Chapter 27

1.1K 169 16
                                    

داستان از‌ نگاه هری
حدوده یه هفته بود هیچ کدوم از بچه هارو ندیده بودم...
خب هر کسی مشکلات خودش رو داشت‌‌...
النا هم کلاسا رو‌ تا موقعی که‌ کتفش بهتر بشه کنسل کرده بود...
مطمئنن منم توی این یه هفته خیلی کار کردم...
اما الان که چند ماه برای دانشگاه استراحت داریم خیلی بهترم...دیگه اونقدر مثل قبل خسته نمیشم...
کاش همیشه همین طور بود...

ساعت هشت شب بود...روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ‌‌ خورد..

هری_بله؟

نایل_سلام هری...میای بریم بیرون؟با بقیه...

هری_نمیدونم...سر درد دارم...

نایل_برو بابا...النا رو ببینی خوب میشی...

خندیدمو گفتم :: نمیدونم‌‌...

نایل_دارم میام...حاظر باش...وگرنه...

هری_اون کسی باید کتک بخوره تویی‌‌‌...

نایل_هیییی...چرا؟

هری_حالا بهت میگم...

نایل_باشه...حاظر باش...
بلند شدمو یه تیشرت توسی با شلوار همیشگیم رو پوشیدمو منتظر نایل موندم...
.
.
سوار ماشین شدمو بلافاصله زدم پس گردنش...

نایل_اِاِاِ....چرا میزنی؟

هری_بعدا بهت میگم...

نایل_بگو ببینم...هی میگه میگم میگم..‌بنال خب...

هری_منو النا رو گذاشتی رفتی...مجبور شدیم تا جاده پیاده بریم...

نایل_کی؟

هری_هفته ی پیش دیگه...
نایل خندیدو راه افتاد...

هری_حالا داریم کجا میریم؟

نایل_خونه ی من...

هری_چرا؟

نایل_چون بقیه گفتن شب تعطیلیه شلوغ حوصله ی بیرون رفتن‌ ندارن.‌.

هری_بهتر...
.
.
رسیدیم خونه ی نایل و تینا و النا منتظر ما مونده بودن...

نایل_اخخ...ببخشید دیر کردم رفته بودم این دیوونه رو ‌بیارم...

هری_هُی ....نایل...
همون موقع زین هم رسید...

تینا_خب دیوونه ای دیگه هری...

هری_با تشکر...
نایل در و باز کردو همه رفتیم داخل...

هری_الی..

النا_بله

هری_از رز خبر داری؟اصلا پیداش نیست...

النا_اره...رفته خارج پیش خانوادش...

زین_بهتر...دیگه روی اون پسره ی احمق دیویدو تا چند وقت نمیبینه‌‌.‌..

النا_اره منم به‌ همین فکر میکردم...
زین رفت کنار النا نشست و داشت تو گوشیش‌ یه‌ چیزایی بهش نشون میدادو باهم میخندیدن...
تینا و نایل هم که باهم حرف میزدن...

هری_همممممممم....حوصلم سر رفت...

تا اینو گفتم بچه ها فهمیدن منم هستمو خندیدن...

هری_چه عجب واقعا...
زین رفت کنار تینا و صداش کرد...می‌ خواست باهاش حرف بزنه...

زین_تینا...
تینا محل ندادو زین دوباره تکرار کرد اما تینا بازم بهش محل ندادو داشت با نایل بگو بخند میکرد...

بعد تینا اومد سمت من...

تینا_این دختره شبیه النا نیست؟
من بدون اینکه به عکس نگاه درست حسابی بکنم گفتم :: نه...

تینا_تو که اصلا نگاه نکردی...بنظر من خیلی شبیه...نگاه کن نگاه کن نگاه کن..

هری_باشه باشه‌...
به عکس نگاه کردمو بدون این که با النا مقایسش کنم گفتم :: نه شبیهش نیست‌‌‌...لبای این خیلی کلفته اما لبای النا خیلی متناسب صورتش و لطیفه...موهای النا لخت اما موهای این حالت داره...صورت النا گرده صورت اینم‌ هست اما نه به اون اندازه...این گونه نداره اما النا گونه داره...حالا بگو این کجاش شبیه الناست؟

تینا_چقدر دقیق واقعا....حتی مقایسشونم نکردی...اما من کلی گفتم..

هری_کلی هم نگاه کنی اصلا شبیه نیست‌‌.

نایل_اره خب....النا واسه هری تکه....راستی شما دو تا...تنهایی برگشتید خوش گذشت؟
منو النا زدیم زیر خنده و نایل گفت :: اهاااااا....پس خیلی خوش گذشته....
یه‌نگاه به زین انداختمو معلوم بود که خیلی عصبی شده...
از حالتی که تایپ میکرد معلوم بود....
مطمئنم همین الان این موضوع رو فهمیده.‌..
بالاخره عصبانیتش‌ رو خالی کرد...گوشیش رو‌پرت کردو داد زد....همه شوکه ‌شده بودیم....
النا سریع بلند شدو گوشی زین رو از روی زمین برداشت...
نشست کنارش رو داد دستش...
دستش رو‌ گذاشت رو شونه زین و گفت :: حالت خوبه؟

زین_اره متاسفم...
تینا هیچ‌عکس العملی نشون نداد....

نایل_بیخیال بابا...بیاید جرأت حقیقت بازی کنیم...
نایل با یه شیشه اومد سمتمونو همه رو زمین گرد نشستیم...

GuitaristWhere stories live. Discover now