THE PAİN OF LIFE (1)

Av taehungjkfb

2.1K 257 825

جونگکوک با فهمیدن زندگی گذشته مادرش به دنبال کشف آن میگردد که درهایی از حقیقت به رویش باز میشود که ناباورتری... Mer

خودم 💟
معرفی
P1📃
P2📃
P3📃
P4📃
P5📃
P6📃
P7_1📃
P7_2📃
P8📃
P9📃
p10_1📃
p11_1📃

p10_2📃

133 9 99
Av taehungjkfb

«کوچه های زندگیم مانند مارپیچی طویل و ممتدی که خاتمه ای نخواهند داشت در هم تنیده شده اند و هر حرکتی از من فقط منجر به دراز تر شدند این<سر> بی انتها میشود »
_____________________________+

با قرار گرفتن لیوانی جلوی دیدش ، صورتشو بالا گرفت و به بورا که با حالتی خنثی و پکری روبه روش ایساده بود ، نگاه کرد ، نه دیگه حس بدی داشت از نزدیکی بهش و نه مثل گذشته ها مشتاق بود برای قفل کردن بدن دختر به تن خودش کاملا شده بود فردی بی اعتنا و این دقیقا چیزی بود که بورا ازش میترسوند
بدون حرفی دستشو جلو برد و لیوانو از داخل دستاش قاپید و یک نفس بالا داد ، بعداز تموم شدن محتوای داخلش ، لیوان کاغذی رو مچاله و بی‌دقت بسمت سطل اشغال روبه روش که فاصله زیادی باهاشون داشت پرتاب کرد اما از شانس خوبش زباله دقیقا داخلش سقوط کرد،
بورا که از این کار پسر خندش گرفته بود دستشو که توی هوا معلق مونده بودو پایین آورد و با خم کردن کمرش، یک پاشو لبه نیمکت تکیه داد و مشغول بستن بند کفشش شد
ب_« شانس آوردی پسر وگرنه مجبور میشدی همه این راه رو بری تا بندازیش سر جاش !! »
سعی کرد با لحنی صحبت کنه که باعث حرصی شدن پسر میشد ولی انگار این آدم همه شخصیتشو عوض کرده بود و دیگه اون تهیونگی که میشناخت نبود
با نشنیدن صدایی ازش رفته رفته خنده از روی لباش محو شد و جاشو به فکی قفل شده داد، نفسشو پر حرص بیرون فرستاد و خودشو روی صندلی کنارش انداخت . از موقعی که رسیده بودند پسر حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزده بود و اون دلش هم صحبتی باهاشو میخاست، پس با تکیه دادن به دیوار پشت سرش بحث مورد نظرشو که مطمئن بود قفل زبون پسرو باز میکنه وسط کشید
ب_« شنیدم میخای از گروه بزنی بیرون »
با حرف غیر منتظره ی دختر ، ابروهای تهیونگ مچاله شدن و عصبی دستی به پشت گردنش کشید، انتظار این حرفو اونم انقد زود از بورا نداشت...
_« خبرها زود میرسن »
طعنه آمیز حرفشو به زبون آورد ولی در اون لحظه بورا زیاد به لحنش توجه ای نکرد چون همینکه توسنته بود به حرف بیارتش خودش خیلی بود
خوشحال از این پیروزی دستاشو تکیه گاه سرش قرار داد و لبخندی محو روی صورتش شکل گرفت
ب_« یه مثالی هست که میگه پرنده به سخنان روز گوش می دهد و موش به سخنان شب ٫٫( *معادل همون مثال خودمون که میگه دیوار موش داره موشم گوش داره ) »
آهسته ولی محکم کلمه به کلمه جملشو گفت و زیر چشمی به فرد کنارش خیره شد ، با چرخیدن صورت تهیونگ و نگاه زهر داری که بهش انداخت لحظه ای پنیک کرد اما به روی خودش نیاورد و پشت سر هم چند بار پلک زد تا ذهنشو آروم کنه ،
_« به زودی یک گربه برای به دام انداختن این موش های فضول گیر میارم تا طوری تیکه پارشون کنه که تا صد نسل دیگه هم جرعت فضولی کردن نداشته باشن»
لحن تهیونگ طوری جدی و محکم بود که هرکس دیگه ای اینجا حضور داشت فکر میکرد واقعا قراره همچنین کاری انجام بده .
بورا که حالا بیشتر حرصی شده بود چشمی چرخوند و زبونشو برای تهیونگ دراز کرد ، خب میدونست که چقدر پسر از فضولی کردن تو کاراش بدش میاد و روی عصابشه...
ب_« خبه حالا پارمون نکن »
به قصد این جمله رو به کار برده بود تا شاید مثل قبلنا این حرفشو به منظور بگیره و با شوخی های که بعدش هردو به زبون میاوردن کارشون به یک بوسه خشن منتهی بشه اما تهیونگ نه تنها واکنشی نشون نداد بلکه با باز کردن سر حرف دیگه ای بحثو پیچوند و کاملا نادیدش گرفت
_« این رفیقت مشکلش چیه ( خنده کوتاهی کرد) نکنه مازوخیسم داره که این بلا رو سر خودش آورده »
با این حرف بورا نگاه چپی بهش انداخت و نیشخندی روی لباش نشوند البته نه بخاطر جمله ای که به زبون آورده بود بلکه بخاطر این کنجکاوی های بی جاش ...
ب_« فضولی کار موشه آقا ببره »
تک خنده ای کرد و صورتشو سمتش برگردوند ، با افتادن نگاهش به چشمای ریز شده تهیونگ ، از گفتش پشیمون شد و بزاق دهنشو به زور قرت داد
برای فرار از زیر این مدل نگاه کردن پسر مرتب نشست و دستاشو دو طرف بدنش ستون کرد ، ترجیح داد که دیگه حرف اضافه ای نزنه و صحبت پسرو‌ ادامه بده وگرنه قرار نبود تهیونگ از اینطور نگاه کردن بهش که انگار قصد داره یک سوراخ توی مغزش ایجاد کنه و اونجا سیگارشو خاموش کنه ، برداره
ب_«کاش مازوخیسم داشت و بیماریش توی همین کلمه کوتاه تمام میشد »
با پیش کشیدن اسم جونگکوک ، بحثش با پسر کنارشو فراموش کرد و اندوهگین به در روبه رو خیره شد ، توی همین چند وقتی که با جونگکوک گذرونده بود فهمید که یک آدم معمولی نیست یه وقتایی سرحال و با صورتی شاداب میومد پیشش اما به ثانیه ای نمیکشید که قیافش مچاله و فقط بهانه مادرشو میگرفت اولش فکر کرد شاید دچار بیماری دو قطبیه اما با رفتارهای دیگه ای که ازش دید متوجه شد که یک چیزی فراتر از ذهنیتیش جونگکوک رو درگیر کرده
تهیونگ که دید با گفتن اون حرف ، صورت دختر ثانیه به ثانیه بیشتر پژمرده میشه ،‌فکر کرد شاید از حرفی که زده بد برداشت کرده اما نیمدونست که این حالت خشک بورا فقط یک دلیل داره اونم جونگکوکه.../
_« فکر نکنی کنجکاو شدم فقط بخاطر اینکه این زمان مسخره بگذره بحثشو پیش کشیدنم»
خلاصه جملشو بیان کرد و منتظر توضیح بیشتر از جانب دختر موند ، توی دلش خواستار این بود که این صحبتو ادامه بده ولی طوری بیانش کرد که اگه‌ حرف دیگه هم نزنه براش‌ اهمیتی نداره همینقدر متضاد ...
بورا که براش سخت بود درباره وضع جونگکوک به کسی توضیح بده خاست بیخیال بشه و حرفشو بگردونه اما با چیزی که شنید ترجیح داد حداقل کمی از بیماری پسر برای آدم کنارش حرف بزنه تا شاید خودش هم لحظه ای آروم بشه
ب_« بیماریش انقد پیچیده و عجیبه که هیچکس نمیتونه اسمی روش بزاره یا بگه چی هست فقط تا جایی که من مطالعه کردم از لحاظ روان شناسی گفتن که اسکیزوفرنی ،افسردگی،اضطراب دچاره اما هیونجین میگفت که چیزی فراتر از این حرفاست، میگفت این بیماری هنوز حتی کشف نشده و کسی از وجودش خبر نداره پس نمیشه فقط به این الفاظ قدیمی توجه کرد ( بینیشو بالا کشید) تفلکی دکتر خیلی بفکرشه ولی خب وقتی درمانی براش وجود نداشته باشه بنظرم تلاش هم بی فایدست»
با اتمام حرفاش نفسشو با صدا بیرون داد و نگاهشو که از ابتدای شروع حرفاش به در داده بودو بالا گرفت ، تهیونگ گیج شده از حرفایی که شنیده بود تکونی به بدنش داد و سرشو به دیوار پشت تکیه داد ، وقتی با پسرو رو در رو شده بود فکرشم نمیکرد قراره همچنین چیزایی دربارش بشنوه اون کاملا شبیه فرد عادیه بنظر میرسید اما بدی بیماری روانی همین بود از درون میان جنگی شکست خورده و در ظاهر مانند فرمانده ای پیروز ..
از فکر دراومد و دستی پشت گردنش کشید بی اختیار عصبی و کلافه شده بود و این ازش بدور بود
_« نمیفهمم یعنی انقد عجیبه که دکترو هم به شک انداخته »
ب_«باید باهاش آشنا بشی که بفهمی چقدر متفاوت و غیر قابل انتظاره »
با این حرف چیزی درون پسر بزرگتر تکون خورد ، با اینکه چیز تازه ای نبود آشنا شدن با فرد جدیدی اما حسش بوی طراوت میداد و باعث ایجاد سرچشمه ای نو درون ذهن اشفتش میشد ، دست خودش نبود هروقت حرفی ازش می‌شنید یا قیافه مظلوم و زیباش جلوی دیدش قرار می‌گرفت دستو پاشو گم میکرد و حس پسر شونزده ساله ای رو داشت که برای اولین بار از یکی خوشش اومده

با ساکت شدن یهویی تهیونگ سرشو سمتش چرخوند و توی چشماش زل زد ، میشد کلافگی رو درونشون خوند و پسر برای اولین بار نتونست احساساتشو کنترل کنه و بدون اختیار همشونو داخل چشماش به نمایش گذاشت
ب_« توهم تعجب کردی نه! حق میدم بهت اما این فقط یک هزارم از مشکلات جونگکوکه که البته خودش زیاد به این موضوع توجه نمیکنه و براش اهمیتی نداره ( با تاسف سرشو تکون داد و نگاهشو از چشمای تهیونگ گرفت ) سرکار میره، مدرسه میاد ،به تک عضو خانواده اش میرسه و به کسی هم کاری نداره .... همه کاراش کاملا روی روال عادی پیش میرن ولی از درون اینطوری نیست اون بین جنگ با خودشه و مترسم در آخر مرگ پیروز این میدان بشه »
لحنش فقط بوی غم و افسوس میداد و باعث شد حس تهیونگ برای شناخت جونگکوک قویتر و پا فشاریش بیشتر بشه
_« کار جونگکوک چیه »
با سوال غیر منتظره تهیونگ با چهره ای سوالی به طرفش چرخید و با مکث صورتشو روی شونه راست پسر قرار داد
ب_« برای چی میپرسی »
با لحنی کنایه دار نزدیک گوشش زمزمه کرد و خودشو بیشتر به تنش مالوند
با حس نفس های کش دار بورا کنارش و لمس بدنش توسط دستای کشیده دختر , اخمی غلیظ روی پیشونیش جا گرفت و با خشمی که هرکسی رو میترسوند پشونیشو گرفت و از خودش دور کرد
_« به تو چه »
تحقیر کننده حرفشو به زبون آورد و بی حس خودشو کنار کشید
بورا که دیگه خسته شده از این همه تلاش کردن و نتیجه ای ندیدن ، نفسشو بیرون داد و از پسر فاصله گرفت
ب_« توی قسمت vvap کار میکنه »
با شنیدن جواب ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد... این خوب بود !؛
_« بار موگویین...»
دختر سری تکون داد و پای راستشو با ناز روی پای چپش انداخت و کشی به بدنش داد
تهیونگ که حالا چیز خوب و بدرد بخوری از پسر فهمیده بود و بنظرش تا همینجا برای امروز بس بود ، از جاش بلند شد و بعداز چرخوندن ساعت موچی مشکی رنگش سمت در راه افتاد
_« من بیرون منتظرتونم »

خوشحال بود چون اطلاعات خوبی توی همین یک روز بدست آورده بود و با پیگیری دربارشون میتوسنت از یه سری چیزا که خیلی وقته براش مبهمه سر در بیاره ، البته فعلا قصد نداشت درباره این آدمای جدید و حرفای های تازه ای که شنیده بود به TET(اسم فردی با کد هست ) چیزی بگه چون با اطلاعات بکری که دیروز بهش رسونده بود دهنتش تا چند وقت بسته میموند .
پیچی به گردن و شونه هاش داد و با برداشتن چند قدم خودشو به در رسوند
قبل از اینکه پاشو بیرون بزاره دوباره سرشو سمت دختر که حالا نگاهشو به هانسون گوشه اتاق داده بود برگردوند
_« خاستی با من بیا قراره برم پیش اوبیوک »
با مخاطب قرار گرفتنش توسط تهیونگ سرشو به سمتش چرخوند و با چند قدم بلند روبه روش وایساد
ب_« خوبه چون منم میخاستم برم ملاقاتش »
بعداز شنیدن حرف دختر که یجورایی حدسشو میزد سری تکون داد و پاشو از مطب بیرون گذاشت
**********
با بلند شدن جونگکوک با شتاب به سمتش پا تند کرد و دستشو روی دیوار گذاشت تا سد راهش بشه
_« جونگ بزار حرفام کامل بشن بعدش تصمیمتو بگیر »
جونگکوک که با شنیدن اون حرفا کم مونده بود به جنون برسه دستشو پس زد و نفسشو با عصبانیت بیرون داد
+« چی مونده که نگفته باشین ...»
نتونست ادامه بده مغزش قاطی کرده بود و انگار کلمات بین اون همه هیاهو گم شده بودند هیچوقت فکرشم نمیکرد از این آدم ضربه بخوره اونو از طریق نقطه ضعفش ..:
_«ببین پسر این به نفع خودت بود چرا نفهمی »
با حالتی کلافه و عصبی گفت و قدمی به عقب برداشت میدونست با گفتن حقیقت قراره همچنین واکنشی ازش ببینه و حتی بدترش ولی هیچ جوره نمیتونست دیگه این موضوع رو پیش خودش نگه داره و اگه ادامه میداد قطعا از عذاب وجدان میمرد
+« این منفعتی که شما دارین دربارش حرف میزنین برای من حکم اعداممو داره »
با صدایی که دست کمی از فریاد نداشت گفت و عصبی اشکهای مزاحمشو از روی صورتش پس زد ، چطور توسنت باهاش اینکارو بکنه با اینکه خبر داشت پسر بخاطر همین موضوع پدرشو برای همیشه از دست داد و مادرشو فلج روی ویلچر دید اون همه جوره شرایط اینو داشت که سمتش بره اما هیچوقت حتی فکرشم به ذهنش خطور نکرده بود و الان داشت میشنید که هیونجین بدون اینکه بهش دربارش بگه بهش مواد تزریق کرده .../
با طولانی شدن سکوت بینشون که فقط با صدای نفس های عمیقی که میکشیدن شکسته میشد ، پسر بزرگتر با فکر اینکه شاید جونگکوک آرومتر شده باشه جلوتر رفت و ایندفعه تصمیم گرفت بدون هیچ وقفه ای موضوع رو کامل براش شرح بده
_« بهت حق میدم الان از دستم عصبی و ناراحت باشی و پیش خودت فکر کنی از اعتمادت سواستفاده کردم اما بدون اگه اینکارو انجام نمیدادم الان تویی اینجا وجود نداشت که بخواد شکایتی ازم بکنه ( نزدیک تر شد و دستشو روی سرشانه افتاده جونگکوک قرار داد ) تو داشتی جلوی چشمام پر پر میشدی و من نتونستم همینطوری بایستم و هیچ کاری نکنم تا از بین بری، میدونم این راحل خوبی نبود اما تنها شانسمون برای نجاتت از این اقیانوس لاشه بود که داشتن به هر طریقی تورو داخل خودشون جا میدادن،تو نیمدونی وقتی برای اولین بار رفتم که موادو ازشون بگیرم چطوری مردمو زنده شدم تمام ذهنم پر شده از اینکه واقعا این آخرین راهشه ؟؟!! ( با بالا اومدن نگاه خسته پسر نفس آسوده کشید و ضربه آرومی به شونش زد ) جونگ بدنت دیگه نمیتونست مقاومت کنه، این درد براش بیشتر از توانت شده بود طوری که هر لحظه احتمال له شدنتو میکشیدم »
جونگکوک خبر داشت از همه چیز ، میدید خودشو که روز به روز فرسوده تر و پاشیده میشد درست مثل گلی که خیلی وقت پیش صاحبش اونو گوشه ای پرت رها کرده بود و انتظار خشک شدنشو میکشید اما با همه اینا بازهم راضی به این کار نبود
+« شما ... باید بهم میگف...تین»
صداش میلرزید و بغض ناخوشایندی ته گلوشو چنگ مینداخت بازهم شکست و ایندفعه دیگه نمیدونست چطوری تیکه هاشو به هم بچسبونه
_« تو قبول نمیکردی میشناسمت با لجبازی دست رد به این پیشنهاد میزدی ، ببین جونگ این ماده انقدر قوی نیست که به مواد آلودت کنه فقط یکم از مسکن قوی تره و علاوه بر بدنت مغزت رو هم آروم نگه میداره و اجازه فکر کردن بهش نمیده خیلی ها الان دارن از این روش استفاده میکنند برای تسکین دردشون و هیچکدومشون معتاد نشدن»
با بهت به این طرز فکر عادی مرد گوش میداد و دلش میخواست سرشو محکم از پشت به دیوار بکوبه ، طوری ساده بیانشون میکرد که لحظه ای به شک افتاد واقعا دارن درباره پنهونی تزریق کردن دیلائودید ماده اعتیاد اور صحبت میکنند یا درباره یک کار بانکی روزمره
چشماشو روی هم گذاشت و دستی به داخل موهاش کشید چرا به هر طرف که میرفت جز بن بست چیزی دیگه ای رو به روش ظاهر نمیشد دیگه نایی برای ادامه دادن تو وجودش نمونده بود و کم کم داشت ناامید میشد چیزی که هر دفعه باهاش روبه رو میشد ولی ایندفعه بعید میدونست بتونه شکستش بده
+« من نمیخام درمان بشم نمیخام حالم خوب بشه پس دیگه لطفا چیزی بهم تزریق نکنین من آینده این کارو میتونیم از همین الان تصور کنم پدرمم همینطوری به مواد رو آورد و من کسی نیستم که راهشو ادامه بده ( زبونشو روی لباش کشید تا بتونه بغضشو کنترل کنه )شما متوجه نیستن چون هیچوقت تو محیطی بزرگ نشدین که هر روزتون با بوی دودو الکل شروع بشه و شبتون با کتک خوردن اونم بخاطر اینکه فقط جنس خوب نتونستین پیدا کنین تمام بشه شما نمیتونین اینقدر ساده درباره ترس بچگی هایی من حرف بزنین و عادی نشونش بدین »
زمزمه وار حرفشو گفت و بعداز نگاه کوتاهی که به چهره هیونجین انداخت حرف دیگه ای نزد و راهشو سمت در کج کرد ، قبل از اینکه خارج بشه دستی محکم روی صورتش کشید تا کمی هم که شده اشک و سرخی چهرشو از بین ببره و بعدش بلافاصله دستگیره رو داخل دستاش کرد و با کشیدنش به سمت پایین از اونجا بیرون زد
با حرکت پسر بسمت در خاست جلوشو بگیره اما از رفتار ناگهانیش خوب متوجه شد که الان جونگکوک فقط لازم داره که تنها باشه به دور از هرچی آدمو حرفو بحث تکراریه ، پس توقف کرد و تنها به دور شدنش چشم دوخت

هانسون که تمام وقت با نگرانی و آشفتگی روی نیمکت روبه روی اتاق نشسته بود با صدای در سریع بلند شد و بطرف پسر پا تند کرد
با رسیدن بهش جلوش ایستاد و بدنشو مقابلش قرار داد
_«جونگکوک حالت خوب( با چشمایی که نگرانی ازشون چکه میکرد به نگاه خنثی جونگکوک خیره شد ) بزار ببینمت »
دستشو جلو برد و خاست صورتشو لمس کنه که باز هم با پس زده شدنش و فحشی که زیر لب دریافت کرد ، ناامید دستاشو پایین انداخت و به دور شدن پسر که بسرعت طوری که انگار کسی دنبالشه به طرف خروجی می‌رفت ، خیره شد
_« آقای هانسون شمایید »
با شنیدن صدای مردانه و محکمی از پشت سرش بیخیال نگاه کردن به اندام جونگکوک شد و سرشو چرخوند، با افتادن نگاهش به هیکل دکتر روبه روش پوزخندی زد و دستاشو داخل جیب شلوار تنش فرو‌ کرد
_« بله !!؟..»
هیونجین که به دلیلی اونو صدا کرده بود ، لبخندی زد و با دستش بهش اشاره زد تا نزدیکش بیاد پسر که دلیل این رفتارو نمیدونست بی خبر بهش نزدیک شد و روبه روش ایستا
با دیدن لبخند محو دکتر بی اختیار خودشم لبخندی زد و به چهار چوب در تکیه داد حس اینو داشت که چقدر خفنه که توسنته توجه دکتری مثل چویی رو جلب کنه توی خیالات و توهماتش پرسه میزد که با گرفته شدن یهویی انگشت های دستش فریادی از درد کشید و ناخواسته قدمی به عقب برداشت ، لعنتی زیر لب فرستاد و چهرش بیشتر جمع شد
_« خوب گوش کن بچه پرو اگه یکبار دیگه دستت به جونگکوک بخوره کاری میکنم که نه تنها دستی برای بلند کردن روش نداشته باشی ( به پایین تنش اشاره زد ) دیک تم از دست بدی و با پشتت خودتو ارضا کنی »
با فشار شدیدی که به انگشت‌های زخمیش اورد ولش کرد و دستی به لباسش کشید
لحنش انقد جدی و محکم بود که جرعت هر حرکتی رو از پسر گرفت و تنها تونست زیر لب انواع فحش هارو براش‌ ردیف کنه و به جونگکوک و همه آدمای اطرافش لعنت بفرسته ، با آروم شد دردش نفس لرزونشو بیرون فرستاد و کمرشو راست کرد ، با چشمایی که انگار قصد مشت کوبیدن توی دهن هیونجینو داشتن بهش خیره شد
_« توی عوضی چیکارشی مگه که اینجوری بخاطرش تهدیدم می‌کنی »
از بین دندونای قفل شدنش غرید و دست به کمر منتظر جوابی از طرف مرد بزرگتر شد
هیونجین که خوب میدونست چطوری باید جواب اینطور ادمارو بده پوزخندی زد و دست به سینه توی چشماش زل زد
_« دوست پسرشم..../»
خیلی ساده حرفشو به زبون آورد و همین کلمه به ظاهر معمولی باعث جفت شدن لب های هانسون بهم شد ، لحظه ای بخاطر حرفی که شنیده بود تو شک‌فرو رفت و میخکوب به قیافه خونسرد روبه روش نگاه میکرد تا ردی از شوخی درونشون پیدا کنه اما فقط برق حقیقت از چشماش بیرون میزد ، تکونی به بدنش داد و بی تعادل قدمی به عقب گذاشت سرش نبض میزد و مانند فردی مست ، مجنون وار شروع به خندیدن کرد
_« آره توهم گفتی منم باور کرد »
هیستریکی خندید و دستشو به حالت تمسخر به طرف دکتر دراز کرد
_« میخای باور کن میخای نکن مهم نیست »
بی حس زمزمه کرد و بعداز بالا انداختن ابروهایش برای پسر هل کرده روبه روش به طرف در چرخید و با ضرب بستش، میدوسنت اگه این حرف به گوش جونگکوک برسه قراره بد توبیخ بشه اما هیونجین جوابی داشت که به اونم بده
با محو شدن مرد از جلوش ناباور خنده کوتاهی کرد و گیج شده از حرفی که شنیده بود بطرف در انتهایی پاهاشو حرکت داد
_
_
قدمی روی آخرین پله گذاشت و راهشو سمت بورا که به ماشین آشنایی تکیه زده بود پیش گرفت
ذهنش طوری آروم با مسئله پیش اومده برخورد میکرد که مطمئن شد ایندفعه هم مواد بهش تزریق شده و قراره تا حداکثر دو روز ریلکس باشه ، لعنتی به خودش بابت سادگیش فرستاد چقدر احمقانه فکر میکرد مقاومت بدنش بالا رفته که انقد خوب می‌تونه با وجود دردی که داره حرکت کنه و فعالیت داشته باشه ولی انگار دقیقا برعکس این جریان بوده و اوضاش به طرز فجیهی داره بد پیش می‌ره ، پوفی کرد و نفسشو با حرص بیرون فرستاد با به یاد آوردن اتفاق داخل اتاق لحظه ای چشماشو بست از واکنشش نسبت به هیونجین شرمنده نبود اما اینو الان جونگکوکی می‌گفت که کاملا مغزش خاموش و کند شده بود نه پسری که تا به کسی بیراه می‌گفت مغزش اوردوز میکرد و شوک عصبی بهش دست میداد ...

ب_« باشه من الان تمام عکسارو براتون ارسال میکنم ..... امشب .... بله متوجهم .... می‌بینمتون»
با قطع شدن تماس دستای لرزونشو پایین آورد و نفسشو با استرس بیرون داد تو همین مکالمه کوتاه چند بار قلبش بخاطر لحن کوبیده مرد گرفته بود و از همین الان داشت خودشو تو قرار شب تصور میکرد که چطوری میخاد در برابرش طاقت بیاره .
با پیچیدن صدای قدم هایی‌نگاه دوخته شدنشو از زمین گرفت و سرشو بلند کرد ، با نزدیکتر شدن پسر، کلافه شکلات داخل دهنشو با گرفتن چوبش بیرون کشید و تکیشو از ماشین گرفت ،‌ چند بار پیش سر هم نفس عمیق کشید تا کمی به خودش بیاد اما میمیک های صورتش به طرز واضحی مصنوعی به نظر می‌رسیدن و این از چشم پسر کوچیکتر که خوب میشناختش دور نموند. با قرار گرفتن هردو روبه روی هم ، خنده ی خطی روی لبای دختر نشست و نگاه کلی به سرو صورتش انداخت میشد گفت الان وضع بهتری داره و این یکم از نگرانیشو کم کرد، با نشستن نگاه مشکوک پسر روی صورتش نفسشو لرزون بیرون داد و برای حواس پرتی دستشو روی گونش قرار داد و نرم مشغول نوازشش شد
_« خوبی کوکی .... جاییت درد نمیکنه »
لحنش آروم و کم صدا بود دقیقا همینطوری که پسر روبه روش میپسندید و دلگرم میشد ، با تغییر یافتن جو بینشون که باعث خوشحالی بورا میشد جونگکوک کشی به لباش داد و مصنوعی خندید
+« اره خوبم بریم »
بی حس حرفشو زمزمه کرد و بدون توجه به صورت رنگ پریده و ضایع دختر ، از کنارش رد شد و با برداشتن چند قدم بلند خودشو به لبه خیابون رسوند
بورا با تعجب آشکاری رد قدم های پسرو دنبال کرد و ضربه ای به پیشونیش زد انگار دوباره قرار بود با جونگکوکی که هیچی براش مهم نیست و همه رو به یک‌ورش میگیره سر کنه

با لرزش فک و دندوناش ، کت تنشو بیشتر به بدنش چسبوند و نفسشو بخار مانند بیرون داد. سوز سردی روی بدنش می‌نشست و نشون میداد زمستونی سردی انتظارشونو می‌کشه .....
زمستون براش فصل متفاوتی بود چون رنگو بوش ، این هوای سردش که بیشتر مردمو رو فراری میداد تا زودتر به مکانی گرم برسن ، همه به خودش شباهت داشت و اونو یاد زندگی و شخصیتش مینداخت
با رسیدن به کنار ماشینی که حدس میزد صاحبش هانسون باشه از حرکت ایستاد و نگاهشو به دو طرف جاده طویل و پر خودرو داد ، دستاشو بهم کشید تا کمی گرما داخل کف دستش ایجاد بشه و بعدش دستشو بلند کرد و تکونی داد تا بلکه کسی براش‌ نگه داره ، اما با رد شدن ماشینی با سرعت از کنارش قدمی عقب برداشت و گیج شده به اون خودرو که انگار طرف داخلش مست بوده نگاه کرد ، فقط یک متر فاصله داشت تا کاملا پخش زمین بشه و یه تصادف شدیدو که مصدومش خودش بودو به نمایش بزاره ، با تاسف سری تکون داد و باا آخرین نگاهی که به ماشین انداخت خاست برگرده و دوباره تلاش کنه که با افتادن چشماش به طرف مخالف ماشین هانسون که بسمت جاده بود سایه ای رو دید که تیکه زده به بدنه ماشین دستاشو داخل جیباش فرو کرده بود ، شونه ای بالا انداخت و با خیال اینکه شاید یکی از افراد رهگذری و پیاده رو اینجا باشه که مثل خودش منتظر نگه داشتن خودرویی هست نگاشو ازش گرفت و کار قبلیش رو تکرار کرد
_« انگار الان حالت خیلی بهتر شده ؟»
باشنیدن صدایی ترسیده توی جاش پرید و نگاهشو سمت مبدا این حرف برگردوند ،با چشمایی که به شکل کیوتی گرد شده بودندبه پسری روبه روش‌که در کمال خونسردی سیگاری دور میکرد و استایلی تماما مشکی به تن داشت نگاه کرد ، لبخند روی لبش باچهره خشنی که به خودش گرفته بود تناقض جذابی شکل داده بودن و نگاه هرکسی محو خودش میکرد ، البته نه همه ‌‌..../:
ااخم کوچیکی روی ابروهاش جا گرفت و با ریز کردن چشماش دقیقتر به فرد روبه روش خیره شد چهرش هم آشنا بود هم ذهنیتی غریب نسبت بهش داشت، با گیجی پلکی زد و بازهم به سکوتش ادامه داد
با جلب کردن نگاه پسر کوچیکتر ، سیگار داخل دستشو که هیچ اشتیاقی برای دود کردنش نداشتو گوشه ای پرت کرد , حرکتی به بدنش داد و تیکشو از ماشین گرفت و به طرفش قدم برداشت ، توی یک متریش ایستاد و نگاهشو محور وار روی صورتش چرخوند ، چشمای گردنش لبابهای نیمه بستش دستای مشت شدش اخم بانمکش که روی پیشونیش نشونده بود همه باعث شدن پسر سرشو خم کنه و ریز بخنده انگار زیاد نشناخته بودتش که اینطوری با غضب کیوتی نگاش میکرد ، دستی پشت گردنش کشید و با تک خنده آخری که از بین لبهاش فرار کرد سرشو بالا آورد ، میخاست صداشو بشونه اما با ادامه دار شدن سکوت پسر، تهیونگ احساس کرد شاید بازهم تو ساید لال بودنش فرو رفته و قصد حرف زدن نداره ، سرفه کوتاهی کرد و بعداز برنداز کردن استایل پسر، جلوتر قدم برداشت و توی فاصله نسبتا نزدیکی بهش ایستاد
با نزدیک شدن پسر ثابت سر جاش ایستاد و گستاخانه به زل زدنش ادامه داد ، حس شناختی از آدم روبه روش می‌گرفت که باعث میشد نخاد چشماشو ازش بگیره اما با قرار گرفتن هیکلش که مطمئن بود درست دو برابر خودشه اونم دقیقا روبه روش و در فاصله نزدیکش ، خاست قدمی به عقب بزاره و مرز بینشونو حفظ کنه که لحظه ی اخری نگاهش به چشمای آشنایی که انگار قبلنم توی این فاصله کم دیده بودشون ماتم زده سرجاش ایستاد و با فکی افتاده به صحنه جلوی چشماش زل زد ، چطور امکان داشت که همون چشمای کشیده باشن که انگار قصد جادو کردنتو دارن اما با این تفاوت که حالا بجای دریای آبی شب سیاهی درونشون به رخ کشیده میشد ، چند بار با مکث پلک زد و نفس بریده ای از گلوش خارج شد ،‌ هر چی بیشتر دربارش فکر میکرد کمتر میفهمید و این داشت بی دلیل روانشو بهم می‌ریخت در حدی که مغزش فقط بهش دستور میداد که جلو بره و با گرفتن یقه پسر وادارش کنه حرف بزنه که چرا به فردی که دیشب دیده بودتش شباهت داره ، همینقدر ابلهانه و دور از تصور
با تکون نخوردن پسری که حالا برخلاف چند ساعت قبل گستاختر و پرو تر دیده میشد به خودش جرعت داد تا بیشتر بهش نزدیک بشه و در حالی که بخاطر کوتاه بودن قد پسر نسبت به خودش مجبور شده بود کمی خم بشه ، دقیقتر صورتشو زیر گره چشمای گرگ مانندش گرفت ، یه چیزی مدام توی ذهنش وادارش میکرد که لپای پسر اخمالوی جلوشو بکشه و (آخ ) شو دربیاره اما فعلا تهیونگ به خودش جسارت اینکارو نداد و تصمیم گرفت ایندفعه فقط فرصت زل زدن تو چشمای پسرو به خودش بده و موقعیت های بعدی که همو دیدن بیشتر اذیتش کنه ، سری تکون داد و از فکر دراومد که با دیدن تعجب آشکار پسر ،‌ ابرویی بالا انداخت و به پیروی ازش اونم متجب بهش خیره شد ، حس میکرد با یک بچه در حال بازی کرده و داره طوری حواسشو پرت می‌کنه که نفهمه مادرش درحال خارج شدن از خونست
نتونست بیشتر از این جلوی خودشو در برابر این نگاه حیرت زده بگیره وبا خنده ریزی که کرد ذهنیتی خوش خنده از خودش توی فکر پسر کوچیکتر جا داد اما این کاملا برخلاف اخلاق تهیونگ بود و پسر نمیدونست چرا داره رفتارشو بخاطر آدم روبه روش تغییر میده ....
_« چیزی شده پسر کوچولو که اینطوری با چشمایی پاپی مانندت بهم زل زدی »
با صدایی بم و خمار که سعی در کیوت بیان‌کردنش داشت حرفشو روبه صورت بهت زده پسر به زبون آورد و لیسی به لبای خشکیدش کشید
با نشنیدن صدایی ازش پوفی کرد و کلافه دستی داخل موهاش که بخاطر نبستنشون بهم ریخته به نظر می‌رسید کشید ، یک پسر بچه چطور میتونست انقد مقاوم باشه و حتی زحمتی برای حرف زدن به خودش نده ،فکر نمی‌کرد انقد لجبازو یک دنده باشه اما انگار این آدم پر از سوپرایز بود که در آینده قراره شگفت زدش کنه
بدون اینکه کم بیاره آرنج دست راستشو روی شونه جونگکوک قرار داد و سرشو بیشتر خم کرد تا پسر زحمتی به خودش برای بالا آوردن چشماش نده
_« الان داری برای من قیافه میگیری »
با حرفش که کاملا با لحنی جدی بیانش کرده بود و تنها خودش میدوسنت که اینا همش فقط برای باز کردن صحبت هست ،کفت و باعث شد ابروهای جونگکوک از چیزی که شنیده بود بالا بپره و پرو تر از قبل صورتشو جلوتر بکشه
+« اونوقت شما کی هستین که براتون قیافه بگیرم»
با تندی جملشو گفت و با جمع کردن لپش به داخل توی چشمایی که در فاصله کمی بهم خیره شده بودن زل زد
تهیونگ از اینکه بلاخره این صدای شیرینو اونم با این لحن شنیده بود لبخندی دلنشین روی لباش نشست که با گاز گرفت قسمتی ازش سعی در مهار کردنش داشت تا بیشتر از این مضحک به نظر نرسه ،
مشتاقانه از این هم صحبتی سرشو که پایین انداخته بودو بلند کرد و دستشو از روی شونه فرد روبه روش برداشت این تفاوت جثه هاشون اونو به وجد می‌آورد که باعث میشد بخاد روش خیمه بزنه و اجازه هر حرکتی رو ازش بگیره اما اینا همش تخیلات اون بود که داخلشون با قیافه ای احمقانه در حال پرسه زدن بود
_«‌ شاید دوست پسر آیندت »
با دیدن چشمای گشاد شده پسر ، فهمید که حرف احمقانه داخل ذهنشو خیلی راحت به زبون آورده و حالا اون بود که چشماش تغییر سایر داشتن و به درشت ترین حالت ممکن درآوردن ،فخشی نثار خودش کرد و تو دلش لگد محکمی به دهنش کوبید، چطور انقد ابلهانه اینچنین چیزی رو به پسری که هنوز دو دفعه دیده بودتش گفته بود اونم توی همچنین موقعیتی ، با هجوم افکارش آهی کشید و چشمامو با شرم بست
جونگکوک که یه لحظه حس کرد اشتباه شنیده گره ی بین ابروهاشو بیشتر کرد و با ریز کردن چشماش نفسشو با صدا بیرون داد
-«‌چیی...»
ب_« خوب دیگه پسرا وقتتون برای آشنایی تموم شد »
تا خاست حرف بیشتری بزنه با اومدن بورا ساکت شده عقب کشید و سعی کرد تمام مکالمه کوتاهشو با پسر روبه روشو به قعر چاه ذهنش بفرسته چون هروقدرم فکر میکرد دلیل این گفته پسرو نمیفهمد
ب_« باید بریم دیرومون شده»
با جمله ی بعدی که دختر به زبون آورد باز هم نتونست توجه ی دو پسرو که انکار میخکوب هم شده بودنو جلب کنه و این براش یه حس ناراحتی به دنبال داشت ، « نوچ » گفت و نگاهشو سمت جونگکوک برگردوند با دیدن چشماش که هنوزم هم روی فرد سوم این جمع می‌چرخید اخمی کرد و دستشو جلوی صورتش تکون داد
ب_«نگاه کردی به ساعت آقای جئون( مکثی کرد و نفسشو پر حرص بیرون داد ) انقد دیرت شده که مطمئن باش سانا میکشتت »
بین اون هیاهویی که چشمای منتظر تهیونگ و نگاه بی حس جونگکوک راه انداخته بودند پسر به این توجه نکرد که بورا اسم سانا رو از کجا می‌دونه و تنها در جوابش سری ناواضح تکون داد ،تپش قلبش بالا رفته بود و این هیچ دلیلی نداشت جز شباهت فرد روبه روش به پسری که دیشب در حد یک نگاه ملاقاتش کرده بود و الان شک داشت که همون باشه یا نه .....
تهیونگ که تازه تونسته بود مکالمه ای با پسر راه بندازه با اومدن بورا و حضورش بینشون که جز مزاحم دیگه هیچ لقبی نداشت، پوفی کرد و دستشو سمت کاپوت ماشین دراز کرد با برداشتن چیزی که همراه بسته سیگارش خریده بوده عقب کشید و مقابل پسر با فاصله ایستاد
_«بیا بگیر »
با دوباره شنیدن صدای بمو محکمی که تا دقایقی پیش کنار گوشش زمزمه هاشو میشنید سرشو بلند کرد و توی سیاه چاله چشماش زل زد ، با دیدن آبمیوه داخل دستش چند ثانیه نگاهش‌ به اون و بعدش به قیافه حق به جانب پسر داد.
+«نمیخام میل ندارم »
زیر لبی و کوتاه حرفشو گفت و سرشو سمت دیگه ای برگردوند ، بورا با تعجب نگاهشو بین تهیونگ، پاکت آبمیوه و جونگکوک چرخوند و تو ذهنش هر حدسی رو زده بود بجز اینکه اون چیزی که دست پسر بزگتره مال رفیقش باشه چون همین چند دقیقه پیش هرچقدر اسرار کرد که گلوش گرفته و اون پاکتو رو بهش بده پسر گوش نکرد و گفت مال خودمه اخمی کرد و نگاه چپی به هردو انداخت البته اونا هم زیاد اهمیتی بهش نکردن و کامل نادیدش گرفتن
تهیونگ چشم غره ای به پسر که ردش کرده بود رفت و با حرص دستاشو سمت انگشتای ظریف و سفید پسر روبه روش دراز کرد و بعداز گرفتنشون پاکت آبمیوه رو داخل دستاش با شتاب کوبید آنقدر محکم که باعث شد دست جونگکوک لحظه به پایین خم بشه و کش بیاد
_«تعارف نکردم مال خودته »
با عصبانیت و لحنی لجباز که درست مثل پسرک بود گفت و نگاهشو به چمشایی که دوباره روی صورت نشسته بودند داد ، نگاه سوزناک پسر متحیرش میکردچون تا جایی که یادش میومد این آدم حتی جرعت بلند کردن سرشو نداشت که حرفشو بزنه و الان در سکوت با چشماش قصد به آتیش کشیدشو داشت ، بدنشو عقب کشید و نفسشو که بخاطر نشستن دو جفت چشم مستقیم روی بدنش گرفته بودو بیرون داد و در آخر طاقت نیاورد و با بریدن طناب نگاه خودشو جونگکوک چشماشو سمت بورا حرکت داد تا کمی توان نفس کشیدن داشته باشه ، با مکث تکیه شو به ماشین داد و نگاهشو روی اجزای صورت دختر چرخوند یطورایی دلش نمی‌خواست به چشماش خیره بشه چون خبر داشت چه چیزی رو پشتشون مخفی کرده بود بادیدن صورت کبود شده دختر که نشون از عصبانیت میداد پوزخندی زد ،میدونست وقتی تنها بشن قراره بخاطر این نزدیکیش با پسر باز خاستش کنه ولی کی بود که از کارش پشیمون بوده باشه یا دلهوره ای از حرفای بورا داشته باشه پس با گستاخی و برای اینکه بیشتر لج دخترو دربیاره چشمای خمارشو که حالتی محو کننده به خودشون گرفته بودند دوباره بسمت پسر روبه روش برگردوند و وقتی نگاه اونو هم روی خودش دید به شکل جذابی ابروهاشو بالا انداخت ، کاش تو این موقعیت با پسر تنها می‌بود اینطوری کارش برای نزدیک شدن بهش راحت تر میشد اما الان میدوسنت هر حرکتی که بزنه از چشم های عصبی و قرمز بورا دور نمی‌مونه
دختر خشمگین از این نگاهای تهیونگو جونگکوک سرفه مصنوعی کرد و به هانسون اشاره زد تا دست از ضربه زدن به دیوار برداره و نزدیکشون بشه
هانسون که هنوزم بخاطر حرفی که شنیده عصبی و غیر قابل کنترل بنظر می‌رسید بلاخره از دیوار روبه روش که تمام مشتای محکمشو به جون خریده بودند دل کند و قدم های نا مطمئنشو سمت جمع سه نفره برداشت
با نزدیکتر شدن پسر ، سرشو سمت جونگکوک کج کرد
ب_«جونگکوک تو با هانسون برو من باید تا جایی برم »
تمام سعیشو کرد تا صداش چیزی از عصبانیتشو نشون نده و کاملا آروم به نظر برسه اما لرزش آخر صداش همه برنامه هاشو بهم ریخت
جونگکوک که از پیشنهاد بورا ناراضی میومد اخمی کردو دست به سینه لباشو به جلو فرستاد
+«من ترجیح میدم با تاکسی برم»
ب_« سرتق ...»
دختر که دیگه نتونست این بچه بازی های پسرو تحمل کنه با حرص زمزمه کرد و نگاهشو با ضرب ازش گرفت
ه‍_« لازم نیس...»
_«تو خفه شو بزار راحت باشه »
بدون اینکه بخاد لحنشو با حسی پر کنه خنثی گفت و پیچی به گردنش داد
هانسون که از این همه طرفداری که یهویی برای جونگکوک پیدا شده بودن هنگ و گیج شده بود تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و بی تعادل قدمی عقب گذاشت
ه‍_« باز تو کی هستی باز »
خنده ی بلندتری کرد و دستشو سمت مکانی که همشون ازش خارج شده بودند دراز کرد
ه‍_« اون دکتر ابله که میگه من دوست پسرشم ....»
همشون با حالت دپرسی بهش خیره بودند که با شنیدن حرفی که گفت مثل چوب خشک راست ایستادن و با دهنی باز به قیافه قرمزش چشم دوختن و تنها دختر بود که بی حواس « هان » به زبون اورد
ه‍_« این آقا هم ( به طرف تهیونگ اشاره کرد ) هنوز یک روز شده طوری رفتار می‌کنه که انگار برادر خونیشه بس کنین دیگه این مسخره بازیارو »
اصلا جمله دومی که با بلندترین صدای ممکن فریادش کشیده بود برای هیچکس اهمیتی نداشت و همه فقط با کنجکاوی لابه لای حرف اولش دنبال درست یا غلط بودنش میکشتن
جونگکوک هنگ کرده نگاهشو به طرف مطب برگردوند نمیدونست دلیل این حرفی که به هانسون زده چیه اما میفهمید که هیونجین هرزه گو نیست و مسئولیت هر جمله ای که از دهنش خارج میشه رو به عهده میگیره و بی جواب سوالی رو باقی نمیزاره
ب_« کوکی این پسره چی میگه »
با سوال ناگهانی بورا شونه ای بالا انداخت و بیخیال چیزی نگفت در واقع چیزی نداشت که بگه
_« چه زوجی باحالی بهم میاین »
ایندفعه صدای تهیونگ بود که توجه همه جلب کرد و باعث شد حتی نگاه جونگکوک روی صورت بی حسش بشینه طوری این جمله رو بیان کرده بود که همه فکر کردند تهیونگ اینارو بهم رسونده و واسطه ای بینشون بوده
ه‍_« چی چی بهم میان من اون هیونجین هرزه رو میکش....»
_« لازمه دوباره بگم خفه شو یا خودت دهنتو می‌بندی »
تهیونگ بدون اینکه بزار۸ هانسون حرفشو کامل کنه با جمله ای که گفت فکشو بست و بسمت جونگکوک که آسوده دستاشو بغل کرده بود و انگاری زیاد این موضع براش اهمیت نداشت ، برگشت خیلی دقیق میتوسنت از توی چشماش بخونه که این حرفا حقیقت ندارن اما بازم اون خیلی خوب پسرم نمی‌شناخت و شاید این یکی از شخصیت هایشه که نگاهشو میتونه کنترل کنه
بورا که نزدیک بود از شدت کنجکاوی سکته کنه دستای جونگکوک تو دستش گرفت و شروع به بالا پایین پریدن کرد
ب_« وای کوکی پس بخاطر همینه انقد هواتو داره عاح من دارم از ذوق میمیرم خیلی آدم خوبی رو انتخاب کردی بهت افتخار میکنم »
با شوقی بارو نکردنی کلمه به کلمه رو به صورت شوک زده جونگکوک کوبوند و بعداز بوسه ای که روی گونش نشوند عقب رفت اما بازم به پریدن ادامه داد
-« اینطور که فکر میکنین نیست »
آروم و زمزمه وار گفت و شک کرد که صداش به گوششون رسیده باشه
دختر که از همین الان داشت توی ذهنش به قرار براشون تدارک میدی با حرفی که شنید پوکر نفسشو بیرون داد و شل سر جا ایستاد
ب_« یعنی هیچی بینتون....نیست »
با بالا پایین شدن سر پسر چشم غره ای زهر داری بهش رفت و گیج شده سرشو سمت تهیونگ برگردوند قیافش طوری بود که انگار کوچکترین اهمیتی براش نداره اما این فقط ظاهرش بود و در واقع داشت برای اون دکتر پدوفیلی نقشه درمان میکشید اونم از نوع خودش و خب بماند که روش اون یکم متفاوت تر از چیزی بود که تصورش کنین ...‌
ب_« بیا بریم کوکی اگه یکم دیگه این حرفاتو تحمل کنم میزنم به سیم آخر و ولت میکنمو میرم»
به دنبال حرفش دستاشو گرفت و کشون کشون به سمت ماشین حرکت کردند
ب_« بده ببینم سوییچو »
با تند خویی و بی عصابی حرفشو به زبون آورد و با نگاهی به خون کشیده به پسر شوکه روبه روش خیره شد
هانسون خاست جلو بیاد و اعتراضی کنه که با افتادن نگاش به چشمای خالی جونگکوک وبعدش بورا و در آخر تهیونگ گپ کرد و تصمیم گرفت تا کتک نخوره خفنه خون بگیره و به حرفش گوش کنه
ه‍_«باشه ....»
مظلومانه که کاملا ازش بدور بود گفت و سوییچ ماشین مزدا رو به طرف بورا پرتاب کرد و دختر تو یک حرکت کلیدو داخل مشتش گرفت
جونگکوک بدون اسراری شونه ای بالا انداخت و با کندن نی کنار پاکت در حالی که سمت صندلی کنار راننده میرفت مشغول نوشیدن شد
قبل از اینکه دستگیره رو بکشه بازوش توسط بورا گرفته شد و دوباره بدنشو به عقب برگردوند
با سکوت ناگهانی که ایجاد شد جونگکوک با تعجبی که زیاد در ظاهرش معلوم نبود نگاهشو به جمع سه نفره روبه روش داد ، همشون طوری نگاش میکردن که انگار چیزی رو فراموش کرده یا دزدیده
ابرویی بالا انداخت و چشمشو روی همه افراد اونجا گذروند و در نهایت روی پسر مشکی پوش که ریز ریز درحال خندیدن بود مکث کرد و نگاه چپی بهش انداخت
بورا که از دیدن رفیق گیجش بیشتر حرصی شده بود نیشگولی از بازوش گرفت و چرخی به چشماش داد
ب_«جونگکوک بنظرت یک چیزی تو تنت اضافه نشده »
بورا با حالتی که هرکسی رو به خنده مینداخت روبه دوست خنگش حرفشو زد و دست به سینه روبه روش ایستاد جونگکوک که از نیشگول گرفته شده فقط دردی کوچیک حس کرده بود به لباس تنش نگاهی انداخت که با دیدن کت کتان تنش چشماش تغییر سایز دادن و دهنش از تعجب باز موند چطور نفهمیده بود لباسش عوض شده ، لعنتی به این حواس پرتی اش فرستاد و خاست دستشو برای بیرون آوردن کت جلو بیاره که با گرفته شدن مچ ظریفش با مکث به بالا نگاه کرد
_« نمیخاد درش بیاری بدنت الان گرمه بزار بمونه »
با لحنی که کاملا خنثی و بدور از هر نوع نگرانی گفت و دستشو عقب کشید

جونگکوک که هنوزم حس فشار انگشتای تهیونگ روی مچش حس میشد بیخیال شونه ای بالا انداخت و کتو سر جای قبلیش مرتب کرد اگه اون اینو میخاست پس خودش کی بود که ردش کنه
بورا که از واکنش تهیونگ ناراضی میومد و پردهای بینیش مدام بازو بسته میشدن جلوتر رفت و نزدیک بهش ایستاد
ب_«ولی تهیونگ تو فقط یک لباس نازک تنته»
حالا برخلاف لحن پسر بورا تک‌تک کلماتشو با نگرانی بیان کرد و ترسو واضح توی صورتش نشوند
ب_«ما با ماشین میریم لازمش نمیشه»
تهیونگ نگاهشو از روی پسر که با حالتی بچگانه بهش خیره شده بود برداشت و با نفس بریده ای که کشید کلاف به بورا چشم دوخت
_«منم لازمش ندارم پس تموم کن این بحث بچگانه‌ رو »
به تندی حرفشو توی صورت دختر کوبید و اجاره بحثه دیگه ای رو ازش گرفت
بورا که بیشتر از این حرصی نمیشد نفس لرزونشو بیرون داد و با بالا انداختن ابروهاش تهدیدشو به تهیونگ نشون داد و بلافاصله بسمت جونگکوک پا تند کرد
ب_«بشین کوکی »
بی دلیل با پسر معصوم کنارش هم تلخ شده بود و عصبی سرش داد زد

با رفتن اون دو هانسون با سوتی که کشید خنده هیستریکی کرد و بسمت تهیونگ قدم برداشت
ه‍_« بنظرت اسم این دراما رو چی بزاریم »
با خنده مسخره ای نگاهشو به تهیونگ داد که با دیدن صورت کاملا خنثی و بی حسش خندشو قرت داد و برای از بین بردن این جو متشنج راهشو بطرف موتور کج‌کرد
تهیونگ که کاملا پسرو زیر نظر داشت با دیدنش که طرف موتورش قدم برداشته نفسشو با حرص بیرون داد و با دستی که پشت گردنش کشید مشتشو آماده فرود آمدن کرد ...
ه‍_« بیا کیم باید زودتر بری.....»
با کوبیده شدن مشتی به دهنش یک متر به عقب پرت شد و از درد نگهانی که توی صورتش پیچید فریادی از سر داد، با ضربه ای محکی که خورده بود حس کرد فکرش به اضافه تمام دندوناش خورد شدن و چیزی ازش نمونده
ه‍_« لعنت بهت عوضی ......»
فریاد کشید و دور خودش پیچ خورد از درد زیاد حتی نمیتونست حرف بزنه یا حتی نشون بده وقرد آسیب دیده
_« جرعت کن یکبار دیگه مشت بزنی به صورتم اونوقت یه بلایی بدتر از این سرت میارم »
با لحنی که تهدید تنها حس درونش بود رو به هانسون کلماتشو بیان کرد
ه‍_« لعنتی تو که حتی صورتت یه خش هم نیوفتاده»
درحالی که دو لا شده بود و دستشو روی دهنو فکش قرار داشت گفت
_«مهم نیست حتی اگه انگشتات صورتمو لمس کنند منتظر باش چون قراره شکسته بشن »
محکم و پرقدرت زمزمه کرد و نگاه آخری به صورت جمع شده از دردش انداخت ، دلش خواهان این بود که بیشتر از چیزی که حقشه تلافی کارشو دربیاره ولی الان وقت کافی نداشت و تا همین الانم از قرارش جا مونده بود پس بدون مکثی پاشو دو طرف موتور قفل کرد و با برداشتن کلاه کاسکتش خودشو برای روندن تنظیم کرد
_« هی عوضی نمیخای که اینجا منو تنها بزاری »
هندلی زد و پوزخندی شیطانی روی لباش نشوند
_« دقیقا میخام همین کارو کنم »
و بلافاصله بداز حرفش دسته موتور فشار داد و با گاز یهویی که داد تمام هیکل هانسونو زیر خاک گرفت
_« بیچارت میکنم کیم تهیونگ »
فریادی از درد و حرص کشید و با تمام زور جا موندش ازش حرفشو قبل از اینکه پسر موتور سوار خیلی ازش دور بشه به گوشاش رسوند
_
_
+« این پسره کیه »
با لحنی آروم و خاستنی زمزمه کرد و سرشو نرم بطرف بورا برگردوند
دختر نیش‌خندی زد و بعداز نگاه انداختن به جاده روبه روش ، چشماشو ثانیه ای به فرد کنارش داد
_« وقت شناختش دیگه گذاشته کوکی زمان هایی که فرصتش بود تو درگیر زندگی خودت بودی که نشد بهت بگم الانم زیاد اهمیتی نداره »
حرفاش بوی درد و حسرت میدادن و اینو پسر به خوبی متوجه شد اما دلیلشو نمیدونست شاید چون اون کاملا از گذشته رفیقش بی اطلاع بود و به قطع با دونستنش به این پی خواهد برد که به هیچ آدمی در دنیا قابل اعتماد نیست /...
با سکوت معذب کننده ای که توی محیط کوچک ماشین ساکن شد بورا تصمیم گرفت نفر اول باشه که این صدای کر کننده سکوتو از بین می‌بره
_« ولی کوک باید کتشو بهش میدادی اون فقط یک تعارف کرد »
در انتهای حرفش خنده کوتاهی کرد و با نگاه کردن به آینه بغل پاشو روی گاز گذاشت و از ماشین کند جلویی سبقط گرفت
+«تو لغت نامه من چیزی به نام تعارف وجود نداره پس منم گرفتمش »
با حرف پسر که کاملا خودشیفته و گستاخانه بیانش کرده بود با ناباوری سرشو سمتش چرخوند و این دفعه طولانی تر به قیافه خنثا و خاموشش زل زد
_«یا جونگکوکا تو خیلی پرویی لطفا زودتر از این سایدت در بیا »
با لحنی حرص گرفته و عصبانیتی ساختگی روبه پسر گفت و نگاهشو برگردوند
+« ساید...»
با کلمه سوالی که پسر ازش پرسید ، تنش به آنی یخ کرد و استرس از نوک پاش تا مغزش صعود کرد و نفسشو برای چند ثانیه بند آورد حرفای هیونجین به شکل فیلمی نوار وار از جلوی چشماش گذشت و به مرز جنون رسوندش ( جونگکوک نباید بفهمه که چند تا ساید داره در هیچ شرایطی خب چون اینطوری به خودش سخت میگیره و ذهنشو از این چیزی که هست بهم ریخته تر می‌کنه ) لعنتی به خودش زیر لب فرستاد و با هل زدگی به سمت جونگکوک برگشت
_«‌ هیچی بابا مهم نیست »
زمزمه وار و با تردید گفت و محکم فرمون رو بین انگشتاش گرفت و تو دلش به هر دینی قسم داد که جونگکوک سوال دیگه ای ازش نپرسه که با رد شدن موتور تهیونگ از کنارشون شانسشو اینطور بهش نشون دادن و حواس پسر کوچیک تر پرت آدم روبه روش که به طرز خطرناکی در حال روندن بود گرفتار شد
_« یا تهیونگ چرا انقد تند می‌رونه »
با دلواپسی که هیچوقت برای کسی جز پسر موتور سوار نبود گفت و با دلشوره نگاهشو به ویراج رفتن های تهیونگ داد
اما ذهن پسر کنارش داشت این حد از مهارت هاشو تحسین میکرد و یقین داشت حتما مدت طولانیه که موتور سواره وگرنه این حد از تسلط کار هرکسی نبود
_« میخای بمیری فقط لازمه بگی بهم تا با یک گلوله خلاصت کنم »
با شنیدن غرغر دختر کنارش تک خنده ای کرد و سرشو تکون داد و خاست تا رسیدن به مقصد سرشو بزاره روی شیشه و استراحت کنه اما با یهویی برگشتن سر تهیونگ به طرفش ، لحظه ای نفسش کند شد و توی همون فاصله زیادی که باهم داشتن باعث شد قلبش تند تر بزنه و برای ثابت کردن ریتمش سریع تر اکسیژنه به داخل ریه های بفرسته

(ورود فرد جدیدی به زندگیت ، یعنی قبول کردن و پذیرفتن حس های تازه ای که ترکیبی با درد و شادی ، نگرانی به وجودت تزریق می‌کنند و شاید تو در برابرشان حتی از قبل هم ناتوان تر بشوی چون این احساس قوی تر از آنهایی خواهد بود که تو فقط بصورت روزمره با آنها روبه رو میشوی و این به تو حس ترسی را القا میدهد که گاه بی گاه از خودت بپرسی که آیا این آدم ارزش صدمه ی دیگری را دارد که بر پیکر بی جان خود هدیه کنی )

_____________________________
سلام عزیزان اینم از پارت ۱۰
امیدوارم ازش خوشتون بیاد و راستی ووت و کامنتم فراموش نشه فعلا❤️

Fortsätt läs

Du kommer också att gilla

49.7K 5.9K 40
Completed با نگاه خیره‌ی کیم روی خودش پوزخندی زد،بلاخره وقتش رسیده بود 'با یک لمس ساده عاشقت میکنم' Couple:Vkook Genre:Mystery-Crime-Romance-Smut
5.8M 302K 116
Starring Kim Taehyung And Jeon Jungkook This is original by @ARTSEOULVK in twitter i just write it for the people dont have twitter and want to re...
7.5K 1.3K 21
همه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگک...
50.7K 4.2K 32
-میخوای با شراب رو‌بدنت طرح عشق بزنم اقای کیم؟ تهیونگ نگاهشو به جامی که در دستان جونگکوک بود داد و پوزخند زد: -میخوای که برام چی بکشی جئون؟ جونگکوک خ...