THE PAİN OF LIFE (1)

By taehungjkfb

2.1K 257 825

جونگکوک با فهمیدن زندگی گذشته مادرش به دنبال کشف آن میگردد که درهایی از حقیقت به رویش باز میشود که ناباورتری... More

خودم 💟
معرفی
P1📃
P2📃
P3📃
P4📃
P5📃
P6📃
P7_1📃
P7_2📃
P8📃
P9📃
p10_2📃
p11_1📃

p10_1📃

88 17 145
By taehungjkfb

{عجیب بود رفتارش....
مثل فردی انسان نما که دست ساز رباتیک باشد }

_________________________________+

با پرت کردن پسر به داخل ، در کلاسو محکم بست طوری که حتی دیوارها هم به لرزش افتادن و صدای اکو مانندی توی محیط کوچیک پیچید.
نفس عمیقی کشید و نگاه غضبناکشو بالا گرفت ، با چند قدم بلند خودشو به جونگکوک که با وحشت بهش زل زده بود و بدنش لرزش کمرنگی داشت رسوند و یقه لباسشو توی مشتش گرفت :
_« این پسره رو میشناسی حروم زاده ؟؟؟»
با خشم حرفاشو از بین دندونای جفت شدش بیرون فرستاد و با چشمایی که به قرمزی میزد توی صورتش غرید ، نفسای عصبی و بلندش حتی از اون فاصله نسبتا کم روی صورت جونگکوک مینشست و پسر دلیل این همه خشم هانسون رو نمیدوسنت ، هنگ کرده آب دهنشو که غلیظ و تلخ شده بودو قرت داد و نفسشو با کندی بیرون فرستاد
+« آروم...باش »
آهسته کلمات به زبون آورد تا شاید این لحن ملایمش تاثیری روی آدم همیشه خشمگین روبه روش داشته باشه ، اما وقتی تغییر تو حالشون ندید اخمی کرد و دستشو با ضرب از یقش فاصله داد؛
+« ولم کن »
به دنبال حرفش به عقب هلش داد و نفسهای کشداری از گلوش خارج شد که اخطاری از درد بهش میدادن
با تیر کشیدن ناگهانی پهلوش ، هینی کشید و به نیمکت کنارش تکیه زد . به ناگه انقدر دردش زیاد شده بود که احساس میکرد قراره همه وجودش از همون زخم بیرون بزنه‌ و همینجا متلاشی بشه
هانسون که منتظر حرف و واکنش دیگه ای از پسر بود وقتی سکوتشو دید دیگه نتونست عصبانیتشو که همراه حسادت بودو کنترل کنه و با تک قدمی که برداشت فاصله بینشونو به صفر رسوند ، با شتاب اونو به طرف دیوار پشت سرش هل داد و با جفت کردنش چشماشو به صورت مچاله شده و ابروهای پیچ خورده جونگکوک داد :
_« چرا آروم باشم هاااننننن !!!!! نکنه بخاطر همون عوضی منو رد میکردی »
جونگکوک لحظه ای بیخیال دردش شد و متعجب زده چند بار پشت سر هم پلک زد تا بلکه ذهنیتی از اون فردی که هانسون داره ازش حرف میزنه پیدا کنه اما واقعا تا به الان طوری با کسی رفتار نکرده بود که اطرافیانش فکر کنن علاقه ای به کسی داره با چهره ای که از درد فرو ریخته و سفید شده بود سوالی بهش نگاه کرد
هانسون که واقعا خسته شده بود از این وضع, پوزخندی زد و دندونهاشو روی هم سابید...
کی قرار بود بفهمه که حتی همین نگاهش براش تبدیل به نقطه ضعف شده بود !!!
_« اینطور نگام نکن که قسم میخورم همینجا اول تورو میکشم بعدش خودمو .... فهمیدی »
هر حرفی که از دهنش خارج میشد نفسای عصبی و تندش توی صورت پسری که بین بازوهاش اسیرش کرده بود کوبیده میشد و جونگکوک از اون همه نزدیکی و برخورد نفساش به پوست صورتش مانند فردی که بیماری آسم داشته باشه ، نفساش با تعلیق و سست از گلوش خارج میشدن، بی جون دستشو روی تخته سینه عضله ای روبه روش گذاشت و تکون ریزی بهش داد که تاثیری تو جابه جا شدن هانسون نداشت
_« انقد منو پس نزن جونگکوکککک.....»
با صدایی که میشد لرزیدنشو حس کرد توی چشمای جونگکوک غرید و هردو مچشو داخل یک دستش گرفت و بالای سرش قرار داد تا بتونه تسلط بیشتری روی پسر داشته باشه
_« باور کن میکشمت اگه قراره مال من نباشی »
جونگکوک که با تکون دادن بدنش سعی در رهایی داشت ، تلخ خندید و سرشو پایین انداخت ، واقعا داشت اونو از چی میترسوند ، مرگ !!! چیزی که هر لحظه آرزوشو داشت و بدستش نمیاورد... بامزه بود//
+« بکش ....چون من نه ترسی از مردن دارم نه قراره مال تو باشم »
با وقاحت تو صورتش توپید و بینیشیو که انگار بخاطر تحمل اشکاش قصد آویزون شدن داشتنو بالا کشید
با دیدن عکس العمل پسر، حرصی دستشو پس کشید ، انگشتاشو داخل هم فرو کرد و با کش دادنشون قلنجشونو شکست ، با نشوند پوزخندی که همیشه روی لباش ظاهر میشد , دستشو داخل موهای کم پشت و مشکی پسر برد و با چنگی که بهشون زد سرشو بالا آورد و فشار دستشو بیشتر کرد انگار این پسر محبت سرش نمیشد و همش باید کتک میخورد تا حرف حالیش بشه
جونگکوک که دیگه تحمل درد جدیدی رو نداشت ، با این حرکت ناله آرومی از بین لب هاش فرار کرد و با چشمای نمناک به هانسون که از خشم قرمز شده بود خیره شد انقدر معصومیت تو چشماش زیاد بود که دل پسر روبه روشم به غم نشست و قبل از اینکه حرفشو به زبون بیاره، بغض آلود موهاشو ول کرد
_« شیباااللللللل»
با تموم وجودش فریاد کشید و مشت قدرتمندشو توی دیوار کنار سر جونگکوک کوبید نه یکبار بلکه که انقد اینکارو تکرار کرد که روی دیوار تو رفتکی ایجاد شد ، اون با خشمش در حال تخلیه خودش بود و پسر روبه روش با گریه های آرومی که میکرد
هانسون فقط یکبار دیگه فرصت میخاست ازش تا همه چیزو جبران کنه ولی انگار جونگکوک خسته تر این حرفا بود که به اینطور چیزا توجه ای نشون بده ، کلافه شده دستی داخل موهاش برد و به عقب هلشون داد ، به پشت برگشت و قدم هاشو سمت وسط کلاس برداشت
چند دقیقه ای رو هردو سکوت کردن ، جونگکوک با حس دوباره درد پهلوش (آخ) گفت و بیشتر دستشو فشار داد ، نفسش به کندی از گلوش خارج میشد و بدنش انکار بعداز دو روز از واهمه بیرون اومده بود و حالا داشت درد پهلوشو بهش یادآوری میکرد چشماشو روی هم گذاشت و فکشو باز کرد تا سریع تر هوا رو ببلعه ، با هر بار دم تمام وجودش می‌لرزید و لحظه بعداز بازدم آروم می‌گرفت ، دلش خواستار رفتن از این محیطی بود که لحظه به لحظه بهش حس تنگی نفس و خفگی میداد اما جسمش انگار محکوم به موندن و افتادن این اتفاقات که هیچکدوم دست خودش نبود ، شده بود
با شنیدن صدای پایی که متعلق به فرد دوم این چهار دیواری بود نگاهشو بالا گرفت و سعی کرد حداقل جلوی این آدم خودشو تا این حد ضعیف نشون نده .کمی بدنشو حرکت داد و وقتی با هانسون چشم تو چشم شد همه مظلومیت و ترحم داخل نگاهشو دور انداخت و جاشونو به عصبانیت و خشم داد ...
هانسون که برای زدن حرفی که قطع شده بود به طرفش عقب گرد کرده بود ، لحظه ای با دیدن صورت مثل گچ و عرق های سرد روی صورت جونگکوک که انگار برای خودش زیاد اهمیت نداشت ،خشکش زد، با بدنی که انگار قفل شده بود بسمتش قدم های نامطمئنی برداشت و دستشو روی صورت پسر گذاشت
با حس انگشتاش روی پوست صورتش اخمی کرد و با چرخوندن سرش دستشو جوری که بفهمه نیاز به این لمسا نداره از روی صورتش کنار زد جونگکوک از اینطور حسها متتفر بود و جز انسجار و چندشی فکر دیگه ای نسبت بهشون نداشت و دلیلشم برمیگرده به گذشته ، زمانی که پدرش با بی رحمی تمام با زنی به مادرش خیانت کرد و تمام خوشی هاشونو با حضورش بهم ریخت ، خب یادش بود وقتی که مادرش با غم توی چشماش این موضوع رو براش تعریف کرد و از دردهایی که گذرونده بود برایش حرف میزد, همون موقع بود که از کلمه ای به نام عشق متنفر شد و قسم خورد اگه روزی عاشق بشه هیچوقت خودشو نمیبخشه...‌( اما انگار روزگار قرار بود طوری رغم بخوره که این حسو با تمام وجودش بچشه بدون اینکه الان روحشم خبر داشته باشه )
هانسون که به این لجباز بودن پسر عادت کرده بود خاست دو مرتبه پوست نرم و زخمیشو که بیشترشون کار خودش بودو نوازش کنه که ایندفعه با گرفته شدن مچ دستش به چشمای غرق در خشم و قرمز جونگکوک خیره شد
+« به من دست نزن »
با دندونای قفل شده حرفشو زد و دستشو ول کرد
کلافه از این تخس بودن پسر که فقط برای خودش بود پوزخندی زد و چرخی به گردنش داد
_« رَم نکن قصدی نداشتم فقط میخواستم وضعیت بدنتو چک کنم »
با لحنی که میشد بعداز مدت هاحاله ای از نگرانی رو درونش احساس کرد به ارومی گفت و ترجیح داد ایندفعه کوتاه بیاد و پسر روبه روشو اذیت نکنه
_« حالت خوبه؟ »
درحالی که تو عمق چشماش زل زده بود و کاوشگر دنبال ذره ای محبت درونشون میگشت گفت و خودشو بیشتر بهش نزدیک کرد خاست حرفی بزنه تا بیشتر دلشو نرم کنه که با حرفی که شنید پوزخندی زد و تو ساید قبلیش برگشت
+« حالمممممم( نفسشو با حرص بیرون داد و محکم سرجاش وایساد ) طوری وانمود نکن که انگار حال من برات مهمه »
تو صورت هانسون کلماتشو فرو کشید و رخ توی رخ روبه روش وایساد
_« تو خودت خواستی که حالت برام مهم نباشی اونم برا منی که همه خودمو به پات ریختم منی که دو سال از عمرمو برات تلف کردم تا از اون افسردگی کوفتی دربیای ( با فریاد حرفاشو زد و دو دستشو کنار سر جونگکوک به دیوار کوبید ) اما توی پست فطرت و نمک نشناس همه اینا رو نادیده گرفتی و جوری پسم زدی که تمام حس هام ریز ریز شدن طوری که دیگه هیچوقت نتونم تیکه هاشو پیدا کن..م.. »
بغضی راه گلوش سد کرد و حرفشو نصف گذاشت ، پریشون قدمی به عقب برداشت و دستشو با حرص زیر چشمای نمناکش کشید
جونگکوک که تمام وقت با حیرت به حرفاش گوش میکرد پوزخندی بخاطر سخنرانی چرتی که شنیده بود زد و ایندفعه اون بود که بسمت پسر وسط کلاس قدم برداشت و با دستش به شونش کوبید
+« چی تو ذهنت ساختی که الان داری این مزخرفاتو بهم میبافی، عوضی تو رفاقت شش سالمونو به حس جنسیت تبدیل کردی و حالا داری منو مقصر میدونی ، فکر می‌کنی یادم می‌ره شبی که مست اومدی دم خونم و نزدیک بود بهم تجاوز کنه و صبحشو که با پرویی تو چشمام زل زدی و گفتی کاش دیشب اون اتفاق میوفتاد و بعدش طوری که انگار حس من برات جوک باشه شروع کردی به چرتو پرت گفتن که آره من از همون اولم دوست داشتم و وقتی جواب رد بهت دادم تمام روزو کتکم زدی...هاننننننن!!!!!! »
بدون مکث حرفاشو با صدایی که از خشمو غضب می‌لرزید گفت و دو دستشو به شونهای هانسون که تمام وقت با ظاهری آشفته بهش چشم دوخته بود کوبید ، بدون اینکه به بقیه این بحث همیشه ادامه دار توجه ای بکنه قدم هاشو به طرف خروجی برداشت . از شدت فریاد هایی که کشیده بود گلوش بشدت میسوخت ولی زیاد بهش توجه ای نکرد چون توی این لحظه فقط میخاست خودشو آزاد کنه از بند این آدمها که زنجیر به بدست بدنبال طعمشون راه میرفتن ...
لحظه ی بیرون رفتن از کلاس قسمت راست بدنش به چهار چوب در برخورد کرد اما بخاطر صدای قدم های هانسون که از پشت سرش شنیده می‌شد نایستاد و بدون ثانیه ای توقف به طرف در سالن راهشو پیش گرفت ، با رسیدن به در خروجی نفسی گرفت ولی همینکه دستگیره درو رو لمس کرد ، با حس ضعف شدیدی که سرتاسر توی کل بدنش پیچید ، پاهاش پیچ خوردن ، مغزش خاموش شد و لحظه ای بعد همه دیدش توی سیاهی فرو رفت و نفهمید که هانسون خودشو با عجله بهش رسوند و قبل از افتادنش توی بغلش کشیدش
پسر دیگه در حدی از این اتفاق آنی شوکه شده بود که ناباور مدام به طور هزیون وار کلمه (نه) رو زیر لب تکرار میکرد و سرشو به چپو راست تکون میداد ، با جمع شدن بچها دورش بیشتر هل برش داشت خاست بلند بشه تا دکتر مدرسه رو خبر کنه ولی وقتی دستش به پهلوی جونگکوک برخورد کرد و با پخش شدن خون کف دستش با بهت و چشمایی که درشت تر از این نمیشد به پسر که کم کم مایه سرخ از طرف راست بدنش سرازیر میشد چشم دوخت حتی دیگه قدرت نفس کشیدن هم نداشت با دستایی لرزون آهسته پسرو روی زمین گذاشت و مجنون وار روبه روش زانو زد
_« غلط کردم جونگکوکککککک »
هق هقش دست خودش نبود و همینطور بدون درنظر اینکه کجاست اشک می‌ریخت و خودشو روی سنگ فرش میکوبید
_« غلطططططط کردم خواهش میکنم ازت حرف بزن »
ترسیده بیشتر جیغو داد به راه انداخت ، تا به الان انقد سر مسئله ای وحشت نکرده بود و همین نشون میداد چقدر پسر بیهوش روبه روش براش اهمیت داره
با شنیدن صدای فریاد بورا که با تمام زورش سعی داشت بچهارو که با کنجکاوی به پسر همیشه ساکت و پسر جنجالی مدرسه نگاه میکردنو رو کنار بزنه تا به جونگکوک غرق در خاموشی برسه ، لرزی به تنش افتاد چون خوب یادش بود دفعه آخر بورا چطوری اونو تهدید کرد تا دیگه به جونگکوک نزدیک نشه. از ترس به سکسکه افتاد و دستاشو محکم روی شلوارش کشید تا رد خون روی دستاش از بین برن ، سرش نبض میزد و هیچکدوم از حرکاتش آروم پیش نمی‌رفتن
برای اینکه بیشتر از این مزحک به نظر نرسه خودش جلو رفت و با پس زدن افراد اونجا راهی برای بورا باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ماتم زده و مضطربش که فقط جسم جونگکوک رو دنبال میکرد
_«چه غلطی کردی عوضی»
با دادی که کشید به طرف هانسون حمله ور شد و یقه لباسشو توی مشتش گرفت
_« میکشمت هانسون با دستای خودم میکشمت »
انقد فریادش بلند بود که حالا معاون هم به طرفشون اومده بود و با نگرانی به اوضاع روبه روش که مثل زنگ خطر سروصدا به راه انداخته بود نگاه میکرد
بین همه این هیاهو تنها تهیونگ بود که از لحظه سر رسیدنش همراه بورا ، بدون درنگ سمت جونگکوک خیز برداشته بود و با بلند کردن سرش در حال چک کردن وضعیت وخیمش بود
با صدای خس خسی که از گلوی پسر روی زمین خارج شد دلسوزانه نزدیک تر بهش نشست و صورتشو توی بغلش جا داد با کنار زدن موهای خیسش که معلوم بود بخاطر عرق سرد بدنش به این روز افتاده بودن نگاهشو به صورت مثل گچ پسرک داد که پر شده از جای زخم و کبودی بود ،از سرووضعش معلوم بود زندگی راحتی نداره و همین باعث شد پسر بزرگتر دلش برای اولین بار بحال کسی بسوزه و حس بدی وجودشو پر کنه.
با بلند شدن سرو صدای های بیشتر ، نفسشو با حرص بیرون داد و گردنشو بسمت جمعیت چرخوند
ته_« بس کن بورا الان وقت این حرفا نیست سریع برو یک ماشین جور کن باید برسونیمش بیمارستان »
بورا که آماده بود مشت جمع شدشو توی صورت بیریخت هانسون پایین بیاره با این حرف تهیونگ که عصبانیت کاملا داخلش پیدا بود مکث کرد
هانسو_« من میرم من میرم »
با ول کردن یقه هانسون با خشم به طرفی هلش داد و به سمت دو پسر روی زمین قدم برداشت . روی دو پاهاش نشست و دستشو سمت پهلوی پسر که در بغل معشوقش بود برد با بالا دادن لباسش تازه متوجه اون پاسمان که حالا کامل به رنگ قرمز در اومده بود شد ، ماتم زده عقب رفت و با ضرب روی زمین نشست
_« از وضعش خبر داشتی »
توان زدن حرفی رو نداشت و فقط با تکون‌دادن سرش جوابی به معنی (نه) به تهیونگ داد ، هر دو نگران بودن اما بورا این حد از بهم ریختگی تهیونگو درک نمی‌کرد و براش جای سوال داشت که چرا اون حتی از خودشم آشفته تر بود و تا جایی که میدونست پسر حتی لباسشو برای نجات کسی خونی نمی‌کرد چه برسه به اینکه حالا کاملا اونو در بغلش نگه داشته باشه
معاون_« آقای کیم یک لحظه تشریف بیارین »
با شنیدن صدای نازک و زنانه ای هر دو مسیر نگاهشو از صورت جونگکوک به معاون که خودشیفته بالای سرشون ایستاده بود دادن
بورا چشمی چرخوند و حرصی نفسشو بیرون داد
_« کمک نمیکنه دستورم میده »
طوری که به گوش کسی که میخاست برسه غر غر کرد و بعداز نگاهی که بصورت تهیونگ انداخت بلند شد و جاشو باهاش عوض کرد و سر جونگکوکو بغل گرفت
با کنار زدن بچها باهم به گوشه ای خلوت رفتن تهیونگ با تیکه ای که به دیوار زد خنثی و بی حس به زن روبه روش خیره شد و هرزگاهی نگاهشو به اونطرف سالن میداد
خب میدونست برای چی صداش زده، دلیلی که الان خیلی راحت تونسته بود تو مدرسه جا بگیره فقط همین زن بود که در قبالش ازش خاست تمام خرابکاریاو گندکاریایی که بچها و خودش درست میکننو جمع کنه تا به گوش بالادستاش نرسه ، بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بده با صدای مردونه و بمش زمزمه کرد :
_« نمیخاد شما کاری انجام بدین‌ خودم اوضاع رو درست میکنم »
خانوم لی که فکر میکرد این پسر بیهوش ربطی به تهیونگ داره نفس آسوده ای از این حرفش کشید و لبخندی به پهنای صورت روی لبش نشست
_« نیمخام مدیر چیزی بفهمه میشناسیش که از یک طرف همه مونو اخراج می‌کنه »
وقتی حرفی از پسر نشنید یک قدم بیشتر بهش نزدیک شد و توی دلش جذابیتشو تحسین کرد
_« حتما همراهش برو و از سلامتش مطئمن شو »
تهیونگ که از این لحن دستوری زن خوشش نیومده بود اهمیتی بهش نداد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از کنارش رد شد و بسمت بورا که حالا هانسونم کنارش دیده میشد راهشو‌ کج‌کرد
با برگشتن پسر بورا قدم هاشو بسمتش تند کرد و با نگاه کوتاهی که به جونگکوک روی زمین انداخت با نگرانی مشهودی توی چشمای تهیونگ زل زد
_« باید ببریمش پیش دکتر خودش آقای چویی ایشون بهتر خبر دارن از وضعیت جونگکوک من همین الان باهاشون صحبت کردم و گفتن هرچی سریعتر بریم پیششون»
بدون نفس گرفتن حرفاشو با صدای بلندی که توی اون شلوغی باز هم گم‌ میشد زد و عقب گرد کرد تا همراه هانسون، جونگکوک رو هرچی سریع تر به مطب برسونند دلشوره داشت ، خبر داشت که رفیقش خیلی نسبت به خودش بی اهمیته ولی فکرشو نمیکرد در این حد باشه !!
هانسون ، با اشاره که از سمت بورا دید با حس شوق همراه نگرانی به طرف جونگکوک قدم برداشت ، تمام این شش سال منتظر یک بغل از طرف پسر بود ولی هیچوقت بدستش نیاورد و الان فرصت خوبی بود تا تنشو لمس کنه، با خم شدن به طرفش خاست که بغلش کنه که با طعنه ای که بهش خورد چند قدم عقب رفت و بی تعادل روی زمین افتاد با بهت به تهیونگ که دستاشو زیر سر و زانو های جونگکوک داده بود و قصد بلند کردنشو داشت خیره شد البته اون تنها متعجب اونجا نبود بورا هم با حس بدی که هر لحظه شدید تر میشد به پسر و طرز رفتارش با جونگکوک خیره شده بود
هانسون که انتظار این برخوردو نداشت ، نگرانیشو نسبت به جونگکوکو دور انداخت، بسرعت از جاش پاشد و به سمت تهیونگ یورش برد
با ضرب دستشو از زیر زانو های جونگکوک پس کشید و با قدرتی که فکر میکرد زیاده به مچ دستش فشار آورد
_« دستتو بکش خودم میبرمش فهمیدی »
تهیونگ با خونسردی توی چشماش زل زد و با چرخشی که به انگشتاش داد بسادگی دستشو بیرون کشید و حالا اون بود که قصد خورد کردند مچ دست هانسونو داشت
_« خفه شو و برو ماشینو روشن کن »
حرفشو با لحن خونسردی که بوی تهدید میداد زد و با ول کردن دستش پسر توی بغلشو بیشتر به خودش چسبوند
دورغ بود اگه میگفت از این لحن آروم و بی اعتنای پسر نمیترسه هرچی باشه اون مقامش ازش بالاتر بود و در هر مواقع باید حرفشو اولویت قرار می‌داد. پوف عصبی کرد و با برداشتن دو قدم بلند خودشو به دستگیره رسوند و با باز کردن در خودشو داخل محیط حیاط انداخت ، با قدم های محکم و عصبی که برداشت از تهیونگ دور شد
_« دستت خسته میشه می‌دادیش به هانسون»
با صدای بورا کلافه چشماشو بست و بدون توجه به این حرف و صدای داد هوسوک که بی وقفه اسمشو صدا میزد به طرف خروجی راه افتاد باید این بحثارو کنار میزاشتن و بیشتر به فکر جونگکوک می‌بودند ولی انگار همشون فقط حرف و تظاهرن و نگرانی واقعی ای رو به پسر ندارن
با نشوندش داخل ماشین آهسته طوری که انگار وسیله ای شکستنی باشه پاهاشو جمع کرد و با در آوردن کت مشکی کتانش ، روی تن یخ زده پسر پهنش کرد
_« اون مال منه الکی پیِشو نگیر »
تک خنده ای با تمسخر کرد و بی حوصله چشمی چرخوند ، بعداز مطمئن شدن از اوضاع پسر تکونی به لباساش داد و درو با ضرب کوبید
_«‌ حیوان آروم تر »
باز هم توجه ای نکرد تهیونگ یاد گرفته بود زیاد به صدای هاپ هاپ سگهای اطرافش دقتی نکنه و حتی زبونشو واسه زدن حرفی بهشون به زحمت نندازه
با نگاهی که به اطراف انداخت بورا رو دید که با وسایل خودش و جونگکوک بهشون نزدیک میشه، بقصد زدن حرفی به هانسون در جلویی رو باز کرد اما خب دختری که دورتر ازشون بود اینکار رو فقط بمعنای احترامی که تهیونگ بهش داره برداشت کرد.../:
قبل از اینکه که دختر بهشون برسه ، بالا تنه شو به داخل خم کرد و دستشو به سقف بیرونی ماشین تکیه زد ، حرفی مثل خوره افتاده بود توی مغزش و تا به زبون نمیاوردش آروم نیمگرفت ، نگاهشو از بیرون گرفت و به چشمای به ظاهر عصبی هانسون زل زد
_« آدم با کسی که عاشقی و ادعای مالکیت می‌کنی روش هیچوقت طوری رفتار نمیکنی که اون از هرچی مهرومحبته بیزار بشه و حتی نخاد یکبار اجازه و فرصت بهت بده ( دست ازادشو به پشت گردنش کشید و با چشمایی که انکار قصد خفه کردن فرد داخل ماشینو داشتن بهش زل زد ) تازه اون وسیله نیست که انگشتتو بزاری روش و خودتو صاحبش بدونی یکم عقلتو به کار بنداز احمق »
پسر دیگه با هر حرفی که از دهن تهیونگ بیرون میزد بیشتر حرصش می‌گرفت خودش میدونست که شیوه ابراز عشقش اشتباهِ اما تخس بودن جونگکوک بهش اجازه ی طور دیگه ای رفتار کردنو نمیداد و الان تهیونگ که از همه چیز بی خبر بود داشت براش تعیین تکلیف میکرد
، جلوی عصبانیتشو گرفتو با بالا انداختن ابروش پوزخند مضحکی روی لباش نشوند
_« میگی چیکار کنم آقای همه چیز دان »
با لحنی تمسخر آمیز گفت و دست چپشو به لبه پنجره تکیه داد ، فکر میکرد این طرز رفتارش روی صحبت کردن و ظاهر تهیونگ تاثیری میزاره ولی نمیدونه اینکار برای اون مثل اجرای یک دلقک توی سیرک میمونه و جز خندوندش اثر دیگه ای بدنبال نداره
تهیونگ نگاهشو به بورا که حالا فقط چند قدم باهاشون فاصله داشت برگردوندو بدون هیچ فکری حرفی که تو ذهنش بودو به زبون آورد
_«بزار خودش انتخاب کنه اگه چیزی که میخاست تو بودی اونوقت براش عاشقی کن»
بدون نگاه کردن به چشمای ریز شده هانسون زمزمه وار گفتو به دنباله حرفش از ماشین فاصله گرفت ، با بالا دادن موهای بلندش که حالا بخاطر فعالیتی که داشت نم زده شده بودند به سمت موتورش که کناری پارکش کرده بود رفت ، بعداز جا دادن کلید دستی روی چرمش کشید و با انداختن پای راستش به اون طرف سفت روی موتور نشست ، کلاه کاسکت مشکی رنگش که با ترکیب قرمز رنگ موتور همخوانی جذابی داشتو به سر کرد و بعداز استارتی که زد بسمت ماشین حرکتش داد
بورا با دیدن تهیونگ‌ که بطرز چشم گیری روی موتور خفن دیده میشد آب دهنشو بزور قرت داد ، برای بار هزارم قلبش به تپش افتاد و ترکیدش حباب های قندی رو ته دلش حس کرد ، اون بی‌نظیر بود طوری که انگار خدا به شیوه مخصوصی آفریده بودتش و برای هر یک از اجزای بدنش وقت زیادی گذاشته بود ، دلش میخواست برای بدست آوردن دوبارش تلاش کنه اما ایندفعه تهیونگ دیگه از دست این کارای هرزه گونش خسته شده بود و هیچ توجه ای بهش نشون نمیداد
تا وقتی که تهیونگ بهشون رسید چشم ازش برنداشت و با نگاهی خمار بهش زل زده بود نفساش تیکه تیکه از گلوش خارج میشدن و قلبش داشت رسوایی ی کاملا واضحی به راه مینداخت ولی کی بود که جلوشو بگیره
_« تو جلو تر برو »
تهیونگ با لحنی دستوری خطاب به هانسون گفت و دقتی به نگاه شیفته بورا که منتظر توجه ای بوداز جانبش بود نکرد
_«‌مگه توهم قراره باهامون بیای ؟»
با سوالش توجه هر دو پسرو بسمتش جلب شد تهیونگ نفسشو با صدای بیرون داد و با دست کشیدن به پشت گردنش که عادت همیشگیش بود نگاهشو به جلو داد
_«‌ آره مجبورم بیام میدونی که یک قراری گذاشته شده و من باید بهش وفادار باشم »
قطعا هیچکس نمیتونست اونو مجبور کنه حتی اگه تعهدی صورت گرفته باشه و تو کار اجباری باشه به هر حالا الان اون کاملا به خاست خودش میخاست اینکارو انجام بده چون قرار نبود از این پسر دست بکشه و بنظرش می‌تونست با شناختش چیزای خوبی دستگیرش بشه ولی بخاطر اینکه بیشتر از این مسخره به نظر نرسه خواستگار دروغ گفتن شده بود

******************

با سوزش شدیدی که داخل دستش حس کرد تکون ریزی خورد و پلکهاشو آهسته از هم فاصله داد، چشماش سنگین شده بودند و این نشون میداد مدت زیادی رو در خواب بوده ، دست ازادشو بسمت موهاش برد و کلافه از این حس گیجی چنگی بهشون زد؛ بازهم داخل مطب دکتر چویی: بازم هم سرم خون و بازم این عذاب وجدان لعنتی
با مکث سرشو از بالشت فاصله داد و دولا نشست
بدنش بشدت کوفته و گرفته شده بود طوری که انگاری از زیر ماشین بیرون کشیده بودنش، پیچی به گردنش داد و نگاهشو به سرم که بطور آروم و منظم قطره های قرمز مانندی رو وارد رگاش میکرد داد تمام طول دستش از آرنج تا مچ پر شده بود از رد سوزش و امپول هایی که از شدت ضعف و خونریزی مجبور به وصل کردنشون میشد، نفسشو با صدا بیرون دادو دستی به پوست کدرش کشید
_« بلاخره به هوش اومدی »
با شنیدن صدای کلافه و عصبی هیونجین بی اراده بزاقشو قرت داد و با حرکت دادن کمرش پاهاشو از تخت آویزون کرد، با مکث سرشو سمت مرد که به دیوار سمت راستش تکیه داد بود و روپوش سفیدی به تن داشت برگردوند, یک نگاه کوتاهم کافی بود تا خشم و عصبانیتو از داخل چشماش خوند ، طوری بهش چشم دوخته بود که ناخواسته سرشو پایین انداخت و بزاق خشک شده توی گلوشو با صدا قرت داد:
_« خب منتظر توضیحم جونگ »
با لحنی که بوی تهدید میداد حرفشو به زبون آورد و یکی از ابروهاشو بالا انداخت‌ ، به دنبال حرفش تکیشو از دیوار گرفت و بسمت تک مبل اتاق به راه افتاد، اما همچنینی نگاهش روی صورت جونگکوک بود و با دستایی که داخل هم گره خورده بودند به صورت رنگ پریده و مظلومش نگاه میکرد
_« چی.... بگم ..»
صداش انقد آروم و زمزمه وارد بود که شک کرد به گوش های دکتر رسیده باشه اما با خنده هیستریکی که شنید و قدم های تندی که برخلاف چند دقیقه قبل حالا به طرفش برداشته میشد فهمید که خیلی هم دقیق حرفشو شنیده
_« بگو که چرا این بلاهارو داری سر خودت میاری ( عصبی نگاهشو به پسر ساکت روبه روش داد )اصلا میدونی این بیماری که تو داری حتی از یه درد جسمی هم خطرناکتره یکم به خودت استراحت بده باور کن کاری که تو داری انجام میدی با خودت هیچ دشمنی قادر به عملی کردنش نیست »
با لفظ عصبی حرفاشو زد و دستی روی پیشونیش کشید نمیخاست غضبشو به پسر نشون بده اما هر کسی یک حدی داشت و این پسر دیگه داشت زیاده روی میکرد
_« چقدر دیگه باید سرم بهت وصل کنم بخاطر غذا نخوردنت چقدر دیگه باید خون بهت تزریق کنم بخاطر مرداب سرخی که به راه میندازی بابا کی با خودش انقد بی رحمه »
اولین بار بود که هیونجین سرش داد میکشید و جونگکوک ماتم زده فقط با چشمایی که سعی در اشک نریختن داشتن بهش خیره شده بود نمیدونست چرا آدمهای زندگیش انقد زود ازش خسته میشدن اون فقط نمیخاست از دستشون بده ولی انگار اونا عجله داشتن
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و برای جمع کردن استرسش گوشه ی لباسشو توی مشتش گرفت ، پاشو روی زمین گذاشت و با نگاهی که به سرم انداخت ترجیح داد خودش سوزنو از دستش بیرون بکشه و بیشتر از شرمسار نشه ، افکارش بهش هجور آورده بودند و بی درنگ هر کدوم دادی سرش میکشیدند و ناسزایی بارش میکردند
هیونجین که فقط از دست این بی حواسی پسر هلاک شده بود با دیدین واکنشش به خودش لعنت فرستاد ، از چه کسی انتظار فهمیدن داشت فردی که تمام تصورش شده نجات مادرش بدون اینکه متوجه بشه خودش وجود خارجی داره و باید مراقبش باشه بعضی وقتا حتی در تنهایی هم روانش بهم میریخت وقتی به یاد حرفای جونگکوک که همش سخنی از مادرش بود میوفتاد اون تمام زندگیشو با گذشته مادرش ساخته بود و از هرچیزی که به اون زن ختم نمیشد دروری میکرد حس اینو داشت که تنها فرد توی جهان مادرشه و مثل یک بت باید اونو بپرسته...
ترسناک بود!!!.... این تصورات پسر ترسناک بود و به هوینجین یک حس واقعی نبودن رو انتقال میکرد بارها شده بود برای اطمینان یافتن از اینکه پسر در خیالاتش سیر نمیکنه و واقعا مادری وجود داره به خونش سر زده بود و با دیدن عشقو محبتی که جونگکوک بی دریغانه صرف مادرش میکرد حیرت زده میشد شاید باید خوشحال می‌بود از این رفتاراش اما فقط این حس بهش دست میداد که یک چیزی این وسط درست نیست و تنها توی فکرش یک جمله مدام تکرار می‌شد که خودشم نمیدونست معنیش چیه ( اون از حس های مادرش تغذیه میکنه)
+«دکتر ..»
با صدایی که از جونگکوک شنید فهمید مدت نسبتا طولانی همونجا ایستاده و در فکر فرو رفته ، سرشو بلند کرد تا جواب پسرک رو بدهد، که با دیدن دستی که بسمت سرم دراز کرده و سعی در باز کردن داشت، پوفی کشیدو با خشمی که کمرنگ روی چهرش نشسته بود قدم تاشو بطرفش تند کرد دست جونگکوکو از روی سوزن با ملایمت برداشت و روی پاش قرار داد
_« ولش کن_ الان میزنی رگتو پاره میکنی »
با بی حالی خطاب به فرد داخل اتاق گفت و با کشیدن سرنگ عقب گرد کرد
_« من ..معذرت می...خام »
با نرم ترین حالت ممکن حرفشو به زبون آورد و سرشو پایین انداخت
هیچ حرفی هیچ صدایی نمیتونست اونو ضعیف کنه جز این لحن این بغض سنگینو و خسته ای که متعلق بع پسر بچه هفده ساله بود؛ کسی که توی تمام عمرش جز درد و سختی هیچ طعم دیگه رو نچشیده و بازم با محکم ترین حالت ممکن داره ادامه میدی به راهی که حتی مرد سی ساله داخل اتاق هم از پسش بر نمیاد
با چهره ای که از فشار زیاد به کبودی میزد صورتشو سمت جونگکوک برگردوند و با چشمایی که حاله ای از اشک دورشو احاطه کرده بودند دستشو سمتش دراز کرد
_« بشین جونگکوک ... بشین عزیزم »
بی حال زمزمه کرد و با عصابی که دیگه از این خراب تر نمیشد روی صندلی راحتی پشت میزش لم داد هر دفعه که جونگکوکو ملاقات میکرد اوضاعش بدتر شده بود و هیچ بهبودی توی رفتار و افکارش پیدا نمیشد مثل یک طلسمی شده بود که فقط بدست فرد انتخاب شده باز میشد
با تک سرفه ای که کرد دستاشو روی میز گذاشت و خودشو جلوتر کشید ، میخاست بحثو عوض کنه چون این موضوع جز غمو اندوه دیگه هیچ فایده ای برای پسر نداشت
دستشو به سمت تلفن مطب حرکت داد و با گرفتن عدد پنج تلفنو کنار گوشش قرار داد
_« خسته نباشین یک لیوان قهوه ویک بطری آبمیوه طعم انار بیارین دفترم ..باشه ممنون »
تلفنو سر جاش قرار داد و برای راحت گذاشتن پسر خودشو با پرونده ی یکی از بیماراش سرگرم کرد
جونگکوک که بیشتر از این معذب نمیتونست بشه با دستور پایی که بخاطر افت قند و از دست دادن خون زیاد سست و لرزون شده بودند به طرف مبل قهوه رنگ اتاق کشون کشون رفت
حتی با نشستن‌ روی اون مبل نرم و راحتی آروم نگرفته بودو برعکس تمام بدنش از استرس یخ زده و دردمند شده بود ، بدون اختیار شروع به تکون دادن پای راستش کرد و به گوشه خیره شد این علایم براش تازگی داشت چون ذهنش در حالت سایلند فرو رفته و بدنش در همون حال بیتابی و درد آشکاری از خودش بیرون میداد مثل یه تناقض بین مغز و سیستم بدنش
_«‌ راستی حال مادرت چطوره؟..»
خوشحال از اینکه بلاخره بحثو عوض کرده بود تکونی به بدنش داد و انگشت اشاره شو از بند ناخون شستش رها کرد
+« چی بگم همون روال قبلی تغییری نکردن »
مرد آهی افسوس بار کشیدو به چشمای تاریک پسرک خیره شد
_« شاید این بتونه یکم حالتو بهتر کنه »
اخم ریزی با این حرف روی پیشونیش نشست و با حالتی سوالی ابروهاشو بالا انداخت
هیونجین نفسشو با صدا بیرون داد و به طرف کشوی مد نظرش خم شد ، با بیرون آورد مدارکی که میتوسنتن دل پسرک رو سر خوش کنند ، دوباره به پشتی صندلی تکیه داد
_«تونستم برای مادرت یه فیزیوتراپی با قیمت خیلی خوب پیدا کنم که قبول کرده بهتون کمک کنه »
با هر حرفی که از بین لب های هوینجین خارج میشد قفسه سینه جونگکوک تپش سریع تری می‌گرفت و دستاش لرزش بیشتری ، بزاقشو آهسته قرت داد که باعث شد قطره اشکی بی مهابا خودشو از داخل چشمای نمناک پسر بیرون بندازه و به پایین سرازیر بشه ، ایده نداشت چطوری ری اکشن نشون بده چون این حرف یه صحبت ساده نبود اون تمام این چند سالو به آرزوی همچین روزی گذرونده بود و الان زمانش رسیده بود .

با دیدن لرزش بدن پسر هل کرده بلند شد و بسمتش قدم برداشت ،
_«‌ جونگکوک منو نگاه کن »
نفساش به کندی و فاصله از سینش خارج میشدن و هر لحظه بدنش داغ تر میشد دیگه حتی نمیتونست در برابر یک خبر خوب هم خوشحالی کنه ...
با ترس صورت قرمز شده جونگکوکو قاب گرفت و با انگشت های شستش شروع به فشار دادن قسمت گیجگاهی سر پسر کرد ، هر چی زمان می‌گذشت از گفتنش بیشتر پشیمون میشد
+« یعنی ..... ماد...رم می‌تونه.. راه بره »
با شنیدن صداش نفسی از سر آسودگی کشید و بدنشو به عقب روند ،
_« ترسوندیدم ..»
کوتاه گفت و دستی به صورتش کشید قلب خودشم بخاطر این واکنش جونگکوک داشت بسرعت نور میزد , چند بار پشت سر هم نفسشو با فشار بیرون داد و سر پا وایساد
میتونست نگاه خیره پسرو حس کنه که منتظر جوابی از طرفشه
_« با چند جلسه ای که برین مطبش به مرور امکانش هست که تحرکی از مادرت ببینی »
+« دارین جدی‌میگین»
اشکاش حالا همه صورتشو پر کرده بودند و بغضشو هر لحظه داشت شدیدتر میشد
هیونجین میدونست که این موضوع باعث خوشحالیش‌میشد اما دیگه انتظار همچنین برخوردی رو نداشت
سرشو به معنای آره تکون داد و سر جای قبلیش قرار گرفت
حالا می‌تونست بخنده خوشحالی کنه دستشو روی قلبش گذاشت و سر خوش خنده بلندی کرد ،
دردناکترین صحنه وقتی جلوی چشمات شکلش میگیره که اشکو خنده رو باهم ببینی و الان به مظلوم ترین حالت ممکن هیونجین داشت این حالاتو از جونگوک میدید
دیگه صحبتی نکرد تا پسر کامل خودشو با اشک خالی کنه چون حرف دیگه ای که قرار بود بزنه شکننده تر از این بود

با بلند شدن صدای در و لحظه ای بعد باز شدنش هردو نگاهشو به اون سمت سوق داد
_« سلام آقا اینم چیزی که خاسته بودین »
هیونجین زودتر بلند شد و قبل از اینکه مرد کامل به داخل اتاق پا بزاره سفارشاتو از دستش گرفت
_« ممنون اجوشی »
کوتاه لب زد و بعداز اینکه مرد چند قدم از در فاصله گرفت به عقب چرخید و درو بست
_« این آب انارو واست گرفتم برات خوبه »
با آرامش حرفاش از بین لب های دوخته شده به همش بیرون اومد و پسر از این لحن ملایم مرد قلبش گرم شد ، دستاشو به نرمی روی صورتش کشید و اشکاشو پس زد
با گرفتن پاکت ، شرمنده چشماهاشو به نگاه هیونجین دوخت و دو دستشو دور آبمیوه قرار داد
+«ببخشین که اذیتتون میکنم»
هیونجین که انتظار این حرفو داشت قدمشو سمت میزش کج کرد
_«از یه چیزی خیلی مطمئم تو زندگی هیچکسو بیشتر از خودت اذیت نکردی پس برو از خودت معذرت خواهی‌کن »
حرفشو توی چشماش زد و بعداز کوبید آروم کف دستش به سر شونه پسر روی صندلی نشست
با نفس عمیقی که کشید آماده گفتن موضوع دیگه شد
_« راستی جونگ یه حرفی بود که میخاستم خیلی وقت پیش بهت بگم ....»

****

سلام عزیزان چطورین خب بعداز دو هفته من اومدم معذرت بابت تاخیر این چندوقت خیلی درگیر بود و کلا سرم شلوغ بود
ممنون که شرطو رسوندین ‌و‌اینکه امیدوارم از این پارتم خوشتون بیاد ووت و کامنت یادتون نره فعلااا❤️❤️

Continue Reading

You'll Also Like

𝙂𝙖𝙢𝙚 By IllAurora

Mystery / Thriller

38.8K 8.6K 50
> قطعا کار کردن توی یک آسایشگاه روانی اون هم به عنوان بهترین روانشناس، سختی های خودشو داره! اما چی میشه اگه لی مینهو، مرد متاهل سی ساله ایی که بالاخر...
362K 44K 31
[اکسیژن/𝙊𝙓𝙔𝙂𝙀𝙉]✿ «همه چیز از اون روزی شروع شد که دست سرنوشت کیمتهیونگ رو تبدیل به یکی از داراییهای اولین و آخرین کراشش کرد....» ☛𝑾𝒆𝒍𝒄𝒐𝒎𝒆...
31.9K 5.9K 34
یک دانش آموز انتقالی عجیب و غریب یهو توی مدرسه ی هوسوک ظاهر میشه و تموم روال زندگیش رو بهم میریزه.... حالا هوسوک از این موضوع راضیه؟! واقعا اون دان...
21.2K 5K 39
داستان آشنایی ییبو با جوانی به نام ژان که گذشته ای نا معلوم دارد وسرنوشت بازی دیگری برای آنها در . .نظر گرفته است. روایت دیگری از آنتیمد ❖نویسنده: @...