THE PAİN OF LIFE (1)

By taehungjkfb

2.1K 257 825

جونگکوک با فهمیدن زندگی گذشته مادرش به دنبال کشف آن میگردد که درهایی از حقیقت به رویش باز میشود که ناباورتری... More

خودم 💟
معرفی
P1📃
P2📃
P3📃
P4📃
P5📃
P7_1📃
P7_2📃
P8📃
P9📃
p10_1📃
p10_2📃
p11_1📃

P6📃

143 18 62
By taehungjkfb

و شروعمان انقدر معمولی بود که هیچکس گمان اینچنین عشقی از منو تو نمیکرد /سونامی/ }

_______________________________+

He/

جونگکوک با تعجب به طرف مقابلش که ماسکش نصف صورتشو پوشونده بود و تنها چشمای وحشی و کشیدش دیده میشد چشم دوخته بود و حتی قدرت پلک زدنم نداشت ؛ اما تهیونگ تک تک اجزای صورت پسرو زیرو روکرد و وقتی لپای قرمز شدش به چشمش اومد دستشو برداشت وکمی عقب تر رفت ولی هنوزم چشم ازش برنداشته بود .
هردو خیره به هم بودن اما معنی نگاهشون بهم متفاوت بود ، یکی با تعجب نگاه میکرد و یکی هم محو چشم های ستاره بارون پسر روبه روش شده بود، ثانیه های به کندی میگذشت و هر دو تو خلأ زمان گیر کرده بودن و متوجه موقعیتی که توش قرار داشتن نبودن که با افتادن سایه دو جفت کفش مشکی مردانه کنار سرشون، تهیونگ اول به خودش اومد وبدنشو تکونی دادو بدون هیچ صدایی خودشو بسرعت بالا کشید و براحتی به کف کامیون چسبید جوری که اگه کسی سرشو پایین میگرفت هم نمیتونستم دیدی بهش داشته باشه ، با یه دست میله کف رو چسبید و دست دیگشو به طرف پسرک که هنوز با حیرت و ترس بهش زل زده بود دراز کردو با سرش بهش فهموند که اونم همینکارو انجام بده بدون اینکه حتی دلیل این کارشو بدونه. جونگکوک که منظورشو فهمید سعی کرد بی صدا کنارش قرار بگیره اما بخاطر بی تجربگیش پاش به تاییر ماشین برخورد کرد و صدای کوبیده ای ایجاد شد و درجا بخاطر شوکی که بهش وارد شد خشکش زد و دیگه حرکتی نکرد ، با چشمای ترسیده به پسر بالای سرش نگاه میکرد اما تهیونگ بیکار نموند و قبل از اینکه اون فرد سرشو بخاطر صدا پایین بگیره با تمام زورش هیکل نحیف جونگکوکو بالا کشید و به خودش چسبوند .حالا هردو در فاصله چند سانتی رو به روی هم بودن و دستای جونگکوک دور بدن تهیونگ محکم حلقه شده بود، با ورود فرد سوم لحظه ای نفس هردو گرفت و تهیونگ بخاط وجود پسر تو بغلش مجبور شد بیشتر خودشو بالا بکشه ،فرد سیاه پوش سرشو زیر کامیون اورد و نگاهی به دورو اطرافش انداخت که با مطمئن شدن از نبود پسر ، خاست به عقب برگرده که لحظه ای چشمش به گردنبد براقی که گوشه ای افتاده بود خورد دوباره خم شد و برش داشت ، مشغول بررسی گردنبد شد و بی خبر از اینکه آدمی که دنبالش بود دقیقا بالای سرش با پسری که تو بغلشه پنهان شده ، با تعجب به گردن اویز نگاهی انداخت، قیمتی به نظر میومد ، دستشو مشت کرد و سرشو بیرون برد ، تهیونگ که چشمش به گردنبد خورده بود و شاهد برداشته شدنش توسط اون گوریل بدریخت بود، برگشت که از پسرک بپرسه که مال اون بوده که با دیدن چشمای محکم بسته شدش و بغل سفتش پشیمون شد و خنده بی صدایی از این حد بانمک بودن پسر کرد و بدون اراده انگاری که خوشش اومده باشه با یه دستش اونم بغلش کردو به خودش فشارش داد که باعث تکون خوردن پسر شد و لحظه ای بعد چشماشو باز کرد و بهش چشم غره ای رفت و انگاری تازه به خودش اومده باشه آروم خودشو ول کرد و و با کمر پایین افتاد که پهلوش درد ضعیفی گرفت ،توجهی نکردو با چشمای خرگوش مانندش که البته تصور پسر بزرگتر بود به بیرون نگاهی انداخت ؛ وقتی فهمید که دیگه هیچکسی بیرون نیست و در واقع الکی خودشو تو دردسر انداخته، پوفی کشید و سر پا ایستاد و مشغول تکون داد لباسای گرد زدش شد که با قرار گرفتن دو جفت کفش اسپرت کنارش ، با حس خجالتی که نمیدونست چرا باید داشته باشه سرشو بلند کرد و به پسر روبه روش که دستاشو داخل جیب های شلوارش فرو کرده بود و با بیخیالی بهش زل زده بود انداخت ، از اون طرف تهیونگ که انگار غمشم نبود که از یه تله خطرناک فرار کرده و میدوسنت که اگه گیر میوفتاد ناکام باید با دنیا خدافظی میکرد . خنده ای بخاطر خوش شانسیش کرد و جلو رفت ، با ظاهری شرمنده کمی به جلو خم شد :
_« معذرت بخاطر من تو دردسر افتادی، چیزیت که نشده ؟؟»
سوالی پرسید اما جونگکوک حتی حس جواب دادن هم نداشت پس به تکون دادن سر اکتفا کرد و خاست برگردهو بره پی زندگیش ، که صدای کوبیده و کمی وحشت زده پسر کنارشو شنید :
_«بدو ....(کمی مکث کرد و سرشو که از لحظه ای میشد به پشت سر جونگکوک داده بودو سمتش برگردوند) اگه جونتو دوست داری بدو ...»
جونگکوک که تعجبش با این حرف بیشتر شده بود رد نگاه پسری که چند قدم دوییده بود و ازش دور شده بودو گرفت و به پشت سرش نگاه کرد با دیدن دوتا مرد هلیکی سیاه پوست ناآشنا که سمتش میدوییدند خاست بازم همینطوری به ایستادنش همونجا ادامه بده که دستی با شتاب به سمت خودش کشیدش :
_« میخای بمیری احمق »
و شروع به دویدن کرد و بی خبر از پسری که پشت سرش با درد پهلوش که بخاطر کشیده شدن یهوییش بیداد میکرد تو کوچه پست کوچه ها میپیچید و اونو هم دنبال خودش میکشوند ؛بلاخره بعداز مطمئن شدن از اینکه گمشون کردن کمی وایساد و دست پسر و ول کرد البته بماند که از ظریف بودن دستش از همون اول تا بهمین الان تو شوک بود، کمی خم شد و دستاشو دو طرف پهلوش قرار داد تا نفسی بگیره دوباره تو حالت قبلی برگشت و بازدم عمیقی کشید که با دیدن پسر که دستشو روی قسمت راست بدنش قرار داده بود و کمی لرزش داشت عذاب وجدان گرفتو بطرفش قدم برداشت
_«دوباره معذرت( سرشو خاروند) نباید بی خبر میکشیدمت ولی بدون به نفع خودت اینکارو انجام دادم چون همین که تو رو با من دیدن ، اگه همراهم نمیومدی برات دردسر درست میشد »
با اتمام حرفاش وقتی صدایی نشنید دوباره سرشو بالا گرفت و نگاهشو به پسر روبه روش که انگار اصلا حرفاش برای اون مهم نبود و داشت بی توجه بهش راهو به طرف مخالف تهیونگ میرفت گرفت ابرویی بالا انداخت و به این فکر کرد که شاید کرو لال باشه ، بیخیال شونه ای بالا انداخت و با آخرین نگاهی که از پشت به هیکل پسر عجیب انداخت ،اونم راهشو گرفت و با قدرتی که دستاش داشتن خودشو از میله ساختمون کنارش آویزون کرد و بی هیچ مشکلی ازش بالا رفت و دقیقه ای بد هر دو نفر از داخل کوچه محو شدن جوری که انگار از اول هیچکسی اونجا حضور نداشت ...

Jk/

با دردی که هر لحظه داشت بیشتر میشد بی توجه به پسر که داشت حرف میزد به طرف عقب برگشتم و با فکر رفتن به خونه، به طرف ورودی کوچه راه افتادم ، تا نصف راهو رفته بودم که لحظه ای سرمو چرخوندم و خاستم نگاه آخری به پسری که حتی اسمشم نمیدونستم بکنم ، مکثی کردم و با تعجب به جای خالیش نگاه کردم ، انگار ناپدید شده باشه و هیچ خبری ازش نبود.
ترس ناآشنایی رو دلم افتاد ، چرا هر آدمی که سر راه من قرار میگیرت تو یک کلمه فقط معنا میشد اونم دردسر بود ، سری تکون دادم و بیخیالش شدم ، خاستم برگردم و به راهم ادامه بدم که دستی از پشت روی چشمام قرار گرفت و با شتاب منو سمتی کشوند ، ترسیده سریع دستاشو پس زدمو چشمامو باز کردم و به عقب هلش دادم، آماده بودم که بزنم به چاک که با برگشتنم و دیدن قیافه غرق خنده بورا نفسی از سر آسودگی کشیدم و دستمو روی سرم گذاشتمو کنار دیوار سر خوردم ، بی حس خودمو رها کردم ، نگاهمو از بورا گرفتم و به راهروی طویل و باریکی که دو طرفه بود دادم (چطوری تو چند دقیقه منو کشوند اینجا ) با خودم زمزمه کردم و دوباره نگامو به بورا که از خنده صورتش به قرمزی میزد و کم کم داشت نفسش میگرفت دادم ، واقعا جای تعجب داشت که این موضوع انقد باعث خندش شده بود ، وقتی از آروم شدن پهلوم مطمئن شدم ، دستی به صورت زخم خوردم کشیدم و سر پا شدم ، بلاخره بورا نگاهشو بهم داد ، تک خنده ای کردم:
+«تموم شد خندهات, حالا بیا اینجا »
دستامو باز کردم و بورا با خنده ذوق زده ای خودشو تو بغلم انداخت تنها دوست زندگی من که همه جوره همراهم بود البته به غیر از این دو ماه که واسه دیدن پدرش رفته بود روستا و من با همه وجودم دلتنگش شده بودم اما خب دیدن دوبارش خودش یه حس خوب بهم میداد
_«نمیدونی چقدر دلم برای این ترسوندنات تنگ شده بود کوکی من »
قهقهه دوباره ای زدو خاست چیز به زبون بیاره که با دیدن سرو وضعم خندش رفته رفته محو شد و با ناراحتی به زخمای روی صورتم که هنوزم جاشون میسوخت اشاره کرد
_«کار هانسون عوضیه نه»
از تغییر مود یهوییش تعحب کردم اما با شنیدن حرفش منظورشو گرفتم و سرمو تکونی دادم، فحشی زیر لب زمزمه کرد و با عصبانیت مشتی به دیوار زد بماند که بعدش از درد دستشو تو مشتش گرفت و سعی کرد واکنشی نشون نده :
_«حروم زاده تا کی میخاد به این رفتارش ادامه بده ,واقعا خسته کنندست»
دستی داخل موهاش برد و به عقب هلشون داد وبا عصبانیت به طرف خروجی کوچه به راه افتاد خنده غم زده ای کردم و باهاش هم قدم شدم
+«بیخیال، این چیزا ارزش قصه خوردن نداره ، میدونی که هر چی بیشتر بحث کنیم باهاش بدتر لج میکنه »
لحظه ای وایسادو صورتشو سمتم برگردوند و دستشو جای به جای زخم های عمیق و سطحی صورتم کشید و در آخر همه صورتمو بوسه بارون کرد ، خنده واقعی روی لبام نشست و همینطور ثابت موندم تا از این توجه که فقط یه نفر بهم حسشو میداد لذت ببرم ولی طولی نکشید که عقب رفت و دستشو واسه گرفتن دستم دراز کرد
_«بیا بریم مرد کوچک»

قدم زنان از داخل اون کوچه که تهش به خیابون اصلی خلاصه میشد بیرون اومدیم و من با تعجب به بورا که انقد خوب این قسمت شهرو میشناخته نگاه کردم اونم شونه ای بالا انداخت:
_«اونجوری نگام نکن منم شانسی این کوچه دراز اویزو پیدا کردم و شاید با خودت بگی چطوری سر از اینجا درآوردم گفته باشم که ایستگاه اتوبوس همین اطرافه و منم داشتم دنبال یه تاکسی میشکم که برسونتم که یه پسر لاغر مردنی در حالی که بروز داشت همین چند کیلو وزنم با خودش میکشوند دیدم با خودم گفتم این کوکی نیست(در حالی که داشت ادای راه رفتنمو در میاورد ) بدش اومدم نزدیک که دیدم اِه اینکه خودتی »
میدوسنتم که داره بهانه میاره ولی توجه ای نکردم و منم ادای اونو در آوردیم که باعث خنده بلندش شد
_______________________
خنده کنان به راه افتادیم سمت رستوران موگوین (mugeoun: این رستوران ساختگی هست) جایی که هردومون توش کار میکردیم .
بعداز گذشت دو ساعت راه چند کیلومتری رو با حرف زدن و خندیدن گذروندیم و در آخر جلوی ورودی رستوران خودمونو پیدا کردیم در حالی که حتی دیگه توان حرف زدن هم برامون نمونده بود :
_«وای چرا همچین کردیم ما دوتا ، پاهام حتی دیگه قدرت حرکت هم ندارن »
اعتراضی کرد و کشون کشون وارد رستوران شد ، روی اولین صندلی که دید لم داد و بدنشو ولو کرد جوری که انگار از دوی میدان برگشته بود ، خنده به این حالتش کردم و ریلکس شونه ای بالا انداختم :
+«بیخیال نیمه پر لیوانو ببین ، تونستیم دو ساعت تمام باهم وقت بگذرونیم و حرف بزنیم تازشم پول الکی به تاکسی ندادیم ( دست به سینه شدم و صدامو جوری تغییر دادم که قشنگ بتونم حرصشو درارم )نظرت چیه بیا بقیه روزا هم همین کارو انجام بدیم بدون خیلی فایده ها دار....»
با پرت شدن لنگ کفشی از طرف بورا به سمتم خنده ای کردمو جا خالی دادم، ابرویی براش بالا انداختم و پوزخند شیرینی زدم که اونم قهقهه ای زدو مشغول پیدا کردن لنگ کفشش شد :
.نگاهی به دورواطراف انداختم
+«انکار هنوز رستوران باز نشده »
سری به نشونه تایید تکون داد
_«آره زیادی ساکته اینجا ، بیا تا شلوغ نشده یکم کاری که مونده رو باهم انجام بدیم »
دورغه اگه بگم بخاطر این حرفش و مهربونیاش پروم نکرده اون قند روزهای تلخ منه و من به این شیرینی وجودش تا ابد نیاز دارم، خنده نرمی کردم و کنارش وایسادم
+«لازم نیست بورا خودم تمومش میکنم تو مثلاداین دو ماهو مرخصی گرفته بودی »
شونه ای بالا انداخت :
_«از کارم مرخصی گرفته بودم نه از کمک کردن به رفیقم »
مدتی بینمون سکوت بودو هر دو مشغول شستن ظرفای دیشب که بخاطر اومدن هانسون و در آخر هم کتک خوردن من نشد بشورمشون شدیم ،که با شنیدن صدای بورا سرمو سمتش برگردوندم و منتظر بهش خیره شدم
_«یه سوال وقت نشد ازت بپرسم ( دستاشو تکونی داد ) چرا درخواست هانسونو قبول نمیکنی شاید اونقدراهم بهت بد نگذره (شونه ای بالا انداخت ) چه میدونم شاید خوشتم اومد »
با تموم شد حرفش اهی کشیدم و دوباره ظرفارو واسه خشک کردن به دست گرفتم :
+«من اگه یه درصدم احتمال قبول کردن درخاستشو داشتم انقد کتکو تو این یه سال به جون نمیخریدم و بجایش فقط باهاش کنار میومدم (نگاهمو بهش که زل زده بود بهم دادم ) بعدشم شاید گفته باشم به دخترا علاقه ای ندارم و نگفتم گیم که بخام با پسری قرار بزارم »
سرشو تکون دادو دیگه بحشو ادامه نداد .
ساعت به تندی میگذشت و به همین زودی شش بعداز ظهر شده بود و کم کم میشد صدای در ورودی که خبر از اومدن افراد به رستوران بودو شنید . کارمون خیلی زود تموم شد و تو یه ساعت همه آشپز خونه رو تمیز کرده بودیم اما بعدش سرو کله سر پرست و آشپز ها پیدا شد و دوباره همه جا بهم ریخته بنظر میرسید. بعداز شستن تک قابلمه کثیف شده دستامو با پیش بند خشک کردم و با یادآوری چیزی سمت گوشیم که داخل کولم بود رفتم ، شماره مد نظرمو گرفتم اما باز هم با صدای رو مخ زن که خبر از بدون شارژ بودن گوشیم میداد عصبی نفسی گرفتم و دستامو که کاملا مرطوب و نمناک شده بودو به میز تکیه دادمو به جلو خم شدم ،چند ثانیه بی حرکت توهمون حالت موندم که با نشستن دستی روی شونم سرمو چرخوندم و به بورا که اونم دست کمی از من نداشت و خستگی رو میشد از چهرش خوند نگاه کردم ، لبخند آرومی زد
_«خوبی کوکی خسته بنظر میای »
منم لبخندی ک فقط بخاطر حضور اون بود ،زدم :
+«نه چیزی نیست فقط ( مکثی کردم ) اگه گوشیت شارژ داره ممنون میشم اگه یه لحظه بهم قرضش بدی لازمش دارم »
سری تکون داد و دور تر رفت تا به ادامه کارش برسه :
_«تو جون بخواه پسر ( به سمتی اشاره کرد ) تو کتمه روی جا لباسی میتونی برش داری »
بعداز تموم شدن حرفش خاست کارشون ادامه بده که با صدا شدنش توسط فردی از آشپز خونه بیرون رفت .
به طرف جایی که اشاره کرده بود رفتم و بعداز برداشتن موبایلش، کلید روشن شدنشو فشار دادم و لحظه ای بعد با دیدن عکسی که بورا تو بغل مرد تقریبا شصت ساله ای میخکوب شدم بنظرم اشنا نمیومد و این حس بدی بهم میداد اما سعی کردم به چیزای بهتر فکر کنم مثلا شاید عمو یا داییش بوده باشه، از داخل گاریش که معلوم بود دفعه آخر یادش رفته ازش بیرون بیاد، خارج شدم و با گرفتن شماره مد نظرم تماس رو برقرار کردم ، مدتی به صدای بوق های رو مخ پشت موبایل ،گوش کردم و بعداز مدتی بلاخره صدای مردی بلند شد :
_«بفرمایید »
صدامو صاف کردم
+«سلام خسته نباشید واسه تعویض قفل ساختمون تماس میگیرم »

بعداز دادن آدرس خونه و بقیه مشخصات تماسو قطع کردم و سمت ظرف شو که بازم تعداد زیادی ظرف نشسته همه جاش به چشم نیومد رفتم، گوشیرو داخل جیب شلوارم قرار دادم، همین که خاستم شروع به کار کنم صدای دست زدن فردی رو شنیدم به سمت در وردی که حالا پر شده بود از افراد داخل آشپزخونه که هوش به زنگ به مدیر رستوران نگاه میکردن برگشتم و چشمم به بورا که از در خروجی وارد آشپز خونه شد خورد ، اخمی کردمو نزدیکش شدم ، با اشاره به گوشیش به سمتم اومد و منم بدون معطلی تو دستش گذاشتم و بی توجه بهش سمت آقای بلک که با صدای بلند در حال گفتن چیزی بود رفتم :
_«یه نفر از بینتون میخام برای گارسونی کی میتونه انجامش بده »
با تعجب همگی بهش خیره شدیم، تا جایی که میدونستم این رستوران بزرگ و مجهز هر چندتا که بخایم گارسون داره پس چه لزومی به گشتن دنبال گارسون اونم تو قسمت کار خدمتگر بود :
_«اما آقا این رستوران چیزی که ازش خیلی زیاد داره گارسونه »
رایا یکی از دخترای اون قسمت حرفشو به زبون آورد که باعث پوزخند آقای بلک شد :
_«این یکی فرق میکنه و بدونین فقط به کار خلاصه نمیشه »
_«من میتونم اینکارو بکنم »
با بلند شدن صدای بورا با تعجب آشکار به سمتش برگشتم دستشو تا حد ممکن بلند کرده بود و قیافه ذوق زده ای به خودش گرفته بود هوفی کشیدم و رومو ازش گرفتم که با شنیدن صدای آقای بلک حس بدم بیشتر شد :
_«تو لازم نکرده هنوز نتونستم گند کاری قبلیتو پاک کنم پس بشین سر جات»
پوکر چشم غره ای به مدیر رفت و ساکت شد حس افتضاحی به این موضوع داشتم و تصمیم گرفتم اصلا خودمو وارد محوطه این پولدارهای عوضی نکنم :
_«جئون »
خب یادم رفته بود کارما باهام سر لج دارن و دقیقا برعکس خاسته من عمل میکنند
+«بله آقای بلک »
با صدای ضعیفی زمزمه کردم که خندش عمیق تر شد
_«بیا دفترم »
بی جون نفسی گرفتم و خاستم گوشفرما سمتش برم که بورا دستمو کشید سمت خودش :
_«هی اون حتی نخاست اینکارو انجام بده پس چی میخای ازش »
دوباره پوزخند مسخره ای زد
_«راضیش میکنم ( سرشو سمتم گرفت ) منتظرتم زودتر بیا »
بدون واکنشی نگاهش کردم تا از در بیرون رفت صدای همهمه ادمای اونجا بلند شد و هر کدوم یه فکری درباره اینکار میکردن و از بینشون فقط این من بودم که تنها به گارسونی فکر میکردم نه چیز دیگه ای*
_«واقعا میخای قبول کنی »
با نگاه معنی داری بهم زل زد ابرویی بالا انداختم
+«نه فقط میخام برم ببینم چی میگه اگه نظرم نگرفت قبولش نمیکنم »
پوزخندی زد
_«اگه قبول هم نکنی اون مجبورت میکنه بازم هر جور راحتی »
کلافه حرفشو زد و سمت ظرف شو رفت :
_«تا موقعی که برگردی من کارتو انجام میدم ( نگاهی بهم انداخت ) امیدوارم هر تصمیمی گرفتی پشیمون نشی »
خنده مظلومی کرد و مشغول شد سری تکون دادن و دستمو سمت پیش بند بردمو بازش کردم
......
آروم در زدمو وارد اتاق شیک و مدرن مدیر شدم حیرت زده به اطراف که باور نکردی زیبا بود خیره شده بودم و دقیقا مثل عقب افتاده ها به دورو بر نگاه میکردم :
_«اگه برسیت تمام شد ، بیا بشین »
خنده معذبی بخاطر ضایع بازیم کردم و با دو دلی روی مبل یه نفره که معلوم بود قیمتش از کل خونه منم بیشتره نشستم :
_«خوب نمیدونم چقدر از اینکار اطلاع داری ولی بزار اینجوری برات توضیح بدم »
مکثی کرد و از روی صندلی پشت میز بلند شدم آهسته به سمتم آمد و رو به روم نشست، بی صدا با سر افتاده به کفشاش نگاه میکردم تا حرفاشو ادامه بده :
_«تو پول بیشتر میگیری زحمت کمتری میکشی, خیلی راحته کارش فقط لازمه که هر چی میگن قبول کنی و دردسر درست نکنی همینجوری بی سرو صدا باش و مظلوم نمایی کن ،خب ؟»
با شنیدن حرفاش سرمو بالا گرفتم
+«ولی اینکارا چه ربطی به گارسون شدن داره »

آروم حرفمو زمزمه کردم که لحظه ای چشماشو بست و نفس عمیقی کشید :
_«لحن صدات هم همین باشه ( خنده بلندی کرد و دستاشو دو طرف مبل بازکرد ) قرار میلیاردر بشم »
منظور حرفشو نفهمیدم و دوباره ساکت شدم ،
_«تو کجا بودی این همه وقت »

بازم حرفی نزدم و اخم کمرنگی روی پیشونیم نشست :
+«اگه حرفاتون تموم شده میتونم برم »
خنده اش محو شد و با ضرب از جاش بلند شد
_«یعنی نمیخای قبول کنی »
+«چون اختیار انتخاب دارم نه »
کوبنده حرفمو گفتم و به سمت در رفتم :
_ولی فکر میکردم به این پول نیاز داری با اون وضع مادرت این هم از کار کردنت که تو یه روز از هردوش اخراج شدی »
با شنیدن حرفش دستم روی دستگیره خشک شد و سست شدن دستو پامو حس میکردم با لرزش بدنم که فقط موقع استرس شدید داشتن بهم دست میداد به سمتش برگشتم :
+«شما از کجا میدو...»
حرفم تموم نشده بود که پشت میزش قرار گرفت و برگه ای رو رو به روش قرار داد :
_«جئون جونگکوک هفده ساله دانش آموز مدرسه اینسان ( این نام وجود خارجی ندارد ) تک فرزند جئون سوهو که پنج ساله پیش مادرش در اثر پرت شدن از داخل بالکن ( سرشو بالا گرفت ) یا بهتر بگم خودکشی فلج شد و پدرش برای همیشه خونه رو ترک کرد .چند تا کار پاره وقت داره و توی کارگاه آقای جوی و رستوران موگویین کار میکنه که البته چند ساعت پیش از کار اولش اخراج شد ( پوزخند نیش داری زد و برگه داخل دستشو تکون داد ) بازم هست بیشتر بخونم »
هنگ کرده بودم و مغزم اصلا نیمتونست تصور کنه که این اطلاعات چطوری به دستش رسیده و به چه دردش میخوره :
+«الان دارین میگین اگه قبول نکنم اخراج میشم »
بشکنی زد
_«کاملا درسته »
نزدیکم شد و دستشو روی شونم گذشات
_«بیخیال پسر اینکار سختی هم نیست ، فقط یکبار انجامش بده اگه خوشتنیومد میتونی بیای اینجا تا تسویه حساب کنیم و با اینکارتم خدافظی کنی خنده مجنون واری کرد و عقب رفت :
_«نظرت چیه هان »
هرچقدر فکر میکردم یه حس ناخوشایندی نسبت به اینکار داشتم و میدوسنتم این قرار نیست فقط یه گارسونی ساده باشه چون مطمئنم خیلی بهتر از من اون بیرون هستن که استخدامشون کنند
+«ولی آخه چرا به من این پیشنهادو دادین »
بشکن دوباره ای زد
_« به خوب موضوعی اشاره کردی ، میدونی تو یچیزی درونت هست که اول باعث میشه بقیه مسخرت کنند ولی بعدازاینکه درونت دیدنش جذبت میشن ،ولی خب من از همون اول جذابیتتو دید:م
جلوی خودمو گرفتم که بخاطر حرفاش نزنم زیر خنده آخه من کجا و جذابیت کجا؛ ولی ری اکنشنی نشون ندادم و سرمو تکون دادم :
با تایید کردن من محکم دستی زد و به طرف میزش راه افتاد
_«خوب اینم از این ( با دستاش بهم اشاره زد ) بیا اینجارو امضا کن
با تردید سمتش رفتم و آروم خودکار و گرفتم دستام میلرزید و نفسای ناهماهنگم گواهی از دلهورم میداد اما با چیزی که به ذهنم رسید سرمو بلند کردم
+«میتونم مدت زمان مشخص کنم »
مرد یکم فکرکردو بعدش برگه رو از زیر دستم کشید ، با خودکار روی قسمتی ازشو خطی زد :
_«بیا اینم شد یه هفته حالا آقا راضی شدن »
کمی آسوده تر شده بودم و حالا با راحتی بیشتر برگه رو امضا زدم ،کمرمو راست کردم و سوالی بهش زل زدم :
+«خوب الان باید چیکار کنم »
برگه های پخش شده رو میزشو جمع کرد و سمت در راه افتاد
_«دنبالم بیا »
با دلهوره ای که لحظه ای بیخیالم نمیشد دنبالش راه افتادم و با رسیدن به اتاقی که اسم « اتاق پرو » روش هک شده بود ایستادیم و بدون مکث آقای بلک دستگیره رو کشید :
_«خب خب بچها بیاین اینجا سوژه جدید دارم براتون»
بهم اشاره زد که برم داخل
_«میخام این پسرو واسم یه تغییر اساسی بدین( به صورتم اشاره زد )تمام لک های صورتش باید محو بشه ،تیپش ، موهاش همه باید عوض بشن ولی به چشماش دست نزنین همینجوری میخامشون ، متوجه شدین »
با تعجب به آقای بلک که تند تند حرف میزدو با جزئیات یه سری چیزارو توضیح داد خیره شده بودم و حتی متوجه اتفاقی که قرار بود بیوفته هم نبودم ،انگاری فقط داشتم سرنوشتی که برام تدارک داده شده بودو پیش میبردم ،
تو فکر بودم که لحظه ای همه جا آروم شد سرمو بلند کردم که بفهمم موضوع چیه ، که با کشیده شدن بازوم بهت زده به دو زنی که دستامو چسبیده بودنو به جلو هولم میدادن با ترس خیره شدم نگاهمو به عقب دادم که با دیدن جای خالی آقای بلک ترسم بیشتر شد، نفس کشیداری کشیدم تا کمی ارومش به وجودم برگرده ،
روی صندلی نشستم که با خم شدن تکیه گاه هول زده صاف سر جام وایسادم ، خنده آروم دو نفر کنارم میشنیدم ولی واکنشی نشون ندادم که صدای یکیشون بلندشد
_«نترس پسر قرار نیست بیوفتی ،تیکه بده »
سرمو چرخوندم و نگامو به دو زن که دست به کمر زل زده بودن بهم دادم ،
یکیشون که قدش کوتاه تر بود و موهاشو مدلی مردانه داشت ، چشمکی زد :
_«قول میدم جوری تغییر کنی که هیچکس نشناستت»
با صدای زمخت و مردانه حرفشو زد و سمت آویزی از لباس که گوشه ی اتاق بود ، رفت .
با تعجب بهش تا موقعی که ایستاد نگاه کردمو چشمم ناخداگاه به سمت پایین تنش کشیده شد، با دیدن برآمدگی ای دقیقه ای طول نکشید که فهمیدم قضیه چیه سریع نگاهمو ازش گرفتم و خودمو با چیز دیگه ای مثلا سرگرم کردم
مدتی طول کشید تا بلاخره چیزی که خاستو پیدا کردو سمتم اومد و لباسارو روی پام گذاشت:
_«برو اینارو بپوش ،فکر میکنم به هیکل ظرفیت و بیبی فیس بودنت اینا بیاد»
چیزی از کلماتی که به کار میبرد حالیم نمیشد پس بدون مخالفت بلند شدمو سمت رختکن رفتم .
جلوی آیینه که دورش پر از لامپ های سفید بودو تزئینی با رنگ طلایی داشت ، وایسادم و مشغول درآوردن لباسام شدم، لحظه ای مکث کردمو با حس نبودن گردنبندم ، هول زده دستمو روی گردنم کشیدم ؛ نبود!!؟
یکم دورو برو نگاه کردم تا بلکه جایی همین اطراف افتاده باشه که با ندیدنش ،کلافه نفسی گرفتم ،حتما تو خونه فراموشش کردم با این فکر یکم خیالم راحت شد و هودیمو درآورد شد
بعداز بیرون شدنم از رختکن دوباره منو سمت صندلی کشوندن و بسرعت مشغول شستن صورتم و زدن موادی که واسم کاملا ناشتا بود شدن
مدتی گذشته بود و دیگه داشت کم کم خابم میبرد که با حس خیسی چیزی رو موهام آهسته چشمامو باز کردم و به رنگ طوسی که حالا کاملا موهامو پوشونده بود خیره شدم طولی نکشید که با تعجب و کمی خشم سر جام نشستم و دستای زنو پس زدم
+«چیکار میکنین کی بهتون اجازه داد موهامو رنگ کنین »
با فشاری‌که به شونم آورد دوباره سر جای قبلیم برم گردوند
_«این رنگ دائمی نیست یه بار بری حموم پاک میشه حالا بشین سر جات »
دیگه واقعا صبرم داشت تموم شد و دیگه طاقت این مسخره بازیارو نداشتم ولی با‌ یاد آوری حرفی که اون مدیر پیر بهم زد نفس عمیقی کشیدم و به این فکر کردم که کی قرارع از این قفل آزاد بشم و بتونم تصمیمای زندگیمو خودم بگیرم ؛فکرم مشغول شد و بقیه تایم واسم سریع تر گذشت که با صدای جیغ کسی سرمو سمت عقب برگردوندم
_«پاشو ببین از لولو به هلو تبدیلت کردیم »
با کمی تعجب بهشون نگاه کردم
+«واقعا بخاطر همچنین چیزی جیغ کشیدی»
جوابی ندادن و صندلی رو روبه روی آیینه اتاق چرخوندن
_« بخاطر این جیغ کشیدم »

به قیافه خودم که انگار من نبودم نگاه کردم، دستی به پوستم که دیگه پر از جای زخم نبود و قیافم شاداب تر دیده میشد کشیدم‌ باید از این تغییر خوشحال میبودم ولی چرا این قیافه تقلبی اصلا برام شگفت انگیز نبود پس بیخیال نگاه کردن به خودم شدم و به دخترای (البته یه دختر و به ترنس) پشت سرم که مشتاقانه بهم زل زده بودند تا واکنشی نسبت به قیافم نشون بدم سری تکون دادم و از روی صندلی پاشدم
+«تموم شد حالا میتونم برم »
بی حس حرفمو به زبون اوردم که باعث تعجب هردوشون شد
_«انگاری زیاد خوشت نیومد میخای عوضش کنیم »
با شنیدن این حرف هول کرده سرمو بلند کردم

+«نه نه خیلی هم عالی شده »
از ترس دوباره تکرار شده اون کاراها حرفامو تند تند بع زبون اوردم و مودب صاف وایسادم

_«باشه پس من به کریس خبر میدم »
دقیقه ای از تماس نگذشته بود که صدای در اومد و هیکل آقای بلک که با تحسین بهم زل زده بود جلوم ظاهر شد
_«کارتون درسته دخترا»
رو بهشون گفت و سمتم اومد ،با حس معذبی سرمو پایین انداختم که دستی روی شونم قرار گرفت
_« معرکه شدی پسر »
بعداز حرفش با اشاره ای که کرد، هر دومون از اون اتاق بیرون رفتیم

سمت مکان نامعلومی می‌رفتیم و من تو مسیر هزار بار خودمو بخاطر قبول کردن این اینکار لعنت کردم و در آخر با رسیدن به در بزرگی که سرتاسر با رنگ طلایی پوشیده شده بود ایستادیم و با واردکردن رمز توسط آقای بلک، وارد سالن بزرگی که از همون اولش با لوستر های پر زرق و برقی هر کسی رو حیرت زده میکرد شدیم و بعداز اون صندلی های شاهانه ای که حدود بیست تا دورتا دور محیطش چیده شده بود نگامو به خودش جذب کرد , و راه افتادن آقای بلک پا تند کردم و باهاش همراه شدم . با حیرت به دور اطراف نگاه میکردم و با هر قدم بیشتر می‌فهمیدم که به مکان چقدر می‌تونه باور نکردنی زیبا باشه با رسیدن به قسمت پذیرش دو نفر دست به سینه جلویمون وایسادن و بعداز تعظیمی کنار کشیدن ،زیر چشمای نگاهی بهشون کردم ،روپوش سیاه و طلایی تنشون بودو آرایش ملایمی روی صورتشون دیده میشد سری تکون دادم ، پس همه اینجا باید همین ریختی باشن، نه تنها من !!
_«خوب اینجا محل کار جدیدته خوشت اومد‌»
دورغ بود اگه میگفتم نه !اینجا واقعا بی نظر بود و هرکسی آرزو داشت اینچنین جای باکلاسی کار کنه پس سری تکون دادم که خنده کجی کرد
_«همراهم بیا »
جلوتر رفتیم و کنار میز بار روی صندلی های پایه بلندش نشستیم که دختری با موهای‌به رنگ قرمز شرابی و میکاپی بشدت غلیظ روبه رومون ظاهر شد
_«اوه ببین کی اینجاست کریس عزیزم »
کریس نگاه چیی به دختر انداخت و بهم اشاره زد

_«این پسر از این به از به بعد اینجا کار می‌کنه حواست بهش باشه و چرخه کارو بهش یاد بده »
خنده دندون نمایی به پهنای صورتش زد و با ناز بدنشو کشید و کنارمون قرار گرفت ،با بیشتر نزدیک شدنش فکر میکردم اگه یه ذره تکون بخورم بدنم با بدن دختر که بخاطر لباسش تموم قسمتای هیلکلش زده بود بیرون برخورد کنه پس صاف و بدون حرکت سرجام خشک وایسادم و سعی میکردم آرومو بی صدا نفس بکشم
_«کریس خوش سلیقه شدی این بیبی بویو از پیدا کردی »
چشمکی به کریس که حوصلش کم کم از این ادا بازیای دختر داشت سر می‌رفت ، زد و سر انگشتاشو آروم از روی شونم تا کمرم کشوند و در آخر خنده بلندی کرد
_«این پسر دور دونه اینجا میشه ببینم میخای مارو از کارو روزگارمون بندازی »
دوباره خندید که ایندفعه صدای پوزخند کریس هم بلند شد:
_«میدونی که من انتخاب اشتباه نمیکنم »
اونم پوزخندی زد
_«کاملا درسته (به خودش اشاره کرد )این ثابت شدنیس, حالا این پسر نمیخاد سرشو بالا بگیره تا من دقیقتر قیافه زیباشو ببینم »
بی حرف بین اون دو وایساده بود و به مکالمه نه چندان جالب اونا گوش میکردم، احساس برده بودن بهم دست داده بود ولی بازم با خودم تکرار کردم که اینکارو فقط واسه اینکه بیکار نشم انجام دادم تازه به گفته آقای بلک این فقط یه گارسونی سادست، میری سفارشو میگیری و بعدش تحویلشون میدی. با دلخوش کردن خودم سرمو بلند کردم و به زن که انگار قصد داشت با چشاش قرتم بده نگاه کردم :
_«نمیخای حرفی بزنی کوچولو»
لب دهنمو با صدا قرت دادم از لقبی که بهم داد اصلا خوشم نیومد پس کمی جابه جا شدم تا از زن فاصله بگیرم :
+«من جونگکوکم»
_«واووو حتی صداشون عالیه »
زن با صدای هیجان زده ای گفت ولی من بی اهمیت بهش بازم هیچی نگفتم تا اینکه آقای بلک کنی منو به جلو هل داد :
_ببرش با اینجا آشناش کن»
_«به روی چشم »
با لحن لوسی به زبون اورد و دستمو به کمرم گرفت و بدون منتظر موندن برای رفتن آقای بلک سمت دری که اونجا با طراحی جالبی پوشیده شده بود هولم داد و بعداز باز کردن در من تازه بخش اصلی اونجا رو دیدم ، با دهنی باز به اطراف نگاه میکردم و تو این فکر بودم که شاید از زمین خارج شدم چون هیچ جوره قابل باور نبود این مکان

دقیقتر به اطراف نگاه کردم , تماما با شیشه ساخته شده بود و پره هایی از طلا لابه لاش دیده میشد ، صندلی‌ به طرحی ساخته شده بودن که من تا الان هیچ‌جا ندیده بودمشون و حتی ظرفو ظروف هم بی ظیر و با چیدمان خاص روی میز قرار داده شده بودن
_«بپا مگس نره توش»
به شنیدن صدای زن کنارم تازه به خودم اومدم و دهنمو بستم ، دوباره با حالت خنثی که البته فقط ظاهرم بود و هنوزم از درون در حال حزم کردن این مکان بهشتی بودم به راه افتادم که با صدای زن به طرفش برگشتم
_اسم این بخش اصطلاحا VVIP , که مخفف Very Very Important Person و فقط مال افراد فوق مهمه»
با تعجب به زن که در صدم ثانیه قیافش جدی شده بود و حالا مثل معلمی بد اخلاق رفتار میکرد چشم دوختم و سرمو برای تایید تکون دادم
_«هیچ اطلاعاتی نباید از اینجا به بیرون درز کنه حتی اسم یه نفر یا ساعت ورود و خروجش به هیچ عنوان فهمیدی »
مطیعانه بازم سرمو تکون دادم و بزاقمو اهسته فرو بردم ( واقعا خودمو این دفعه تو بد دردسری انداختم )

______________________________

اول بابت بدقولیم سر پارت نزاشتن معذرت میخام و دوم بجاش این پارتو طولانی براتون نوشتم ... امیدوارم از خوندنش لذت ببرین و بازم ممنون بابت انتخاب کردنت این فیک برای خواندن ❤️(fb )

پارت اول یه تغییر دادم اگه خاستین چک کنین و ووت و کامنت هم یادتون نره

Continue Reading

You'll Also Like

49.8K 5.9K 40
Completed با نگاه خیره‌ی کیم روی خودش پوزخندی زد،بلاخره وقتش رسیده بود 'با یک لمس ساده عاشقت میکنم' Couple:Vkook Genre:Mystery-Crime-Romance-Smut
207K 36.7K 28
نمیخوام دوستت باقی بمونم... میخوام به عنوان یه معشوقه، مالک قسمت بزرگی از ماهیچه ی تپنده ی سمت چپت باشم! لطفا بهم نگو ما دوستیم...! ___ تعطیلات کریسم...
446K 17.5K 28
After the war, Harry had nothing left. For hundreds of years, Harry walks the earth, a planet that he can feel dying under his feet. After meeting J...
7.5K 1.3K 21
همه چی عالی بود؛ حداقل از دیدگاه جونگکوک...شاید برای همین از لحظه ای که تهیونگ بهش گفت میخواد ترکش کنه تا وقتی که رفت و درب اتاق رو محکم کوبید، جونگک...