Chapter 37

1K 166 22
                                    

داستان از نگاه النا
احساس پوچی میکردم...
اون‌ نگاهی که هری بهم کرد...داشت منو از پا مینداخت..
همه‌ چی‌ رو تار میدیدم...جز اونو...
هری که گیتار بدست نشسته بود رو‌ به روم...
این منو یاد روزی میندازه که برای اولین بار دیدمش...موقع ای که بهش گفتم عالی میزنه...
اون حالتش که وقتی باهاش حرف زدم تعحب کرده بود...
موقع ای که ازش پرسیدم میتونه بهم معلم گیتار معرفی کنه یا نه....لعنتی چرا خودت قبول کردی؟اون اولا هیچی نبود...اما...از وقتی دانشگاهتو عوض کردی...
موقع ای که من وارد گروهمون کردمت...موقع هایی که با تاخیر میرسیدی پیشم...موقع ای که همو بوسیدیم...موقع ای که روی همین پله ها افتادم روت و هیچ‌کدوممون نمی خواستیم از هم جدا بشیم...
هری...این دفعه هم تاخیر داشتی...نه فقط تو...منم همین طور...ما با تاخیری که داشتیم این مسابقه رو به سرنوشت باختیم...سوت پایانو زدن...تو خسته و ناراحت نشستی و من دارم از درون داد میزنم که سرنوشت با بی عدالتی برنده شد...
و‌ مطمئنا شانس دیگه ای بهمون دادن نمیشه...
تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که بگم...این پسر خستس...از همه‌‌ چیز...لطفا کمکش ‌کنین..
من سعیمو کردم...متاسفم که موفق نشدم هری...

وسطای اهنگ بود...

And yeah, I let you use me from the day that we first met
But I'm not done yet, falling for your
Fool's gold
And I knew then, you turned it on for everyone you met
But I don't regret falling for your
Fool's gold

من فقط بهش خیره شده بودم...
اون فکر‌ میکنه عشق من دروغین بود...فکر میکنه من بازیش دادم...

داستان از نگاه تینا
وقتی اهنگ تموم شد هری پشت دستش رو‌ کشید رو چشماش...
اون‌ نمی تونه درست راه بره...مسته...
رفتم دستش رو گرفتمو از اونجا اوردمش بیرون...
حال خودمم افتضاح...منم یکی و نیاز دارم که بغلم کنه و تو بغلش گریه کنم...
اما....الان هری....اون اصلا حواسش به خودش نیست...
مبایلشو از روی میز برداشتمو بردمش بیرون...
باید بریم...باید از اینجا بریم بیرون...ما جفتمون از هوای اینجا داریم خفه ‌میشیم...

داستان از نگاه نایل
فلش بک یه ساعت پیش....

نمیدونم چرا ولی اصلا نسبت به پارتی امشب حس خوبی ندارم
اگرم نرم زین ناراحت میشه...
امیدوارم تینا بیاد...
.
فکر کنم خیلی دیر کردم چون وقتی رسیدم یه عالمه ماشین تو باغ خونه ی زین پارک بود ...
وقتی وارد خونه شدم تینا رو دیدم که کنار هری وایساده...
واوو...اون خیلی جذاب و سکسی شده بود...تواون لباس کوتاه دکلته فوق العاده خواستنی بود...
موهای کوتاهشو فر کرده بود و آرایشش با تمام کم بودنش زیباش کرده بود...
خواستم برم پیشش که زین و النا باهم دست تو دست از پله ها اومدن پایین...خدای من...
از حرفای زین شوکه شده بودم...
نگران تینا بودم
برگشتم برم پیشش که دیدم...هری داره تینا رو میبوسه...با دیدن این صحنه حس کردم نفسم بالا نمیاد...
فااااک
هرچی فکر میکنم دلیلی برای بوسیده شدن تینا توسط هری پیدا نمیکنم...
این هری دوست من نیست...اون هری که من میشناختم اینجوری نبود...
اینا همش تقصیر اون النای لعنتیه...
وقتی به هری و تینا نگاه کردم تینا چسبیده بود به دیوارو هنوز ....
دیگه نتونستم فضای داخل و تحمل کنم و از خونه اومدم بیرون...زود سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم

داستان از نگاه تینا
هری رو سوار ماشین کردمو به‌ سمت خونه ی خودم رانندگی ‌کردم...
من امشب اصلا نایل رو ‌ندیدم..
فاک....
انقدر همه چی‌ بهم ریخته بود که اصلا یاد نایل نبودم...
.
بادی که بهم می‌خورد باعث میشد حالم بهتر بشه...
اما اون صحنه همش جلوی چشممه...وقتی که لب لعنتی زین روی لبای النا بود...
توی این فکرا بودمو اصلا حواسم به رانندگی نبود...
تا این که یه ‌ماشین که داشت از رو‌به رو میومد بوق زدو من سریع فرمون و گرفتم طرف دیگه...
بغضم ترکیدو سرمو روی فرمون گذاشته بودمو فقط گریه میکردم....تا اونجایی که یادمه من هیچوقت وقت خوبی رو با زین نداشتم اما هری و النا چرا...پس بهتر وگرنه‌ الان همش برام تبدیل به درد میشد...تا اونجایی که یادم میاد همیشه قلبم به خاطره زین شکسته...
به‌کنارم نگاه کردم...هری چشماشو بسته بود...
به نظر نمیاد خواب باشه...
دوباره راه افتادم و ده دقیقه بعد رسیدیم...
هری رو پیاده کردمو بردمش تو اتاقم ....اون کتش رو در اوردو رو تخت دراز کشید...
خودمم نشستم روی صندلی و برای خودم شراب ریختم...
هری بعد از چند دقیقه اومد کنارم نشست...
برای خودش توی یه لیوان مشروب ریخت و شروع کرد به خوردن...
من‌جلوشو نمیگیرم...بذار هرچیو که می خواد فراموش کنه...
خودمم کم کم داشتم مست میشدم...
لیوان رو از دست هری گرفتمو گذاشتم‌ تو اشپز خونه...
رفتم‌تو اتاقو داشتم لباسمو عوض میکردم که هری درو باز کردو اومد تو اتاق...
من نمیدونستم هری رو بیرون کنم یا لباسمو سریع تر تنم کنم...اما تا خواستم یه‌ کاری انجام بدم لبای داغ هری رو روی گردنم حس کردم...
من واقعا نیاز دارم همه‌‌ چی رو فراموش‌ کنم...

داستان از نگاه هری
لبامو روی گردنش حرکت دادم...
من نیاز دارم همه‌ چی‌ رو فراموش کنم...اونم همین طور...
مستم...اره...ولی هنوز میفهمم...میدونم چه اتفاقایی افتاد...من باید حواس خودمو پرت‌ کنم...

همون لباسی که داشت میپوشیدو از بدنش در اوردمو اون برگشت سمتمو شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنم زمانی که لبام روی لباش بود...
بردمش سمت تختو....
چند دقیقه بعد من روی اون بودم...
تینا اسممو میگفتو اه میکشید...
ناخوناشو حس میکردم‌ که رو‌ پشتم کشیده میشه....
فکر‌ میکنم خوب حواسش رو‌ پرت کردم...

.............................
این قسمتم کامنت ها زیاد باشه بعدی رو‌ میذارم

GuitaristWhere stories live. Discover now