Chapter 35

1K 170 24
                                    

داستان از نگاه النا
النا_قبول...
قبول کردم‌ که‌ باهاش ازدواج کنم...
چون نمی خوام هری تو‌ دردسر بیفته و بره زندان...
من با زین‌ خوشبخت نمیشم...اما بدبخت هم نمیشم...

زین_چی؟جدی گفتی؟

در حالی که توی چشمام اشک‌ جمع شده بود گفتم :: اره...
اومد سریع بغلم کردو سرمو بوسید....
من هیچ حس خاصی به این پسر ندارم...
نمیتونم درکش کنم....واقعا نمی تونم زین رو درک ‌کنم...

گوشی زین زنگ خوردو جواب داد...

زین_سلام تینا......اوه‌ جدا؟تبریک میگم...عالیه...باشه حتما....به النا زنگ نزن با منه...میبینمت...

النا_چی گفت؟

زین_گفت که موفق شده گالری بزنه...پس فردا شبم به خاطرش مهمونی گرفته و همه رو دعوت کرده...

النا_خوبه...

زین_می خوای بری خونه؟

النا_اره...

زین_بیا من میرسونمت...

النا_نه...خودم ‌میرم...

زین_الی.‌..
وقتی اون‌طوری صدام‌ کرد خیلی عصبی شدم...
فقط هری میتونه به این اسم صدام کنه‌...

النا_به‌ من نگو الی...
داد زدم...

زین_باشه...ببخشید...
کاش برای کارای دیگت عذر خواهی کنی زین...

زین رو‌ اونجا تنها گذاشتمو رفتم سمت خونم...
تا رسیدم‌ خودمو انداختم رو‌ مبل و تا اونجایی که میتونستم گریه کردم...اره...من حاظرم خودم گریه کنم اما درد هری رو ‌نبینم...
.
.
وارد خونه ی‌ تینا شدم...
خونه ی قشنگی داره...بامزس...مثل خودش...
تو‌ جمعیت پیداش کردمو رفتم سمتش...

النا_وااااای تینا نمیدونی چقدر برات خوش حالم...

تینا_مرسی...نمیدونی چقدر هیجان دارم...

هری نیومده؟
یکی با دست دوباررزد به شونمو من برگشتم...هری بود...
وقتی دیدمش سفت بغلش کردم...

هری_چیزی شده؟
خندید...

النا_نه...فقط دلم برات تنگ شده بود...

هری_چه طور چند وقته زین بهم اس نمیده؟..خبری شده؟

النا_خب...من باهاش حرف زدم...الان دیگه اون راضیه...

هری_جدا؟وااااای...الی....مرسی مرسی مرسی...
محکم بغلم کرد...دوست داشتم همیشه این اغوشی بود که بهش پناه میبردم...همیشه هری کسی بود که صبح‌ کنارش بیدار میشدم...اما...
احساس کردم یه قطره اشک از چشمم افتاد اما سریع پاکش کردمو خدارو شکر کسی متوجه نشد...

هری_نوشیدنی میخوای برات بیارم؟

النا_اره لطفا....

دیدم زین از در خونه اومد تو و رفت سمت تینا...

هری_بیا...

النا_ممنون...
رفتم نشستم رو مبلو زین‌ هم اومد کنارم...

زین_سلام...

النا_سلام

زین_بعدا باهات یه کار خیلی مهم دارم...

النا_درباره ی؟

زین_ازدواج...حلقه و اینجور چیزاس..

النا_فقط یه حلقس دیگه خودت بخر...
زین خواست حرف بزنه اما یه صدایی اومد :: بوووم..
از اشپز خونه بود...سریع دویدیم سمت صدا و دیدیم نایل با سینی نوشیدنی که دستش بود خورده زمین...
همه داشتیم میخندیدیم...به هری نگاه کردم...
از خنده رو ‌زانوهاش خم شده بود...

نایل_هی هری...بیا کمکم کن به جای این که بهم بخندی...

هری_باشه باشه...روانی
هری دست نایل و گرفتو نایل بلند شد...

النا_چرا خوردی ‌زمین؟

نایل_زمین خیس بود پام لیز خورد...
هری هنوز داشت میخندیدو نایل زدش...

النا_هی...استاد منو نزن...
فهمیدم که چشمای زین رو‌ منه...

تینا_نایل بیا بهت لباس بدم...

نایل_مگه تو خونه ی تو لباس مردونه پیدا میشه؟

تینا_اره....تو بیا...

زین_خب...میگفتم...

النا_ببین زین...بحث فقط حلقه اس...اونم خودت بگیر...من برام ‌اهمیتی نداره...

زین_نه...من می خوام شب نامزدیمون مهمونی بگیرم‌.

النا_چی؟نه نه اصلا...

زین_هی...
چشم غره رفتمو گفتم :: باشه...مهم نیست هر کاری دلت می‌خواد بکن...ولی الان تنهام بذار...

.......................
تعداد کامنت ها و‌ رای ها خوب باشه بعدیو میذارم...
قسمته خیلی مهمیه...

GuitaristWhere stories live. Discover now