جونگکوک تو دفترش نشسته بود و به کاغذای زیر دستش سرو سامون میداد.. اما نمیتونست تمرکز کنه... فکرش همش به هایبریدی که تو خونش بود کشیده میشد...
آهی کشید و لگدی به میز زد
"اون هایبرید فاکی.." جونگکوک با حرص زمزمه کرد
"اشتباهمو برای بار دوم تکرار نمیکنم.."
اون قبلا عاشق هایبریدا بود...
فک میکرد اونا خیلی باحال و شگفت انگیزن و همیشه دلش میخواست یه هایبرید داشته باشه..
قبلا یه دوست خیلی صمیمی داشت...
وقتی ۱۴ سالش بود پدرش یه هایبرید برای کارای شرکت خرید ..
ولی جونگکوک ازون پسر هایبرید نرمالو خوشش اومده بود...
اونا تمام روز رو باهم بودن...
باهم مدرسه میرفتن ، باهم بیرون میرفتن ، بازی میکردن و وقت خواب همو سفت بغل میکردن..
پدرش خوشحال بود که جونگکوک از داشتن یه دوست جدید اینقد خوشحاله..
اونا جدا ناپذیر بودن...و جونگکوک هم تمام این مدت عشقش نسبت به هایبرید رو درونش مثل یه راز نگه داشته بود و از هایبرید پنهانش میکرد
ولی یروز بهش اعتراف کرد..
'وی...م-من خیلی دوست دارم و...میخوام که دوست پسرم باشی' این چیزی بود که اون موقع به هایبرید گفت ، برق واضح چشمای ذوق زده هایبرید رو یادش بود که لبخند بزرگی رو صورتش ظاهر شد و محکم بغلش کرد
'منم دوست دارم کوکی' هایبرید با ذوق جوابشو داد و اونا حالا باهم بودن... گهگاهی دستای همو یواشکی میگرفتن و بوسه های معصومانه ای رو لپای هم میذاشتن و هردو بعدش سرخ میشدن
تو مدرسه بعضی از بچه ها پسر هایبرید رو اذیت میکردن و میگفتن اون یه هرزس و مثل چیزی که همه هایبریدا میخوان فقط جفت گیری کرده..
جونگکوک همیشه از دوست پسرش دفاع میکرد و همه بچه هایی رو که جرئت میکردن همچین حرفایی رو به دوست پسرش بزنن زیر مشتای ناتمومش قرار میداد ، اون دردسرای زیادی رو تو مدرسه درست میکرد و حتی یبارم اخراج شد!
پدرش اصلا ازین موضوع خوشش نمیومد اون میخواست پسرش با سابقه خوبی وارد بیزنسش شه
یه بیزنس متفاوت...!
اما عموش اهمیتی به این چیزا نمیداد...
عموش با اونا زندگی میکرد ازونجایی که خونشون خیلی بزرگ بود اون همیشه جونگکوک رو تو کاری که دوست داشت حمایت میکرد و اهمیتی نمیداد چی باشه حتی اگر کتک زدن بچه های دیگه بود !
عموش خیلی دورورش میپلکید مخصوصا وی..
اون هربار به بهونه های مختلف به وی میگفت وسایلاشو براش بیاره و بعدش سرش رو نوازش میکرد و کلی ازش تعریف میکرد اون میدونست که هایبرید اینو دوست داره...
جونگکوک خوشش نمیومد عموش اینقد دورور هایبریدش باشه...
عصبانی شد و مرد رو هل داد
'اون ماله منه!!' اون داد زد
عموش اولش یذره متعجب شد ولی بعدش نیشخندی زد و به وی نگاه کرد
جونگکوک بعدش هایبریدش رو با خودش به اتاق برد و بهش تاکید کرد که دیگه نزدیک عموش نشه و وی هم قول داد که به حرف جونگکوک گوش کنه
اون روز اونا یه رابطه واقعی داشتن...و عشقشون رو تکمیل کردن..
بعد از اون رابطه هاتی که داشتن وی به جونگکوک وابسته تر شده بود و هرجا که مینشستن وی دم نرم و سفیدشو دور کمر یا بازوهای جونگکوک میپیچید و کامل خودشو تو بغل کوکیش غرق میکرد و میو های آرومی از آرامش میکشید..
جونگکوک هم به آرومی دستاشو دور کمر
هایبرید حلقه میکرد..
جونگکوک براش قلاده ، اسباب بازی و هرچیزی که نیاز داشت رو میخرید و هایبریدش رو خوشحال میکرد ، پدر و مادرش درباره ی رابطه اونا فهمیده بودن و ازشون حمایت میکردن ولی دربارش مردد بودن.. به خاطر جایگاهی که هایبریدا تو جامعه داشتن... اونا به خاطر شرکت هایبرید رو خریده بودن ولی وقتی میدیدن پسرشون خوشحاله فقط
بیخیال شدن و گذاشتم اون دو شاد باشن..
اما یروز... جونگکوک به فروشگاه رفت و بعدش...بدون وی برگشت...وی ناپدید شده بود..
روزها دنبال هایبرید گشتن و حتی به پلیس هم خبر دادن ولی اونا کاری نکردن و فقط گفتن این اشتباه خودشون بوده که گربشون رو گم کردن..
جونگکوک شکست...اون داشت باور میکرد...
حرفای دیگران رو که همیشه میگفتن هایبرید ها فقط پول ، سکس و اهمیت میخوان نه چیز دیگه ای..
اون فکر میکرد خود وی ترکش کرده.. چون ازش خسته شده و تمام خواسته هاش هم انجام شده
جونگکوک عصبانی بود..
جونگکوک میدونست که هایبرید کل عشقش رو بهش نمیده و حالا هم ازش خسته شده چون جونگوک راضیش نکرده...
اون دیگه هیچوقت وی رو ندید...
اون بزرگتر ، قویتر ، بلندتر و صد البته خوشتیپ تر شد... تو دنیای بیزینس خانوادگیش وارد شد..
خانوادش تو مافیا بودن و به خاطر همینه که جونگکوک الان اینجاست...
هنوزم از وی بود..
از خودش عصبانی بود که هنوزم وی رو بعد اینهمه سال دوست داره .. حتی بعد از اینکه اونطور ترکش کرد...
نمیدونست اون الان کجاست و داره چیکار میکنه و چقدر ممکنه تغییر کرده باشه بعد اینهمه سال...
و الان هم یه هایبرید سفید تو خونش بود...
اون باعث میشد یاد خاطرات گذشتش بیفته و ازین متنفر بود... اون نمیخواست دوباره اشتباهشو تکرار کنه میخواست تا میتونه بد باشه...
و مطمئن میشد چیزیو که هایبرید میخواد بهش نده..
جونگکوک آه خسته ای کشید و از دفترش خارج شد
اون واقعا نمیتونست تمرکز کنه..
نمیدونست چرا اون خاطرات دوباره به ذهنش هجوم آورده بودن...
-
تهیونگ رو زمین با مداد رنگیهاش نقاشی میکشید و جیمین هم با ذوق نگاهش میکرد
جین وارد سالن شد و با صدای بلند با نامجون بحث میکرد
"داری باهام شوخی میکنی؟؟؟" جین جیغ کشید و نامجون هم با احتیاط دنبالش میرفت
"اوه شتت اینقد عصبانی نباش سوییت هارت"
نامجون با احتیاط که هر لحظه در خطر برخورد دمپاییایه جین بود صحبت کرد
"ولی اگه من ولت نمیکردم نصف اون مغازه بدرد نخور رو خریده بودی !" جین با صدای گوشخراش تر ادامه داد "من بهت گفتم لباس پرادا میخوام نه هرچیزی!! اونا در حد من نبودن چرا اونا رو داشتی میخریدی؟؟ بنظرت اون لباسا اصن با زیبایی من مچ بودن؟ تو سعی داشتی بهم بگی خوشگل نیستم مگه نه؟ "
"گایز آرومتر بحث کنید" جیمین با چهره پوکر وسط بحث احمقانه اون دو تا پرید
هر دو سرشون رو برگردوندن و تهیونگی رو که رو زمین گوشاشو سفت نگهداشته بود و با چشمای ترسیده نگاشون میکرد نگاه کردن
"اوه تهیونگی ببخشید نمیخواستم بترسونمت" جین سریع معذرت خواهی کرد و به سمت تهیونگ رفت ولی تهیونگ آروم خودشو عقب کشید
"نترس" جین گفت و هایبرید رو بغل کرد
"ما به تهبر مون آسیب نمیزنیم" (taebear)
تهیونگ وقتی لقب جدیدشو شنید چشماشو باز کرد و به جین لبخند زد
"ته ته اسم جدیدشو دوست داره"
جین بهش لبخند زد و با دستاش موهای تهیونگ رو بهم ریخت و تهیونگ هم میویی از رضایت کشید
"خیلی کیوتهههههه" جیمین با صدای نازک و گوشخراشی زمزمه کرد
جونگکوک نیشخند صدا داری زد ، همه به سمتش برگشتن و به جونگکوکی که نگاه سردی به تهیونگ مینداخت نگاه کردن
"میشه به لحظات شادمون نرینی؟" جیمین غرغر کرد
"نچ" جونگکوک چشم غره ای رفت و روی کاناپه نشستو لب تاپی که با خودش آورده بود رو روی میز گذاشت و شروع به کار کرد..
-
"چرا جونگکوک اینقد با تهیونگ مشکل داره؟" جیمین وقتی با جین رو میز ناهارخوری نشسته بودن پرسید.. شامشون رو خورده بودن و هوسوک تهیونگ رو با خودش به باغ برده بود هایبرید میخواست گلای تو باغ رو از نزدیک ببینه
"نمیدونم دلم برای تهیونگ خیلی میسوزه اون خیلی از جونگکوک میترسه" جین گفت
"من واقعا کنجکاوم بدونم قبلا چه اتفاقی برای تهیونگ افتاده که اینقد دربرابر همه چیز گارد میگیره و میترسه .. این یجورایی طبیعی نیست"
"یکی قبلا اذیتش میکرده.. رفتاراش نشون میده..
وقتی یذره صدامون بالا میره از جا میپره و وقتی دستمون رو بالا میبریم گوشاشو با ترس میگیره
این ناراحت کنندست.."
"براش احساس بدی دارم" جین گفت و به فنجون چاییش نگاه کرد
"ما تموم سعیمونو میکنیم بهش بد نگذره و احساس راحتی کنه... اون با مرور زمان خوشحال تر میشه"
جیمین با لبخند گفت و جین هم بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد
نگاهشون به سمت دره کشویی که باز شد کشیده شد ، تهیونگ داخل پرید و هوسوک هم پشت سرش داشت میومد
"نگاه کنید نگاه کنید" تهیونگ با دستای مشت شدش به سمتشون اومد و گل آبی کوچولویی که چیده بود رو نشونشون داد
"این خیلی گوگولیه تهبر" جین گفت و لبخند زد
"ته ته خیلی گلارو دوست داره" تهیونگ گفت و خودشو رو کاناپه انداخت و شروع به کشیدن گل آبی تو دفتر نقاشیش کرد...
-
نصفه شب بود و تهیونگ دوباره رو کاناپه خوابش برده بود
جونگکوک تکونی به خودش داد تا از هایبریدی که بهش چسبیده بود فاصله بگیره
"گاااد.. هی به منم جا بده بچ" جونگکوک به چشماش چرخی داد و صدای تلویزیون رو بدون هیچ دلیلی کم کرد..
تهیونگ کنارش شروع به نفس نفس زدن و ناله های ریزی کرد
جونگکوک اخمی کرد و به دم هایبرید که دور کمرش حلقه میشد نگاه کرد
"نه..نه ته ته خوبه.." تهیونگ آروم تو خواب زمزمه کرد و به جونگکوک نزدیکتر شد
"اوه گاد نه" جونگکوک آهی کشید و عقب تر رفت
هایبرید از کسی که کنارش بود احساس آرامش و گرما میگرفت .. خودشو نزدیک تر کرد و کامل تو بغل پسر بزرگتر افتاد
و این موقعی بود که جونگکوک میتونست نگاه دقیق تری به هایبرید بندازه...
لپای نرمش ، گوشای پشمالو و دم بلند و سفیدش...
و کبوداش...هنوز روی گردن و ترقوه هاش هک شده بودن ، اطراف قلاده جدیدش و روی لپش خراش های محوی دیده میشد..
دست جونگکوک به سمت خراش قرمز رو بینیش رفت...نوازشش کرد..میتونست پوست خراشیده زیر انگشتاش رو حس کنه... حس بدی برای هایبرید تو یه جایی از بدنش حس کرد...
جونگکوک به خودش اومد.. چرا اهمیت میداد؟
لیاقت اون هایبرید همین بود..
دم تهیونگ بالا اومد و دور دستش پیچیده شد..
حس تنفر دوباره تو کل وجودش پر شد ...خاطرات وی دوباره برگشت..قلبش دوباره از خاطرات قبل فشرده شد
نگاه بی حسی به هایبرید کرد و اخمی رو صورتش نشست ..
از جا بلند شد و تهیونگ هم رو زمین افتاد
بدش میومد وقتی اون هایبرید مدام یاد وی مینداختتش..
چشمای تهیونگ با ترس باز شد و به جونگکوک نگاه کرد کمی خودشو عقب کشید...
"اوه ببخشید مستر"
"تو اون نیستی" جونگکوک با چشمایی که حالا غم توش مشخص بود زمزمه کرد و به هایبرید که با گیجی بهش نگاه میکرد خیره شد و رفت