THE PAİN OF LIFE (1)

Galing kay taehungjkfb

2.1K 257 825

جونگکوک با فهمیدن زندگی گذشته مادرش به دنبال کشف آن میگردد که درهایی از حقیقت به رویش باز میشود که ناباورتری... Higit pa

خودم 💟
معرفی
P1📃
P2📃
P3📃
P4📃
P5📃
P6📃
P7_2📃
P8📃
P9📃
p10_1📃
p10_2📃
p11_1📃

P7_1📃

137 17 33
Galing kay taehungjkfb

{به محض اینکه درد، درسی که میخاستو بهت بده .... از بین میره و به نقطه قوتت تبدیل میشه }

_____________________________________+

(یک روز قبل {17 آگوست 2009 } ساعت 23:00 «سئول ، کره جنوبی » )

_«خوش اومدین قربان نمیدونن چقدر از دیدنتون اونم بعداز سه سال خوشحالم، لطفا بشینین »
مرد با چهره ای بی تفاوت بدون واکنشی نسبت به خوشحالی فرد روبه روش جلو رفت و روی کاناپه نرم دفتر قدیمش تکیه داد , نگاهی به اطراف انداخت ، تغییر زیادی کرده بود و این به مزاجش زیاد خوش نیومد :
~«کی بهت اجازه داد دکوراسیون اینجا رو عوض کنی »
با صورتی که هیچی نمیشد ازش خوند و این یعنی خود فاجعه بهش زل زد ، مرد که دست پاچه شده بود و حتی جرعت قرت دادن آب دهنشم نداشت با لکنت حرفاشو آهسته به زبون آورد :
_« قربان جسارته ... اما تم ساختمان تغییر کرده بود منم مجبور شدم ... یه چند تا وسیله رو اینجا جابجا کنم »
به وضوح دستو پاس ملرزید و این از چشم مرد تیکه داده به کاناپه که اخم پررنگی حالا رو پیشونینش خوش کرده بود دور نموند. بدون پاسخ دادن به حرف مرد ، بلند شد و روبه روی پنجره بزرگ اتاق وایساد ،نگاهش به خیابون افتاد ، پر بود از آدمایی که سرگرم درد زندگی خودشون بودندو بی خبر از ذات آدمای اطرافشون از کنار همدیگه رد میشدن
باز دم عمیقی کشید و بخاطر حرفی که میخاست بزنه به طرف عقب سر چرخوند:
~«میخام یه کاری رو واسم انجام بدی/ کریس /»
مرد که با شنیدن این لحن دستوری، اضطرابش بیشتر شد بود اما با ظاهری بیخیال جلو رفت و به میز وسط اتاق تیکه زد:
_«هر چی باشه چشم بسته قبول میکنم »
پوزخندی از حرف کریس زد و کتشو از تنش درآورد و روی صندلی اویزنش کرد :
~«خیلی وقت پیش بهت گفتم فردی به نام جئون جونگکوک استخدام کن, یادته »
کریس که کاملا با این اسم ناآشنا بود راست وایسا و کمی فکر کرد . مرد که تردیشو دید عصبی نفسشو بیرون داد و مشتی به میز زد
~« دِ کار بنداز اون مغز نم کشیده رو »
هول زده عقب تر رفت و سرشو پایین انداخت :
_«ببخشید ولی میدونین که من روزی با هزار نفر سرو کله میزنم و یادم نمیمونه اسم کسی رو که شما چند وقت پیش بفهم گفته بودین»
مظلومانه توضیح داد و به لرزش صداش زیاد توجه نشون نداد ،با اینکه اتفاق خاصه نیفتاده بود اما این ادم همون کسی بود که بخاطر بلند غذا خوردن شخصی زد با یه تیر به پیشونیش کشتیتش پس سعی کرد فعلا حتی نفس هم نکشه تا اوضاع کمی آروم بشه و روی مخ فرد روبه روش نره ،
با دیدن زیر دستش که حقیرانه خودشو از ترسش جمع کرده بود پوزخندی زد و سمت کیفش رفتو پرورانده ای که چند وقت پیش به یکی از افرادش سپرده بود آمادش کنند رو روی میز پرت کرد
آروم جلو رفت و با اکراه پرونده رو برداشت با باز کردنش و دیدن قیافه پسر تک خنده ای کرد و نفس آسوده ای از بیاد آوردنش کشید :
_«اینو میگین قربان ، آره پسره هنوز تو قسمت زیر زمین کار میکنه ( پوزخند بلندی زد ) ظرفشوی رستورانه »
مرد گردنشو پیچی داد و با چشمایی که هرکس با دیدنشون درجا یخ میزد به کریس که حالا خنده از روی لباش پاک شده بود خیره شد:
~«از این به بعد میشه گارسون بخش vvip »
با تعجب از درخواست رئیس سر بلند کرد
_«ولی قربا...»
حرفشو نصفه گذاشت و مشغول بالا دادن استین لباس سفیدش شد در همین حال بی توجه به مرد جملشو ادامه داد:
~«ولی خوب گوش کن (انگشتشو تهدید وار بطرفش گرفت) یه نفرم حق دست زدن یا هم خاب شدن باهاشو نداره فهمیدی! »
مرد که چاره ای نداشت جز قبول کردن ، سری تکون داد و روی کاناپه نشست ، پرونده اون پسرو به دست گرفت و ایندفعه با دقت بیشتری بهش نگاه انداخت.
لحظه میشد هردو ساکت بودند که صدای مرد بزرگتر بلند شد:
~«یجوری راضیش کن که نفهمه داری خرش میکنی »
کریس که قسمت سن پسر رو هم خونده بود با این حرف خنده تمسخره آمیزی کرد:
_«قربان اون فقط یه پسر بچه هفده سالس »
~«اگه هوشش به مادرش رفته باشه نباید دست کم گرفتش »
مرد که به این زد حال زنای این آدم عادت کرده بود پوکر دوباره به پرنده نگاه کرد
در همون حال مرد خیره شده به عکس پسرک با صدای بم شده جوری که فقط خودش میشنید زمزمه کرد :
~«دیگه وقتش رسیده که وارد این داستان بشی ( عکسو داخل مشتش مچاله کرد ) مهره اصلی من»

**********************

(زمان حال {18 آگوست } رستوران موگویین)

_«بگیر آب بخور یکم به حال بیای لاغر مردنی »
چشم غره ای بهش رفت و لیوان ابو‌ یه نفس بالا داد
+«مطمئن باشم که این فقط آب بود »
زن پوزخندی زد و نیشگونی از لپ جونگکوک که از اون همه توضیحاتش خسته شد بود و از هر چند کلمه که می‌گفت ده تاش اعتراض بود ، گرفت :
_«مطمئن باش نوشیدنی های خوبمونو سر تو حروم نمی‌کنیم »
خنده نصفه ای کرد و بیحال روی صندلی کنار پاش نشست و سرشو محکم بین دستاش گرفت ولی زن بیخیال نشد و حرفاشو ادامه داد :
_«اون صندلی های آخر فقط مال خاندان استلیسکیه پس هیچکس حق رزو اون قسمتو نداره »
با خستگی ناله ای کرد و دستاشو به پشت سرش تکیه داد:
+«لطفا سانا قرار نیست تو یه روز همه چیزو بهم بفهمونی مغزم داره از این همه اطلاعات هنگ میکنه ، خاهشا بس کن »
سانا خنده کوتاهی کرد و کنار پسر که به طرز عجیبی تو همون یک روز دیدنش ازش خوشش اومده بود و دلش میخواست حرصشو دربیاره تا این قیافه بانمکشو ببینه نشست:
_«ببین آقا پسر همینه که هست اوکی باید بپذیرش، چون فقط یه روزو آقای بُلک بهت وقت داده که همه چیزو یاد بگیری از فردا کارت شروع میشه و اگه جایی لنگ بزنه کی مقصره (مکثی کردو به خودش اشاره زد ) معلومه من پس ساکت شو خوب گوش کن »
جونگکوک که دیگه واقعا دلش میخواست بزنه زیر گریه قیافه ای بچگانه ای به خودش گرفت و دوباره به تبعیت از سانا بلند شد و دنبالش راه افتاد.
بعداز تقریبا سه ساعت گوش دادن به حرفای خسته کننده و تکراری بلاخره اجازه خروجش صادر شد و توانست از اون مکان لعنت شده بیرون بزنه و این حس خوبی به ذهن خسته شده جونگکوک میداد
سوار آسانسور شد و با کلیک کرد روی طبقه زیر زمین نفس عمیقی از خستگی کشید و سرشو به دیوار تکیه داد ،( یعنی با قبول کرد این کار چه درهایی از سرنوشت قرار بود به روم باز بشن و درد جدیدی به زندگیم بدن )با خودش زمزمه کرد وکلافه سرشو ماساژ داد واقعا سخت بود گیر کردن بین دو راهی که قطعا هچکدوم قرار نبود تهش خوب تموم بشن ، با صدای تیکی که بلند شد از آسانسور بیرون زد و تصمیم گرفت فعلا به این موضوع فکر نکنه چون راه برگشتی در کار نبود و باید هر جور شده این یه هفته رو سپری میکرد تا ببینه بعدش چی میشه .
سمت آشپزخونه که تقریبا خالی شده بود قدم برداشت که با دیدن بورا که روی صندلی نشسته بود و سرشو به میز تیکه داده تک خنده ای کرد و به طرفش رفت ، تکون آرومی به بازوش داد:
دختر که از شدت خستگی حتی حوصله باز کردن چشماشو نداشت با مکث صاف نشست و بدنشو کش داد :
_«هی جونگکوکی بلاخره فهمیدی یه رفیقی هم داری که اینجا دست تنها ولش کردی »

جونگکوک که از این موضوع شرمنده بود ، برگشت و پشت سر بورا قرار گرفت و مشغول ماساژ دادن شانه های افتادش شد، با پس زده شدن دستاش اخم محوی رو پیشونیش نشست و قدمی عقب گذاشت :
_«نیازی به اینکارا نیست توهم خسته ای فقط لطفا زودتر جمع کن بریم که دارم میمیرم از بدن درد ، تازه ساعت نه شب هم شده دیروقته»
جونگکوک که با شنیدن ساعت پنیک کرده بود پا به عقب گذاشت و سریع سمت وسایلش رفت و مشغول جمع و جور کردن کولش شد
+«لعنتی چقدر زود ساعت نه شده »
با دلهره حرفشو به زبون اورد ، دلواپس مادرش شده بود کاش میشد یه زنگ بهش بزنه ولی خوب چه فایده که اون حتی نمیتوستت جوابی بهش بده و این بیشتر باعث رنجش میشد
با تموم شدن کاراش به سمت بورا که همچنین رو صندلی نشسته بود و تو حالت خوبو بیدار بود رفتو طعنه ای بهش زد ، جلوتر از اون به راه افتادو از زیر زمین بیرون شد ، وسط راه ایستاد که به دختر بگه قراره با مترو برگرده ولی وقتی یاد اتفاق صبح افتاد از حرفش پشیمون شد و خاست به راهش ادامه بده که با شنیدن صدای بلند افتادن چیزی شتاب زده به عقب برگشت که با ندیدن دختر به پاهاش قدرت داد و دوباره وارد آشپز خونه شد ، با دیدن بورا که وسط آشپز خونه پخش شده بود ،یه لحظه ترسید اما با بلند شدن ناله دختر از درد و کش اومدن بدنش ، بی اختیار شروع به خندیدن کرد طوری که حتی وسطاش نفس کم میارد اما بازم دست نگه نداشت .
بورا که پوکر فیس خیره به دوست ابلهش بود تا خندش تموم شده و بیاد کمکش دست به سینه نشسته بود و چشماش فریاد میزنند که بهتره این خنده رو تموم کنه وگرنه قرار نبود از این موضوع ساده رد بشه
+« یعنی واقعا به این خنده نیاز داشتم ممنون »
نفسشو بلاخره بیرون داد و کمرشو که از خنده خم شده بودو راست کرد
_«اگه زحمتی نیست منم به کمک نیاز دارم »
جونگکوک با شنیدن صدای عصبی دختر صلاح دید که هرچی زودتر خنده رو بس کنه وگرنه مرگش حتمی بود ، پس سرفه مصنوعی کرد و نزدیکش شد ، بورا که حالا بدن دردش بیشتر شده بود چشمام روی هم فشار داد و سعی کرد کمرشو صاف کنه
_«اه لعنت بهت جئون چرا بیدارم نکردی وای کمرم شکست »
جونگکوک که میدوسنت لفظ جئون فقط واسه موقع های بود که بورا از دستش عصبی میشد ، تک خنده ای زد و جلوش روی دوپا وایسا
+«منو باش فکر کردم پشت سرم داری میای نگو خانوم انگار علاقه دارن شبو همینجا بخابن»
بورا که از این حاضر جوابیای پسرحرصش گرفته بود مشتی به باورش زد و بعدش با فکری که به سرش زد پوزخند شیطنت آمیز روی لباش ظاهر شد
_«بچرخ »
با شنیدن لحن قاطعانه بورا خندش روی لبش ماسید و سوالی بهش چشم دوخت ولی با چرخوندن بدنش توسط دستای دختر فهمید قصدش چیه و سریع روی پاهاش وایساد :
+«نه نه من نمیتونم»
و نمایشی شروع به نرمش دادن بدنش کرد

_«نمیتونم نداریم یالا کولم کن که نیمتونم راه برم »
جونگکوک که میدونست اینا همش بهانست آهی کشید و دوباره پشت به دختر نشست:
+«باشه بیا بالا »
با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و با یه حرکت خودشو روی کمر جونگکوک پرت کرد که آخ پسر کوچیکتر بلند شد
+«یواش ترم میتوسنتی بیای بالا میمون »
دختر که حالا افسار این آدم تو دستاش بود لگدی با پاش به باسنش زد :
_«بی ادبی نکن حالا هم یالا پاشو که دیرمون شد»
به این حد از پرویی دختر تک خنده ای زد و به زور خودشو سر پا کرد که لحظه ای نزدیک بود بخاطر خم شدن زانوهاش ، هردوشون بیوفتن اما خب ایندفعه شانس بهشون رو کرد و جونگکوک با گرفتن دیوار کنارش تونست کنترل خودشو بدست بگیره و راه افتاد :
مسیر کوتاه همیشگی این دفعه بلندتر شده بود و هر چقدر میرفت به سر کوچه نمیرسید و دیگه داشت بی طاقت میشد
برعکس اون بورا در کمال آرامش سرشو روی شونه آدم مرد اعتمادش گذاشته بود و دعا میکرد هیچوقت این مسیر تموم نشه ، با دوباره افتادن نگاش به صورت پسر ،مغرورانه سرشو بلند کرد :
_«فکر نکن با دیدن قیافت مسخ شدم و دلم خاست بهت پیشنهاد یه قرارو بدم یا خیلی قربون صدقت رفتم نه اینجوری فکر نکن کاملا اشتباهه »
با شنیدن حرفش خنده آرومی کرد که با نشستن بوسه ای رو لپش خندش شدیدتر شد ،چشمی چرخوند و سرشو آروم به طرف دختر برگدوند :
+«آره تو راست میگی »
سری بخاطر حرف پسر تکون داد و دوباره چشماشو بست و تو بقیه مسیر حرفی دیگه ای بینشون رد و بدل نشد،
بلاخره با رسیدن به مقصد پسر خم شدو دخترو آروم روی زمین گذشت
پوفی کشید و اخم بانکی روی پیشمونیش نشست
_«کاش هیچوقت تموم نمیشد تازه داشت خوش میگذشت »
دست به کمر به دختر که حالا به نظر کاملا روبه راه میومد زل زد و با این حرفش ابرویی بالا انداخت :
+«معذرت خانوم محترم ولی تاکسی شخصیتون نشدم »
بورا چشماشو تو حدقه چرخوندو با ایستادن اتوبوس روبه روی ایستگاه نگاه آخری به جونگکوک که حالا رنگ نگاش تغییر کرده و با مهربونی داشت رفتشنشو تماشا میکرد چشم دوخت و به این فکر کرد که چه کار خوبی تو دنیا انجام داده که حالا این پسرو تو زندگیش داشت (آدمی که هرچقدر هم تو باطلاق زندگیش فرو بره بازم چیزی رو نشون نمیده و سعی می‌کنه مثل آدمای عادی رفتار کنه تا اطرافیانش از بودن باهاش لذت ببرن ) اونم نگاه لطیفی بهش انداخت و خاست تشکری به خاطر کارش بکنه ولی با یاداوردن اینکه اون هیچوقت این کارو انجام نمیداد پوزخندی زد:
_«ممنون اوراقچی, دفعه بد سریع تر حرکت کند »
با این حرف جونگکوک نفسشو پر حرص بیرون داد وخاست به سمتش حمله ور بشه که دختر سریع دست بکار شد و خودشو داخل اتوبوس انداخت ، از پشت در زبونیشو دراز کرد که با اینکارش پسر با تاسف سرشو تکون داد و به بورا که حالا اونطرف در حال رقصیدن از روی خوشحالی بود خنده ناباوری کرد و دوباره سر جای قبلیش برگشت ، بلاخره اتوبوس به حرکت در آمد و اون دو در آخر با تکون دادن دست برای هم تا زمانی که اتوبوس از دید پسر محو شد ادامه دادن و در نهایت تو تاریکی شب پسر موند با ذهن مریضش که از الان تا رسیدن به خونه هزار تا حادثه دل خراشو صحنه سازی کرده بود ،
سری تکون داد و برای چند ثانیه چشماشو بست تا کمی آروم بشه و چندتا نفس عمیق پشت سر هم کشید به گفته هیونجین اینکار باعث جریان یافتن بیشتر خون تو مغزش میشد و برای چند مین هم که شده از این فکرا دورش میکرد
بعداز آروم شدن بلافاصله به سمت خونه که تا الان مطمئن بود مادرش خیلی نگرانش شده راه افتاد .
تو مسیر همه چیز خوب بود ماشینا خیلی آهسته از کنارش رد میشدن آدما با لبخند بهش نگاه میکردم و کم کم داشت حس خوبی وجود پسرو پر میکرد البته تا قبل از ورودش به کوچه تاریک و درازی که هر دفعه تو رفت و امدش یه حس عجیبی نسبت به این مکان داشت بیخیالش توهماتش شد و قدم داخل کوچه دلهره آور روبه روش گذاشت
----------------
از بین آدمای به زحمت رد شد و خودشو به آخرین صندلی ته اتوبوس رسوند ، بی حوصله بدنشو ولو کرد و به فردی کنارش که همیشه این قسمتو براش خالی نگه میداشت سری تکون داد و تشکر ریزی کرد
رایا •« امشب دیر کردی »
نگاه چپی بهش انداخت و خاست بی توجه بهش چشماشو ببنده و تا رسیدن به مقصد یه چرتی بزنه که صدای دختر کنارش مجدد بلند شد:
•« دیشب تو پارتی همه از جمله آدم مورد علاقه تو بودن ، تعجب کردم که ندیدمت »
چشماش با این حرف تا آخرین حد باز شدن و گردنشو انقد سریع بطرفش برگردوند که صدای قلنجش به راحتی بلند شد
_«چی ؟؟؟»
رایا سرشو از تو گوشیش بیرون آورد و به دختر رنگ پریده که حتی لرزش لباش به چشم میومد داد :
•«چیه انگاری بی خبر بودی »
قلبش فشرده شد و نفس کشیدن براش سخت ترین کار دنیا ، ولی به روی خودش نیاورد :
_«بودم ولی خیلی زود رفتم »
پاسخ کوتاهی بهش داد و نگاهشو به بیرون پنجره داد ،یعنی اون عوضی بدون خبر دادن بهش رفته بود خوشگذرونی ، پوزخند دردناکی زد ( تا کی باید با این وضع زندگی میکرد البته بیشتر به مردگی شباهت داشت تا زندگی)
نفس سنگینی شدنشو بیرون داد ولی با فکر یهویی که به ذهنش اومد راست نشست و گوشیشو از داخل کیفش در آورد ، روی شماره مدنظرش کلید کرد و موبایلو به گوشش چسبوند.
مدتی طولانی ای منتظر شنیدن صدای بم و خمار پسر پشت گوشی بود اما برای بار سوم ناامید شد و تماسو قطع کرد ، عصبی چشماشو بست و به ذهنش اجازه فکر کردن به هر مورد اتفاقی رو داد: مثلا اینکه شاید تصادف کرده یا مرده باشه اما خودشم خوب میدوسنت که واسه چی جواب تلفشو نمیداد .
دیگه کم کم داشت به ایستگاه که میخاست نزدیک میشد و هنوزم تماسی دریافت نکرده بود پوزخند زدی و همین که خاست بلند بشه صدای آهنگ موبایلش تو فضای بسته اتوبوس پخش شد ، با کمی خجالت از سروصدایی که ایجاد کرده بود دوباره نشست و سریع تماسو برقرار کرد و با تند خویی جواب فرد پشت گوشی رو داد :
_«معلوم هست کدوم گوری هستی»
با پخش شدن صدای بلند آهنگ و شلوغی از اون طرف ، خنده تلخی کرد و سرشو تکون داد :
_«انگار داره بهت خوش میگذره »
~«هی خوبی دختر ،زنگ زده بودی صدای موبایلمو تو این شلوغی نشنیدم ، کاری داشتی »
ناباور چشمی چرخوند و با بالا کشیدن بینیش از گریه کردنش جلوگیری کرد :
_«میشه بگی باز اونجا چیکار میکنی »
~«معلوم نیست اومدم ماموریت »
بعداز مکث طولانی که فکرکرد قطع شده جوابشو داد , خنده ای کرد :
_«آره منم باورم کردم، این چجور ماموریتیه که فقط به تو داده میشه هان !؟»
~«ببین نمیتونم زیاد حرف بزنم بعدا باهات تماس میگیرم »
بدون اینکه منتظر جوابش باشه قطع کرد ، با دلی خون گوشی رو پایین آورد و با ناراحتی به شماره ای که عشقم سویوش کرده بود خیره شد :
_«کی قراره بفهمی عوضی که چقدر دوست دارم »
با بغضی که رفته رفته بیشتر میشد بلند شد و بعداز ایست اتوبوس خودشو به طرف خونه که البته گذشتن اسم خونه واسش زیادی بود و بیشتر شبیه فاحشه خونه بود کشوند ، اشکاش آروم آروم روی صورتش میریختن اما کسی نبود که اونموقع بهشون اهمیت بده
کلیدو انداخت و بلافاصله بداز ورودش صدای بلند آه و ناله کردن بلند شد , چشماشو روی هم فشار داد و دستاشو روی گوشاش گذاشت , با تنفر به در اتاق روبه روش زل زد و توفی پایینش انداخت ، به سرعت خودشو داخل اتاقش انداخت و گذاشت هقهقش کل فضارو بگیره ، بالشتو برداشت و با فرو بردن سرش جیغ بنفشی از ته دلش کشید و پشت سر هم به تخت بی گناه مشت زد دقیقه ها به اینکارش ادامه داد تا بلاخره با قطع شدن صدا کمی آروم شد ، البته ایندفعه آروم شدنس بوی تصمیمی میداد که بنظرش آخرین راه فرار از غرق نشدن در چاهی بود که داشت لب به لب پر از آب میشد ، اشکاشو با عصبانیت پاک کرد و سمت گوشش خم شد با برداشتنش شماره ای که طی این چند روز از فکر زیاد حفظش کرده بود ، گرفت و بداز تنها یک بوق تماس برقرار شد :
_«الو ......کای »
-------------------------------------

خودشو با شتاب به داخل خونه انداخت و درو محکم پشت سرش کوبید از ترس صورتش یخ کرده بود و گلوش از شدت نفسای سردش ترک برداشته و خشک شده بود ، دهنشو بست و به سکسکه ، که ثانیه ای دست از سرش برنمیداشت توجه ای نکرد ، عقب عقب رفت و مالشی به چشماش که از شدت گریه و فشار به رنگ خون دراومده بودن و دید واضحی بهش نمیدادن ، داد ، سرشو به دیوار تکیه داد که با درد گرفتن سینش اخی گفت و چینی به صورتش داد ،دستشو روی قلبش که بسرعت در حال تپش بود گذاشت و نفسای لرزونی از گلوش خارج کرد تا کمی از دردش کم بشه ، بدنش لحظه ای سست شد و بی حال کنار پله ها نشست
+«چرا باید هر روز اتفاقای جدیدی که آدمی مثل من اصلا امادگی روبه رو شدن باهاشونو نداشتو به جون میخریدم ، چرا فقط نمیشد یه روز عادی داشته باشم که هر فردی دیگه ای تو زندگیش میگذرونه این نفرین کی قرار بود دست از سرم برداره ...... من فقط لحظه ای آرامش میخام »
با صدای آرومی با آدم وجود نداشته روبه روش دردو دل کرد و به اشکاش آزادانه اجازه ریختن شدن داد:
+« مگه من تو این دنیا لعنتی چه گناهی کردم تمام عمر که کلا تو هفده سال خلاصه میشه حس مردن داشتم آخه منم حق دارم زندگی کنم »
با قراردادن سرش روی زانوهاش هقهقش بلند شد و با تموم وجودش گریه کرد ، دیگه دست خودش نبود و فقط میخاست که هرجور شده خالی بشه از این درد ،این سرنوشت که هنوز حتی یک چهارومشم طی نشده بود و قصه درازی در راه بود .
مدت طولانی همونجا نشسته بودو مثل طفلی تو خودش جمع شده بود که با شنیدن صدای کفش کسی ، مثل آدمی که روح دیده باشه بدنش خشک شد و صورتش رنگ کبودی به خودش گرفت ، وحشت زده خودشو به دیوار کنارش فشار داد، مرد که از واکنش پسر تعجب کرده بود نزدیکش شد و دستشو جلوی صورتش تکون داد :
_«هی پسر چته »
با شفاف شدن دید تارش کم کم به خودش اومد و از واکنش خجالت کشید . تکونی خورد و روی پایی که از صبح متوجش کبود شدنش نشده بود ولی الان بخاطر دوییدن بی وقفش درد طاقت فرسایی گرفته بود وایساد :
+«معذرت بابت رفتارم (دستی به صورتش کشید و نقسشو بیرون داد ) شما برای چی اینجایین »
مرد که زیاد براش اهمیت نداشت سرشو تکون داد:
_«ینفر زنگ زده بود واسه تعویض قفل خونش، این آدرس و بهمون داده بود، منو فرستادن و الان دیگه کارم تموم شده بود و منتظر تسویه حساب بودم که صدای گریه کسی رو شنیدم ، اومدم پایین که تور دیدم »

سری بخاطر توضیحاتش تکون داد و وقتی تردیدشو دید سوالی بهش نگاه کرد ، مرد بعداز مکثی چشماشو ریز کرد و پرسید :
_«ببینم اتفاقی افتاده ؟؟»
دلش میخواست بهش همه چیزو توضیح بده و خب اونم تنها کاری که میکرد تماس گرفتن با پلیس بود همون آدمایی که اگه فقط نیم ساعت زودتر می‌رسیدن شاید این اتفاق هیچوقت برای مادرش نیوفتاده بود و الان کنارش زندگی آروم چند سال قبلشو داشت پس بیخیال توضیح داد به مرد شد
-«نخیر مشکلی پیش نیومده فقط یکم حالم بد بود »
با دادن مقداری پول بهش درو باز کرد و همین که مرد یه قدم از در خونه فاصله گرفت پسر بلافاصله درو محکم بست و بهش تیکه داد , به مقدار پولی که براش مونده بود نگاه کرد و نفسشو کلافه بیرون داد ، شاید باید میزد تو کار قفل سازیو اینطور کارا ،انگاری درآمدش خیلی خوب بود چون یک دوم حقوقش که تو ماه مثل سگ جون کنده بود تا دربیاره میشد دست مزد کار یک ساعت اونا ،
پوفی کشید و افسوس خوردن و کنار گذاشت ، دستی به موها و لباساش کشید و با اکراه از پله ها بالا رفت و وارد خونه شد.
با دیدن مادرش که همراه خانوم پارک در حال خوردن غذا بودند ،لبخند نرمی زد و قلبش کم کم تپش های آرومی گرفت و نفس آسوده ای بیرون داد ، دردشو فراموش کرد و وارد مکان امنش شد خانوم پارک که متوجه ورودش شد با خوشحالی به طرفش رفت و در آغوشش گرفت :
_«خوش آمدی پسرم »
اما جونگکوک نگاهش فقط به چشمای منتظر مادرش بود سری براش تکون دادو به طرف خانوم پارک برگشت لبخند محوی زد و سرشو به نشونه احترام خم کرد :
+«خیلی ممنونم ،(نگاهشو به غذا داد)امیدوارم از شامتون لذت برده باشین »
پیر زن لبخند پهنی زد و به طرف مارین که حالا اونم فقط چشماش روی پسر زیبا روش که آرایش محوی روی صورتش خابیده بود و باورنکردنی خاستنی و ناز شده بود، مسخ بود
_«ولی بیشتر از اینکه مادرت توسنت برای اولین بار انگشتاشو تکون بده لذت برم, نمیدونی چطور مثل بچه ها بالا و پایین میپریدم )
خنده بلندی کرد که باعث شد خنده دندون نمایی روی لبای جونگکوک بشینه ،
با ذوق کولشو در آورد و با آرامش که فقط از وجود این زن می‌گرفت جلو رفت و دستاشو چروکیده و خشک مادرشو گرفت ،چشماش برق میزد و میشد اشک داخلشونو دید :
_«فکر کنم اونم با دیدن پسرش که انقد خوشگل شده ذوق کرده »
با تعریف خانوم پارک یاد میکاپ روی صورتش افتاد و سنگینی چیزو روی قلبش احساس کرد پس بوسه ای به پیشونی مادرش زد و بعداز لبخند دلنوازی ، از جاش بلند شد تا هر چی زودتر این قیافه فیکو بشوره چون حالشو دیگه داشت بهم میرد اما قبل از اینکه به طرف سرویس بره بازوش توست فرد پشت سرش گرفته شد :
_«میشه پسرم یه عکس ازت بگیرم آخه بزنم به تخته خیلی قشنگ شدی »
خنده خجالت زده ای کرد و بخاطر دلخوش کردن خانوم پارک مرتب وایساد تا ازش عکس بگیره
وقتی مکث پسرو دید خوشحال از موافقتش سریع گوشیه سادشو از جیب بافتش درآورد و چند تا عکس پشت سر هم ازش گرفت ، نگاهی بهشون انداخت و دستشو روی قلبش گذاشت و آروم مشغول قربون صدقه رفتنش شد
جونگکوک که از اینهمه وابستگی زن به خودش تعجب کرده بود اما تصمیم گرفت فعلا دربارش نپرسه اگه احساس راحتی کنه باهاش خودش این موضوعو براش مطرح می‌کنه ، پس سری تکون داد به سمت سرویس چرخید
زن نفسشو با افسوس بیرون داد
_«خوشبحالت یه پسر داری که اندازه تموم دردات دوست داره (اشکی روی صورت چین خوردش فرود اومد ) ولی من حتی نمیدونم تنها فرزندم الان کجاست و داره چه روزگاری رو میگذرونه »
فشاری به چشماش اورد و با چهره ای سرخ بخاطر نگه داشتن گریش وارد آشپز خونه شد و مشغول آماده کرد غذایی که با علاقه پخته بود، شد

**********

مشت آبی به صورتش زد و دوباره دستشو با فشار روی صورتش کشید
+«لعنتی از چه برند آرایشی استفاده میکنند که بعداز اون همه گریه کردنو انقدر شستن هنوز تکون نخورده میکاپم »
با عصبانیت روبه آینه با خودش حرف میزد و برای بار هزارم با حرص آشکاری که داشت محکم روی صورتش دست کشید ، زخمای صورتش دوباره سر باز کرده بودن ولی جز سنگ رو شویی که چکیدن قطره های خونو روی خودش احساس میکرد دیگه هیچکس ذره ای براش اهمیت نداشت
بلاخره بعداز کندن پوست صورتش از تمیز شدنش مطمئن شد و سمت کمد گوشه سرویس رفت ، بتادین و دستمالی رو برداشت و زخمای صورتشو ضد عفونی و بعدش با چسب زخم روشونو پوشوند ، پیراهنشو از تنش دراورد و مشغول باز کرد باند پهلوش که هنوز چیزی از دردش متوجه نشده بود و این یکم عجیب بود، شد .
بعداز پاسمان کردن مجدد پهلوش باند های قبلی رو داخل سطل اشغال انداخت ،
کارش داشت تموم میشد که با افتادن چشماش به جای خالی گردنبندش نفسش سنگین شد و کلافه چشماشو بست، هیچ ایده ای نداشت که ممکنه کجا افتاده باش ولی با فکر اینکه شاید از شانس خوبش (که البته بعید می‌دونم ) تو خونه از گردنش باز شده باشه ، بدنشو حرکت داد و سریع از سرویس بیرون شد ، راهشو به طرف نشیمن سوق داد و بعداز بوسه ی دوباره ای که روی سرو صورت مادرش نشوند وارد آشپز خونه شد ، خانوم پارک که با سلیقه درحال چیدن میز بود ، سرشو بلند کرد و به پسر نگران و دستپاچه روبه روش که سعی در پیدا کردن چیزی داشت نگاه کرد:
_«دنبال چیزی میکردی پسرم »
به شنیدن صدای خانوم پارک دستی توی موهاش کشید و سرشو تکون داد :
+«اره ،دنبال یه گردنبد که شکل قلب داره و برق خاصی وسطش به چشم میزنه میگردم ،نمیدونم تا الان گردنم دیدینش یا نه ولی انقد بدونین که اون برام خیلی بارزش »
زن که از این همه بی قراری پسر دستپاچه شده بود ، پیش بندشو از دورش باز کرد و با کمی تاخیر جلو رفت :
_«عزیزکم نمیخام دل پرشونت کنم اما من از صبح دو بار این خونه رو تمیز کردم ، گردنبندی ندیم»
از این همه مهربونی زن روبه روش قلبش تپش گرفت و لبخند واقعی رو لباش نشست ، با اینکه نبودن گردنبندش مثل خوره داشت وجودشو میخورد اما ظاهرشو بی اهمیت نشون داد و جلو رفت :
+«باشه حتما تو مدرسه جاش گذشتم (مکثی کرد ) ولی مگه من نگفتم نمیخاد دست به این خونه بزنین همینجوری هم همه جاش مرتبه فقط باعث زحمت خودتون میشه »
_«ولی پسرم دلم نمیخاد بیکار بمونم اینجا، حداقل وقتی میای خونه مرتب باشه و غذاتم آمده یکم آسوده خاطر میشی »
جونگکوک که میدوسنت اینکارا فقط بخاطر دلخوش کردنش به زندگیه ، دیگه حرفی نزد و به جاش لبخندی روی لباس ترک خوردش نشوند:
+«باشه هرجور راحتین خانوم پارک »
_«یونا...»
قدمی که به عقب برداشته بودو برگشت و با تعجب نگاهشو بهش دوخت تا بقیه حرفشو ادامه بده :
_«اسمم یوناست»
پسر که تا حالا حتی اسم زنو ازش نپرسیده بود شرمنده سری تکون داد و به چشمای غمگین اما پر ستاره زن روبه روش نگاه کرد :
-+«باشه خاله یونا »

________________________________

سلام چطوریننننن عزیزای من
میخاستم این پارتو طولانی تر آپ کنم ولی بجاش واستون دو قسمتش کردم و بدونین این پارت ادامه داره و منتظر پارت بعدی باشین چون خیلی معرکست و قسمت های جالب بیشتر داره
همین دیگه امیدوارم از این پارتم خوشتون بیاد ووت و کامنت یادتون نره...... بدورد (FB)

Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

39.1K 5.7K 54
. 〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ keep the water warm 〰️〰️〰️🀄️〰️〰️〰️ ▪️ Main Couple: #VKOOK . #KOOKV ▪️Genre: Romance. Dram. Angst. Smut ▪️Translat ▪️U...
7.8K 1.4K 22
همه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگک...
5.1K 759 28
[اتمام یافته] WRITER: E.L NAME: DIZZINESS COUPLE: VKOOK, YOONMIN GENRE: PSYCHOLOGY, CRIMINAL, SMUT " - جونگکوک یه صخره‌ست. سخت، سرد، پر از سنگ‌ریزه و...
21.5K 2K 37
_ بازی کردن رو تموم کن یا مطمعن باش اولین کاری که بعد باز شدن دستام میکنم به فاک دادنت باشه..... _از کجا انقدر مطمعنی که دستات باز میشه؟ و چی باعث شد...