Chapter 24

1.1K 173 20
                                    

داستان از نگاه النا
بالاخره جرأت کردمو رفتم سمت هری..
با انگشتم زدم به شیشه...
شیشه رو کشید پایینو با اخم بهم نگاه کرد...

النا_بریم قدم بزنیم؟
چیزی‌ نگفتو از ماشین پیاده شد..

النا_خیلی زود عصبانی شدی

هری_میدونم
هنوزم هست...هنوزم ازش میترسم چون رو صورتش یه اخم بزرگه...

ما تو سکوت بودیمو داشتیم کنار هم قدم میزدیم..‌
تا این که من پام گیر کرد به یه شاخه و داشتم میخوردم زمین که هری منو گرفت

هری_مواظب باش...

همون طور که کمرمو گرفته بود گفت :: جبران کردم...

النا_چیو؟

هری_اون موقع داشتم ضربه مغزی میشدم تو نجاتم دادی...
وقتی اینو گفت خندیدم...اما خودش هیچی
دستش دستم رو‌ گرفت و برد یه طرف دیگه...
و روی چمن ها نشستیم...
داشتیم به اسمون رو به رومون نگاه میکردیمو‌ ساکت بودیم...
که بعد از چند دقیقه هری سکوت رو شکست...
هری_تو با زین قرار میذاشتی

به خاطر حرفش شوکه شدم...

النا_چی؟

هری_تو با زین قرار گذاشتی...میذاری...

النا_نه....

هری_این طور به نظر میاد
پس همه ی این عصبانیت ها به خاطر حرفای زین بود...همون طور که حدس میزدم...

النا_نه...ما قرار‌ نمی ذاریم...
سرشو تکون داد...
هنوزم هیچ لبخندی رو لبش نیست...
دستام رو‌ گذاشتم رو صورتشو برشگردوندم سمت خودم...
گوشه های لبش رو کشیدم بالا و بهش لبخند زدم...

النا_بخند
هری لبخند زد...من عاشق لبخنداشم‌‌...
هنوز دستام رو صورتش بودو به هم زل زده بودیم...
تا این که هری دستمو از رو صورتش برداشتو لباشو گذاشت رو لبام‌...

داستان از نگاه تینا
زین داشت به خاطر جوکی که گفتم میخندید...
ما داشتیم قدم میزدیمو نقاشیم هم هنوز تو دستاش بود...
تا این که رسیدیم به‌ جایی که النا و هری چند متر ازمون جلو تر بودن...نشسته بودن...
النا دستش رو گذاشت رو صورت هری و چند لحظه بعد اونا داشتن همو میبوسیدن...

تینا_دیدی؟اونا همو دوست دارن...این طبیعی بود که هری عصبی بشه‌‌‌...
وقتی به زین نگاه کردم چشماش مثل کاسه ی خون شده بود...

زین_لعنتی
به‌ دستاش نگاه کردم....نقاشی که کشیده بودمو از عصبانیت مچاله کرده بود...
اون موقع بود که فهمیدم اینجا چه خبره...قلبم شکسته بودو بغض کرده بودم‌‌....
احساس کردم همین الان باید از زین دور بشم‌...
دویدم سمت ماشینا و نایل اونجا بهشون تکیه داده بودو سرش تو گوشیش بود...
تا رسیدم بهش زدم زیر گریه...نایل ترسیدو گوشیشو انداخت زمینو اومد سمتم....

نایل_تینا!چی شده؟
نایل هر چی این جمله رو تکرار کرد من جواب نمی دادمو فقط گریه میکردم...
تا این که نایل منو برد تو ماشین

نایل_تینا....ببین من دوستتم...راحت باش...حرف بزن
بالاخره حرف زدم...

تینا_برای اولین بار عاشق شدمو اون قلبمو شکست...اون عاشق یکی دیگس....

نایل_کی؟چرا؟

تینا_زین...اون النا رو دوست داره...اون نقاشی ای که براش کشیده بودم هیچ‌ ارزشی براش نداشت...
این حرفو‌که زدم دوباره گریه کردم...
نایل منو بغل کردو سعی کرد ارومم کنه...اما چه فایده...

تینا_من همین الان می خوام از اینجا برم...

نایل_باشه...صبر کن وسایل رو‌ بذارم تو ماشین...

داستان از نگاه هری
وقتی بوسیدمش احساس کردم تمام عصبانیتم از بین رفت...
بالاخره لبامو از رو لباش برداشتم....اما هنوزم چشمام روشون بود...انگار خواستم بیش تر از این چیزاس....
النا بهم لبخند زد....صورتش یکم سرخ شده بودو پایینو نگاه کرد....
اما من دستمو گذاشتم رو صورتشو بعد موهاشو گذاشتم پشت گوشش...

هری_نایلر تنهاست...بهتره بریم...
سرش رو تکون دادو ما برگشتیم همون جای قبلی اما هیچ کدوم از ماشین ها نبود....
وات د هل؟

GuitaristWhere stories live. Discover now