Chapter 56

1K 113 10
                                    

داستان از نگاه النا
با وارد شدن من به طبقه ی بالا آنا جیغ زد...

آنا_وااااایییی تو اینجا چیکار میکنی؟

النا_ببخشید؟

ژانت_تو همون دختره ی...
حرفشو قطع کردمو گفتم :: احترام خودتو نگه دار ژانت...

ژانت_به چه حقی اومدی توی این خونه؟
بدون این که فکر کنم جواب دادم!

النا_وات د فاک؟من اینجا چیکار میکنم؟
نیشخند زدمو ادامه دادم!
النا_اینجا خونه ی منه...خونه ی مادریم...جایی که توش بزرگ شدم...یکی باید از تو بپرسه که اینجا چه غلطی میکنی!؟ ببینم به خواستت رسیدی؟ پولدار شدنو میگم...اون لعنتی همه چیشو به نامت زد؟ اره؟ اون تمام اموال مادرمو بهت داد؟

داد میزدمو اینا دست خودم نبود...من تمام عصبانیتمو دارم اینجا خالی میکنم! روی زنی که ازش متنفرم...

ژانت و آنا دهنشون باز مونده بودو این بهم احساس قدرت میداد! من هیچوقت جلوشون نایستاده بودم...

آنا_تو...

النا_نمی خوام چیزی بشنوم!
رفتم تو اتاقمو درو کوبیدم! بهش تکیه دادم، چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم...
عملیات با موفقیت انجام شد...

به اتاقم نگاه کردم...همه چیز مثل قبل سر جاش بود..حتی اون قاب...
قابی که عکس منو مادرم توش بود...
رفتم سمتشو برش داشتم...
من روی تاپ توی حیاط نشسته بودمو مادرم از پشت بغلم کرده بود...چقدر لبخندش زیباست...
مطمئنم الان جاش بهتره ولی...من دلم براش تنگ شده...
افتادم روی زانوهام...قابو بغل کرده بودمو هق هق میکردم...
مامان کجایی؟من الان خیلی بهت نیاز دارم...

پایان فلش بک

داستان از نگاه هری
تقریبا دو ساعت از این که رسیدیم خونه گذشته...
منو تینا اصلا با هم حرف نزدیمو من از این که برم جلو میترسم...
چون حرفای افتضاحی زدم...
به جز اون چیز دیگه ای که خیلی نگرانم کرده الناس...
گوشیه لعنتیش خاموش و جواب نمیده...
من توی این دو ساعت بیش تر از هزار بار بهش زنگ زدم...
خیلی نگرانشم...میترسم بلایی سرش اومده باشه...
اگه چیزی شده باشه...قسم می خورم اگه زین کار احمقانه ای کرده باشه زندش نمیذارم!
از طرفی هم نمی خوام به زین زنگ بزنم...حتی اگه بگم کس دیگه ای این کارو بکنه بازم ضایعس که از طرفه منه...اما شاید چاره ی دیگه ای هم ندارم...
خیلی گیجم...نگرانمو نمیتونم خوب فکر کنمو همه ی اینا داره منو دیوونه میکنه...فاک...

همش توی این اتاق لعنتی در حال راه رفتنم...باید یه کاری بکنم...باید برم دم خونش...
سریع ژاکتو کلید ماشین نایل و برداشتمو از خونه رفتم بیرون...
سوار ماشین شدمو مثل دیوونه ها رانندگی میکردم..
خیلی نگرانم...تنها چیزی که الان می خوام اینه که حالش خوب باشه...فقط همین...فقط سالم باشه...
وقتی رسیدم دم خونش سریع از ماشین پیاده شدمو زنگ زدم...
چند ثانیه صبر کردمو کسی درو باز نکرد..چند باز پشت هم زنگ زدم اما بازم در باز نشدو اخر مشتمو ازعصبانیت به در کوبیدم...
خدا...یعنی اون کجا رفته...
رفتم سمت پنجره ها...پرده ها کشیده شده بودو تو خونه معلوم نبود...
چاره ی دیگه ای به جز این که به زین زنگ بزنم ندارم!
گوشیمو از تو جیبم در اوردمو شمارشو گرفتم...

GuitaristWhere stories live. Discover now