THE PAİN OF LIFE (1)

By taehungjkfb

2.1K 257 825

جونگکوک با فهمیدن زندگی گذشته مادرش به دنبال کشف آن میگردد که درهایی از حقیقت به رویش باز میشود که ناباورتری... More

خودم 💟
معرفی
P1📃
P2📃
P3📃
P4📃
P5📃
P6📃
P7_1📃
P8📃
P9📃
p10_1📃
p10_2📃
p11_1📃

P7_2📃

101 17 62
By taehungjkfb

« هر آدمی رنگ خودشو داره که با ترکیب چشماش هماهنگه ولی تو فرق داشتی،،،
رنگ نبود چشمات ...ترکیبی با دریا بود »

________________________________+

لبخندی بخاطر اینطور خطاب شدنش زد ، با قرار دادن ظرف ماست روی میز نگاه آخری به غذایی که درست کرده بود انداخت و به پسر اشاره زد :
_«بیا بشین شام امادست »
نگاهشو برگردوند و به میز که برعکس همیشه حالا از غذای خونگی پر شده بود و بوی فوق العاده تو فضای آشپز خونه پخش کرده بود ، داد .
مکثی کرد و با سر درگمی و چشمای گرد شده به خانوم پارک نگاه کرد :
+«اینا از کجا ؟...»
زن که انتظار این سوالو ازش داشت، خنده کوتاهی و بدنبال حرفش سمت سینک رفت :
_« هیچ موادغذایی دیگه تو خونه نمونده بود منم رفتم خریدو یکم خوراکی و باندو گاز استریلو خریدم تا نیاز نباشه واسه هر دور عوض کردن پاسمانت بری پیش دکتر چویی اینطوری راحت تری»
با این حرف یونا ، تعجبش بیشترم شد ،نزدیکتر رفتو دستاشو به لبه صندلی تکیه داد
+« پول خرید اینا رو از کجا آوردین »
مردد حرفشو به زبون آرود ، با سکوت ادامه دار زن روبه روش ، اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست و روی صندلی جا گرفت دستاشو داخل هم فرو کردو کمی به جلو خم شد :
+«خاله یونا میشه جوابمو بدین »
زن که از گفتن حرفی به پسر تردید داشت ، بطرفش چرخید و با برداشتن حوله کنار سینک مشغول خشک کردن دستاش شد:
_«نمیدونم گفتن این حرف ناراحتت میکنه یا نه ولی راحترم که بهت بگمش »
حوله رو سرجاش گذاشت و روبه روی پسر نشست ، کمی تو گفت حرفش دو دل بود چون قطعا اون تاکید مرد که ازش خاسته بود درباره دادن پول به جونگکوک چیزی نگه ترس تو دلش مینداخت ، در نهایت نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطراف انداخت :
_«امروز یه مرد قد بلند چهارشونه، اخمالو (با دستاش هیکل فرضی مردو نشون میداد) بعداز اینکه تو از خونه بیرون شدی اومد اینجا ، خاست با تو حرف بزنه که دید نیستی بدش یه مبلغی رو بهم داد گفت باهاش هر چیزی که تو خونه لازم داریمو تهیه کنم »
جونگکوک که تقریبا هویت مردو فهمیده بود برای مطمئن شدن ، اونم مانند زن روبه روش به اطراف نگاهی انداخت و طوری که انگار کسی با دوربین مخفی الان در حال تماشاشون بود زمزمه کرد
+« این آدم که داریم دربارش حرف میزنین تیپ کاملا مشکی داشت نه ؟»
زن برای تایید حرف پسر چند بار سرشو بالا پایین کرد و مشتاقانه منتظر حل معمنا بدست جونگکوک بود
+«و نگاش جوری بود که انگار منتظر یک حرکت اشتباه ازت سر بزنه تا بکشتت ،درسته »
یونا بازم مثل بچه ای گوش فرا سرشو تکون داد که ایندفعه باعث خنده ریز پسر شد ،
تکیشو به عقب داد و با لبخند روی لبش نگاه قشنگی به زن انداخت
+«این مردی که داریم دربارش حرف میزنیم همون شریک بابامه آقای کای »
پسر آروم توضیح داد و بلاخره این بحث شیرونو پایان داد البته از نظر زن هنوز سوالاتی باقی مونده بود
_«خود بابات به فکرتون نیست اونوقت شریکش چی میخاد »
جونگکوک که خودشم این سوالو داشت نفسشو بیرون داد و به میز خیره شد ، فکرش هنوزم پیش اسمی بود که دیشب اریسو ناخداگاه به زبون آورد «کای» یعنی این ادم همون کسی بود که فکرشو میکرد یا فقط واسه نیتی بهش نزدیک شده بود با سردردی که یهویی به مغزش فشار اورد سرشو بین دستاش گرفت واقعا ذهنش بیچارش مونده بود بین چندین مشکل به کدوم فکر کنه
با دیدن پسر که کلافه سرشو روی میز گذشت بیخیال شنیدن جواب شد و با لباسش عرق کف دستاشو خشک کرد :
_«غذا داره از دهن میوفته بکش واسه خودت مادر »
جونگکوک سرشو بالا گرفت و تو حالت قبلی نشست ، نگاهی به غذاهای رنگارنگ روی میز انداخت ، آب دهنشو به سختی قرت داد واقعا دلش میخواست یه چیزی بخوره اما از حالات بعدش میترسید ، از اینکه فقط تا صبح بالا بیاره و دیگه رغمی تو بدنش نمونه و حالش از اینی که هست بدتر بشه , صورتشو بالا گرفت تا چیزی بگه اما با دیدن چشمای زن که درونش قلبی جا خوش کرده بود لال شد و بدون اعتراضی چاپستیکو بدست گرفت کمی نودل هارو بالا پایین کرد و قبل از اینکه حس تهوع بهش غلبه کنه اولین لقمه رو داخل دهنش چپوند.
لحظه تمام معدش بهم پیچید و غذا وسط گلوش گیر کرد به اجبار سر بلند کرد و انگشت لایکشو به طرف خاله یونا گرفت ، زن با خوشحالی دستاشو بهم کوبید :
_«خوشت اومد پسرم »
لبخن مصنوعی زد و به دور اطراف نگاه کرد تا بلکه چیزی واسه تخلیه غذای داخل دهنش پیدا کنه، وضعیت واسه جونگکوک طوری بود که نه میشد غذارو توف کنه بیرون نه میشد قرتش بده پس قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه بلند شد:
+:عالیه ...! ( مکثی کرد و با پیدا کردن یه بهانه خوشحال به طرف هال راهشو کج کرد ) فقط من برم مامانمو از پذیرایی بیارم همینجا، تنها دلش میگیره »
با دهن پر حرفشو زد و با خروجش از آشپز خونه ، بسرعت خودشو داخل سرویس انداخت و شروع به هق زدن کرد
بعداز چندبار هق زدن موادی زرد رنگ از دهنش بیرون زد و در آخر بخاطر یه لقمه همه محتویات نداشته معدشو بالا آرود ، با سرگیجه ای که یهویی بهش دست داد سر خورد و روی سرامیک های سرد نشست کی قرار بود بخودش بیاد و همه این دردها زخم ها غم های تموم بشن ، آهی کشید و بلند شد چند بار به صورتش آب زد ، کمد کنار روشو رو باز کرد و دوتا قرص معده که فقط یک درصد ارومش میکردنو خورد. وقتی از خوب شدن حالش مطمئن شد ، برای عملی کردن حرفش بطرفش مادرش که به گلدون خشم شده کنار طاقچه زل زده بود و در بیصدایی به سر میبرد رفت و با گرفتن دسته ویلچر ، وارد آشپز خونه شد.
با حس معذبی که دلیلشو نمیدونست روی صندلی نشست، دوباره چاپستیکو توی دستش گرفت و مشغول بازی کردند با غذاش شد، توی سکوت سرگرم ور رفتن با نودل سرد شدش بود و به تموم اجزای سازندش ، حتی به طرز درست شدنش همه چیز فکر کرد بجز خوردنش .
با صدای کشیده شدن صندلی روبه روش حواسش پرت کرد و سرشو بلند کرد و به خانوم پارک که البته بهتر بود از این به بعد خاله یونا صداش میکرد نگاه کرد ، چشماش فقط با تم غم رنگ آمیزی شده بودن و هیچ ردی از ترکیبهای شاد دیده نمیشد حتی حالت صورتش درد قلبشو فریاد میزد اما کسی متوجه نمیشد به غیر از ادمش ....
با دیدنش غمی رو دلش نشست و تصمیم گرفت خودش بحثی که میخاستو شروع کنه تا بلکه کمی باعث آزاد شدن این روح پژمرده بشه :
+«خاله یونا احساس میکنم این روزا زیاد حالتون خوب نیست اتفاقی افتاده »
زن که انگار تو دنیای دیگه ای سیر میکرد با حرف پسر سر بلند کرد و با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن بهش خیره شد :
_«نه پسرم من خوبم چیزی واسه نگرانی نیست »
جونگکوک که عهد بسته بود با خودش که هرجور شده سر صحبتو با یونا باز کنه ،حرفشو ادامه داد:
+«میدونین که من اینجام تا به حرفاتون گوش کنم »
یونا که کم کم قلبش نرم شده بود لباش لرزی گرفت و با صدایی که انگار صدها سال بغضی رو در گوشه ای خفه نگه میداشتن ، گفت :
_«پنچ سال بود که ازدواج کرده بودیم ، من خیلی دلم میخواست خاموادمون سه نفره بشه اما شوهرم بشدت مخالف بود اما بلاخره زدو حامله شدم وقتی فهمیدم انگار برام دنیا رو خریده بودن از ذوق خبر دادن به شوهرم یه جشن کوچیکی تدارک دیدم و منتظر موندم ولی وقتی اومد و خبرو شنید .....»
به اینجاش که رسید ساکت شد و دستمالی از جیب بافت تنش بیرون آورد ، بینیشو بالا کشید و دوباره نگاهشو به پسری که حالا دست کمی از فرزند خودش نداشت داد
_«اصلا انتظار ری اکشنی که نشون دادو نداشتم تمام وسایله نداشته خونمو شکوند و بعدش واسه چند روز ناپدید شد ، اون کاملا مخالف اومدن بچمون بود و تمام نه ماهو اسرار داشت که سقطش کنم ، با خودم گفتم شاید وقتی به دنیا اومد عاشقش بشه و از این رفتارش شرمنده با این خیال بقیه مدت باقی مونده رو گذروندم ، بلاخره روز زایمان رسید ، با درد زیادی که داشتم خودمو به بیمارستان رسوندن و تمام اون سه روزی که بستری بودم شوهرم حتی یکبار واسه دیدنم نیومد اون لحظه بود که فهمیدم این نخاستن ابدیه .چند روز گذشت تا اینکه سرو کلش پیدا شد اولش خیلی خوش رفتار کردو بچه رو برداشت کلی قربون صدقش رفت و بعدش گفت میخام ببرمش به رفیقم نشونش بدم وقتی نبود این چند روزشو وسط کشیدم بهانه های بیخودی آورد و معذرت خواهی کرد ، منم دلم نرم شد و حرفشو باور کردم و گذاشتم بچمو ، چان یول عزیزمو با خودش ببره اما ... (قطره اشکی آروم روی گونه چین خوردنش چکید, بغضشو قرت داد به چشمای جونگکوک که حالا میشد حاله اشکی رو داخلشون تشخیص داد زل زد ) دیگه برنگشت هیچوقت برنگشت نه خودش نه بچم, یجوری ناپدید شد که تو بیست سال حتی یکبارم ندیدمش »
دستشو روی قلبش گذشت تا دل خون شدشو آروم کنه :
_«اگه الان بود تقریبا هم سمو سالای تو میشد »
جونگکوک قطره های بی رنگی که کل صورتشو حالا خیس کرده بودنو کنار زد و از جاش بلند شد، الان وقتش بود که کاراشو جبران کنه، سمت زن رفت و در آغوشش گرفتش و آروم پشت کمرشو نوازش کرد و چشمای پرستارشو سمتش گرفت :
+«من براتون پیداش میکنم حتی اگه ده سال هم طول بکشه ، قول میدم »
با چشمای پر لبخندی زد و چونشو روی سر زن گذشت ، دقیقه ای تو همون حالت موندند انگاری پسر بلد بود چطوری این زن بی پناهو آروم کنه ، بعداز بوسه که به سرش زد قدم به عقب برداشت
+« تا موقعی که پسرتون پیدا بشه منو فرزند خودتون بدونین»
یونا که همین الآنم جونگکوکو کمتر از پسرش نمیخاست سری تکون داد و دستی به صورتش کشید . جونگکوک به صورت قرمز شده زن خیره شده بود و به این فکر میکرد که یک آدم چقدر میتونست صبر داشته باشه و چیزی رو نشون نده حتما درد زیادی داشت رودست خوردن از کسی که همه اعتمادته پسر دلسوزانه جمله رو توی ذهنش گفت بدون اینکه خبر از آینده ای داشته باشه که شاید برای خودش هم این اتفاق بیوفته !!
با صدای خس خسی از پشت سر ، توجه هردو به عقب جلب شد ، خنده محوی روی لباش نشست انگاری مادرش از این همه توجه ای که به خانوم پارک نشون داده بود حسودیش شده بود ، به سمتش رفت و با گرفتن شونه هاش بغل پر مهری رو بهش هدیه داد ، سرشو بالا گرفت و نگاهشو به چشماش داد ،با دیدنش از نزدیک اخم کمرنگی بین ابروهایش بوجود اومد
+«از صبح هیچی نخوابیده ؟»
یونا که داشت بخاطر گریه های که کرده بود صورتشو میشست ، با این حرفش ویلچرو دور زد و پشت به مارین دستاشو روی شونه هاش گذاشت :
_«نخیر فک کنم به بودنت وقتی میخاد بخوابه عادت کرده »
نمیدونست بابت این حرف خوشحال باشه یا ناراحت ، سری تکون داد :
+«اهان »
ساده جوابشو داد و بلند شد
+«ممنون خاله یونا بابت شام خیلی عالی بود»
زن که حالا ازش فاصله گرفته بود و درحال جمع کردن وسایل اضافه بود ، به طرفش برگشت و چشماشو ریز کرد:
_«منکه میدونم داری از غذا خوردن فرار میکنی بچه »
خنده کوتاهی کرد و شرمنده سرشو خاروند
+«من متاسفم خبر نداشتم شام درست کردین , واسه همین تو رستوران با بچها غذا خوردم پس اشتها نداشتم خیلی»

از اینکه دورغ گفت حس بدی داشت چون خودش بهتر میدوسنت که دو روزه لب به هیچ چیز نزده و این بهانه ها همشون الکیه.

یونا که از وضعیت پسر خبر داشت بیشتر از این پافشاری نکرد و با برداشت ظرف دست نخورده نودل لبخند کوتاهی زد:
_«امیدوارم هرچی زودتر حالت خوب بشه و بتونی با اشتها غذا بخوری »
سری تکون داد ،
+«وقتی ادمش پیدا بشه حسهای خوب هم کم کم بوجود میان »
آروم طوری که خودش حتی به زور شنید زمزمه کرد ، چرخید و دست ویلچرو گرفت
+«من میرم مامانو بخوابونم بعدش میام کمکتون »
_«نمیخاد تو برم استراحت کن من اینجا رو تمیز میکنم »
+«اما خاله »
_«برو بچه به حرف بزرگترت گوش کن»
جونگکوک چشمی گفت و بطرف اتاق مادرش به راه افتاد ، با ورود به اتاق درو بست و کناری نگهش داشت و آروم روبه روش زانو زد
+»شنیدم امروز پیشرفت داشتی »
خنده ی محوی روی لبای مادرش نشست :
+«قربون خندت برم من خانومم »
از ته دلش این حرفو به زبون آرود
وقتی چشمای خاب آلود مادرشو دید با پشت دستش پوست رنگ پردیدشو نوازش کرد و شروع به خواندن لالایی که تموم کودکیشو و بزرگسالی مادرشو پر کرده بود و هنوز که هنوزه براش مفهوم خاصی داشت، کرد
라라 둔야 파사게
(لالا دنیا گذرگاهِ)
짧은 구절
(گذرگاهی که کوتاهِ)
하나는 없어지고 하나는 남았다
(یکی رفته یکی مونده )
한 사람은 지금 고통받고 있어요
(یکی الان دم مرگه )
라라 굴 나젬
(لالا گل نازم )
세상은 거리라는 걸
(که دنیا یک خیابونه )
하나는 가고 하나는 왔다
(یکی میره یکی میاد)
봐, 아무도 남지 않아
(ببین هیچکس نمیمونه )

با منظم شدن نفساش که نشون از خواب ارومش بود ، دستشو آروم از روی چشماش برداشت و با مکث بلند شد ، بعداز بوسه که به موهای لایه لایه سفید شده فرشته روبه روش زد به طرف اتاق خودش راهشو کج کرد و درو با ملاحضه بست با ورود به خلوتگاه خودش ، روی تخت پرید که باعث ایجاد صدای مور مور کننده ای شد با حس بدی بلند شد و دستی به بدنش کشید تا دونه های که ایجاد شده بودند از بین برن ، دوباره دراز کشیدو ساعدشو روی صورتش گذاشت براش جای سوال داشت که چرا بجای خوندن لالایی های بچگانه ای که همه واسه فرزنداشون میخوندند مادرش اینو انتخاب کرده بود که معنی عجیبی داشت , نفس عمیقی کشید و با چرخیدن به پهلو سعی کرد بخابه اما همین که چشماش روی هم قرار گرفتن صحنه امروز جلوش نقش بست ، بی اعصاب پوفی کشید و دستشو داخل موهاش برد و بهشون ریخت ، اون آدم چرا انقد دقیق تو ذهنش هک شده بود که حتی قادر نبود برای یک لحظه از فکرش دربیاد شاید چون میون اون همه آدمهایی که گوشه ای تکیه میدادن و به حقیر شدنش نگاه میکردند اون به کمکش اومد :

(دوساعت پیش)
با افتادن چشمش به سگ ولگردی که درحال پاره کردند پلاستیک زباله بود ، نفس عمیقی کشید و قدماشو تندتر کرد تا زودتر از این کوچه غرق تاریکی خارج بشه ، با رد شدن از کنار چراغ برق که نور کم سویی رو تو فضا پخش کرده بود کمی دلش آروم گرفت اما با ترکیدن همون چراغ و پراکنی روشنایی خشکش زد ، به حدی دورو اطرافش تاریک شده بود که حتی دیدن دستای خودش هم ناممکن شده بود ، با لرزش سرشو بلند کرد و به دو سر انتهایی کوچه نگاه انداخت اما طوری خالی از آدم بود که انگار تنها فرد زنده جهان شده بود ، دستاشو به دیوار گرفت و سعی کرد راهشو ادامه بده چون این سوت کور بودن فضا داشت اذیتش میکرد ، به زور قدمی به جلو گذاشت که با شنیدن صدای موتوری دقیقا از پشت سرش بیخیال این ضعیف بازی ها شده و با تکیه بر حس شیشمش قدم های بلندی به طرف خروجی کوچه برداشت.
طولی نکشید که با شنیدن صدای قدمی هایی از عقب سرعتشو بیشتر کرد تا بلکه بتونه از دستشون فرار کنه اما خب شانس هیچوقت باهاش یار نبود ، با گرفته شدن بازوش با شتاب به عقب برگشت و محکم به دیوار کوبیده شد که درد ضعیفی داخل کفتش پیچید ، ناله آرومی کرد و چشماشو روی هم فشار داد، سینش به سرعت بالا پایین میشد و تمام بدنش از استرس یخ کرده بود با افتادن سایه دو نفر مقابلش و بلند شدن صدای خندونشون، سرشو پایین گرفت و دستاشو مشت کرد، ذهنش فقط دنبال راه فرار میگشت اما تو اون اوضاع مغزش قفل کرده بود
با گرفته شدن وحشیانه چونش‌ از فکر دراومد و به اجبار چشماشو باز کرد:
سوئک_«اینجارو ببین دنبال سنگ میگشتیم ،الماس گیرمون آمد»
خنده بلندی کرد و سیلی نسبتا آرومی به یک طرف صورت پسر زد و سرشو به عقب برگردوند
سوئک _«بیا این عروسکو ببین »
جونگکوک که دوباره شوک بهش دست داده بود، بدون واکنشی ، به دکمه لباس مرد روبه روش زل زده بود و حتی پلکم نمی‌زد .
با قرار گرفتن دستی روی گردنش برق گرفته سرجاش پرید و نگاهشو به مرد ، که کل صورتش با تتو پر شده بود و قیافه ی ترسناکی داشت داد ،
هیوک _«پوستشو ببین انقد سفیده که میتونه همه این تاریکی و روشن کنه»
چشمای نم زدشو‌ ازش گرفت و با پس کشید صورتش دستشو از گردنش دور کرد
با اینکارش مرد پوزخند شهوتی زد و آروم دستشو روی بدن جونگکوک کشید و جوونی زیر لب زمزمه کرد
جونگکوک که دیگه نمیتونست این لمسارو تحمل کنه دستاشو بالا آورد وسعی کرد چونشو از دست مرد روبه روش آزاد کنه اما با سفتر شدن دستاش از درد اخمی کرد و بی‌وقفه شروع به مشت زدن به قفسه سینه مرد کرد ، که با سیلی محکمی که به یک طرف صورتش زده شد لحظه ای بی حال شد و چشماش سیاهی رفت اما تکونی به سرش داد و با نفرت به چشمای روبه روش که از خشم درشتتر شده بودند زل زد ، مرد که از پرویی پسر عصبی بود، لبشو به گردنش نزدیک کرد تا یکم روشو کم کنه
مرد دیگه که از این کار خوشش اومده بود، برای اینکه زیاد تقلا نکنه دستای پسر بچه زیبای مقابلشونو محکم به دیوار فشار داد و منتظر شروع بازی بدست رفیقش شد
همینکه لبای سئوک به گردنش نزدیک شد با فکری که به سرش زد پاشو با ضرب به وسط تخم هایش کوبیدو به عقب هلش داد ، مرد که از درد کمر خم کرده بود و فریادی میکشید روی زمین نشست و مثل بچها شروع به دستو پا زدن کرد ، هیوک که از کار جونگکوک خونش به جوش اومده بود دستشو بلند کرد تا با سیلی دیگه ای رسماً بیهوش کنه که صدای فرد سومی بلند شد :
~«بس کنین این مسخره بازیو »
از داخل تاریکی در اومد و توجه همه رو به خودش جلب کرد ، سئوک که روی زمین افتاده بود با درد بلند شد :
سئونک _«این پسر ...»
و خاست به سمت جونگکوک که حالا کنار دیوار تو خودشو جمع شده بود و تمام بدنش میلرزید حمله ور بشه که دستی جلوشو گرفت :
~«گفتم بس کن »
سئوک با حرص دندوناشو روی هم فشار داد و نگاهشو به دور شدن مرد که خیلی راحت دستاشو داخل جیبش فرو برده بود و به پسر نزدیک میشد برگردوند :
جونگکوک که نزدیک شدن شخصی رو حس کرد بسرعت بلند شد و سرشو پایین انداخت میترسید به چشمای این آدما نگاه کنه که با شنیدن صدایش از ترس تکونی خورد :
~«برو »
فکر به اینکه شاید این یه تله باشه و بخان از پشت چیزی بکوبن تو سرش یا به طریقی بیهوشش کنند بدون عکس العملی سرجاش موند که با قرار گرفت انگشتایی کشیده زیر چونش که وادارش میکردن سر بلند کنه با چشمایی که از شدت گریه به رنگ خون درآمده بودن و برق خاصی داخلشونو موج میزد به فرد روبه روش زل زد :
~«مگه نشنیدی چی گفتم »
جونگکوک که حالا مسخ رنگ آبی چشمای خمار جلوش شده بود بزاقشو با صدا قرت داد حیرت آورد بود رنگی به اون قشنگی برای عنبه چشم طوری که یه لحظه خاست دستشو روی چشماش بزارم تا حسشون کنه
مرد که از دهن باز پسر خندش گرفته بود خودشو کنترل کرد و با فشاری که به فکش آورد دهنشو بست و از دیوار جداش کرد ، جونگکوک که از این رفتار ناخداگاش متعجب بود نگاهشو‌ از دریای وحشی روبه روش که مثل شراب ناب مستش کرده بودند گرفت و بی معطلی قدمی به عقب گذاشت دلیلشو نمیدونست اما دلش میخواست اون ماسک مشکی مزاحم روی صورتشو که اجازه دیدن بقیه اجزای اون بت آبی رو بهش نیمداد کنار بزنه ولی خوب این فقط خاسته دلش بود و بقیه اعضای بدنش قرار نبود کاری بکنند

یک قدم دیگه برداشت و در نهایت نگاهشو ازش گرفت و بسمت آخر کوچه پا تند کرد و به سرعت به طرف مخالف شروع به دویدن کرد ، لحظه که میخاست از کوچه خارج بشه به بهانه نفس گرفتن ایستاد و بی قرار نگاهشو به پشت سرش داد هنوز همونجا بودند ، جونگکوک که هنوز میخکوب چشمای دریایی مرد بود نگاه آخری بهش انداخت و وقتی چشمای اون آدم هم از این فاصله بسمت چشماش کشیده شد برای ثانیه ای نفس کشیدنو از یاد برد و با ترس دوباره شروع به دویدن کرد و اینبار به درخواست روحش که دوباره خواستار برگشتن به عقب بود گوش نداد و بی وقفه به طرف خونه رفت

با صدای تلفن چشماشو باز و از فکر دراومد ولی مغزش هنوز در حال پردازش اون لحظات بود طوری که انگار تنها کار دنیا فکرکردن به اون آدم عجیب بود
بدنشو به تاج تخت تکیه داد و به طرف موبایلش که با صدای بلندی در حال زنگ خورد بود خم شد با دیدن اسم تماس گیرنده، آهی از سر بی حواسیش کشید و با سر انگشتاش چشماش مالید ، با یک حرکت لبه تخت نشست و پاهاشو آویزون کرد و کلید سبزو فشار داد :
_«الو »
با بلند شدن صداش دوباره همون حس دلگرمی به سراغش آمد و باعث شد لبخند محوی روی لباش بشینه
+«سلام »
معدبانه حرفشو زد و ساکت موند :
_«چطوری جونگ انتظار داشتم امروز به دیدنم بیای »
پسر که خودشم همین برنامه رو داشت اما بخاطر ذهن مشغولش کاملا یادش رفته بود پوفی کرد و دستی توی موهاش کشید تا کمی از معذب بودنش بتونه کم کنه
+«معذرت یکم مشغله کاریم امروز زیاد بود وگرنه حتما بهتون سر میزدم »
مرد که از این لحن شیرین پسر دوباره قلبش بی جنبه شده بود خنده بلندی کرد و بی‌توجه به بحث بینشون گفت :
_«پشت گوشی صدات مثل بچهاست جونگ »
جونگکوک که این حرف مرد تعجب کرده بود به خودش اشاره زد طوری که انگار هیونجین میتوسنت این ری اکشنشو ببینه :
-«اما من نه ماه دیگه هجده سالم میشه »
با این حرف پسر مرد یاد اولین دیدارشون افتاد وقتی که هنوز جونگکوک یه پسر بچه دوازده ساله خجالتی بود که واسه گرفتن یه بسته قرص تمام مدت تو داروخونه منتظر موند و جرعت جلو اومدن نداشت و در نهایت خودش جلو رفت و دستشو گرفتو همراهش وارد اتاق شد و از اونجا همه چیز شروع شد و تا الان هنوز ادامه داره
خنده نرمی کرد و سرشو تکون داد :
_«درسته زود بزرگ شدی جونگ»
خنده خطی روی لبش نشست و حرف دیگه ای نزد
_«راستی پهلوت در چه حاله »
پسر که منتظر بود همین سوالو از هیونجین بپرسه با لحنی متعجب گفت :
+« خیلی خوبه راستش هیچ دردی ندارم »

مرد که انتظار این حرفو نداشت، کمی مکث کرد
_«مطمئنی !! »
تنها به یک هوم اکتفا کرد و منتظر جواب مرد شد
هیونجین که از اولم به این قضیه مشکوک بود نفس عمیقی کشید و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشوند هیچوقت نباید اون دارو ازش میگرفت و فقط خودش بود که خوب میدوسنت اگه اتفاقی واسه پسر میوفتاد هیچوقت خودشو نمیبخشد بخاطر حماقتش
_«ببین فردا حتما بیا به دیدنم نیازه که معاینت کنم خب»
بخاطر لحن تاکیدی‌ مرد کمی جا خورد اما چیزی نگفت و سرشو تکون داد و بعداز یه حافظی کوتاه تلفنو قطع کرد

گوشی رو کناری پرت کرد و سرشو بین دستاش گرفت عصبی از مثانه ای که بد موقع بهش فشار میاورد ، با بدخلقی از روی تخت پاشدو به طرف سرویس بهداشتی رفت . بعداز انجام کارش از دستشویی بیرون اومد و روبه آینه مشغول شستن دستاش شد ، لحظه ای سرشو بالا گرفت تا نگاهی به آیینه بندازه که سایه فردی رو پشت سرش حس کرد بسرعت به عقب برگشت و با ترس به درو اطرافش نگاه انداخت اما هیچ چی نبود با فکر اینکه خیالاتی شده نفس عمیقی کشید و برای خشک کردن دستاش سمت حوله رفت جرعت نگاه کردن به آیینه رو نداشت پس سرشو پایین انداخت
«««بیا بریم بازی »»»
با شنیدن صدا با وحشت به دیوار چسبید چرا خیالاتش انقد واقعی شده بودند ، دستاشو روی گوشاش گذاشت اما بازم صداها قطع نشدن
«««توهم دوستم داری »»»
«««امشب وقتی ماه ظاهر شد می‌بینمت »»»
قلبش تا ایستادن فاصله ای نداشت و اشکاش از روی ترس قطره قطره میچکیدن

«««وقتی ماه رو دیدی بیا حیاط پشتی »»»
صداها هرلحظه واضح تر میشدن انگاری این حرفها داشت هیونجا روبه روش زده میشد ، دستشو بیشتر روی گوشهاش فشار داد دیگه طاقت این توهماتو نداشت ولی با اینکارش شدت صحبت های بالاتر رفت انکار صداها از بیرون نبودن و جای توی ذهنش پلی میشدن
«««من از آب میترسم اینکارو باهام نکنین»»»
«««دیگه اینکارو انجام نمیدم »»»
چشماشو بست حالا میتوسنت صحنه تاری هم از حرفایی که میشنید ببینه پسربچه با چشمای گریون که لبه استخر ایستاده و درحالی که روی دو زانوش پایین پای زن نشسته بود ازش خواهش میکرد اما در نهایت زن با بی رحمی داخل آب هلش داد و پوزخندی به داد زندان های پسر زد
«««جزای کسی که به دور از چشم مادرش پسری رو میبوسه همینه »»»

با ترس چشماشو تا آخرین حد باز کرد و سرجاش هرسان نشست نفسش هنوز بالا نیومده بود و دوباره همون حس خفگی آب بهش دست داده بود دستی به گلوی خشکیدش کشید و کمی تکون خورد که دردی توی گردن و پاهاش پیچید هیسی کشید و با گرفتن لبه روشو از جاش بلند شدو کشو قوسی به بدنش داد . با درک محیطش متحیر به اطرافش نگاه کرد هنوز تو دست شویی بود یعنی دیشب همینجا خابش برده بود کلافه دستی به موهاش که کاملا خیس از عرق بودند کشید و لعنتی بخاطر انقد کم حواسیش به خودش فرستاد با کشیدن دستگیره از سرویس بیرون زد، هوا هنوز کامل روشن نشده بود پس به طرف اتاقش رفت تا حداقل بتونه کمی دیگه بخابه
با قرار گرفتن سرش روی بالشت ،دوباره اتفاق دیشب رو به یاد آورد اما میدوسنت که بازم کابوس دیده پس زیاد بهش اهمیت نداد و با چرخیدن به سمت راست به پهلو خابید

: ولی کاش بهشون اهمیت میداد شاید اینطوری زودتر از حقیقت مطلع میشد :

---------------------------------------------
سلام به همگی چطوری ❤️
بچها این پارت هم گذاشته شد امیدوارم دوسش داشته باشین ، و اینکه بیاین درباره روند داستان بهم بگین و خوشحال میشم اون ستاره رو زرد کنین چون بهم خیلی انرژی میده
پس یادتون نره کامنت و ووت
تازه منتظر پارت بعدی باشین چون کم کم داریم وارد قسمتای حساس میشیم

Continue Reading

You'll Also Like

5K 749 28
[اتمام یافته] WRITER: E.L NAME: DIZZINESS COUPLE: VKOOK, YOONMIN GENRE: PSYCHOLOGY, CRIMINAL, SMUT " - جونگکوک یه صخره‌ست. سخت، سرد، پر از سنگ‌ریزه و...
1.7K 434 22
کاپل: ویکوک، یونمین. ژانر: کلاسیک، رمنس، انگست، اسمات. خلاصه: "تهیـونگ هیچوقـت علاقه‌ای به ادامـه دادن راه پـدرش نداشت. برای اون داشتـن آسایـش نسبـی...
50.6K 4.2K 32
-میخوای با شراب رو‌بدنت طرح عشق بزنم اقای کیم؟ تهیونگ نگاهشو به جامی که در دستان جونگکوک بود داد و پوزخند زد: -میخوای که برام چی بکشی جئون؟ جونگکوک خ...
𝙂𝙖𝙢𝙚 By IllAurora

Mystery / Thriller

39.3K 8.7K 50
> قطعا کار کردن توی یک آسایشگاه روانی اون هم به عنوان بهترین روانشناس، سختی های خودشو داره! اما چی میشه اگه لی مینهو، مرد متاهل سی ساله ایی که بالاخر...