Chapter 39

1K 172 28
                                    

داستان از نگاه هری
بلوزمو پوشیدمو نشستم رو مبل...
داشتم با گوشیم کار میکردم که‌ نایل گفت :: برو تینا رو‌ بیدار ‌کن...

هری_چرا؟

نایل_بسه دیگه...چقدر می‌خوابه..

هری_باشه...
رفتم تو اتاقو دیدم تینا بیداره...
رو تخت نشسته و زانوهاشو بغل کرده بود...

هری_چرا نمیای ‌بیرون؟

تینا_زین هم هست؟

هری_نه...بیا بریم..
داشتم میرفتم که گفت :: نمی تونم تو صورت النا نگاه کنم..

هری_چرا؟

تینا_خجالت میکشم...چون...ما باهمیم...
رفتم نشستم کنارشو دستمو کردم لای موهاشو بهمش رختمو گفتم :: این طوری می‌ خواستی قوی باشی؟

تینا_نمیشه هری...نمی‌تونم

بغلش کردمو سرش رو بوسیدم...

هری_میشه...میتونی...من‌ مطمئنم...حالا یا پا میشی باهام میای بیرون..‌یا به ذور میبرمت‌...
خندیدم...

تینا_نه...نمیام...

هری_نمیای؟باشه...
دستمو بردم‌پشت زانوهاشو کمرش..‌و بعد بلندش کردم...
بلند بلند میخندید...

تینا_دیوونه...مگه من بچه کوچولو ام؟بذارم زمین...

هری_نه...
بردمش تو حال و بعد گذاشتمش زمین...

داستان‌ از نگاه النا
هری رفت تو اتاقو خوش بختانه در اتاق رو نبست...
چون دست شویی صاف رو به روی اتاق و من‌‌ میتونم ببینمشون...
رفتم تو دست شویی...
هری پیشونیه تینا رو بوسید...
احساس کردم هر لحظه منفجر میشم...
و‌بعد تینا رو بغل کردو....
داشت از اتاق‌ میومد بیرون...پس من سریع از دست شویی خارج‌ شدمو رفتم‌ همون جایی که نشسته بودم...
هری تینا رو گذاشت زمین...
یاد روزی افتادم ‌که رفته بودیم پیک‌ نیک و هری منو کول کرد..نا خداگاه لبخند زدم...

تینا_سلام...

النا_سلام...خب...نایل...می خواستم ببینم چرا نیومدی...

نایل_چون ‌که...یکی از دوستام بهم زنگ زد کار واجب داشت...مجبور شدم برم...

النا_یعنی کار دوستت از نامزدی من واجب تر بود؟
اخم کردمو نایل خندید..
به راحتی میتونم بگم اونجا هیچ کس با من حرف نمیزد...
پس چرا باید اینجا بمونم؟

النا_خب...دیگه‌ من برم...خداحافظ همگی...
سریع از اون‌ خونه‌ اومدم بیرون....
داشتم احساس خفگی میکردم...گلوم‌ درد میکرد...این‌بغض لعنتی خیلی وقت اینجاس...

داستان از نگاه هری
الان یک‌ هفته از دوستیم با تینا و البته نامزدیه النا و زین ‌میگذره...
هفته ی سختی بود...اما‌ اگه تینا کنارم‌ نبود سخت تر هم میشد...
.
تینا_وااااییی..هری نمک زده ‌بودم...

GuitaristWhere stories live. Discover now