختر انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه هینی کشید و با عجله پرونده‌ای سمتش گرفت.
کلافه پرونده رو باز کرد و همونطور که از در رد میشد نگاه گذرایی بهش انداخت،با رسیدنش مرد مسنی که چهره خشنش به خوبی مناسب شغلش بود نزدیکش شد.
+ آقای پارک دیر کردین!
نگاهی به ساعتش انداخت و با لحن سرد و قاطعی جواب داد:
- یک دقیقه از نه گذشته و این یک دقیقه تاخیرم به لطف پرسنل بی دست و پاتون بوده،فکر میکردم رئیس بزرگ ترین زندان کشور شخص پر مشغله ای باشه نه انقدر بیکار که زودتر از تایم تعیین شده جایی بره!
پرونده رو بست،به پیر مرد زل زد و جملش رو کامل کرد.
- اینطور نیست آقای مین؟
مرد با اخم نگاهش رو ازش گرفت.
+ میخوام هرچه سریعتر این موضوع حل بشه
با سر به مردی که جلوی چند محفظه ایستاده بود اشاره کرد و چند ثانیه بعد برانکاردی از محفظه بیرون کشیده شد.
نزدیک رفت و پارچه‌ی سفیدی که روی جسد کشیده شده بود کنار زد.
چهره‌ی زن چهل ساله و زیبایی که چند روز پیش زنده دیده بود رنگ پریده به نظر میرسید با این حال پاکی زن هنوز حس میشد،چیزی که برای وکیل جوونی که بالای سرش ایستاده بود کوچیکترین اهمیتی نداشت!
بدون اینکه به خودش زحمت بده پارچه رو دوباره روی صورتش بکشه سمت رئیس زندان برگشت.
- کارهای لازم رو انجام دادم فقط امضاتون لازمه
مردِ خشن که حالا حالت چهره‌اش تغییر کرده بود با تعجب نگاهش کرد.
+ علت مرگ رو نمیخواین بدونین؟
بی حوصله به ساعتش نگاهی انداخت و جواب داد:
- داخل پرونده هست و اگر چیز مشکوکی باشه مربوط به دادستانیه نه من،کپی پرونده و گزارشای لازم براشون فرستاده میشه
چهره‌ی مرد ناگهان تغییر کرد و با تاسف زمزمه کرد:
+ پسرش چی میشه؟ باید بهش بگین
کلافه نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- داشت یادم میرفت،کارای حقوقیش یکم طول میکشه و تا چند روز آینده برای بردنش میان
مرد با نگرانی نگاهش کرد و گفت:
+ ببرنش؟ کجا؟
با تعجب به مرد که نگرانیش بی مورد بنظر میرسید خیره شد.
- قطعا اینجا با موارد مشابه زیادی برخورد کردین همشونو میبرن جایی که باید باشن
+ یتیم خونه؟ خدای من...آقای پارک ایونجی به شما اعتماد داشت،قرار بود به پسرش کمک کنین،اون بچه همه‌ی زندگیشو تو یه سلول کنار مادرش گذرونده چطور ممکنه انقدر ناگهانی با چیزایی رو به رو بشه که تا حالا ندیده،چطور تو یه روز جسد مادرشو بهش نشون بدیم و تنها بفرستیمش یتیم خونه،این بچه به اندازه کافی منزوی هست اگه مشکلی پیش بیاد چی؟
- مادرش فقط یه خونه‌ی کوچیک توی حومه‌ی شهر داشت که فروختم و پولش بلافاصله بعد از هجده ساله شدن پسرش براش قابل استفادست،همین به اندازه کافی کمک نیست؟ اگه انقدر نگران پسرش بود میتونست به جای کشتن شوهرش همچنان کتک بخوره و پسرشو بزرگ کنه!
چهره‌ی پیرمرد با لحن سرد و خشن مردِ رو به روش در هم شد.
چطور ممکن بود کسی انقدر راحت در مورد بیون ایونجی قضاوت کنه؟!
زنی که حتی قلب رئیس زندان با شنیدن داستانش به درد اومده بود،زنی که برای زنده نگه داشتن بچه‌ی داخل شکمش شوهرش رو کشته بود و تونسته بود داخل زندان،بین بدترین آدما پسرش رو خوش قلب و دوست داشتنی بزرگ کنه.
برای آخرین بار تلاش کرد و این بار با خواهش درخواست کرد که باعث شد پارک با تعجب به خنده بیوفته.
+ آقای پارک...لطفا...حداقل خودتون تا اونجا ببرینش،ایونجی در موردتون باهاش حرف زده،این لطف رو به من و ایونجی بکنین،اگه شما ببرینش نمیترسه و با اونجا راحت تر کنار میاد
به چهره‌ی پر از خواهش مرد نگاه کرد و برگه‌هارو سمتش گرفت.
- بهتون زنگ میزنم تا آمادش کنین،خودم میبرمش،حالا هم اگه نگرانیتون برطرف شده بهتره اینارو سریعتر امضا کنید پرونده‌ی مهمی دارم که باید بهش رسیدگی کنم به اندازه کافی برای اینجا وقت گذاشتم
.....
با مشخص شدن حکم،همهمه‌ای فضای دادگاه رو گرفت.
چانیول نگاه گذرایی به دختری که با نفرت نگاهش میکرد انداخت و پوزخندی زد.
با حس دستی روی شونش برگشت،پیرمرد قد کوتاه و چاقی که همراه‌های زیادش به خوبی نشون دهنده‌ی ثروتش بودن با لبخند تحسین برانگیزی نگاهش میکرد.
+ وکیل پارک...همونطور که شنیده بودم کسی نمیتوته شکستتون بده،از اعتماد بهتون واقعا خوشحالم
پوزخندی زد و همونطور که به چشمای دختر خیره بود گفت:
- این بار موفقیتتون رو مدیون حماقت این خانوم کوچولو هستین
با اخمی که روی صورت پیرمرد نشست پوزخندش پررنگ تر شد.
این حقیقت که زندگی خیلی از آدمای پر نفوذ کشور توی دستاش بود قدرتی بهش میداد که به راحتی میتونست از یه مجرم قربانی بسازه و زندگی آدمای اطرافش رو کنترل کنه.
به محض خروج از دادگاه کشیده شدن کُتش رو حس کرد،درست حدس زده بود و باز هم همه چیز همونطوری پیش رفته بود که خودش میخواست.
برگشت و با چشمای کلافه و لبخند محو و مرموزی به دختر زل زد.
- میران شی مشکلی پیش اومده؟
+ چطور تونستی؟ اون عوضی بدون هیچ مجازاتی به زندگی سابقش برگشت و من...من...
- و تو یه هرزه میمونی که میخواسته از رئیس وانگ اخاذی کنه!
دختر عصبی به یقه‌ی پیراهنش چنگ زد و با لحن حرصی‌ای گفت:
+ توی لعنتی بازیم دادی،چطور تونستی؟
دست دختر رو از یقش جدا کرد و کمی توی صورتش خم شد.
- انقدر احمقی که فکر میکنی باور کردم فقط برای یه گفت و گوی ساده اومده بودی دفترم و خیلی اتفاقی تصمیم گرفتی روی دیکم بشینی؟ خدای من...باید یکم بیشتر دقت کنی میران،اصلا بازیگر خوبی نیستی پس ادای قربانیارو درنیار،دختری که بهش تجاوز شده باشه مثل یه پورن استار لباس نمیپوشه و برای کسی که تازه دیده ارضا نمیشه!
با شصتش گونه‌ی دختر رو نوازش کرد و لبخندی زد.
- از این به بعد بیشتر دقت کن بیبی
.........
ماشین گرون قیمتش رو جلوی در زندان پارک کرد.
دو روزی میشد که مشغول کارای بیون ایونجی بود و به خودش قول داده بود بعد از خلاص شدن از شر پسرش بره خونه و تا میتونه خوش بگذرونه،تلفنی که فقط مربوط به زندگی شخصیش بود رو از داشبورد دراورد و شروع به تایپ کرد:
"امشب منتظرتم"
هنوز چند ثانیه از فرستادن پیامش نگذشته بود که صدای گوشیش بلند شد،با دیدن جواب پوزخندی زد.
"اوپا فکر میکردم فراموشم کردی،میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ حتی یه لباس زیر جدید و سکسی به خاطرت خریدم"
به خودش زحمت جواب دادن نداد و گوشی رو داخل داشبورد پرت کرد.
با پیاده شدن از ماشین نور شدید آفتاب باعث شد فحشی زیر لب بده،از گرمای لعنتی متنفر بود،همیشه عصبی‌ش میکرد.
با چک کردن ساعت عصبی تر از قبل شد.
- ده دقیقه دیر کرده،لعنت...مگه اون پیرمرد احمق نمیدونه وقت اضافه ندارم؟
چند لحظه‌ای صبر کرد و وقتی خبری نشد کلافه سمت در رفت،چند ضربه کافی بود تا پنجره‌ی کوچیکِ روی در باز بشه و چهره‌ی نگهبان مشخص بشه،منتظر نموند و بلافاصله فریاد زد:
- به رئیس مین بگو عجله کنه
نگهبان که انگار کاملا باخبر بود،به سرعت جواب داد و بعدش پنجره‌ی کوچیک رو بست.
+ خیلی طول نمیکشه دارن خداحافظی میکنن
...
- یه پسر شونزده ساله رو کل یه زندان میشناسن،بچه‌ای که بین قاتلا بزرگ شده چرا باید وارد جامعه بشه؟ مزخرفه...
به دیوار کنار در تکیه داد و چند ثانیه بعد صدای باز شدن قفل در باعث شد سمت در برگرده.
توی نزدیک ترین فاصله به در،دست به سینه ایستاد و خودش رو برای سرزنش پسری آماده کرد که با اینکه حتی یک بار ندیده بودش ساعت‌ها درگیر کاغذ بازیاش بود و حالا ده دقیقه هم توی گرما معطلش کرده بود.
با باز شدن در و ظاهر شدن پسر درست توی دو قدمیش انگار آب یخ روش ریخته باشن،خشک شده بود،انگار زمان ایستاده بود و اون حتی میتونست حرکات ذرات معلق هوا رو هم حس کنه.
پسر مو مشکی و ریزه جثه‌ای که توی دو قدمیش ایستاده بود با خجالت نگاهش میکرد و چانیول نمیتونست تشخیص بده پوست سفید و بی لکش به خاطر نور شدید آفتاب انقدر زیبا به نظر میرسه یا واقعا همین قدر هوس انگیزه!
پسر فقط چند ثانیه نگاهش کرد و خیلی سریع چانیول رو از دیدن چشمای روشنِ براق و مردمکای لرزون از استرسش محروم کرد.
چانیول بی توجه به زمان یا گرمی هوا بی حرکت ایستاده بود و با کنجکاوی مشغول تماشای پسری بود که با تصورتاش هزاران مایل فاصله داشت،یادش نمیومد چه چیزی برای آخرین بار انقدر تحت تاثیر قرارش داده بود،این زیبایی باعث میشد نفسش بند بیاد!
نگاهش سمت کیفی که پسر جلوش گرفته بود،کشیده شد و ناخودآگاه روی دستا و انگشتای ظریفش قفل شد،دستای سفید،انگشتای کشیده و باریکی که بخاطر فشار آوردن به کیف کمی زرد شده بودن...لعنتی اصلا اون آدم بود؟!
انقدر شوکه بود که متوجه گذر زمان نبود تا اینکه صدای ضعیف پسر از خلسه‌ بیرون کشیدش.
+ س...سلام
صدا انقدر ضعیف بود که چانیول باورش نمیشد تونسته بشنوه.
خیلی ناگهانی فکری به سرش زد،امکان نداشت بیخیال لمس این دستا بشه،پارک چانیول باید تمام چیزهای خیره کننده و زیبای دنیا رو لمس میکرد حتی اگه اونا دستای یه پسر بچه ی زندانی باشن!
با کنجکاوی دستش رو جلو برد و خودش رو معرفی کرد:
- سلام،پارک چانیول هستم...وکیل مادرت
پسر چند ثانیه به دستای بزرگ چانیول که برای دست دادن باهاش جلو اومده بودن خیره شد.
لمس یه غریبه؟
مرد رو به روش با چشمای درشت و چهره‌ی مردونه دقیقا همون کسی بود که مادرش براش تعریف کرده بود،همون مردی که مادرش فکر میکرد میتونه نجاتشون بده،حتما آدم خوبی بود...نه؟
با تردید دستش رو جلو برد و بدون اینکه سرش رو بلند کنه دستش رو توی دست بزرگ مرد روبه روش گذاشت و با همون صدا زمزمه کرد:
+ بکهیون...بیون بکهیون
چانیول با تعجب به تفاوت اندازه‌ی دستاشون نگاه میکرد،دستاش نصف دستای خودش بودن و انگشتای باریک و بلندش به نرمیِ پشمکایی بودن که توی بچگی میزاشت توی دهنش و آب میشدن!
"لعنت...دستات انقدر ظریفن که هر کسی دستات رو بگیره حس میکنه مالک همه‌ی وجودته"
پیش خودش گفت و نفس عمیقی کشید.
بکهیون با خجالت سعی کرد دستش رو عقب بکشه اما چانیول همچنان دستش رو محکم گرفته بود.
نگاه مضطربش رو بالا آورد و بلافاصله با چشمایی که به طرز عجیبی نگاهش میکردن رو به رو شد.
تعداد آدمایی که به زندگیش دیده بود به زور به سی نفر میرسید و بخاطر همین هیچ ایده‌ای از دنیای بیرون و آدماش نداشت،اینکه این طرز نگاه چه معنی میداد،اینکه توی ذهن مرد رو به روش چه چیزی میگذشت،هیچ ایده‌ای دربارشون نداشت...
حتی یک بار از در زندان بیرون نیومده بود و وحشتش انقدر زیاد بود که حس میکرد حتی سنگفرشِ متفاوته بیرون از زندان میتونه خطرناک باشه!
تنها چیزایی که از دنیای بیرون از زندان میدونست از داستانای شبونه‌ای بود که مادرش براش تعریف میکرد و قطعا توی هیچ کدوم از اون داستانا مردی نبود که دستش رو محکم بگیره و طوری بهش خیره بشه که خودش همیشه به شکلاتایی که رئیس مین بهش هدیه میداد و برای خوردنشون لحظه شماری میکرد،خیره میشد!
با استرس دوباره دستش رو عقب کشید و این بار بالاخره دستش آزاد شد.
به کیفش چنگ زد و دوباره سرش رو پایین انداخت،چند ثانیه توی سکوت طی شد و بالاخره مردی که حالا میدونست اسمش چانیوله شروع به حرف زدن کرد:
- خب...بکهیون بهت گفتن که قراره کجا ببرمت؟
چانیول با زیرکی پرسید و منتظر جواب شد.
چند ثانیه طول کشید تا بکهیون،مردد و معذب جوابش رو بده.
+ گفتن از امروز باید جای دیگه‌ای زندگی کنم
نتونست جلوی پوزخندی که روی صورتش شکل میگرفت رو بگیره،سعی کرد طبیعی به نظر برسه و دوباره برای مطمئن شدن پرسید:
- خب...نگفتن اینجایی که قراره زندگی کنی دقیقا کجاست؟
بکهیون به حرکت سرش اکتفا کرد و چانیول با جدیت گفت:
- اینطوری متوجه نمیشم بکهیون،ادب حکم میکنه وقتی کسی باهات حرف میزنه سرتو بلند کنی و وقتی نگاهش میکنی حرف بزنی
بکهیون با تردید سرش رو بلند کرد و به چهره‌ی جدی مرد رو به روش که اصلا مهربون به نظر نمیرسید خیره شد.
چانیول با دیدن چهره‌ش به خوبی متوجه‌ی ترسش شد با این حال منتظر جوابش موند.
+ ن...نگفتن...کجاست
چانیول سعی کرد لبخند کوچیکی بزنه تا راحت تر باهاش ارتباط برقرار کنه،خوب میدونست بکهیون به خاطر شرایط زندگیش پسر منزوی و کم حرفی بوده و مادرش اجازه‌ی ارتباط برقرار کردن با بقیه رو بهش نمیداده.
- بکهیون باید به من اعتماد کنی،میدونم مادرت در موردم باهات حرف زده پس نیازی نیست بترسی،هوا خیلی گرمه بهتره طولش ندیم بریم توی ماشین
تا وقتی نزدیک ماشین بشن دلیل چهره‌ی متعجب بکهیون رو نمیدونست اما وقتی به ماشین رسیده بودن و بکهیون جلوی در ماشین خشکش زده بود با تعجب و تقریبا عصبی پرسید:
- مشکلی هست؟ چرا سوار نمیشی؟
بکهیون با اون چشمای روشنِ شفافش که کمی گیج و خجالت زده بودن بهش زل زد و چانیول برای بار هزارم توی همین چند دقیقه که بکهیون رو دیده بود از تصمیم نه چندان خوبش مطمئن شد.
برای بار دوم پرسید:
- بکهیون؟ چیزی شده؟
بکهیون بالاخره به زبون اومد و با لحن مظلوم و معذبی زمزمه کرد:
+ من...نمیدونم چیکار باید بکنم فقط توی چند تا روزنامه ماشین دیدم،البته من شنیدم که توی تلویزیون هم نشونش میدن اما من از اون جعبه‌ی احمق خوشم نمیومد
چانیول درحالیکه چشماش از لحن شیرین و گیج کوچولوی کنارش درشت شده بودن با لبخند گفت:
- خدای من...تو واقعا شیرینی!
سمتش رفت و به خوبی متوجه شد با هر قدمی که نزدیکش میشد بکهیون با شدت بیشتری کیفش رو چنگ میزنه.
کنارش ایستاد،دستش رو روی دستگیره گذاشت و گفت:
- به این میگن دستگیره،بگیرش و به سمت خودت بکش
دستش رو برداشت و به بکهیون اشاره کرد که جلو بره.
بعد از چند ثانیه که بکهیون همچنان سرجاش ایستاده بود با اخمای توی هم،با دست فشار کوچیکی به پشت بکهیون وارد کرد که باعث شد بکهیون کمی به جلو پرت بشه.
- متنفرم از اینکه حرفمو دوبار بگم پس بهتره زودتر انجامش بدی
بکهیون بزاقش رو به سختی قورت داد و دست لرزونش رو جلو برد،تا حالا این کار رو انجام نداده بود و میترسید نتونه از پسش بربیاد و گند بزنه،حتما اونوقت آقای پارک مسخره‌ش میکرد و بکهیون اصلا این رو دوست نداشت،اما مثل اینکه چاره ای نداشت،چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید،دستش رو روی دستگیره گذاشت و همونطور که آقای پارک گفته بود سمت خودش کشید و در کمال تعجب در باز شد،چشماش رو باز کرد و لبخندی زد.
چانیول با دیدن لبخند بکهیون پوزخندی زد،دستش رو با زیرکی پشت کمر بکهیون برد و بی توجه بهش که وحشت زده خودش رو جمع میکرد،به جلو هولش داد و روی صندلی نشوندش.
توی ماشین نشست و بلافاصله خم شد و توی چند سانتی صورت بکهیون که با تعجب نگاهش میکرد قرار گرفت و کمربندش رو بست.
- این کمربنده،باید ببندیش تا آسیب نبینی متوجه شدی؟
با دیدن بکهیون که خودش رو توی صندلی فشار میداد تا فاصلشون رو بیشتر کنه با سختی جلوی پوزخندش رو گرفت و دوباره پرسید:
- بکهیون؟ پرسیدم متوجه شدی؟
بکهیون با عجله سرش رو تکون داد و زمزمه کرد.
+ ب...بله
چانیول با لبخند ازش فاصله گرفت و بکهیون نفس حبس شده‌ش رو آزاد کرد.
- میخوام روشنش کنم یکم تکون میخوریم و طبیعیه،نترس
بکهیون با اضطراب سرش رو تکون داد و بیشتر خودش رو توی صندلی جمع کرد و کیفش رو محکم تر چنگ زد.
...
توی طول مسیر بکهیون با کوچیک ترین صدا و حتی بوق ماشینا از جا میپرید و چهره‌ی متعجب و وحشت زده‌ش وقتی به مردمِ در حال عبور توی خیابونا نگاه میکرد برای مرد مرموز کنارش جذاب ترین حالتش بود.
بعد از سی دقیقه که هر لحظه‌ش برای بکهیون پر از ترس و سردرگمی بود بالاخره ماشین ایستاد.
- بکهیون لطفا منتظر باش،باید به تلفنم جواب بدم و بعدش میریم داخل.
منتظر عکس العملی از طرفش نموند و پیاده شد،چند قدم از ماشین دور شد و همونطور که به بکهیون که بی حرکت نشسته بود،نگاه میکرد تماس رو جواب داد.
+ چانیول چرا انقدر دیر کردین؟ به خاطر اینکه زودتر کارا پیش بره دیوونم کردی و حالا که پسره رو قبول کردم پیدات نیست؟ میدونی خالی کردن جا اونم توی یه یتیم خونه با این شرایط چقدر سخته؟ بهتره عجله کنی
مرد پشت خط تند تند و با لحن عصبی و کلافه گفت و چانیول رو به خنده انداخت.
- هی هی...هیونگ آروم باش...خب من پسر رو با خودم آوردم
+ خب پس بیارش داخل دیگه
- آخه یه مشکلی هست
+ محض رضای خدا چان بگو چیشده
- خب...من آوردمش ولی نه یتیم خونه
+ همیشه همینطوری بودی،شوخیای بی جا که اصلا هم خنده دار نیستن،میاریش داخل یا خودم بیام بیرون
چانیول با لبخند مرموزش به بکهیون که با کنجکاوی به اطراف سرک میکشید نگاه میکرد و کوچیک ترین اهمیتی به دوست قدیمیش که پشت تلفن داد میزد نمیداد.
- بیخیال هیونگ فقط چند روز
صدای مرد چند ثانیه قطع شد و چند ثانیه‌ی بعد با لحن جدی تقریبا فریاد زد:
+ پسره رو کجا بردی چان؟
چانیول به برج رو به روش زل زد و با همون لبخند گفت:
- خونه‌ی خودم
+ خ...خدای من...پارک چانیول به چه دلیل کوفتی باید یه پسر بچه رو ببری خونت؟ لعنت باید میفهمیدم
چانیول با لحن مرموزی که از نظر مرد پشت خط بیشتر خطرناک بود گفت:
- هی هی...به نظرت من انقدر بی وجدانم که یه پسر شونزده ساله یتیم رو به خاطر بدن خوشگلش ببرم خونم؟ هیونگ حتی به منی که مامانش بهش گفته بود میرم دنبالش اعتماد نمیکنه و از همه چیز میترسه،فقط میخوام چند روزی نگهش دارم و وقتی چیزای لازم رو براش توضیح دادم بیارمش،بهتره درک کنی هوم؟
+ تمومش کن چان،تو کثیف ترین آدمی هستی که توی زندگیم دیدم و قرار نیست به این زودیا پسره رو بیاری،اگه اتفاقی براش بیوفته مطمئن باش پای توهم گیره،بهتره مشکلی پیش نیاد
- نگران نباش
تلفن رو قطع کرد و سمت ماشین رفت،در سمت بکهیون رو باز کرد و بکهیون به آرومی پیاده شد.
بدون اینکه اطرافش رو نگاه کنه سرش رو پایین انداخته بود که یکدفعه دست چانیول پشت کمرش قرار گرفت و لباش درست کنار گوش بکهیون جمله‌ای رو خیلی آروم زمزمه کردن که بکهیون نتونست به خوبی بشنوه.
- بیون بکهیون...به خونه‌ی جدیدت خوش اومدی

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S1_Completed]Where stories live. Discover now