My husband,My sir[L.S]

By 1D2003story

307K 40.5K 28.1K

ل:میتونی منو از تک تک کسایی که دوسشون دارم دور کنی،میتونی بدنمو پر کبودی و روحمو پر زخم کنی،میتونی اینکارو هر... More

معرفی
1.granddaughter
2.My dear sisters
3.Mary
4.Family party
5.Upbringing
6.Young Tomlinson
7.Brian
8.signature
9.Don't decide for my life
10.coercion
11.Doctor
12.You're my brother
13.Shopping
14.Daddy
15.controlled life
16.The wrong way
17.I got feelings about you
18.new friends?
19.Weakness
20.Wedding present
21.The time has arrived
22.Life's game
23.Destroyed
24.Ashamed
25
26.Don't tell me what to do
27.Leaving
28.Merit
Ask me questions
29.Fighting for the goal
Answers
CHANNEL & GROUP
30
31.Horan Family
32.It hurts
33.Styles' kitten
34.Start with being a good boy
35.Exam
36.Madness
37.He is mine
38.Louis Styles?
39.We both drown(چپتر جدید)
40.Monday
41.You can kiss me
42.Thank ya?
43.Twice
44
45.Don't consider it home
46.Godfather
47.Keeping Promises
48.Club
49.Safe point
50.You enjoyed that
51.Meeting
52.Harry?
53.paintings
54.
55.Toys
56
57.Liberation
58.Termination
59.Swimming
60.
61
62.Regret
64.Shopping
لطفا چک بشه♥️
65.Desire چپتر جدید
Answers
66.Sneak
67.Breaking
68.The guest

63.Sympathy

1.6K 302 255
By 1D2003story

Writer Pov

با ترویس وارد خونه شد و به طرف آشپزخونه رفت. دوروز گذشته یا تو خونه یا دانشگاه در حال گریه بود.تقریبا نصف کلاس هاش هم نرفته بود و صرفا توی دانشگاه چرخیده بود و امروز دیگه خسته شده بود و ترجیح داده بود برگرده خونه.مطمئن بود بیشتر از این نمیتونه متیو رو ببینه و عادی رفتار کنه.

ل:یه مسکن بهم بده کیت‌.

کیفش رو روی زمین انداخت و با بی‌حالی یه صندلی رو عقب کشید و نشست.کیت که در حال آشپزی بود،قاشق رو کنار گذاشت و به طرف لویی برگشت.

ک:نمیخوای دکتر بری؟

لویی شونه هاشو بالا انداخت و یه دستشو زیر چونش گذاشت و بهش تکیه داد.

ل:خوبم.فقط یکم سردرده.

ک:یکم سردرد؟چشمات رو دیدی لویی؟قیافت چی؟صبح دوباره من بیدارت کردم که حقیقتا اتفاق عجیبیه،دانشگاه هم کم میری و الان هم برگشتی خونه!تا حالا ندیده بودم کلاسی رو از دست بدی.

ل:تو چرا برنامه دانشگاه رفتن منو میدونی؟

کیت نفسشو بیرون داد و همونطور که دنبال مسکن میگشت گفت.

ک:خودت جوابت رو میدونی.

لویی چشماشو چرخوند‌.

ل:اره، آلفا حتما دستور داده همتون برنامه زندگی منو حفظ باشید که دست از پا خطا نکنم.

کیت چیزی نگفت و چند دقیقه بعد قرص و لیوان آبی جلوی لویی گذاشت.

ک:اگر تا فردا بهتر نشی راهی ندارم،باید دکتر بری.آقا بفهمه کوتاهی کردم...

ل: آقا همین دوروز پیش هم بهم گیر داده که چرا حالم خوب نیست،نگران نباش،اگر امروز چیزی گفت خودم اوکیش میکنم.

کیت ابروهاشو بالا انداخت.

ک:اوه،متوجه نشدی؟

ل:چی رو؟

ک:آقا لندن نیست.

لویی اخم کرد.

ل:دوروزه برای برادر دوقلوی هری غذا درست کردی پس؟

کیت خندش گرفت.

ک:امروز رفت.

لویی اخمی کرد.

ل:نه اینکه از عدم حضورش خوشحال نباشم،ولی چی شده؟نمیشه حالا که انقدر لندن نیست کلا دیگه برنگرده؟

کیت ابروهاشو بالا انداخت.

ک:اینطوری در موردش صحبت نکن.

ل:باشه،حتما،یادم رفته بود پسرتو دوست داری.

لویی مسخره کرد.کیت واقعا هری رو مثل پسرش دوست داشت.برای لویی این مسخره بود.چطوری یه نفر میتونست هری رو دوست داشته باشه؟حتی آنه و دس هم دوستش داشتن!لویی قطعا ازش متتفر بود.دلیل حال این چند روزش هم ربطی به هری نداشت،هری واقعا چ....

ک:لویی؟

لویی یهو متوجه شد که کیت کنارش وایساده و داره روی شونش میزنه.متوجه نبود که حواسش پرت شده و داره با خودش حرف میزنه.

ک:تو واقعا یه چیزیت هست.

ل:خستم کیت.چی داشتی میگفتی؟

کیت عجیب نگاهش کرد و چند ثانیه سکوت کرد.خواست چیزی بگه ولی منصرف شد و پشت گاز برگشت.

ک: نایل امروز اومده بود اینجا.جرعت نکردم برم پذیرایی یا حتی خوشامد گویی.با هم حرف زدن،عجیب بود که به داد و دعوا ختم نشد،وقتی نایل رفت،آقا هم گفت باید بره. ایتالیا.نمیدونم کی برگرده.

لویی پوزخندی زد و به پشت صندلی تکیه داد و دستاشو تو سینش قفل کرد.

ل:آه کیت،من و هری هم خونه ای های خوبی هستیم مگه نه؟

ک:منظورت چیه؟

ل:من حتی نمیدونستم رفته ایتالیا،اگر نمیگفتی شاید حتی متوجه نمیشدم و اینکه خونه نیست رو میذاشتمش پای رفتارای عادی و عجیبش.میگم حالا که همش میره ایتالیا،نمیشه همیشه اونجا بمونه؟

کیت عجیب نگاهش کرد.

ک:از کی تاحالا ناراحت میشی که آقا بهت اطلاع نمیده که ایتالیا میره؟

ل:من ناراحت نشدم!!

لویی با چشمای گرد شده گفت.

ک:اره،باشه،باورت میکنم.

ل:من فقط به اینکه چقدر رابطه ی ما عجیب و بی معنیه اشاره کردم.

کیت سرشو تکون داد و چیزی نگفت.

ک:غذا نیم ساعت دیگه حاضره.

.............................

دو روز بعد:

از کلاس بیرون اومد و به طرف سرویس رفت.از کسی که تمام درس ها رو با علاقه گوش میداد و کلاسی رو از دست نمیداد تبدیل شده بود به کسی که به سختی سر کلاس ها میشینه توجهی به درس ها نداره و از جمع دوست هاش دوری میکنه.علتش هم مشخص بود،متیو،شاید هم هری.

وارد سرویس شد و جلوی روشویی ایستاد،آب رو باز کرد و مشت هاش رو چند بار پر از آب کرد و به صورتش زد.شیر آب رو بست و دست هاش رو روی سنگ روشویی گذاشت.خودش رو توی آینه نگاه کرد،قطرات آب از صورتش پایین میومدن و آزار دهنده بودن.

فقط چند ثانیه ی دیگه به خودش تو آینه نگاه کرد و دوباره صحنه های خودش و متیو جلوی چشمش اومدن.چشم هاش رو بست،انگار که بستن چشم هاش باعث میشد اون صحنه ها رو یادش نیاد.

نفسش رو بیرون داد. دقیقا از اون اتفاق ۵ روز گذشته و لویی هنوز همه چیز جلوی چشم هاشه و آزارش میده،با فکر کردن بهش انگار اتفاق خاصی نیفتاده ولی وقتی همه چیز رو کنار هم میذاشت احساسات متناقض و آزار دهنده ای میگرفت.

با صدای باز شدن در سرویس سرشو بالا گرفت و متیو رو دید.چشماشو روی هم فشار داد.متیو بعد از اینکه مطمئن شد کس دیگه ای اونجا نیست گفت.

م:لویی میشه فقط باهام حرف بزنی؟چه مشکلی برات پیش اومده؟چرا ازم دوری میکنی؟

ل:هیچی نیست.

چرخید و خواست از سرویس بیرون بره که متیو بازوشو گرفت.

م:انتظار داری باور کنم هیچی نیست؟حتی کسایی که دوستت هم نیستن متوجه شدن حالت خوب نیست.من کار اشتباهی انجام دادم؟

ل:میشه کاری بهم نداشته باشی؟حالا هم ولم کن،میخوام برگردم.

متیو نفسشو بیرون داد و با صدای آرومتری گفت.

م:لویی،لطفا بیا بریم خونه صحبت کنیم.حتی اگر نمیخوای صحبت کنی،بیا بریم فقط استراحت کن،برات یه چیزی درست میکنم بخوری،اگر خواستی صحبت میکنیم و اگر نخواستی فقط میخوابیم.باشه؟لطفا بیا بریم،اینکه اینطوری ببینمت و نتونم کاری کنم خیلی بده.

لویی بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد.

ل:نمیخوام متیو.میشه حالا ولم کنی؟

م:لطفا بیا بریم،اینکه اینطوری ببینمت و نتونم کاری کنم بدترین حس رو داره،و حس من اصلا مهم نیست ولی نمیخوام تو رو با این حال ببینم.

لویی به چشمای متیو نگاه کرد و نفسشو بیرون داد.اون پسر کار اشتباهی انجام نداده بود.لویی داشت بابت چی مجازاتش میکرد؟

ل:باشه،ولی نباید طول بکشه،محافظم شک میکنه.

متیو سرشو تکون داد.

م:ممنون لویی.

........................

متیو با دوتا ظرف که ناگت توشون بود وارد هال شد و یکیش رو به لویی داد.

ل:ممنون.

متیو روی مبل کنار لویی نشست.برای چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت.

م:میخوای حرف بزنی؟

ل:نه.

میتو سرشو تکون داد.

م:هرطور که تو بخوای،فقط بدون که من اینجام و هروقت بخوای میتونی باهام حرف بزنی.

لویی سرشو تکون داد.

ل:ممنون.

متیو چیزی نگفت.برای چند دقیقه سکوت کامل بود،لویی فقط مقدار کمی از ناگت ها رو خورده بود.ذهنش زیادی مشغول بود،واقعا میخواست حرف بزنه،نیاز داشت با کسی حرف بزنه ولی نمیخواست باعث اذیت متیو بشه یا اینکه این حس رو بهش بده که باهاش بودن اشتباهه.

ل:میشه فقط بخوابیم؟

میتو سرشو تکون داد.

م:اینجا یا اتاق خواب؟

میتو ایده ای نداشت که چه مشکلی برای لویی پیش اومده ولی همه چیز از دفعه ی قبل که باهم بودن شروع شد و متیو قصد نداشت دوباره تکرارش کنه.

ل:اتاق.

متیو سرشو تکون داد و بلند شد.

م:پس بریم.

متیو گفت و بعد با هم به طبقه بالا رفتن.وقتی وارد اتاق شدن لویی یکم مکث کرد و بعد روی تخت رفت.میتو هم کنارش دراز کشید و هردو به پهلو چرخیدن تا رو به روی هم باشن.

ل:باید زود برگردم.

م:نگران نباش.

موبایلش رو درآورد و الارم رو برای یک ساعت بعد تنظیم کرد.جلو رفت و لویی رو آروم بوسید.

م:بخواب.

بوسه کوتاه بود و آروم،چیزی که لویی دوست داشت ولی الان بهش احساس عجیبی میداد،سرشو تکون داد و چشماشو بست.برای چند دقیقه تلاش کرد بخوابه ولی فایده ای نداشت.

م:میخوای بغلت کنم؟

لویی چشماشو باز کرد‌.

ل:چی؟

م:خوابت نبرده،میخوای بغلت کنم؟شاید خوابت ببره.

لویی چند ثانیه چیزی نگفت.متیو منتظر جواب بود ولی لویی تصمیم گرفت سوال دیگه ای بپرسه‌.

ل:قبلا دوست پسر یا دختر داشتی؟

ابروهای متیو از تعجب بالا رفتن.

م:اممم،آره.سه نفر.

ل:چرا دیگه باهاشون نیستی؟

متیو شونه هاشو بالا انداخت.

م:هرکدوم یه دلیلی داشتن،خوب مچ نبودیم،هدف های مشترک نداشتیم،دروغ بینمون بود،گی نبود‌.

لویی بی اختیار خندید.

ل:با یکی تو رابطه بودی بعد گی نبودی؟

متیو لبخند کوچیکی زد‌.

م:آره.یهو متوجه شد گی نیست.

ل:اوه.

لویی اخم کرد.

ل:چطوری اخه؟

متیو کمی اخم کرد.

م:کسی بود که چند سال با هم رفیق بودیم،تقریبا هرکس از دور ما رو میدید فکر میکرد با هم رابطه داریم،خودمون برای چند سال متوجه نبودیم و همه چیز رو پای نزدیک بودنمون و رابطه برادرانه گذاشتیم تا اینکه من احساس کردم یه چیز بیشتری هستیم،اون هم پذیرفت،رابطمون رو شروع کردیم و همه چیز خوب بود ولی...

متیو چند ثانیه سکوت کرد.

م:دیگه مثل قبل نبودیم...انگار از وقتی اسم رابطمون تغییر کرد یه چیزی اون وسط از بین رفت،تا اینکه بهم گفت گی نیست و علاقه به پسرا نداره و رابطه از اولش اشتباه بوده و دوتاییمون رفاقتمون رو خراب کردیم.

ل:متاسفم.

متیو آروم خندید.

م:نباش.

ل:پس دوتای دیگه رو کی باهاشون بودی؟

م:یکیشون دختر بود.دقیقا چند هفته بعد از جدا شدنم از 'جناب گی نیستم'،بیشتر انگار میخواستم به خودم ثابت کنم که راست گفته و گی نیستم و از اول رفیق بودیم.
با اون دختر چند ماه تو رابطه بودم،هیچوقت حسی نداشتم،چیز های مشترکی داشتیم ولی هردو به هم دروغ میگفتیم،من در مورد گرایشی که میخواستم به خودم بقبولونم و اون هم در مورد چیز های دیگه.

لویی سرشو تکون داد.

ل:پس بای نیستی.

متیو دستشو زیر سرش گذاشت و ادای بالا آوردن دراورد.

م:من و 'جناب گی نیستم' سکس داشتیم!همه کاری کرده بودیم و من همش رو دوست داشتم ولی تنها چیزی که تو رابطم با دوست دخترم داشتم بوسه بود،نه بیشتر.به هیچ طریقی نمیتونم بای باشم.

لویی داشت به حرفای متیو فکر میکرد که متیو ادامه داد.

م:و آخریش،یه پسر پولدار،هدف های مشترک داشتیم،رابطمون خوب بود؟قطعا،دروغ بینمون بود؟به هیچ وجه.میدونی از اون رابطه ها بود که زیادی ایده آل بود،حتی خانواده من هم از اون و خانوادش خوششون میومد،نمیدونم شاید چون هم سطح ما بودن،خانواده من همیشه میگفتن با افراد هم سطح خودم نمیگردم و اون تنها کسی بود که همچین حرفی در موردش زده نشد.

ل:پس چرا جدا شدید؟

م:پول و موقعیت براش اولویت بودن،میدونی لویی،وقتی پول برای کسی اولویت باشه،براش هرکاری میکنه،مهم نیست که چی باشه،برای حفظ موقعیت از چیزی کم نمیذاره،مهم نیست که رشوه دادن باشه یا خراب کردن زندگی بقیه یا سرپوش گذاشتن روی گند هایی که خودت زدی.و من بعد چند وقت این رو احساس کردم،وقتی خیلی نزدیک تر شدیم،و بعد من جدا شدم.نمیتونستم بذارم علاقه ام کورم کنه.جدایی ازش سخت بود،ما حتی با هم خونه گرفته بودیم برنامه زندگیمونو چیده بودیم.

ل:تا حالا در مورد روابطت با کسی حرف زدی؟

م:نه،هیچکدوم نخواستن از رابطه قبلیم زیاد چیزی بدونن و بقیه دوست هامم طبق خواسته خودم چیزی ازم نمیپرسن.

ل:اگر نمیخواستی باهام در موردشون صحبت کنی باید بهم میگفتی.

م:اشکال نداره.اگر بخوای بدونی باید بهت بگم.

ل:تو نه دوست دخترتو دوست داشتی و نه دوست پسر پولدارتو.

متیو سرشو تکون داد.

م:مطمئناً اگر علاقه‌ای بهشون داشتم الان اینجا نبودم.

ل:دلیلش هم صرفا علاقه نیست.

متیو خندید.

م:پس چیه.

ل:دوست داشتنت جای دیگه ای خرج شده.

قیافه خندون متیو از بین رفت.

م:منظورت چیه؟

لویی روی تخت نشست و متیو هم به طابعیت ازش روی تخت نشست.

ل:باید خودتو موقع حرف زدن در مورد'جناب گی نیستم' ببینی.چشمات،بدنت،لحن صدات و حرفات،انگار یه چیزی رو گم کردی.تا حالا اینطوری ندیده بودمت.

م:هرچی بوده گذشته لویی،نمیدونم چرا اینطوری فکر میکنی.

لویی خندید.

ل:گارد نگیر.خودت هم واقعیت رو میدونی.اون پسر هنوزم یه جاهای زیادی از ذهن و قلبت هست مگه نه؟هم رفیقت رو از دست دادی و هم کسی که دوستش داشتی.حسرتت توی حرفات زیادی قابل لمس بود.

متیو چشماشو روی هم فشار داد.

م:تمومش کن لویی.

اولین بار بود که متیو رو اینطوری میدید‌.جلو رفت و دستای متیو رو گرفت.

ل:هی،منو ببین.

متیو چشماشو باز کرد و به لویی نگاه کرد.

ل:من ناراحت نیستم باشه؟نمیخوامم با حرفام تو رو ناراحت کنم،فقط وقتی در موردش حرف زدی احساس کردم واقعا یه بخشی از تو با اون مونده‌.

م:به خاطرش میخوای ازم جدا بشی؟

لویی خنده ی آرومی کرد ولی نتونست جلوی خودش بگیره و شروع کرد به بلند خندیدن،متیو با تعجب نگاهش کرد.

ل:اول از همه،من واقعا نمیدونم رابطمون چیه و دوم،واقعا این سوال رو ازم پرسیدی؟برای کسی که میدونه من ازدواج کردم ولی هنوز باهامه سوال عجیبی پرسیدی‌.

م:منطقیه.

ل:قطعا.

ل:از این 'جناب گی نیستم' خبر داری؟

م:من حتی از اون شهر بیرون اومدم که ازش خبری نشنوم.

لویی سرشو تکون داد و دیگه در موردش حرف نزد‌.

ل:متیو؟

م:همم؟

ل:هری..با من سکس داره،من با تو...تقریباً سکس دارم،این خیانت به کدوم حساب میشه؟

متیو ابروهاشو بالا انداخت.

م:تو به خواست خودت با هری سکس داری؟

لویی چند ثانیه سکوت کرد و بعد سرشو به چپ و راست تکون داد.

م:به کسی خیانت نمیکنی.هرچند...

متیو شونه هاشو بالا انداخت.

م:ترجیح میدم با هری نخوابی.

لویی سرشو تکون داد.

ل:چیزی نیست که من تصمیمشو بگیرم.

م:یعنی چی؟

متیو با اخم پرسید.

م:این تجاوزه.

لویی خندید.

ل:شاید.

م:قطعا هست.اینکه در موردش عادی رفتار میکنی اذیتم میکنه.

لویی نفسشو بیرون داد و حرفش رو نادیده گرفت،چون جوابی براش نداشت.

ل:من واقعا نمیدونم ما داریم چکار میکنیم متیو.هری کسی نیست که از من جدا بشه،میخوایم تا چقدر این قضیه رو ادامه بدیم؟

متیو لویی رو توی بغلش کشید.

م:سعی کن به آینده فکر نکنی.وقتی در مورد هری حرف میزنی دلم میخواد بیام و یه بلایی سرش بیارم.

چشمای لویی گرد شدن و به خودش لرزید.سینه ی متیو رو به روش بود و خوشحال بود که اون نمیبینش.این جملات زیادی آشنا به نظر میرسیدن،آب دهنش رو قورت داد و چشماشو روی هم فشار داد و دستاشو دور متیو حلقه کرد.

ل:سعی میکنم.

.......................

با ترویس وارد خونه شدن،کیت که جلوی در اومده بود تا خوشامد بگه لبخند بزرگی داشت.لویی با تعجب نگاهش کرد.

ل:چیزی شده؟

کیت سرشو تکون داد.

ک:نه،سریع لباس هاتو عوض کن،شام حاضره.

ل:لبخندت داره دهنتو پاره میکنه ها.

کیت خندید.

ل:اوه بذار حدس بزنم،هری برگشته؟چطور میشه برای همچین چیزی خوشحال بود؟

کیت اه کشید.

ک:از این حرفت پشیمون میشی.

لویی سرشو تکون داد.

ل:پس هری برگشته.

کیت حرفشو نادیده گرفت.

ک:برو اتاقت.

لویی چشماشو چرخوند و از پله ها بالا و به طرف اتاقش رفت.

ل:چرا تا یه روز میخوام فراموشت کنم برمیگردی؟توی همون ایتالیای لعنتیت بمون.

همونطور که زیر لب غر میزد وارد اتاق شد ولی به محض وارد شدن و دیدن دختری که توی اتاق نشسته بود از ترس اول دادی زد و بعد شروع به خندیدن کرد و ثانیه ی بعدی تو بغلش کشیده شد.

ل:تو اینجا چکار میکنی؟

بعد اینکه حسابی بغلش کرد و از هم جدا شدن گفت.

مری:نمیدونم،شوهرت زنگ زد و دستور داد بیام پیشت.

لویی تک خنده ای کرد.

ل:هری؟

مر:شوهر دیگه ای هم جز اون داری؟

لویی چشماشو چرخوند.

ل:مطمئنی خود هری بود؟

لویی به قدر کافی از دفعه ی قبلی که بردنش ایتالیا درس گرفته بود.مطمئن بود دیگه قراره همیشه شک کنه چه دستوری از طرف هریه و چی نیست.

مر:اره،خودش بهم زنگ زد،گفت لویی خوب نیست،یه پرواز برام گرفته شده و تو فلان ساعت باید بیام اینجا و تا وقتی که خودش میگه پیشت بمونم،حتی نظر ازم نخواست،دستور داد و تمام.

مری چشماشو چرخوند.

ل:میدونم چطوریه،متاسفم.

مر:اهمیت نمیدم،همینکه اینجام مهمه و قراره چند روز پیشت بمونم پس اعتراض نکن به کارش.

لویی سرشو تکون داد.

مر:من فکر کردم خودت ازش خواستی بهم بگه بیام اینجا،ولی نفرات این خونه گفتن تو خبر نداری.

لویی سرشو تکون داد.

ل:اون هریه،فکر کردی کاری رو با من هماهنگ میکنه؟فقط چند وقت پیش گفت که  اجازه دارم ببینمت ولی بعدش گفت تا وقتی خودش لندن نیست حق ندارم ببینمت.

لویی چشماشو چرخوند.

مری نفسشو بیرون داد.

م:من میرم بیرون،لباساتو عوض کن،اون خانمه گفت شام حاضره و من هم گرسنمه و البته کلی حرف دارم باهات.

ل:تازه رسیدی؟

لویی با تعجب پرسید و مری سرشو تکون داد.

م:تقریبا یک ساعتی میشه.

لویی سرشو تکون داد.

ل:برو،منم سریع میام.

مری سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت.لویی لباسش رو عوض کرد و با لبخندی که حتی متوجه نبود دارش از اتاق خارج شد تا پیش خواهرش بره.

____________________________
میتونم بگم اگر این چپتر رو درست بخونید و با چیزایی که تا الان پیش اومده کنار هم بذارید،همین الانشم احساسات لویی و متیو رو میتونید متوجه بشید🦥
گایز من وقتی اپ داریم توی چنل تلگرام اعلام میکنم،لینکش هم توی بایو هست.حالا که تا اونجا میرید اکانت بک اپ واتپد هم فالو کنید😂🧡 اسمش writer2003story هست یا اینکه میتونید تو لیست فالویینگ ها ببینید،اخرین پیجی که فالو شده بک اپ هست.

H.♥️

Continue Reading

You'll Also Like

44.8K 9.1K 65
Completed _عشق،به شدت واقعیه و قطعا هرچیزِ واقعی توی دنیا میتونه درد داشته باشه اولین چیزی که انسان با تولد حس میکنه درده اما میدونی دارم چی میگم؟ ای...
10K 1.7K 41
هری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نم...
87.4K 14.1K 20
دوکِ دیوانه.. این تمام چیزیه که هری، درباره ی دستِ پادشاه میدونه، اما لویی تاملینسون یک راز بزرگ داره.. دوک اسیر یک نفرینه... نفرینی که سالهاست بر خا...
45.6K 9.9K 49
Completed هري استايلز منزويه. هيچ دوستي نداره و اكثر اوقات براش قلدر بازي در ميارن. ولي لويي تاملينسون يه داستان جدا داره. اون محبوبه، بيشتر به خاطر...