Chapter 11

1.5K 195 15
                                    

رز با اون چشمای قرمز که معلوم بود گریه کرده کنارم نشست...
سر کلاس نمیتونستم باهاش حرف بزنمو این اذیتم میکرد...
تمام این ساعت رو به ذور تحمل کردم تا این که بالاخره تونستیم حرف بزنیم
دستش رو گرفتمو از کلاس رفتیم بیرون...

النا_رز...حالت خوبه.....هی...با توام حالت خوبه؟چی شده؟

من هر چقدر اصرار کردم که حرف بزنه جواب نداد
یه دفعه بغلم کردو شروع کرد به حق حق زدنو منم بغضی که به خاطر دوستم تو گلوم به وجود اومدو حس کردم...

النا_خواهش میکنم...بیا حرف بزنیم

رز سرشو تکون دادو ما باهم رفتیم به کافه ی دانشگاه...
به از چند دقیقه شروع کردم

النا_خب...می خوای بگی چی شده؟

رز_من با دیوید حرف زدم
منتظر بقیه حرفش موندم

رز_اون گفت این همش یه بازی بوده...من عروسکش بودم..
با این که مطمئن بودم اخرش همینه اما نفسم برید

رز_تمام این مدت برام نقش بازی میکرد...هنوز باورم نمیشه...من عاشقش بودم...حاضر بودم براش بمیرم...اما...

النا_دیگه مهم نیست...فکر کنم یه جورایی براش اماده بودی...نه؟وگرنه الان حالت خیلی افتضاح تر بود...

رز_اره....اما...

النا_دیگه اما نداره...تو باید بهش نشون بدی که ضعیف نیستی...برو و حالشو بگیر...مگه اون کیه؟باید باهاش مثل یه اشغال رفتار بشههری

رز_نه من نمیتونم...منظورم اینه نمی خوام باهاش رو به رو بشم...

النا_بعدا اینکارو میکنیم...
چشم غره رفتم...

زین اومد کنارمون نشست...

زین_مشکلی پیش اومده؟

رز_نه نه مشکلی نیست...نگران نباش...

زین_خوبه...خب بعد کلاس کاری دارین؟

النا_شیرینی فروشی

زین_اوه حواسم نبود

النا_اره....برای چی؟

زین_می خواستم بریم بیرون یکم خوش باشیم...

رز_تو همیشه خوشی...
به زین چشم غره رفتو زین خندید...

زین_هی...خوش هستم اما تمام وقت سر کلاسمو دیر نمیام...

رز_کلاسو دیر میام اما نمره هام تا حالا زیر ده نشده...

زین_نمرم زیر ده شده اما....
حرف زینو قطع کردم

النا_بااااشههههه....من بدم...دعوا بسه...

رز_نه صبر کن ببینم می خواد چی بگه...

زین_اره ما تازه داریم گرم میشیم...اصلا این میدونه داره با کی حرف میزنه؟

النا_گفتم خفه
من تقریبا داد زدمو همه بهم نگه کردن...

النا_اوووه...متاسفم...
دست رز و گرفتمو از کافه اومدیم بیرونو زدیم زیر خنده...

النا_دختره ی دیوونه...

.......................................

وارد شیرینی فروشی شدمو به نینا سلام کردم...
لباس کارمو پوشیدمو شروع به کار کردم...

نینا_النا...من یه پیشنهادی دارم...

النا_بفرمایید

نینا_نظرت چیه تو صندوق بایستی؟

من عاشق شیرینی پزی ام اما صندوق باید راحت تر باشه...

النا_نمیدونم...شاید بهتره...

نینا_خب پس برو پشت صندوق...
نذاشت حرفمو تموم کنمو چند دقیقه بعد من پشت صندوق بودم...
اصلا چرا اون این کارو پیشنهاد کرد؟
..................................

ماشین رو گذاشتم تو پارکینگ و پیاده رفتم سمت خونه...
بازم صدای گیتار...
برای هری دست تکون دادمو اون بهم لبخند زد....
تقریبا ساعت یازده‌ و نیم بود که همه از اونجا رفتن...

هری_چه خبر؟

النا_همه چی خوبه!! تو چی؟

هری_خوبه...

النا_مزاحم نشم..

هری_اوه نه
گیتارش رو جمع کردو گذاشت رو کولش...

هری_یادت نره تمرین کنی وگرنه مردی

النا_چه خشن...باشه

هری_من دیگه برم

النا_بابای
ما از هم خداحافظی کردیمو من رفتم خونه...

داستان از نگه هری

از النا خداحافظی کردمو رفتم جایی که هر شب ساعت یازده میرم...رستوران

هری_سلام
به بچه های اشپز خونه سلام کردمو گیتارمو گذاشتم یه گوشه....
رفتم سمت سینکو اون پر از ظرفای کثیف بود..دستمو بردم لای موهامو یه نفس عمیق کشیدم...
پیشبندمو بستمو شروع کردم به شستن ظرفا...
کار افتضاحیه..میدونم...و افتضاح تر از اون این که من تا صبح اینجامو کل رستورانم تمیز میکنم...
خب برای پول در اوردن باید زحمت کشید...

ساعت سه صبح بودو دیگه هیچ کس تو رستوران نبود انا من داشتم زمینو برای فردا طی میکشیدم...این کار هر شب منه...
چهار تا هفت خواب،هفت تا سه دانشگاه،سه تا ده نانوایی،ده تا یازده گیتار،یازده تا چهار رستوران...
افتضاحه نه؟
با خودم خندیدمو عرق روی پیشونیمو پاک ‌کردم...

GuitaristWhere stories live. Discover now