Chapter 41

1K 160 14
                                    

داستان از نگاه تینا
چهارتایی رفتیم ‌تو خونه...
هری داشت با حوله ای که از زین گرفته بود موهاشو خشک میکرد...
و بعد دوباره انداختش طرف زین و اومد نشست...

زین_من پیتزا سفارش دادم...

تینا_مرسی..
زین‌بهم لبخند زد...

تینا_النا...لباسمو کجا برم عوض کنم؟

النا_بیا...منم می‌خوام عوض کنم...

داستان از نگاه هری
دخترا رفتن تو اتاقو منو زین تنها موندیم...

زین_تو فکری...

هری_به این فکر‌میکنم‌ که زندگیمو چه‌ طوری بسازم...قراره چی بشه...

زین_میدونم خیلی شوکه شدی..

هری_از؟

زین_ازدواج منو النا

هری_اره شدم...خیلی شوکه شدم...انتظار نداشتم...

زین_هرچی که فکر‌‌‌ کردی برعکسش شد...نه؟

هری_نه...من هیچوقت به ازدواج با النا فکر نکرده بودم...

زین_اما فکر کردی عاشقته...

هری_عشق دروغین...

زین_اهنگ خوبی‌ بود...

هری_میدونم...براش اهمیت نداشت...پس اونم دیگه برای من اهمیتی نداره...

زین_اره...برات بهتره...وگرنه اسیب میبینی...

هری_اسیب دیدم...بیش تر بشه یه بلایی سر خودم میارم...
زین‌خندید...

هری_جدی میگم...

زین_باشه...
زنگ‌ درو زدن و زین رفتو‌ بعد النا و‌ تینا از اتاق اومدن بیرون..

زین_بیاین شام بخوریم...

داستان از نگاه تینا
ما داشتیم شام میخوردیمو تنها کسی که به هیچی لب نزد هری بود...
واقعا اسیب دیده...اون همه‌ چی رو بروز میده...
منم مثل اونم...منم اسیب دیدم اما حواس خودمو پرت ‌میکنم...بروز نمیدم...اما اون‌ درباره ی همه چی بیش از اندازه فکر‌ میکرد

تینا_واااای...من خیلی خوابم میاد...هری بریم؟
دروغ گفتم..می خواستم هری رو از اونجا ببرم...
اگه بمونیم مطمئنن خاطره های افتضاح تری برامون میمونه...
پس از اون‌ خونه اومدیم بیرون و من هری رو گذاشتم خونه ی نایل و خودم هم رفتم...
.
.
وااااییییی من باید این‌ خبر خوبو به هری بدمممم....
نمی تونم بگم چقدر خوش حالم...
تاحالا چند بار جیغ زدم...اصلا نمی تونم صبر کنم...
سریع ماشین رو روشن کردمو رفتم سمت خونه ی نایل...
در زدم...
نایل با قیافه ی خواب الودش در و باز کرد...
زدمش کنارو گفتم :: هری کو؟

نایل_تو اتاق خوابه...
رفتم تو اتاقو هری رو‌صدا زدم...باید بیدار بشه...

تینا_هری...هری...بیدار شو...هری..

هری_ولم ‌کن...

تینا_مهمه...باید بگم...بیدار شو...
بالاخره هری به ذور چشماش رو باز کردو گفت :: چیه؟

تینا_قبول شدیییییی....

هری_کجا؟
یادم اومد که از اول چیزی بهش نگفتم...

تینا_یکی از دوستام می‌خواست البوم بده بیرون...به‌ من گفت که یه‌ کسی رو می خواد که تو البومش باهاش همکاری کنه...من صداتو براش فرستادم...اون خوشش اومد...تو قراره تو البومش باهاش بخونی...

هری_چی؟
سریع نشست...

هری_یعنی...من...قراره...بخونم؟...توی یه البوم؟....

تینا_ارههههه....

نایل_این یه فرصت طلاییه...

هری هنوز تو شوک بود اما بعد از چند ثانیه منو بغل کردو گفت :: تو منو به یکی از ارزوهام رسوندی...نمیدونم چه طوری تشکر کنم...مرسی...

تینا_تازهههه...خودتم میتونی چند تا ترک بدی بیرون..

هری_هه...نه پول اینارو دیگه ندارم...

تینا_یک اینکه دوست من بهت حقوق میده....دو اینکه منم کمکت میکنم...

هری_تینا....داری شوخی میکنی؟

تینا_نه...معلومه که نه...

هری_من...من واقعا نمیدونم چی بگم...
با اشاره بهش گفتم لپمو ببوس اما اون یه بوسه ی سریع از لبام کرد...

تینا_بلند شو که باید بری استودیو برای ضبط...
هری سریع بلند شد...
.
.
رسیدیم به استودیو...

هری_من استرس دارم...

تینا_تو عالی هستی...اینو یادت نره...

هری_اسم دوستت چیه؟

تینا_سلنا...

هری_صبر کن صبر کن...سلنا گومز معروف؟

تینا_اره...

هری_واای....یعنی قرار من با سلنا همکاری کنم؟

تینا_اره...دوستمه دیگه...اول دنبال یه ادم‌ معروف میگشت که باهاش همکاری کنه...اما از همه‌ خسته شده بود...بعد
دنبال یه نفر جدید میگشت...که اونم‌ تویی..

هری_استرسم صد برابر شد...
از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل...
.
.
داستان از نگاه هری
امروز بهترین روز زندگیم بود...
تینا خیلی بهم کمک کرد...واقعا بهش مدیونم....
اصلا نمیدونم چیکار کنم...
اهنگ هایی که خوندیم عالی شد...
فکر کنم اولین شبی بود که‌ با خوش حالی سرمو گذاشتم رو بالش...
سلنا گفت البومش تا دو هفته دیگه میاد بیرون و این اخرین ترک هایی بود که ضبط کردیم...
من راجب سینگل هاش پرسیدمو گفت شاید توی یکی از موزیک ویدیوهاش بهم احتیاج داشته باشه...
باورم ‌نمیشه...

GuitaristWhere stories live. Discover now