Chapter 38

1K 163 24
                                    

داستان از نگاه تینا
وقتی من بیدار شدم هری هنوز خواب بود..
از رو تخت بلند شدمو لباسامو پوشیدم...
سرم داره از درد منفجر میشه...و یه دردی تو دلم حس میکنم...
رفتم تو اشپز خونه و می خواستم صبحونه اماده کنم...
نون ها رو تست کردم...اب میوه ریختمو بقیه‌‌ چیزها رو‌هم روی میز چیدم...
روم به طرف گاز بود و یه لیوان هم دستم که یه‌دفعه هری گفت :: پخ...
اون‌‌ منو ترسوندو من لیوان از دستم افتاد...
برگشتم بهش نگاه کردمو گفتم :: جمعش کن...

هری_صب بخیر تینا...
خب...میدونم جمع نمیکنه پس خودم جارو کردم...
می خواستم پنیر رو از روی کابینت بردارم که هری از پشت بغلم کرد...
فکرم رفت پیشه دیشب...
برگشتم سمتش...

تینا_هری...ما دیشب..

نذاشت حرفمو کامل کنمو خیلی سریع لبامو بوسیدو گفت :: من که دلم‌ می‌خواد صبحانه بخورم...
اون خیلی سر حال...
اما معلومه اینا همش الکی و ساختگیه...

داستان از نگاه هری
نذاشتم حرف بزنه چون میدونم خجالت میکشه...
مهم‌نیست دیشب چی شد...امروز مهمه...
من سعی میکنم حالمو خوب جلوه بدم که تینا هم خوب باشه..میدونم ضایعس...ولی جفتمون باید سعی کنیم...

تینا_نظرت چیه امروز بریم بیرون؟

هری_کجا؟

تینا_امممم....پارک...نه نه...شهر بازی...

هری_بچه شدی؟

تینا_ببین‌ میتونیم رلر کاستر سوار بشیم!!

هری_با این موافقم...ولی باید لباسامو عوض کنم...با کت شلوار که نمی تونم بیام...

تینا_باشه...
.
.
رفتم خونه و لباسامو عوض کردم...
یه بلوز ساده ی مشکی با همون شلوار جین مشکیم...

سوار ماشین شدمو تینا رفت سمت شهر بازی...
وقتی رلر کاستر رو سوار شدیم من فقط داد میزدمو تینا هم جیغ میزد...

تینا_واقعا خوب‌ بود..
خندیدیم..

هری_یعنی می‌خوای بهم بگی‌ نمی خوای یه عکس از روز به این خوبی داشته باشی؟

تینا_یعنی چی؟

هری_گوشیتو بده سلفی بگیرم...
عکس رو طوری گرفتم که پشتمون هم معلوم باشه...خیلی خوب شده بود...

تینا_وااایییی هری...

هری_چیه؟

تینا_دستم‌ خورد رفت تو گروه!!

هری_مهم ‌نیست...
خیلی مهمه...

گوشیمو در اوردمو رفتم تو‌ گروه...تینا نوشته بود که اشتباه فرستاده...
و‌‌ من دیدم‌ نایل همون موقع لفت داد...
وات د فاک؟
.
.
تینا_خب...کجا برسونمت؟

هری_خونه ی نایل...خودتم بیا...

رفتیم داخل خونه و نایل با عصبانیت بهمون نگاه میکرد...

هری_چیزی شده؟

نایل_چیزی شده؟اره هری شده...

تینا_تو‌چرا انقدر عصبانی هستی؟

نایل_من دوست ندارم بشینم ببینم دو تا از بهترین دوستام چون عشقاشون رفتن شدن زاپاس عشقیه هم شدن...هری...تو مثل قبل نیستی...تو هریه سه چهار سال پیش نیستی...تینا....تو...واااای...نمیدونم چی بگم
.....شما دارید هم استفاده میکنید...چرا متوجه نیستید...

هری_این طور که‌ میگی نیست نایل...
تینا رو به‌ خودم ‌نزدیک کردم...

تینا_ما می خوایم اونارو فراموش کنیم...

نایل_امیدوارم همین طور که میگید باشه...

تینا_هست نایل...خواهش میکنم عصاب خودتو خرد نکن..

نایل_من فقط نگرانتونم...شما دو تا دوستای صمیمیم هستین...
رفتم بغلش کردمو بعد دست تینا رو گرفتم بردم‌ تو اتاق...

تینا_چرا منو اوردی اینجا؟

هری_چون خستم می خوام‌ بخوابم...

تینا_تو تا ساعت یازده خواب بودی...

همون طور که بلوزمو در می اوردم گفتم :: الان ساعت چهار بعد از ظهر...منم با دوست دخترم یه روز تعطیل دارمو می‌خوام بخوابم...
تینا اومد تو بغلمو ما تقریبا تا ساعت شش خوابیدیم...
.
وقتی بیدار شدم یه صدای اشنا شنیدم...النا...
اینجا چیکار‌ میکنه؟بلوزمو برداشتم‌ و‌رفتم بیرون از اتاق...

النا_سلام...

هری_سلام
حتی بهش نگاه نکردم...

داستان از‌ نگاه النا
هری حتی بهم نگاهم نکرد...
بجاش من ‌چیزیو دیدم که توقع نداشتم...
روی پست هری جای ناخون بود...اون...اون...

نایل_پس تینا کو؟

هری_هنوز خوابه...

اون با تینا بوده...

GuitaristWhere stories live. Discover now