Chapter 47

1.4K 180 102
                                    

داستان از نگاه النا
زین بهم گفته بود چند روزیه که نایل مریضه و حال خوبی نداره...
این یه بهونه شد برای این که برم‌ اونجا و هری رو ببینم...
با این که با تیناس اما دلم براش تنگ شده...
لباسام رو پوشیدمو رفتم سمت خونه ی نایل..

داستان از نگاه هری
صبح که از خواب پاشدم داشتم دنبال گردنبندی که پدرم بهم داده بود میگشتم...پیداش نکردم...شاید تو جیب شلوارمه که....وای نه...
صدای النا رو شنیدم که از بیرون میومد...اون باز اومده نایل رو ببینه...
رفتم بیرون...بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردمو رفتم سمت لباس شویی...
شلوارم که شسته شده بودو از توش برداشتمو دستمو بردم تو‌ جیبش...
گردنبندمم باهاش شسته شده بود...

هری_کی لباسارو انداخته تو لباس شویی؟

تینا_من...

داد زدمو گفتم :: یعنی واقعا نباید توی جیب لباسارو ببینی؟تو‌ میدونی این گردنبند چه ارزشی برای من داره؟

تینا شوکه شده بود...احساس کردم بغض کرده...

نایل_چته هری؟

هری_خانوم شلوارمو با گردنبند انداخته تو ماشین

نایل_خب حالا چیزی نشده که...

خوش بختانه گردنبندم چیزیش نشده بود چون طلاس...
یه نفس عمیق کشیدمو رفتم سمت تینا و بغلش کردم...

هری_ببخشید...کنترلمو از دست دادم...
اروم لباشو بوسیدمو اون لبخند زد...

داستان از نگاه النا
اول که تینا رو دعوا میکرد داشتم از خوش حالی میمردم...
اما وقتی رفت بغلش کرد و لباشو بوسید دلم می خواست خفش کنم...
نمیدونم هدفش چیه...اون عاشق تینا نبود...اما الان جفتشون مثل دو تا عاشق میمونن که جونشونم برای هم میدن...
هر وقت میام اینجا باید یه ضربه بخورمو برگردم.‌.
واقعا نمیشه یه بار تینا نباشه؟

داستان از نگاه هری
دست تینا رو گرفتمو بردم تو اتاق...
نشستم رو تختو دستامو گذاشتم رو صورتم...

تینا_چیزی شده؟

هری_دیگه نمی تونم...نمی تونم ببینم بهم نزدیک اما در عین حال خیلی ازم دوره...اول فکر‌کردم شاید رابطه ی منو تو حال هردومون رو خوب کنه...اما نشد..

تینا_هری...
کنارم نشستو دستشو گذاشت رو شونم...

هری_روز به روز داره به دردم اضافه میشه..دیگه نمی تونم تحمل کنم...خستم کرده...

تینا_چرا یه‌ کاری نمیکنی؟

هری_یعنی چی؟

تینا_یه کاری کن بهت توجه کنه...برو‌ رو به روش بشین...یا شیطونی کن...یه‌ کاری که فکر‌میکنی دوست داره...شاید خاطراتتون براش زنده بشه و بهت برگرده...شاید واقعا براش مثل یه عروسک نبودی...

هری_نمیدونم...

تینا_از الان شروع کن...
با تینا از اتاق اومدم بیرون و نشستم روی مبل روبه روی النا...
یکم بهش نگاه کردمو تا نگاهم کرد رومو کردم یه طرف دیگه...

نایل_هری...چیپس می خوری؟
پاکت رو پرت کردو من گرفتمو پرتش کردم سمت الناو گفتم :: تو می خوری؟

النا بهم برش گردوندو گفت :: نه مرسی...
بازش کردمو رفتم کنار النا نشستم...
یه‌ چیپس برداشتمو گذاشتم تو دهنشو گفتم :: حالا یه دونه بخور...چاق نمیشی...

قیافش دیدنی بود...واقعا شوکه شده بودو داشت با چشمای گرد بهم نگاه میکرد...

هری_چیه؟

النا_هیچی...مرسی..

هری_دیگه تکرارش نمیکنم خواستی بردار...
خودم از کاری که کرده بودم خندم گرفته بود اما تونستم خودمو کنترل کنمو نخندم..‌

النا_هری
بعد از دو ماه....بعد از دو ماه اسممو گفت...
اون حسی که اون لحظه داشتم توصیف نشدنیه...
احساس کردم دارم پرواز میکنم...
برای همین بهش محل ندادم تا دوباره صدام کنه...

النا_هری با توام...

هری_بله؟

النا_البومت کی میاد؟

هری_به احتمال زیاد ماه دیگه...چه طور؟

النا_می خوام بخرمش...

هری_مرسی...

النا_می خوام ببینم چه‌ گلی به سر تینا زدی...
النا خرابش نکن...لطفا...

هری_گل خوش بو...
خندیدم...

النا_امیدوارم تینا پولشو دور نریخته باشه...

هری_نگران پول تینا نباش...درش میارم...

النا_من که از خدامه تو موفق بشی...
نیشخند زد...

هری_تمومش کن...

النا_کاری رو شروع نکردم که بخوام تمومش کنم...
از کنار النا بلند شدمو رفتم پیش نایل...
واقعا اعصاب بحث و دعوا نداشتم...
چند دقیقه بعد زنگ درو زدن...زین بود ...

النا_سلام...
النا بلند شدو زین رو بوسید...
عالیه...حالم بهتر از این ‌نمیشه...

زین باهامون سلام کردو بعد گفت :: نظرتون راجب یه مسافرت چیه؟

النا_چرا انقدر یهویی؟

زین_اومده بودم همینو بگم...حالا موافقید؟

GuitaristWhere stories live. Discover now