امتحاناتم شروع شده، برای همین زودتر از همیشه آپلود کردم.
چون تا حدود ۲-۳ هفته قرار نیست چیزی آپلود کنم.
امیدوارم درک کنید!
__________
با خستگی روی نیمکتی نشستند و ناله ای از روی خستگی سر دادند.
هانا سرش رو روی شانه ی تهیونگ گذاشت و گفت:
_خسته شدم~!
تهیونگ اخم با نمکی کرد و گفت:
_تصیر خودته دیگه! هی من میگم بسه، تو هی میری یه جای دیگه!
لب هاش رو آویزان کرد و ادامه داد:
_مطمئنم پاهام از راه رفتن زیاد زخم شدن! به گوکی میگم دعوات کنه!
_هی! حق نداری اون گوکی خرگوشه ات رو به جونم بندازی. تقصیر خودتم هست. برای یه بستنی، منو کشوندی اون سر شهر.
_خب من گفتم با تاکسی بریم. تو گفتی هوا هوای پیاده رویه! خسیس! خب میگفتی نمیخوام پول تاکسی بدم دیگه!
هانا با شنیدن این حرف، متعجب خندید.
_من هر چی هستم جز خسیس! الان هیچی بهت نمیگم، ولی مطمئن باش که سری بعد چنین حرفی بزنی، گازت میگیرم. مطمئن میشم اونقدر بد گاز بگیرم که دستات به خون بیافتن!
_هی! بدجنس! گازم بگیری، منم گازت میگیرم. مطمئن باش که دندونای من خیلی تیز تر از مال تو ان.
بعد دندان هاش رو به رخ هانا کشید.
_امتحانم نکن تهیونگ. مطمئن باش دلت نمیخواد تیز بودنشون رو حس کنی.
_هر چی باشه به اندازه ی مال من نیست.
اخم کیوتی کرد و گفت:
_عه؟ بیا امتحان کنیم پس!
بعد سرش رو به بازوی تهیونگ نزدیک کرد و دندان هاش رو توی گوشتش فرو برد.
تهیونگ که از حرکتِ یهویی هانا متعجب شده بود، جیغی از درد کشید، ولی کم نیاورد و اون هم بازوی هانا رو به دندان گرفت.
هانا خواست جیغ بزنه، ولی به یاد آورد که با جیغ زدن، دندان هاش از بازوی تهیونگ جدا میشه، پس فقط محکم تر گازش گرفت.
اشک توی چشم های جفتشون حلقه زده بود، ولی هیچکدوم دست از گاز گرفتن اون یکی برنمیداشتند.
تهیونگ با حس طعم خون، زیر دندون هاش، هانا رو هل داد تا ازش جدا بشه.
وقتی هانا به زمین افتاد، تهیونگ با نگرانی کنارش نشست.
_نونا، خوبی؟
بی اهمیت نسبت به سوال تهیونگ، همونطور که چشم هاش اشکی بودند، با لحنی حق به جانب گفت:
_دیدی کم آوردی!
با چشم های ریز شده پرسید:
_کجا کم آوردم؟
_تو اول منو هل دادی! کم آوردی دیگه! من بیشتر دردت آوردم! طاقت تو کمتر بود!
_نه خیر. توی دهنم خون حس کردم. دلم نیومد بیشتر از این گازت بگیرم! گاز تو برام مثل نیش پشه بود.
با شنیدن جمله ی اولِ تهیونگ، متعجب نگاهی به بازوش انداخت.
با چشم های گرد شده به تهیونگ نگاه کرد و بعد لب هاش آویزان شدند.
_نگاه کن با پوست خوشگلم چی کار کردی! گربه ی وحشی! بیچاره کوکی!
_خودت شروع کردی! انگار نه انگار نونای منی. خیلی بدجنسی. تازه اش هم...گوکی واقعاً بیچاره است. چون خواهرش تویی! آه. گوکیِ بیچاره ی من.
هانا چشم هاش رو گرد کرد و گفت:
_هی! قرار نبود حرفمو به خودم برگردونی.
تهیونگ چشم چرخاند و از کنار هانا بلند شد و دوباره روی نیمکت نشست.
هانا که تازه متوجه شده بود، تمام مدت روی زمین بوده، از جا ایستاد و اونم پیش تهیونگ نشست.
دوباره سرش رو روی شانه ی تهیونگ گذاشت و گفت:
_دستت درد میکنه؟
_اوهوم.
فاصله گرفت و گفت:
_ببینمش.
با لب های آویزان شده، آستینش رو بالا زد، و رد گاز گرفتگی رو به هانا نشان داد.
هانا پوفی کشید و تهیونگ رو بغل کرد.
_معذرت میخوام. خیلی بد گاز گرفتم.
بعد بوسه ای روی زخم رو دستش گذاشت.
_اشکال نداره.
_اشکال داره. نباید گاز میگرفتم. چقدر احمقم. آه...
_من بدتر گازت گرفتم. خودت رو سرزنش نکن. منم باید معذرت بخوام.
ابرو بالا انداخت و گفت:
_خب بخواه.
_همون جمله ام معذرت خواهی بود دیگه.
_هعی. من میگم مغروری، بگو نه.
_کی گفتی؟
_تو دلم گفتم.
تهیونگ چشم چرخاند ولی بعد گفت:
_میخوایم بریم خونه؟
_نه. به این زودی؟ تازه قراره گشت و گذارمون شروع شه!
_من خسته شدم~
_خسته مسته نداریم. نظرت چیه بریم آرایشگاه؟
_آرایشگاه؟ من بیام آرایشگاه چی کار؟ میشه حداقل بریم یه جای دیگه؟
_نه. باید بریم آرایشگاه.
کلاه تهیونگ رو از سرش برداشت و موهاش رو لمس کرد.
_نظرت چیه موهات رو رنگ کنی؟
_رنگ کنم؟
_اوهوم.
_مگه زشته اینطوری؟
_نه! کی گفت زشته آخه! فقط میگم یکم تنوع بده. مثلاً میتونی صورتی کنی! خیلی بهت میآد.
_واقعاً؟
_اوهوم.
_گوکی عصبی نمیشه؟
_نه! مطمئنم عاشقش میشه. تازه...غلط کرده عصبی شه! همین که گفتم. میریم موهای تو رو هم رنگ میکنیم.
_آخه...خیلی یهویی عه!
_هست که هست. همین تصمیم های یهویی زندگی رو جالب میکنن!
سر تکان داد و گفت:
_مطمئنی گوکی عصبی نمیشه؟
_تا حالا ازت عصبی شده؟
_نه.
_دقیقاً. جونگکوک آدمیه که آدم عصبانیتش رو کم میبینه. شاید من یکی دو بار عصبانیتش رو دیده باشم. همه چی به یه ورشه. قرار نیست عصبی بشه. تازه کلی هم حال میکنه. نکنه به خاطر این هم میخوای زنگ بزنی اجازه بگیری؟
_اوم...آره خب.
_بیخود. حق نداری چنین کاری کنی. میریم موهات رو رنگ میکنیم و میریم خونه. اجازه گرفتن و از این کصشعرا هم نداریم.
_زشت نمیشم؟
_تو هیچجوره زشت نمیشی. مطمئنم که قراره خیلی خوشگل تر از اینی که هستی بشی. اصلاً خودت دوست داری رنگ کنی؟
_نمیدونم. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. ولی...فکر کنم دوست دارم!
هانا با چشم های براق نگاهش کرد و گفت:
_همینه!
از جا ایستاد و گفت:
_پا شو پس!
تهیونگ نالید و گفت:
_لطفاً با تاکسی بریم.
_نزدیکه. زود میرسیم.
_اونجا هم گفتی نزدیکه، ولی ۱ ساعت راه میرفتیم!
_پا شو انقدر غر نزن.
پوفی کشید و از جا ایستاد.
_بریم.
هانا دوباره دست تهیونگ رو گرفت تا با هم به آرایشگاه برن.
***
همینطور که روی تخت نشسته بود، کلاه رو روی سرش پایین تر کشید تا موهاش رو پنهان کنه.
به گوشی ای که هانا براش خریده بود نگاه کرد و گونه هاش از خجالت سرخ شد.
هانا هم مثل برادرش خیلی لجباز و یک دنده بود!
هر چی تهیونگ اصرار کرده بود که به چیزی مثل گوشی احتیاجی نداره، گوش نکرده بود و معتقد بود که موبایل یکی از ضروری ترین چیزاست، پس براش خریده بودش.
با شنیدن صدای باز شدنِ درب سالن، گوش هاش از هیجان تکان خوردند و کمی حالت کلاهش رو به هم زدند.
دوباره کلاه رو پایین کشید و منتظر شد تا جونگکوک بالاخره وارد اتاقش بشه.
بعد از چند ثانیه، صدای در زدن های جونگکوک، و بعد از اون صدای خودش رو شنید:
_بیبی؟ میتونم بیام تو؟
_اوهوم.
جونگکوک با لبخند وارد شد، ولی با دیدن تهیونگ که کلاهی روی سرش گذاشته بود، متعجب شد.
وقتی گوش های تهیونگ که از زیر کلاه با هیجان تکان میخوردند رو دید، تعجبش دوباره جاش رو به لبخند داد.
به آرومی کنار تهیونگ نشست و گفت:
_بیبیِ خوشگلم چرا کلاهش سرشه؟
_اوم...ته ته یه کاری کرده.
_چی کار کرده؟
_قول میدی عصبی نشی؟
ابرو بالا انداخت و گفت:
_اوهوم. قول میدم.
_ته ته خجالت میکشه~
لبخند آرام بخشی زد و گفت:
_چی کار کردی عزیزم؟ به این کلاهی که رو سرته ربط داره؟
_اوهوم.
_خب چرا کلاهت رو برنمیداری؟
_خجالت میکشم.
_اگه خجالت میکشی...میخوای من برش دارم؟
لب هاش رو غنچه کرد و به جونگکوک چشم دوخت.
_اوهوم.
_خیلی خب.
دستش رو به کلاه تهیونگ نزدیک کرد و گفت:
_میخوام برش دارم!
بعد سریع کلاه رو از سر تهیونگ برداشت.
وقتی کلاه از سرش کنار رفت، تازه تونست موهای صورتی رنگش رو ببینه.
با چشم های براق به موهاش چشم دوخت و بعد لبخند بزرگی زد.
_چقدر خوشگل شدی!
دستش رو به سمت موهاش برد و به آرومی لمسشون کرد.
موهاش کمی کوتاه تر و مرتب تر شده بود، و در نهایت به رنگ صورتی در آمده بود.
_واقعاً؟
_اوهوم. بی نظیر شدی بیبی!
لبخند بزرگی زد و خودش رو توی بغل جونگکوک پرت کرد.
_من فکر کردم عصبی میشی گوکی.
_مگه من میتونم از توی کیوت عصبی شم؟ تازه اش هم...کار خیلی خوبی کردی. چرا ازت عصبی شم؟ پیشنهاد هانا بود، نه؟
_اوهوم.
_حتماً باید ازش تشکر کنم!
تهیونگ لبخند کوچکی زد و از جونگکوک فاصله گرفت.
_گوکی. هانا یه کار دیگه هم کرد.
_چی؟
با چشم به پشت جونگکوک اشاره کرد تا توجهش رو به موبایل جلب کنه.
جونگکوک به عقب نگاه کرد.
_اوه..
جعبه ی گوشی رو برداشت و به تهیونگ نگاه کرد.
_برای تو خریده؟
_اوهوم.
بازش کرد و نگاهی به گوشی انداخت.
_باید حتماً پولش رو بهش بدم. خودمم قصد داشتم برات بگیرم تو این چند وقت. هی یادم میرفت.
_من بهش گفتم نگیره. ولی اون خیلی پا فشاری کرد و به حرفم اهمیت نداد. من خیلی خجالت کشیدم جونگوکی.
_اشکال نداره عزیزم. دوستش داری؟ یا میخوای یه مدل دیگه اش رو برات بگیرم؟
_نه گوکی. نیازی نیست. دوستش دارم. دوست ندارم انقدر به خاطر من به زحمت میافتین.
_مطمئن باش که خودمون دلمون میخواد این کارا رو برات انجام بدیم! گفتم انقدر از این حرفا نزن. بگذریم. خوش گذشت بهت؟
_اوم...شاید. نمیدونم. آخه خیلی راه رفتیم. خیلی خسته شدم. ولی میشه گفت یکم خوش گذشت. ولی نه اندازه ی وقتی که با تو میرم بیرون!
سرش رو روی شانه ی جونگکوک گذاشت و با پایین لباسش بازی کرد.
_با تو خیلی خوش میگذره.
جونگکوک لبخند بزرگی زد و محکم در آغوش گرفتش.
_شیرین زبون.
تهیونگ لبخند زد و بعد بی توجه نسبت به بحث قبلی، گفت:
_خوشحااالم.
_چرا؟
_میتونم فردا کلییی بخوابم.
جونگکوک خندید و گفت:
_بچه ی تنبل. مگه نمیخواستی درس بخونی؟
_خواب مهم تره!
نگاهی به لباس های جونگکوک انداخت و گفت:
_لباسات رو عوض نمیکنی جونگوکی؟
_نه فعلاً. یکم با گربه ی خوشگلم حرف بزنم.
تهیونگ با لبخند خودش رو روی تخت پرت کرد و به جونگکوک خیره شد.
چند ثانیه ای گذشته بود که گفت:
_راستی..گوکی!
_هوم؟
_من میتونم یونجون رو به خونه دعوت کنم؟
_چرا نتونی بیبی؟ منم خیلی دوست دارم باهاش آشنا شم. کِی میخوای دعوتش کنی؟
_اون شماره اش رو داد بهم، که یا اون بیاد پیشم، یا من برم پیشش. من دوست ندارم از خونه بیرون برم، برای همین ازت پرسیدم که اون بیاد اینجا. میتونم فردا دعوتش کنم؟
_آره عزیزم. میخوای باهاش تنها وقت بگذرونی؟ یا ایرادی نداره اگه منم باشم؟
_دوست دارم تو هم باشی کوکی!
با لبخند سر تکان داد و کنار تهیونگ دراز کشید.
_گوکی؟
_جونم؟
_گوشی ای که هانا گرفته سیم کارت نداره. میتونم با گوشی تو بهش پیام بدم؟
_آره خوشگلم. شماره اش رو بده بهم که بهش پیام بدیم.
سر تکان داد و خواست بلند شه، که جونگکوک بین دست های خودش گرفتش و محکم بغلش کرد.
_اول بغل گوکی رو بده گربه ی بد.
لبخند زد و جونگکوک رو محکم بغل کرد.
نگاهی به چشم های مهربان جونگکوک انداخت و بعد گفت:
_بدجنس شدی گوکی.
_چرا؟
با حالت کیوتی گفت:
_بوس تهیونگی رو بهش ندادی. از صبح بوسش نکردی!
_اوه؟ بیبی کوچولو بوس هیونگی اش رو میخواد؟
_اوهوم.
_اگه اینطوره، هیونگی کی باشه که به حرفش گوش نده؟!
بعد از حرفش، با لبخند جلو رفت و بوسه ای روی لب های تهیونگ گذاشت.
بر خلاف همیشه، به بوسه ی خالی اکتفا نکرد و کمی بوسه رو عمیق تر کرد. لب زیرین تهیونگ رو بین لب هاش کشید و شروع به مکیدنش کرد.
تهیونگ که با این حرکت متعجب شده بود، دستش رو بالا آورد و یقه ی لباس جونگکوک رو توی مشتش فشرد.
هومی کشید و سعی کرد از حرکات جونگکوک تقلید کنه.
جونگکوک بین بوسه لبخند زد، و علاوه بر مکیدن لبش، بوسه های ریزش رو روی لبش نشاند.
بعد از چند ثانیه، تهیونگ دستش رو روی سینه های جونگکوک گذاشت و کمی فشار وارد کرد تا فاصله بگیره.
جونگکوک به آرومی عقب رفت و به تهیونگ نگاه کرد.
گونه هاش سرخ، و لب هاش به خاطر بوسه ی چند ثانیه ی قبل، از هم باز و پر رنگ تر از همیشه شده بودند.
با لبخند گونه ی سرخش رو نوازش کرد و بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت.
تهیونگ با خجالت سرش رو روی سینه های جونگکوک گذاشت و چهره اش رو پنهان کرد.
جونگکوک خندید و به آرومی پشت گوشش رو نوازش کرد.
_کیوت. خجالت کشیدی؟
با صدای خفه ای، زمزمه کرد:
_هوم.
سرش رو فاصله داد و گفت:
_این..این بوس...چه معنی ای داره؟
_این...خب...یه نوع بوسه است دیگه. خیلیا از همون اول اینطوری هم رو میبوسن، ولی توی رابطه ی ما به این معناست که به هم نزدیک تر شدیم و یک قدم رابطهمون صمیمی تر شده.
سعی کرد سرخی گونه هاش رو بپوشونه، پس دستش رو به گونه هاش رساند و پنهانشون کرد.
_الان گوکی بهم نزدیک تره؟ با یه بوسه؟
_اوه نه. منظورم این بود که چون نزدیک تر شدیم اینطوری بوسیدمت. نه اینکه این بوسه باعث شد نزدیک تر شیم.
با خجالت زمزمه کرد:
_آها...
لبخندی بهش زد، و بعد از بوسیدن موهای صورتی رنگش، گفت:
_دوستش نداشتی؟ دوست داری مثل همیشه ببوسمت؟ اگه دوستش نداشتی فقط بهم بگو بیبی. دیگه انجامش نمیدم.
دوباره سرش رو توی سینه های جونگکوک مخفی کرد.
_دو..دوستش داشتم.
با مکث گفت:
_تو...هر کاری کنی...من دوست دارم.
_بس کن تهیونگ!
متعجب سرش رو بالا گرفت و به جونگکوک خیره شد.
_چیو؟
_این حجم از کیوت بودنت رو! میخوای منو بکشی؟ آه خدای من. چطوری دوام بیارم؟
تهیونگ لبخندی خجل زد و نگاهش رو دزدید.
_حتی باید این حجم از زیبایی ات رو هم یه کاری بکنی. یعنی چی که انقدر خوشگلی؟
با ناله گفت:
_خدای من! گوکی! بس کن! خجالت میکشم~
تهیونگ رو محکم تر بغل کرد.
_کیوت!
تهیونگ دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با همون حالت، دوباره توی سینه های جونگکوک مخفی شد.
جونگوک با لبخند فاصله اش داد و بوسه ی محکمی روی لب هاش نشاند.
موهای رنگ شده اش رو از صورتش کنار زد و بعد از بوسه ای که روی موهاش گذاشت، گفت:
_تا دیر نشده، شماره ی دوستت رو بیار تا بهش پیام بدیم.
سر تکان داد و به آرومی از آغوش جونگکوک خارج شد.
به سمت کیف مدرسه اش رفت، و بعد از چند ثانیه با تکه کاغذ کوچکی به سمت جونگکوک برگشت.
_بیا گوکی.
جونگکوک کاغذ رو برداشت و توی موبایلش ذخیره کرد.
_گوکی؟
همینطور که به سمت برنامه ی message گوشی اش میرفت، گفت:
_جانم؟
_وقتی بیاد اینجا...باید چیکار کنیم؟
_قبلاً دوستات رو به خونه دعوت میکردی؟
_اوهوم. ولی با اون دوستم از بچگی دوست بودم. همیشه خونهمون بود. الان نمیدونم باید چی کار کنم.
نگاهش رو به تهیونگ داد.
_تو مدرسه چی کار میکنید؟
_حرف میزنیم. بیشتر اون حرف میزنه.
_خب وقتی اومد بازم حرف بزنید. با کنسول بازی کنید. نمیدونم بیبی. وقتی اومد موضوعات خود به خود درست میشن. نگران نباش.
_میمونی پیشمون؟
_اوهوم.
_چطوری میخوای باهاش ارتباط بگیری جونگوکی؟ اون نزدیک ۷ سال و خرده ای از تو کوچک تره.
جونگکوک با خنده گونه ی تهیونگ رو بوسید و گفت:
_تو نباید نگران ارتباط گرفتن من با اون باشی. باید ببینی اون میتونه باهام ارتباط بگیره یا نه. چون برای من فرقی نداره. با همه میتونم راحت باشم.
تهیونگ پشت پلکی نازک کرد و گفت:
_کوکی، باهاش صمیمی نشی ها! خیلی معمولی! اگه باهاش صمیمی شی، باهات قهر میکنم و دیگه باهات حرف نمیزنم.
تهیونگ همیشه در حال سوپرایز کردنش بود!
با خنده کمرش رو گرفت و جلو تر کشیدش.
_دیگه به دوست خودت هم حسادت میکنی؟
_من فقط هشدار دادم جونگوکی! باهاش صمیمی نشو!
_هممم...چرا؟
_عههه! چون من میگم! اونم کسیه که زود صمیمی میشه با بقیه. وای گوکی. لطفاً. تو میخوای ته ته گریه کنه؟
_البته که نمیخوام.
_پس باهاش صمیمی نشو.
بوسه ی کوچکی روی لب های تهیونگ گذاشت.
_باشه بیبیِ حسود. قرار نیست چیزی که نمیخوای بشه.
"هوم" ای از روی رضایت کشید و بعد گفت:
_پیام دادی؟
_نه کیوتی. الان میدم.
بعد شماره ی پسر رو وارد کرد و وارد صفحه ی چت شد.
_چی بگم؟ میخوای خودت بهش پیام بدی؟
_اوم...اوهوم.
بعد گوشی رو از جونگکوک گرفت و مشغول پبام دادن شد.
بعد از چند ثانیه فکر کردن، پیامی برای یونجون ارسال کرد و تا خواست گوشی رو به جونگکوک پس بده، پیامی از سمت یونجون ارسال شد، که باعث شد با چشم های گرد شده گوشی رو دوباره سر جاش برگردونه و مشغول خوندن پیامش بشه.
چطوری انقدر زود پیامش رو دیده بود و حتی جواب داده بود؟
تا خواست جواب پیامش رو بده، صدای خنده های جونگکوک که بر اثر خواندنِ پیام یونجون بودند رو شنید.
جونگکوک به تهیونگ که گونه هاش سرخ شده بودند، نگاه کرد و گفت:
_وای بیبی! بهش گفتی گوشیِ منه و پیاما رو میخونم؟
سرش رو روی تخت گذاشت و چهره اش رو مخفی کرد.
_گفتم.
_پس دوستت زیادی شیطونه.
دوباره نگاهی به پیام یونجون انداخت و خندید.
"هممم، پس با موبایلِ جونگکوکیِ خوشتیپت پیام دادی!~○~ خبر داره انقدر ازش صحبت کردی دهنمو سرویس کردی؟"
_پس راجع به من باهاش صحبت میکنی؟
_اینطور نیست!!!
_پس چی داره میگه؟
سرش رو بالا گرفت و موبایل رو از جونگکوک قاپید.
_چرت و پرت!
بعد با اخم بانمکی شروع به تایپ کردن کرد.
جونگکوک با خنده نگاهش کرد، و خواست سرش رو توی موبایلش ببره، تا چتش رو بخونه، ولی تهیونگ با اخم گوشی رو برگرداند و منتظر پیام بعدیِ یونجون ماند.
جونگکوک لب گزید تا به رفتار های کیوتش نخنده.
با شنیدنِ این حرفِ تهیونگ، سد خودداری اش شسکته شد و خندید:
_یاااا. این ته نامردیه!
_چی شد کیوتی؟
و سعی کرد دوباره سرش رو توی موبایلش فرو ببره.
این سری تهیونگ مقاومتی نکرد و گذاشت جونگکوک چت ها رو بخونه.
جونگکوک با خوندنشون خندید.
تهیونگ چشم چرخاند و گفت:
_اصلاً بهش می گم نیاد! وقتی بیاد جفتتون اذیتم میکنید.
بعد خواست شروع به تایپ کردن کنه، که جونگکوک سریع گفت:
_این کار زشتیه بیبی. نباید اینو بهش بگی.
_شما هر دو پررو و بی ادبید! هی منو دست میاندازید و اذیت میکنید. چرا بگم بیاد؟ پشیمون شدم اصلاً.
جونگکوک به آرامی خندید.
_من تو رو وقتی تنهاییم اذیت میکنم. جلوی بقیه که اذیتت نمیکنم کیوتی.
اخم با نمکی کرد و چشم چرخاند.
دوباره سرشون رو توی گوشی بردند تا پیام بعدیِ یونجون رو بخونند.
جونگکوک با خوندنش، دوباره خندید.
_این دوستت خیلی بامزه و شیطونه تهیونگ. خیلی دوست دارم ببینمش.
تهیونگ اخم کرد.
_حالا که اینطوره بهش میگم نیاد! بلاکش هم میکنم!
بعد دست برد تا گفته هاش رو عملی کنه، ولی جونگکوک سریعاً جلوش رو گرفت.
_منظوری نداشتم عسلم. چرا عصبی میشی؟
بعد بوسه ای روی دست تهیونگ گذاشت.
_نمیخوااام.
جونگکوک لبخند زد و بوسه ی محکمی روی گونه اش گذاشت.
_منظوری نداشتم کیوتی من. زشته وقتی دعوتش کردی بهش بگی نیاد.
_ولم کننن. اصلاً هم زشت نیست.
_آه...بیبی لجباز! من که گفتم قرار نیست باهاش صمیمی شم. چیزی که تو دوست نداری هیچوقت اتفاق نمیافته. خب؟ من فقط مشتاقم تا بدونم دوستی که پیدا کردی چجور آدمیه.
سرش رو خیلی لوس روی سینه ی جونگکوک گذاشت.
_قول میدی صمیمی نشی؟
_قول میدم عزیزم. نیازی نیست به خاطر این موضوع دوستت رو دعوت نکنی. من از اولش هم قصد صمیمت نداشتم. خودت رو به خاطر این چیزا ناراحت نکن خوشگلم. تازه اش هم! مگه من با همه صمیمی میشم؟ من فقط با همه زود ارتباط میگیرم. زرتی صمیمی که نمیشم با دیگران.
_خب...تو تا یکی رو میبینی شوخی میکنی باهاش.
_این یکی از راهکار های ارتباط گرفتنم عه. دوست نداری شوخی کنم با دیگران؟
لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
_بدم نمیآد. بعضی وقتا خیلی بامزه است. ولی از یه طرفی...من دوست دارم جونگوکی فقط با من شوخی کنه.
_خیلی خب بیبی کوچولو. شوخی هم نمیکنم باهاش. خوبه؟
_اوهوم! عالیه.
بعد جواب آخرین پیام یونجون رو هم داد و گوشی رو روی پاتختی گذاشت.
به جونگکوک که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و بعد با لب های غنچه شده، جلو رفت و روی شکمش نشست.
_گوکی؟ یه چیزی بخوام، انجام میدی؟
_آره عزیزم. چی میخوای؟
با یقه ی لباس جونگکوک بازی کرد و گفت:
_برام نودل درست میکنی؟
جونگکوک لبخند زد و بعد از اینکه تهیونگ رو جلو کشید، بوسه ی کوتاهی روی لبش گذاشت.
_گشنته؟
_اوهوم.
دم تهیونگ که به آرامی اینور و اونور میشد رو نوازش کرد و گفت:
_پا شو بریم درست کنیم.
_واقعاً؟
_آره بیبی. فقط قبلش وایسا برم لباسام رو عوض کنم.
بعد دوباره بوسه ای روی لب های تهیونگ گذاشت و با یه حرکت، تهیونگ رو از شکمش بلند کرد و ایستاد.
با دیدن نگاهش روی خودش، خم شد و پیشانی اش رو بوسید و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه ی بعد، دوباره به اتاق تهیونگ برگشت.
_بیبی، بیا بریم درست کنیم.
تهیونگ هیجان زده از رو تخت بلند شد و به سمت جونگکوک قدم برداشت.
_بریم!
جونگکوک لبخند بامزه ای زد و دست تهیونگ رو گرفت و به سمت آشپزخانه کشاند.
با رسیدن به آشپزخانه، دستش رو زیر بغل تهیونگ برد و با یه حرکت روی اپن نشاندش.
تهیونگ با دیدن این کارش، لب هاش رو غنچه کرد.
_من کمکت نکنم کوکی؟
_میخوای کمک کنی؟
_نمیدونم.
_پس همونجا بشین و دوست پسر جذابت رو دید بزن!
بعد جلو رفت و بوسه ی کوتاهی روی لب های تهیونگ گذاشت.
تهیونگ که گونه هاش رنگ گرفته بود، مشت آرومی به سینه ی جونگکوک کوبید.
_خودشیفته!
جونگکوک خندید و دوباره جلو رفت و این سری طولانی تر لب هاش رو بوسید.
_اه! چندشا! این کارا رو تو اتاقتون بکنید. وای چشمای نازززم. سمی شدن!
جونگکوک با شنیدن صدای هانا، فاصله گرفت و به سمتش برگشت.
با چشم های ریز شده گفت:
_جدیداً خیلی حرف میزنی، هانا.
_از بس چندشید!
جونگکوک خواست حرفی بزنه که داهیون هم به جمعشون پیوست.
_چی شده باز؟
هانا به سمتش برگشت و گفت:
_این دوتا چندش، بی توجه به حضور ما رفته بودن تو حلق هم!
داهیون چشم چرخاند و گفت:
_خب برن. من و ببین گفتم چی شده! عادتشونه.
بعد خواست به سمت اتاقش بره که هانا داد زد:
_یااااه. اونی~ تو باید طرف من رو بگیری.
داهیون آرام خندید و گفت:
_ولشون کن. بذار خوش باشن.
بعد دست هانا رو کشید تا از محیط دو نفره ی اونا دورش کنه.
وقتی صدای بسته شدن درب اتاق شنیده شد، جونگکوک چشم چرخاند.
_یکی از دلایلی که باید خونه ی جدا بگیریم!
بوسه ای به گونه ی سرخ تهیونگ هدیه داد.
_نگو که به خاطر حرفای هانای احمق خجالت کشیدی.
سرش رو روی سینه ی جونگکوک گذاشت.
_کشیدم.
جونگکوک خندید و لپ تهیونگ رو کشید.
_کوچولوی کیوت.
کمی فاصله ایجاد کرد و گفت:
_به نظرم وقتشه به شکم گرسنه ی بیبی کوچولوم برسیم.
بعد به سمت کابینت ها رفت تا بسته های آماده ی نودل رو پیدا کنه..
__________
بچه ها، بیاید بگید شما هم با دیدن اینا زنده نیستید...
جیمین، عزیزم، لطفاً بذار لیسِت بزنم واسه پست کردن اینا.🙏🏼