My husband,My sir[L.S]

By 1D2003story

307K 40.4K 28.1K

ل:میتونی منو از تک تک کسایی که دوسشون دارم دور کنی،میتونی بدنمو پر کبودی و روحمو پر زخم کنی،میتونی اینکارو هر... More

معرفی
1.granddaughter
2.My dear sisters
3.Mary
4.Family party
5.Upbringing
6.Young Tomlinson
7.Brian
8.signature
9.Don't decide for my life
10.coercion
11.Doctor
12.You're my brother
13.Shopping
14.Daddy
15.controlled life
16.The wrong way
17.I got feelings about you
18.new friends?
19.Weakness
20.Wedding present
21.The time has arrived
22.Life's game
23.Destroyed
24.Ashamed
25
26.Don't tell me what to do
27.Leaving
28.Merit
Ask me questions
29.Fighting for the goal
Answers
CHANNEL & GROUP
30
31.Horan Family
32.It hurts
33.Styles' kitten
34.Start with being a good boy
35.Exam
36.Madness
37.He is mine
38.Louis Styles?
39.We both drown(چپتر جدید)
40.Monday
41.You can kiss me
42.Thank ya?
43.Twice
44
45.Don't consider it home
46.Godfather
47.Keeping Promises
48.Club
49.Safe point
50.You enjoyed that
51.Meeting
52.Harry?
53.paintings
54.
55.Toys
56
57.Liberation
58.Termination
59.Swimming
60.
61
62.Regret
63.Sympathy
لطفا چک بشه♥️
65.Desire چپتر جدید
Answers
66.Sneak
67.Breaking
68.The guest

64.Shopping

1.2K 274 281
By 1D2003story

Writer Pov

م:همم،واقعا دست‌پخت خوبی داره.

مری همونطور که غذا میخورد به لویی گفت.لویی سرشو تکون داد.

ل:اره،غذاهای کیت خوشمزن.

م:باید قیافه تروی رو میدیدی.عصبی بود ولی از ترس هری چیزی نمیگفت.

لویی خندید.

ل:تروی؟ترس از هری؟

م:اره،بعد از اینکه هری بهم زنگ زد و دستور داد که بیام پیشت،تو خونه به تروی و جوانا اطلاع دادم که چند روز نیستم و میام پیش تو.

مری مطمئن شد که موقع گفتن کلمه ی دستور چشماشو بچرخونه و لویی خندید.

م:تروی از روز بعد ازدواجتون که گفتید که نمیخواید با خانوادت ارتباطی داشته باشید عصبانی بود،گفته بود هیچکس حق نداره سعی کنه باهات ارتباطی بگیره.دفعه آخر هم که توی مهمونی کارت داشت و تو اونطوری باهاش حرف زدی،مطلقاً نمیخواست ارتباطی باهات بگیریم.برای همین زیادی عجیب بود که یهویی هری گفت باید بیام دیدنت.و تروی انتظار داشت که هری به اون زنگ بزنه،نه به من.وقتی بهش گفتم اولش عصبانی شد،گفت هری حق نداره اینطوری باهامون رفتار کنه و من پیشت نباید بیام.

لویی ابروهاشو بالا انداخت.

ل:نه اینکه خوشم بیاد از رفتارای هری و دستور دادناش ولی تروی فکر کرده واقعا چه نقشی داره که میتونه برات تصمیم بگیره؟

مری شونه هاشو بالا انداخت.

م:طوری حرف نزن که انگار تا یک سال پیش برای هر کاری به تاییدیه تروی نیاز نداشتی.

لویی نفسشو بیرون داد.

م:تروی به هری زنگ زد و من نمیدونم چی بهش گفته شد،ولی قیافش بعد اون عصبی بود،هیچی دیگه بهم نگفت و مخالفتی نکرد،و حالا که اینجام.شاید از هری خوشم نیاد ولی به خاطر اینکارش میتونم باهاش کنار بیام.

لویی چشماشو چرخوند.

ل:بیخیال مری،هری منو از خانوادم عملا خرید،معلومه که اگر تروی چیزی بگه هری میدونه چطوری ساکتش کنه‌.

مری با ناراحتی نفسشو بیرون داد.

م:تقریبا یه سال شده،هنوز رابطت باهاش بهتر نشده؟

لویی مکثی کرد.

ل:رابطه ما بهتر شدنی نیست.

مری نمیخواست لویی رو ناراحت کنه پس دیگه چیزی نگفت.

م: در مورد دانشگاه بهم بگو.همونطوریه که میخواستی؟

ل:همم،بد نیست.

م:اها‌.

مری با مکث گفت.احساس میکرد لویی نمیخواد حرف بزنه.

م:حتما از دانشگاه خسته ای،میخوای زودتر بخوابی؟فردا بعد کلاسات با هم حرف میزنیم.

لویی سرشو به معنای نه تکون داد.

ل:نه مشکلی نیست.فردا هم دانشگاه نمیرم.پیشت میمونم.

م:باشه،هرطور خودت راحتی.

بقیه شامشون با حرف زدن در مورد مری گذشت.حتی وقتی شامشون تموم شد به هال رفتن و اونجا با هم صحبت کردن.لویی اینو دوست داشت.وقت گذروندن با خواهرش چیزی بود که مدت زیادی بود ازش گرفته شده بود.

لویی متوجه نبود که چقدر در حال صحبت کردن بودن تا وقتی نگاهش به ساعت افتاد و بعد نگاهی به قیافه خسته ی مری انداخت.

ل:نظرت چیه بخوابیم؟

مری با خنده سرشو تکون داد.

هردو بلند شدن و لویی مری رو به طبقه بالا برد.

ل:کیت بهت اتاقتو نشون داده؟

مری سرشو تکون داد و به طرف یکی از اتاق مهمونا اشاره کرد‌.

م:آره،وسایلم رو اونجا برد.

لویی سرشو تکون داد.

ل:پس شب بخیر.

مری جلو رفت و لویی رو بغل کرد و سرشو بوسید.

م:شب بخیر لویی.

از هم جدا شدن و مری به طرف اتاق مهمان و لویی به طرف اتاق خودش رفت.لباساش رو عوض کرد و روی تخت دراز کشید.برای چند دقیقه تلاش کرد که بخوابه ولی نتونست،موبایلش رو با شک برداشت و وارد پیام هاش شد،با پیدا کردن اسم هری وارد صفحه ی چتشون شد،آخرین پیام برای خیلی وقت پیش بود،درست مثل حرف هاشون.

لویی نفسشو بیرون داد و شروع به تایپ کردن کرد ولی منصرف شد و پیامش رو پاک کرد.موبایلش رو کنار انداخت و توی تخت چرخید.چند دقیقه سعی کرد حواسش رو با فکرای مختلف پرت کنه ولی موفق نشد،روی تخت نشست و به موبایلش نگاه کرد،قطعا بعداً از اینکار پشیمون میشد.

ل:لعنت بهت هری.

موبایلش رو برداشت و وارد تماس ها شد و به هری زنگ زد.لویی به خودش قول داد که اگر بعد از دوتا بوق هری جواب نداد تماس رو قطع کنه.و همین هم شد،بعد دوتا بوق موبایل رو از گوشش دور کرد و خواست قطع کنه که صدای هری توی گوشی پیچید.دوباره موبایل رو روی گوشش گذاشت.

ل:سلام.

با صدای آرومی گفت.

ه:چیزی شده؟

لویی نفسشو بیرون داد و چشماشو چرخوند.

ل:حتما باید چیزی بشه؟

ه:تو به چه دلیل دیگه ای به من زنگ میزنی؟حاضرم قسم بخورم اگر تو بدترین شرایط هم باشی من آخرین کسی ام که بهش زنگ بزنی.

لویی چند ثانیه مکث کرد.

ل:یعنی الان تو بدترین شرایطم و آخرین کسی هستی که بهت زنگ زدم؟

ه:احتمالا.

ل:آهه هری،آه،شغلت روی مغزت تاثیر گذاشته،شاید زنگ زدم فقط ببینم زنده ای یا مرده.

ه:جوابتو گرفتی؟

ل:اوهوم.گرفتم.

ه:پس قطع میکنم.

ل:نه.

لویی با صدای آرومی گفت.

ه:کاری داری؟

ل:آره.

هری پشت خط سکوت کرد و منتظر لویی موند،لویی میخواست بگه ولی انگار فقط نمیتونست اجازه بده اون کلمات از دهنش بیرون بیان.

ه:لویی تا فردا میخوای طولش بدی؟

ل:نه،میگم.

ه:خب.

ل:ممنون.

ه:برای؟

ل:تو چندتا کار خوب برای زندگیم کردی که حالا بابتشون تشکر کنم؟

ه:زیاد.

لویی پوزخند زد.

ه:چشماتو چرخوند‌ی؟

لویی با چشمای گرد شده رو به روشو نگاه کرد.

ل:نه ولی میخوای بچرخونم؟

هری چیزی نگفت و لویی نفسشو بیرون داد.

ل:مرسی برای اینکه گفتی مری بیاد پیشم.چی به تروی گفتی؟

ه:چرا دخالت میکنی؟

ل:چون فکر کنم بابامه؟

هری پوزخند زد.

ه:بابا؟لطفا این کلمه رو به لجن نکش.

لویی اخم کرد.

ل:تو....

ه:وایسا لویی،واقعا میخوای ازش دفاع کنی یا چیزی؟ترجیح میدم قطع کنم و این مزخرفات رو نشنوم.

لویی چند ثانیه سکوت کرد.

ل:نمیخواستم ازش دفاع کنم،فقط...

ه:خوبه،نیاز نیست هیچوقت انجامش بدی.از این به بعد هم هروقت بخوام میگم مری یا هرکسی بیاد لندن.نمیخوام مخالفت کسی هم بشنوم.

هری وسط حرف لویی پرید.حرف زدنش برای لویی عجیب بود.

ل:باشه.

ه:باشه.

ه:نمیخوام با اون قیافه ی چند روز پیشت مواجه بشم،حالا که مری اونجاست باهاش وقت بگذرون،با ترویس جایی خواستی میتونی هماهنگ کنی و بری.

لویی اداشو گرفت با اینکه هری نمیدید.

ل:باید هماهنگ کنم؟

ه:شک داشتی؟

ل:نه،ببخشید یه لحظه فکر کردم قراره عادی باهام رفتار کنی.

ه:خوبه.

لویی چشماشو چرخوند.

ل:کاری نداری؟

ه:نه.

ل:کی برمیگردی؟

ه:نمیدونم.

لویی سرشو تکون داد.

ل:باشه.خدافظ.

ه:خدافظ.

هری تماس رو قطع کرد.لویی نفسشو بیرون داد و روی صورتش دست کشید.

ل:عوضی خودخواه.تو چته احمق؟

بغض کرد و موبایلشو کنار پرت کرد.

دستشو روی صورتش کشید و به دیوار خیره شد،نتونست بیشتر تحمل کنه و از اتاق بیرون و به طرف اتاق مری رفت،آروم وارد اتاق شد و با دیدن مری که توی تخت نشسته بود و با لپتاپش مشغول بود به سمتش رفت.مری با دیدن لویی لپ تاپش رو کنار گذاشت و لاحاف رو کنار زد تا از تخت بیرون بیاد.

م:هی هی،چی شده؟

لویی خودشو تو بغل مری انداخت و شروع به گریه کرد.

ل:ازش متنفرم.

مری دستشو روی کمرش کشید.

م:آروم باش،بیا بشین.

لویی رو روی تخت نشوند ولی لویی از توی بغلش درنیومد.مری چیز نگفت،لویی سخت پیش میومد گریه کنه و اینطوری دیدنش مری رو اذیت میکرد ولی مری چیزی نگفت،انگار اول به گریه کردن نیاز داشت،فقط دستشو روی کمرش و توی موهاش کشید.چند دقیقه بعد وقتی گریه لویی کمتر شد،لویی رو عقب برد و بهش نگاه کرد.

م:میخوای حرف بزنی؟

ل:نمیدونم.

لویی گفت و با چشمای قرمزش به مری نگاه کرد.

م:باشه.بیا اینجا.

مری، لویی رو توی بغلش برگردوند،اینبار خبری از اون گریه نبود،فقط چند ثانیه یه بار صداهای کوچیک فین فین کردنش میومد.

ل:ازش متنفرم ولی نمیتونم باشم‌.بعضی وقتا دوست دارم یه چاقو بردارم و توی قلبش بزنم،شاید اصلا هیچ قلبی اونجا نباشه.چطوری میتونه انقدر منو اذیت کنه؟

لویی با صدای آرومی گفت.

م:کی؟

ل:هری.

م:اذیتت میکنه؟

لویی سرشو تکون داد ولی چون سرش روی قفسه سینه مری بود،اون نمیتونست صورتشو ببینه.

اینطوری نبود که مری فکر کنه لویی با ازدواج با هری یه زندگی شاد و خوب داره ولی چقدر اذیتش کرده بود که لویی اینطوری گریه میکرد؟

م:چکار میکنه؟

لویی نفسشو بیرون و آب دهنشو قورت داد.میخواست از اولین روز بگه،از قراردادی که مجبور شده امضاش کنه،ولی نمیتونست،میخواست بگه بهش تجاوز کرده؟نمیتونست به مری اینو بگه،میخواست بگه هری یه آدم مافیاییه که اونم قاطی مافیا کرده و لویی حتی نمیدونه وسط چی داره دست و پا میزنه؟چی میموند که بگه و منطقی به نظر برسه؟

ل:تقریبا کاری مشترکی که من ازش راضی باشم بین ما وجود نداره،همیشه دستور اونه،من مثل زندانی اونم،رفت و آمدم زیر نظره،همیشه محافظ باهامه،از من انتظار یه پارتنر واقعی داره.البته...چند وقته داره بهتر میشه،احساس میکنم باهام مثل قبل نیست،ولی اینا کافی نیست.

خندید و از مری جدا شد.

ل:اون واقعا میخواد که بچه داشته باشه.

مری ابروهاشو بالا انداخت.

م:و تو نمیخوای،از قرصایی که برات میاوردم.

لویی سرشو تکون داد.

ل:وقتی وضعیت ما اینطوریه،یه بچه رو تو این زندگی بدبخت نمیکنم.

مری سرشو تکون داد.

ل:قبلا زیر نظر داشتن من،به حدی بود که طبق دستورش باید دوست های منو بشناسه.من حتی برای اینکه باهاشون کلاب برم باید فرار کنم و قایم بشم.

لویی عصبی خندید.

ل:به معنی واقعی کلمه خودشو صاحب من و زندگیم میدونه.

مری نفسشو بیرون داد.حتی حرفی برای گفتن نداشت.

م:میخوای طلاق بگیری؟

لویی پوزخندی زد.

ل:تو هری رو نمیشناسی،هرکاری میکنه این اتفاق نیفته.و بهت قول میدم که قدرت و نفوذش رو داره تا کاری کنه که هیچوقت نتونم ازش جدا بشم.و البته خانواده خودمون و خانواده‌اش بهش کمک میکنن.

م:انقدر ازش مطمئنی؟نمیخوای براش تلاش کنی؟

ل:فایده نداره.میدونم.

مری اخم کرد و چند ثانیه سکوت بود.

ل:و من هم با رفیقم تو رابطم.

لویی سریع گفت و و نفسی کشید.انگار روی سینش سنگینی میکرد و باید میگفتش.

مری با ابروهای بالا رفته و چشمای گرد شده نگاهش کرد.

م:با رفیقت؟رابطه؟رابطه ی واقعی؟

لویی سرشو تکون داد و دوباره بغض کرد.

ل:مشکل همینجاست،من نمیدونم این رابطه واقعیه یا نه،میخوامش یا نه،و دست از مقایسه کردن اون و هری برنمیدارم.

م:چند وقته؟

لویی شونه هاشو بالا انداخت.

ل:اینطوری نیست که روز ها رو بشمارم.

م:ازش برام بگو.

ل:خب،متیو،از من بلندتره،خوش قیافست،مهربونه،باهوشه،بهم اهمیت میده،مراقبم هست.

مری سرشو تکون داد.

ل:البته،میدونم هنوز کسی رو دوست داره.

م:اون نفر کجاست؟

ل:یه جای دور؟نمیدونم دقیقا.فقط از حرفاش فهمیدم.

م:کی میخوای در مورد هری بهش بگی؟

ل:بهش گفتم.از روز اول میدونست و باهاش کنار اومد.

مری با گیجی سرشو تکون داد.

م:دوستش داری؟

لویی لبشو توی دهنش برد.

ل:مشکل همینه،اون هرچیزیه که یه آدم میخواد ولی من دوستش ندارم.

م:تو چیزایی از هری گفتی که انگار واقعا با هم یه رابطه مشترک ندارین،میدونی..

مری پوفی کشید.

م:متنفرم که اینو بگم،ولی وقتی یه رابطه مشترک ندارید،حق هردوتونه که رابطه ی دیگه ای داشته باشید و اینطوری که تو از هری تعریف میکنی،چطوری میخوای رابطه ات رو با متیو ادامه بدی؟اگر دوستش داشتی میگفتم مهم نیست،حداقل دو طرف برای داشتن هم تلاش میکنید حتی اگر وضعیت تو اینطوری باشه،ولی تو داری میگی دوستش نداری!و این تو نیستی،کسی که برای اینکه چون با همسر خودش رابطه خوبی نداره،برای وقت پر کردن با کس دیگه ای باشه.

ل:من واقعا ازش خوشم میومد،اون اول میدونست ازدواج کردم ولی گفت اهمیت نمیده،اون پیشنهاد داد و قبول کردم.و واقعا اولش خوب بود،هرروز دلم میخواست ببینمش،وقت گذروندن باهاشو دوست داشتم ولی یکم بعدش عادی شد.هنوز هم به عنوان یه دوست میخوامش ولی بیشتر؟فکر نکنم.بوسیدنش حس خاصی بهم نمیده.ما حتی...با هم خوابیدیم.

م:با هم خوابیدید؟!

لویی سرشو تکون داد.

ل:تقریبا.و با هربار فکر کردن بهش عذاب وجدان میگیرم،به رابطه ای که بین من و هری وجود نداشته انگار خیانت کردم.حتی با فکر کردن بهش قیافه هری میاد جلوی چشمم.و وقتی فکر میکنم که هری اگر درباره ی متیو بفهمه چکار میکنه...

مری نفسشو بیرون داد.

م:لویی،الان اینکه هری با فهمیدنش ممکنه چکار بکنه بیشتر باعث میشه این رابطه رو نخوای،یا اینکه هری و تو چی میشید اگر هری در موردش بفهمه؟

لویی سکوت کرد و سرشو پایین انداخت.بعد چند ثانیه شونه هاشو بالا انداخت.

ل:نمیدونم.

مری نفسشو بیرون داد و دوباره لویی رو توی بغلش کشید.

م:چند روز به هیچکدوم فکر نکن،بیا فقط کارای دیگه انجام بدیم،اصلا دانشگاه هم نرو که نبینیش،هری هم که نمیدونم کی برگرده ولی حتی اگر برگشت دورش نباش،بیا فکرتو از هردو دور کنیم و بعد تصمیم بگیر،باشه؟

لویی سرشو تکون داد و خودشو بیشتر تو بغل مری جا داد.

...........................

با احساس خارش رو بینیش صورتشو جمع کرد و سرش رو چرخوند،وقتی دوباره خارش رو احساس کرد دستشو روی بینیش زد و ناله ای کرد،با شنیدن صدای خنده های ریزی هوشیار شد و لبخندی زد،چشماشو نیمه باز کرد و به صورت مری نگاه کرد.

م:پاشو.تا همین الانم زیاد خوابیدی.

لویی قوسی به بدنش داد و خمیازه کشید.

ل:تو برو پایین،منم چند دقیقه دیگه میام‌ برای صبحونه‌.

م:کیت صبحونه حاضر نکرده.

لویی توی جاش نشست.

ل:نکرده؟امکان نداره،حالش خوبه؟

م:اره.خودم بهش گفتم حاضر نکنه.

لویی چشماشو چرخوند.

ل:همینو از اول بگو.

مری خندید.

م:دیدن قیافه احمقت لذت بیشتری داره.

لویی اداشو گرفت.

م:پاشو حاضر شو.میخوام بیرون صبحونه بخورم.خودت رستورانی میشناسی که بریم؟

لویی نفسشو بیرون داد.

ل:من اینجا رستورانی جز اونایی که خانوادگی میرفتیم نمیشناسم.

م:نه علاقه ندارم برم جایی که قبلا با اونا رفتیم. یکی جدید پیدا میکنم.من پایین منتظرتم.

لویی خواست چیزی بگه ولی قبل از اینکه بتونه،مری از روی تخت بلند شد و اتاق رو ترک کرد.انگار میدونست موندنش با مخالفت لویی برای بیرون رفتن همراهه.

....

ل:اون از اول میدونست میخواد چه بلایی سرمون بیاره.

لویی با خنده به ترویس گفت.اونا برای صبحانه بیرون رفتن،بعد از اون مری تصمیم گرفت که دوست داره قدم بزنه.پس اینکاری بود که انجام دادن.ولی فقط برای ۴۵ دقیقه طول کشید چون مری کاملا با برنامه ی قبلی اونا رو به مرکز خرید برد.جایی که لویی رو مجبور میکرد وارد هر مغازه بشه و لباس ها یا وسایل اونجا رو ببینه و برای چند ساعت مشغول دیدن مغازه ها بودن و وقتی مری موافقت کرد برای ناهار رفتن،و لویی واقعا فکر میکرد تموم شده و قراره برگردن خونه ولی اینطوری نبود،مری باز هم میخواست مغازه ها رو ببینه ولی این دفعه قصدش خرید بود.پس اونا این کار رو انجام دادن،مری لویی رو مجبور میکرد لباس ها رو امتحان کنه،وسایل رو نگاه کنه و چیزی برای خودش بخره.

چندتا مغازه ی اول اینطوری بود ولی بعدش لویی به خواست خودش انجامش داد،البته که مری تمام مدت میگفت نگران پولش نباشه و فقط خرید کنه،و این باعث شد لویی برای چند دقیقه گیج و ناراحت باشه و باعث شد فکر کنه که اون هیچ درامدی نداره،اگر بخواد برای خودش خرید کنه،جز کارتی که هری بهش داده و داخلش پول هست و قطعا کنترل میشه،هیچ پولی از خودش نداره و این حس بدی بهش میداد.در آخر،تسلیم مری شد و هرچی میخواست خرید،انگار مدت زیادی بود که خودش خرید نکرده بود،همیشه لباس ها تو کمدش بودن،وسایل از قبل اونجا بودن،هیچ نقشی توی دکور اتاقش نداشت،فقط یادش بود که برای خرید دانشگاهش هری با ترویس برای خرید فرستاده بودش.

ترویس لبخند کوچیکی زد و سرشو تکون داد.

مری از مغازه بیرون اومد.

ل:میتونیم بریم خونه حالا؟

لویی خواهش کرد.

م:همم،باشه.

ل:مرسی.

لویی آهی کشید و مری خندید.

........

ک:سلام.

کیت جلوی در اومد و چشماش با دیدن پاکت های خرید زیادی که دست اون سه نفر بود گرد شد.

ک:خسته نباشین.

م:اوه کیت،میخوام هیچ کمکی به لویی برای چیدن اینا نکنی،بذار خودش انجامش بده.

کیت با گیجی چشمی گفت و لویی چشماشو چرخوند.

بعد از خوردن شام و چند دقیقه کنار هم نشستن هردو تصمیم گرفتن که بخوابن و به طبقه ی بالا و اتاق هاشون رفتن.

لویی وارد اتاقش شد و نگاهی به پاکت لباس هاش که کیت اونجا گذاشته بود انداخت.با خستگی آهی کشید و خودشو روی تخت انداخت.احساس میکرد اندازه چند روز خسته شده.

موبایلش رو برداشت تا آلارم تنظیم کنه که پیام متیو رو دید،صبح بهش زنگ زده بود و لویی جواب نداد و عصر براش پیام فرستاده بود و لویی نرسیده بود نگاه کنه.احساس میکرد یه آدم عوضیه که داره با متیو بازی میکنه.

م:سلام لویی،خوبی؟موبایلت رو جواب میدی؟امروز ندیدمت.

ل:سلام،خوبم،نگران چیزی نباش،امروز خواهرم لندن بود و با اون بودم.شب بخیر.

لویی تایپ کرد و براش فرستاد و قبل از اینکه اجازه بده اون پیام دیگه ای بده موبایلش رو کنار انداخت و چرخید.احساس میکرد بهتره که رابطشو با متیو تموم کنه.درسته که بهش حس خوبی میداد،مراقبش بود و براش اهمیت قائل میشد ولی لویی رابطشونو تبدیل به رابطه ی یه طرفه کرده بود و متیو قطعا لیاقتش بیشتر بود.و از طرفی،متیو تنها دوست واقعیش بود،اگر رابطه رو تموم میکرد چیزی از دوستیشون میموند؟ولی نگه داشتن رابطه چه فایده ای داشت وقتی لویی وسط به یاد آوردن لحظات کاری که با هم کردن به هری فکر کرده بود و با فکرش زده بود؟

فحشی داد و غلتید.

با شنیدن صدای پیام موبایلش نفسشو بیرون داد.نمیخواست جواب متیو رو بده ولی حالا کنجکاو شده بود.

موبایلش رو برداشت و نوتیف ها رو نگاه کرد و با دیدن اسم هری چشماش گرد شد.پیام رو باز کرد.

ه:اگر ترویس همراهتون نبود فکر میکردم از کارتم دزدی شده.

ل:از کارتت دزدی شده؟منظورت چیه؟

لویی چند دقیقه منتظر موند ولی جوابی نگرفت،منظور هری چی بوده؟میخواست بهش زنگ بزنه ولی احساس میکرد زیادیه.

از روی تختش بلند شد و به اتاق مری رفت و در رو باز کرد ولی با دیدن اینکه مری خوابه آروم از اتاقش خارج شد و در رو بست و به سمت طبقه پایین دوید و به طرف آشپزخونه رفت.

ل:کیت؟

ک:لویی هنوز بیداری؟فکر کردم رفتی بخوابی.

لویی سرشو تکون داد.

ل:تو میدونی خرید های امروز رو کی پولشون رو داده؟

کیت عجیب غریب نگاه کرد.

ک:کسی جز هری قرار بوده پولشون رو بده؟

ل:منظورت چیه؟

لویی با اخم پرسید.

ک:لویی ازم نخواه همچین چیزی رو توضیح بدم.

ل:کیت میشه فقط بگیش؟

ک:چرا زنگ نمیزنی از خودش بپرسی؟

ل:نمیخوام.

کیت آهی کشید.

ک:نقشت برای هری چیه؟به جز شوهرش البته،و اینکه داری تو خونه ی اون زندگی میکنی،خرج هرچیزی توی زندگیت رو اون میده،جای تعجب نداره که پول خرید هات رو کی حساب کرده.

لویی گیج سرشو تکون داد.

ل:مرسی کیت.

ک:لویی..

لویی اهمیتی به کیت نداد و اونجا رو ترک کرد،به طبقه بالا و اتاقش رفت و به خرید هاش نگاه کرد.دستشو توی موهاش کشید و نفسشو بیرون داد.

موبایلشو برداشت و به هری زنگ زد و با وصل شدن تماس بدون اینکه اجازه ای به هری بده خودش شروع کرد به حرف زدن.

ل:تو پول خرید های منو حساب کردی؟

ه:انتظار داشتی مری یا تروی حساب کنن؟

لویی سکوت کرد.

ل:از این قضیه خوشم نمیاد.

ه:چه قضیه ای؟

ل:من هرزه ی تو نیستم که تو پول خرید هامو حساب کنی،میدونی این حس رو میده ‌که من میتونم از پول هات هرچقدر بخوام خرج کنم و در ازاش تو هرکاری بخوای باهام میکنی.

لویی نمیتونست چیزی ببینه ولی مطمئن بود اون پوزخند زده.

ه:لویی تو ساب منی.میخوای قرارداد رو دوباره بخونی؟فراهم کردن اینا وظیفه ی منه.

لویی بغض کرد و با صدای آرومی گفت.

ل:این چه فرقی با جمله من داشت؟همون هرزه ی تو بودنه.

هری آه کشید.

ه:اگر این بهت حس بدی میده،پس تو شوهر منی و من میخوام به هیچی نیازی نداشته باشی،پس آره،جدای از پولی که هرماه تو کارتت هست و عملا یک دهمش رو استفاده میکنی،اگر بخوای اینطوری به خرید یا کار دیگه ای بری،ترویس از کارت منه که دستشه استفاده میکنه.و نیازی نمیبینم مخالفت کنی.

ل:نمیخوام اینطوری باشه،فکر کردی چرا از پولی که توی کارتم هست استفاده نمیکنم؟

ه:چون با مغز کوچولوت فکر میکنی اگر از پول من استفاده نکنی باهام لج کردی؟یا نشون میدی به من و پولم نیازی نداری؟

ل:دقیقا.

لویی بدون فکر گفت و باعث شد هری بخنده.

ل:متوجه نمیشم به چی میخندی.

ه:لویی،میخوای بذارش به این حساب که من شوهرت و دامتم،و تا وقتی تو بامنی،نیازی به کس دیگه ای نباید داشته باشی،تو تو خونه ی من زندگی میکنی،خرج همه چیز رو من میدم.ناراضی بودنت هم مهم نیست.این چیزیه که هستش و قرار نیست تغییر کنه.

ل:اگر من کار کنم،نیازی ندارم تو پول اینا رو بدی.

ه:لویی.

ل:همم؟

ه:بیش از حد حرف میزنی.برو بخواب.

لویی خواست چیزی بگه که هری تلفن رو قطع کرد.

ل:عوضی بیشعور.

لویی با عصبانیت گفت و خواست دوباره بهش زنگ بزنه تا چیزی بگه ولی منصرف شد.همین الان تلفن رو روش قطع کرده بود.

تلفنش رو دورترین جای اتاق قرار داد و خودشو روی تخت پرت کرد.مقصر اصلی مری بود که بهش نگفته بود از کارت هری استفاده کردن و لویی قصد داشت خود مری رو مجبور کنه تا اونا رو پس بده.لویی نمیخواست از پول هری،نه حداقل اینطوری،استفاده ای داشته باشه.

________________________
سنگر بگیرم؟از اپ قبلی فاصله بیشتری داشت ولی طولانی تر نوشتم امیدوارم جبرانش کرده باشه:')

حدس بزنید کی اینجا سرما خورده،درساش ریخته رو سرش،پروژه هاش انجام نشدن و میان ترماش هم هستن🦦تازه فهمیدم رفیقام که دانشگاه آزادن دو هفته تعطیلی دارن قبل میان ترما
من🗿
دانشگاهم که میان ترم هیچی،حتی برای پایان ترم یه هفته فوقش فرجه بده🗿

ووت و کامنت یادتون نره💙

H.♥️

Continue Reading

You'll Also Like

189K 26.2K 54
من عاشق شغلمم. وقتی دور میله می‌چرخم، این تویی که سرگرمم می‌کنی لیام!
305K 42.8K 63
تو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمی‌رسد دنیایی که تو در آن می‌روی و من هیچ...
42.8K 5.2K 55
اونها زنده موندن، یعنی همدیگه رو نگه داشتن، ولی باید به این نگه داشتن ادامه بدن تا خوشبخت باشن *فصل یک رو بخونید تا بهتر متوجه این فصل بشید* ...
44.8K 9.1K 65
Completed _عشق،به شدت واقعیه و قطعا هرچیزِ واقعی توی دنیا میتونه درد داشته باشه اولین چیزی که انسان با تولد حس میکنه درده اما میدونی دارم چی میگم؟ ای...