Chapter 1

5.5K 258 43
                                    

اون هر روز اونجا بود...

وقتى از سرکار به خونه ميرفتم ميديدمش..

هميشه روى پله هاى ورودى سينما مينشست و گيتار ميزد و مردم هم مى ايستادن و بهش نگاه ميکردن و توى کاور گيتارش پول ميريختن...

هر کارى که ميکنه گدايى نيست...اين کار هيچ عيبى نداره..

حداقل دزدى که نميکنه..

فکر کنم لال...چون هيچوقت حرف نميزنه...

منطورم اينه...هروقت هم باهاش حرف ميزنن با اشاره جواب ميده...حتما همين طوره...

من تاحالا سعى نکردم باهاش ارتباطى برقرار کنم...

البته وقت اين کارو هم ندارم...

از صبح تا بعد از ظهر دانشگاه...از بعد از ظهر تا ساعت ده شب هم شيرينى فروشى...اون مى خواست من بيش تر از هفت ساعت براش کار کنم اما من قانعش کردم که نميتونم...

من يه دختر نوزده سالم که بايد خودم همه ى کارام رو انجام بدم....همه همين طورى هستن..اما من فرق دارم...

با اين تفاوت که من خانواده ى پولدارى دارم...البته اگه بشه بهش گفت خانواده...به خاطره مشکلات زيادى که باهاشون داشتم تصميم گرفتم بى خيالشون بشم و رو پاى خودم وايسم...

.........................................................

بالاخره کلاس هام تموم شدو من از دانشگاه خارج شدم...

امروز اولين روز کاريه من توى شيرينى فروشى...خيلى براش هيجان دارم ولى ميدونم اونقدر ها هم خوب پيش نميره و بالاخره بعد يه مدت خسته کننده ميشه...خب اين طبيعيه...اما الان مهمه که من بهش علاقه دارمو حتى رشته ى آشپزى رو هم توى دانشگاه انتخاب کردم...

اونقدر ها هم راحت نيست...تمام درس هاى عمومى رو داره..

وقتى داشتم از پله هاى دانشگاه پايين ميومدم يه نفر صدام کرد..

_النا

برگشتم بهش نگاه کردم...اون زين بود...

هم کلاسى نه, اما هم دانشگاهى هستيم...اون مجسمه سازى رو انتخاب کرده...

النا_بله؟

زين_رز گفت اين کتاب رو بهت برسونم...مثل اينکه جا گذاشته بوديش

اون نفس نفس ميزد..انگار که دويده بود...

با چشماى عسلى رنگش بهم لبخند زدو کتاب رو بهم داد..

النا_اوه اره...مرسى واقعا...

زين_قابلى نداشت..

النا_بعدا ميبينمت

زين پسره مهربونى که بيش تر دخترا هم به خاطره قيافه ى جذابش عاشقشن...

هر پسرى ميتونه با موهاى مشکى و چشماى عسلى دل يه دخترو ببره, اما هيچکس نميتونه لبخند شيرينى مثل لبخند زين داشته باشه که دخترا رو به بيمارستان يا حتى تيمارستان بکشونه و باعث بشه که اونا از پرستش خدا دست بکشن و اونو بپرستن...عجيبه نه؟خب...اين کاريه که زين نا خدا اگاه با دخترا ميکنه...

رفتم سمت ماشينمو سوار شدم...

هواى بيرون واقعا گرم...حتى کولر هاى ماشين هم ارفاغه نميکنه...هم زمان با کولر,ضبط رو هم روشن کردو اولين اهنگى که شروع به خوندن کرد يکى از اهنگ هاى مورد علاقم از مايکل جکسون بود...ميدونم قديميه اما هنوز قشنگ...هيچوقت کسى نميتونه جاى اون رو بگيره..

..................................................

سلام گايز...

ميدونم هنوز Cigarette تموم نشده اما تصميم گرفتم يه فن فيک ديگه شروع کنم...

اون به نظرم خسته کننده اومده و مى خوام بيش تر وقتمو رو اين بذارم...

خب Cigarette هم شايد بعد از اين و يا شايدم اصلا آپ نشه...چون خيلى ضايعس.. انقدر که خودم اصلا حوصله ى نوشتنش رو ندارم..

و ممکنه اسم اين داستان هم عوض بشه...

يادمه راجب داستان Story of my life هم گفته بودم که قراره بعد از Cigarette ادامش بدم البته داستان کارا و نايل رو...چون تکليف Cigarette هنوز معلوم نيست پس اونم مشخص نيست..

وقتى برنامه ريزى کردم خبر ميدم

لطفا نظراتتون رو بگيد ❤❤❤❤

GuitaristWhere stories live. Discover now