chapter 20

1.2K 183 24
                                    

داستان از نگاه النا
وقتی هری اون پسر رو زد من تو شوک بودم که‌ چرا هری باید این کارو بکنه...میتونست دعوا نکنه و وقط یه بحث باشه‌ اما... یه جورایی خوشم اومد چون ازم دفاع کرد...ازم مواظبت کرد...

زین‌ خیلی عصبی سوار ماشین شد...
هری سرشو برد کنار شیشه...

هری_بستنی نخریدیم
وقتی اینو گفت ما خندیدیم..

زین_گفتم بشینید بریم
زین به هری پرید اما هری هنوزم صورت خونسرد خودش رو داشت...

هری_چه خشن..
.
.
زین‌ ما رو رسوند خونه...
هنوز هم‌ نمیدونم چرا اونقدر عصبی شد...

داستان از نگاه هری
وقتی وارد خونه شدم لویی رو پیدا نکردم...
حتما با نایل رفته کلاب...یا یه همچین جاهایی..
فردا هن دوباره کلاس داریمو این باعث شد اه بکشم...
اما خدارو شکر این اخرین هفتس...
و ما هم الان تقریبا وسطه هفته ایم‌‌...

در خونه باز شدو لویی و نایل اومدن تو..

هری_کجا بودید؟

لویی_کلاب..تو هم جدیدا خیلی میری بیروناااا...

نایل_اوووو...هری خبریه؟

هری_نه خفه شو نایل

نایل_مگه‌ چیه...فکرشو بکن...هری و...تو و‌ کی؟

هری_النا
انقدر خوابم میومد که لو دادم...

نایل_هه...دیدی گفتم خبریه..

هری_نه نه...من فقط...دوسش دارم میدونی‌..

نایل_نه.

هری_نمیدونی؟

نایل_نه تاحالا عاشق نشدم

هری_در هر صورت...چیزی بینمون نیست...من‌ فقط برای اون یه دوست معمولیم...همین...

نایل_باشه
نایل خندید..

نایل_راستی...اهر هفته باید برم یه سری گیتار بیارم مغازه...بیا باهام اگه می‌ خوای...

هری_شنبه یا یک‌شنبه؟ساعت چند؟

نایل_شنبه...ساعت چهار

هری_نمیتونم...بیرونم...

نایل_چرا؟کجایی؟

هری_خونه ی النا...گیتار درس میدم بهش.‌.

نایل_اِاِاِاِ....خونشم‌ که‌ میری
خندیدمو گفتم :: فقط برای تدریس گیتار...

نایل_اره اره...خب باشه‌..پس ساعت هفت میریم...من هماهنگ میکنم با کارخونه‌‌‌...

هری_باشه...هفت خوبه....
.
.
نمیدونم چه طور اما این هفته به سرعت گذشت و دقیقا همون طور که دلم‌ می‌خواست...
این هفته ی اخر بچه ها رو فقط سر کلاس میدیدم...یعنی بیرون نرفتیم...
امروز هم شنبه اس و من باید برم خونه ی الی...
ساعت سهِ...یه دوش گرفتمو بعد حاظر شدم...
گیتارمو برداشتمو رفتم سمت خونش...
در زدم.
تا درو باز کرد گفتم :: امروز فقط ده دقیقه تاخیر داشتم...

النا_پیشرفت خوبی بود
خندیدمو رفتم داخل...

هری_خب...تا کجا کار کردیم؟

النا_میشه امروز کلاس نداشته باشم؟

هری_برای چی؟

النا_کتفم واقعا درد میکنه...اصلا نمیدونم چرا...
النا روی مبل نشست....

یکم فکر‌ کردمو گفتم :: می خوای برات ماساژ بدم؟

النا_ن..نه نه ....مرسی...اذیت میشی

هری_نه اذیت نمیشم...
کنارش رو مبل نشستم...

هری_کتف سمت چپ یا راست؟
النا یه جورایی شوکه شده بود...

النا_ر..راست
النا برگشتو من استین بلوزو بند سوتینشو زدم کنار
دستمو کشیدم رو پوست لطیفشو سعی کردم اروم ماساژش بدم...

داستان از نگاه النا
وقتی دست سرد هری خورد به کتفم یکم پریدم...
حس خوبی بهم دست داد...انگار پروانه ها داشتن تو‌ دلم پرواز میکردن..
طوری که دستاشو رو‌ کتفم حرکت میاد‌..باعث میشد هرچی درد داشتم فراموش کنم...
ما تقریبا یه ربع توی سکوت بودیم تا این که من دست هری رو‌گرفتمو برگشتم....دستش هنوز تو دستم بود.‌.

داستان از نگاه هری
دستمو گرفتو برگشت...

النا_ممنون...الان خیلی بهتر شد...
من چیزی نگفتم...
توی چشمای ابیش غرق شده بودم...
صورتامون هر لحظه داشت به هم نزدیک‌ تر میشد...تا این که فقط لبامون چند اینچ فاصله داشت...
دستام یخ کرده بود اما میدونم که جرأت این کارو دارم...
چونه ی النا رو گرفتم،چشمامو بستمو لبامو گذاشتم رو لباش

داستان از نگاه النا
هرچقدر صورتامون بهم نزدیک تر میشد قلب من تند تر میزدو سرعت دویدن خون تو رگام بیش تر میشد..
تا این که هری گذاشت طعم لباشو بچشم...
می‌خواستم زمان متوقف شه و من تا هروقت دلم بخواد لبای اونو رو‌خودم حس کنم...
اما هرچیزی یه‌پایانی داره...چون گوشی هری زنگ خورد...

GuitaristWhere stories live. Discover now