cat boy

Oleh vkprms

105K 12.4K 6.2K

تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بس... Lebih Banyak

معرفی شخصیت ها
part1
^^
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21
part22
part23
part24
part25
part26
part27
part28
part29
part30
part31
part32
part33
part34
part35
part36
part37
part38
part39
part40
part41
part42
part43
part44
part45

part2

3.9K 412 182
Oleh vkprms

یک هفته ای گذشته بود که با پاچه گیری های مادرِ داهیون، بالاخره اسباب کشی رو انجام داده بودند و از خانه رفته بودند.
مبلمان و وسایل خانه رو کامل کرده بودند و حتی اتاق تهیونگ رو اون‌طور که دوست داشته بود، چیده بودند.

داهیون تهیونگ رو به زور به خرید برده بود و لباس هایی که حس می‌کرد دوست داره رو براش خریده بود و الان زندگی تهیونگ به طرز عجیبی داشت قشنگ پیش می‌رفت.
هنوز هم ازشون خجالت می‌کشید. به خصوص از جونگکوک و رفتار های مهربونش.
جونگکوک هنوز نمی‌دونست که تهیونگ هایبریده و علت کلاه پوشیدنش براش سوال بود، ولی ازش چیزی نمی‌پرسید، چون معتقد بود که مسائل شخصی دیگران به اون ربطی نداره.‌
تهیونگ هم می‌ترسید که کلاهش رو برداره.
می‌ترسید که جونگکوک هم مثل مادر داهیون باهاش بد بشه و بخواد اذیتش کنه یا حتی گوشش رو ببره!

دوست نداشت گوکیِ مهربونش باهاش بد بشه و اذیتش کنه. پس قصد نداشت کلاهش رو حالا حالاها در بیاره‌.‌

حالا بعد از تمام این اتفاق ها توی اتاقش نشسته بود و کتابی که جونگکوک به تازگی براش گرفته بود رو می‌خواند.
کلاهش رو در آورده بود و لباس راحت پوشیده بود که دمش آزادانه حرکت کنه، ولی یادش رفته بود که درب اتاقش رو قفل کنه!
انقدر غرق کتابش شده بود که حتی باز شدن در و ورود جونگکوک رو هم متوجّه نشده بود.
جونگکوک که متعجّب به تهیونگ خیره شده بود، بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
_تو..تو..اون چیه روی سرت؟

تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک ترسید و تازه موقعیت رو درک کرد.
با ترس دستش رو روی گوشش گذاشت و با نگاه لرزانش به جونگکوک خیره شد.
_م..من...این...

خواست به سمت تهیونگ بیاد و گوش هاش رو لمس کنه تا متوجّه شه اونا واقعی ان یا نه، ولی تهیونگ با ترس و بغض عقب رفت و به جونگکوک خیره شد.
_اذ...اذیتم نکن. توروخدا. من...من خیلی می‌ترسم.

جونگکوک که حرف های تهیونگ رو نمی‌شنید، دستش رو به گوشش رساند و لمسش کرد.
کمی بهش فشار وارد کرد که تهیونگ زد زیر گریه.
_من...به خدا..من حیوون نیستم. لط..لطفاً اذیتم نکن.
و هق هق های مظلومش رو آزاد کرد.

جونگکوک با دیدن واکنشش ترسید و با نگرانی بغلش نشست.
اشک هاش رو پاک کرد و در آغوش کشیدش.
_من قرار نیست اذیتت کنم تهیونگ.

هنوز توی آغوشش می‌لرزید و ترس بدی رو احساس می‌کرد.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و موهاش رو نوازش کرد.
_قسم می‌خورم ته ته. قرار نیست آسیبی بهت بزنم.

_پس..پس چرا گوشمو فشار دادی؟ می‌خواستی ببری‌اش؟ خیلی زشته؟
و دوباره هق هق کرد.

_خدای من. چرا باید گوشِت رو ببرم؟ خیلی هم خوشگله. من فقط می‌خواستم مطمئن شم که واقعیه. ببخشید عزیزم.

تهیونگ فین فینی کرد و سر تکان داد.

به نوازش تهیونگ ادامه داد و پرسید:
_چرا تا الان ازم مخفی کردی؟

_چون..که...می‌ترسیدم رفتارت باهام عوض شه. خیلی ترسیدم. فکر کردم...وقتی نونا نباشه منو کتک می‌زنی. برای همین..نشون ندادم. گوشمو نمی‌بری؟

_مگه مریضم؟ گوش به این خوشگلی. خدای من. کیوت. گوشات چرا دارن تکون می‌خورن!؟ وای! خیلی باحاله!
و گوشش رو لمس و شروع به نوازشش کرد.
تهیونگ خرخری کرد و دماغش رو به شانه ی جونگکوک مالید.

چند ثانیه ای گذشته بود که تهیونگ گفت:
_گو..گوکی؟

_هوم؟

_اذیتم نکن، باشه؟ من می‌ترسم.

تهیونگ رو از آغوشش خارج کرد.
اشکش که در شرف خشک بودن بود رو پاک کرد و گفت:
_چرا می‌ترسی؟ کسی اذیتت کرده؟

با مظلومیت سر تکان داد.

_کی کیوتی منو اذیت کرده؟

_شاید نونا دوست نداشته باشه من چیزی بگم.

_اون همه چیز رو به من می‌گه تهیونگی. بهم می‌گی چی شده؟

کمی فکر کرد و بعد با تردید گفت:
_خب..من ۶ ماه با خانواده ی نونا زندگی کردم. همه اش اذیتم می‌کردن. کتکم می‌زدن. تازه مامانِ نونا خواست گوشم رو ببره. نونا هم عصبی شد و کمکم کرد. کلی بغلم کرد و نازم کرد و باهام مهربون بود. فقط نونا اذیتم نمی‌کرد.

_خدای من. اون همیشه می‌گفت که از خانواده اش متنفره ولی هیچ‌وقت نمی‌گفت چرا. پس دلیلش این بوده، هوم؟

سر تکان داد.
_یکی از دلایلشه. می‌شه تو اون‌طوری نباشی؟ من دوست ندارم اذیتم کنن. وقتی دعوام می‌کنن یا می‌خوان کتکم بزنن، خیلی می‌ترسم. بعد قلبِ کوچولوم تند تند می‌زنه. انگار می‌خواد بپره بیرون تا دیگه نترسم. این‌طوری نکن. باشه هیونگی؟

_اومو~ من هیچ‌وقت فرشته کوچولوم رو اذیت نمی‌کنم. در ضمن، با کارای دیگه ای می‌تونم باعث بشم که قلب کوچولوی خوشگلت تند تند بزنه، ولی تو هنوز خیلی کوچولویی برای اون کارا. پس فعلاً می‌ذاریم قلب نازت معمولی بتپه. خب؟

مظلومانه نگاهش کرد.
_چه کارایی؟

جونگکوک چشمکی زد که تهیونگ با فهمیدنِ منظورش هینی کشید.
_وای! گوکیِ بد! این‌طوری نگو!
و صورتش رو توی یقه ی لباسش فرو کرد.

جونگکوک خندید و موهاش رو بوسید.
بعد از چند ثانیه گفت:
_گربه کوچولوی خوشگلم می‌آد توی سالن پیش هیونگی بشینه؟ هیونگی تنهایی خیلی حوصله اش سر رفته.

سرش رو از لباسش در آورد و به جونگکوک نگاه کرد.
_چی‌کار کنیم؟

_هر کاری که کیتن کوچولو بخواد.

کمی فکر کرد و گفت:
_جونگکوکی هیونگی؟

جونگکوک با این‌طور خطاب شدنش لبخندی زد و با مهربانی پرسید:
_جانم؟

_اوم...اگه یه چیزی بخوام، دعوام نمی‌کنی؟

با کنجکاوی نگاهش کرد.
_البته که نمی‌کنم. چی می‌خوای؟

با خجالت به انگشت هاش نگاه کرد.
_من...راستش من..خیلی گرسنمه. می‌شه غذا درست کنی برام؟ نه...یعنی چیز...بهم یاد بدی، خودم درست می‌کنم. من غذاهای توی یخچال رو دوست ندارم. می‌شه؟

لبخند زد و گفت:
_خودم برات درست می‌کنم کیوتی. چی دوست داری؟

_اوم...شیر توت فرنگی!

جونگکوک خندید و گفت:
_منظورم غذاست ته تهِ شکمو. شیر توت فرنگی رو بعد ناهار برات درست می‌کنم. واسه ناهار چی دوست داری بخوری؟

_یعنی من بگم؟

_آره عزیزم.

_اوم...خب...می‌شه که چیز درست کنی؟ جاجانگمیون.

با کمی تعجّب پرسید:
_همین؟ چیز دیگه ای نمی‌خوای؟

_نه.

سر تکان داد و ایستاد، و دست تهیونگ رو هم گرفت تا بلند شه.
_پس بریم برای ته ته کوچولو غذا درست کنیم.

تهیونگ لبخندی خجالتی زد و همراه با جونگکوک وارد سالن شد.
جونگکوک به سمت آشپزخانه رفت تا غذایی که تهیونگ سفارش کرده بود رو درست کنه.
تهیونگ هم توی سالن و روی مبل نشست. کوسنی رو بغل کرد و به حرکات جونگکوک زل زد.
پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود و دم سفید رنگش دور مچ و ساق پاش پیچیده شده بود.
جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت و لبخند زد.
اون هایبریدِ زیبا و بامزه زیادی به دلش نشسته بود.
تهیونگ زیادی خجالتی و ساکت بود و این باعث می‌شد که جونگکوک برای ارتباط گرفتن باهاش بیشتر ترغیب شه و بخواد اون رو از این حس و حال در بیاره.

وسایل رو روی کابینت چید و بعد رو به تهیونگ پرسید:
_خوشگلم؟ اشکالی داره اگه تندش کنم؟

با مظلومیت گفت:
_می‌شه نکنی؟ من چیز تند بخورم کلی جوش می‌زنم. تازه کلی هم بدمزه است.

جونگکوک لبخندی به شیرینیِ هایبرید زد و سر تکان داد.
_هر چیزی که گربه کوچولو بخواد.

نیم ساعت بعد با دو تا بشقاب اومد و کنار تهیونگ نشست.
یکی از بشقاب هارو به تهیونگ داد و بعد خودش مشغول خوردن شد.
تهیونگ نگاهی به غذا انداخت و با این‌که قیافه ی اصلاً جالبی نداشت، شروع به خوردن کرد.
با خوردن اولین قاشق، بر خلاف تصوراتش، با چشم های برّاق به جونگکوک نگاه کرد.
_گوکی~ این محشره! بهترین غذاییه که تو کل عمرم خوردم!
بعد بدون وقفه قاشق بعدی رو توی دهانش کرد.

جونگکوک خندید.
_واقعاً؟

_اوهوم. می‌شه لطفاً لطفاً لطفاً از این به بعد تو غذا درست کنی؟

_اومو~ چرا نشه کیوتی؟ اگه تو می‌خوای خودم درست می‌کنم.

تهیونگ لبخند با نمکی زد و مشغول خوردن بقیه غذاش شد.
نیم ساعت بعد، جونگکوک بشقاب ها رو جمع کرد و دوباره پیش تهیونگ نشست.
نگاهش رو به نیمرخ بی نقصِ هایبرید داد و توی دلش زیبایی اش رو تحسین کرد.
_تهیونگی؟

با نگاهش که ذاتاً مظلوم و بی گناه بود به جونگکوک نگاه کرد.
_بله؟

_یکم راجع به خودت باهام حرف بزن. دوست دارم بشناسمت.

_اوم...خودم؟

_اوهوم.

_خب..چی بگم؟

_هر چیزی که به خودت مربوطه. مثلاً من الان می‌دونم تو تهیونگی، ۱۷ سالته، تا کلاس یازدهم رفتی مدرسه و خوراکی مورد علاقه ات هم شیر توت فرنگیه. سرگرمی‌ات هم کتاب خوندنه. به جز اینا هیچی ازت نمی‌دونم. ولی دوست دارم که بدونم. پس برام یه سری چیز از خودت بگو.

کمی انگشتاش رو چرخاند و فکر کرد.
_آم...خب...ته ته چیز زیادی نداره که از خودش بگه. می‌خوای از خانواده‌ام بگم؟

تصور می‌کرد که تهیونگ یه هایبرید پرورشگاهی باشه که خانواده ی داهیون به سرپرستی گرفتنش. برای همین متعجّب پرسید:
_خانواده ات؟

_اوهوم.

_البته، هر چیزی که خودت می‌خوای رو تعریف کن.

مکث کرد و گفت:
_خب...ته ته یه خانواده ی چهار نفری داشت.

جونگکوک لبخندی به ته ته خطاب کردنِ خودش زد و بهش نگاه کرد تا ادامه بده.

_که توش یه بابا بود، یه مامان بود و یه داداش بزرگتر. یه روز که تهیونگی رفته بود مدرسه، خانواده اش گم می‌شن.
بغض کرد و به جونگکوک نگاه کرد.
_هیونگی، اونا خیلی دوستم داشتن. تنها کسایی بودن که منو دوست داشتن. هیچ‌وقت به خاطر گوشام مسخره ام نکردن. مامانم هم هایبرید بود ولی بابام و داداشم نبودن.
بعد زد زیر گریه و ادامه داد:
_داداشم..اون خیلی مراقبم بود. همیشه دوستم داشت. هر کسی که بهم چیزی می‌گفت رو دعوا می‌کرد. اون خیلی خیلی مهربون بود.

_بود؟

با حرفش گریه ی تهیونگ شدت گرفت:
_ته ته بعد از گم شدن خانواده اش یک هفته تو خونه تنها منتظرشون بود. کلی صبر کرد. ولی..ولی...

جونگکوک که گریه ی تهیونگ رو دیده بود، با دلسوزی در آغوش کشیدش و روی گوش ها و موهاش رو بوسید.
_آروم باش کیوتی. می‌خوای تعریف نکنی؟ اگه خیلی اذیتت می‌کنه می‌تونیم راجع به چیز دیگه ای صحبت کنیم.

سرش رو به چپ و راست تکان داد و با صدای گرفته ادامه داد:
_من می‌ترسیدم بدونِ داداشم از خونه بیرون برم. حتی مدرسه هم نمی‌رفتم چون همیشه اون منو می‌برد. همین‌طوری که تو خونه منتظر بودم که بیان، عکسشون رو توی اخبار دیدم.

جونگکوک منتظر و کنجکاو نگاهش کرد.

تهیونگ دوباره گریه اش شدت گرفت.
_ا..اونا، خونی بودن. اون آقاعه تو تلویزیون گفت اونا زنده نیستن. گ..گفت که...کشته شدن. یکی کشته بودشون. ته ته اون روز کلی گریه کرد. از خودش بدش می‌اومد که...چ..چرا اون موقع مدرسه بوده و همراه خانواده اش کشته نشده. به..به خاطر همین قصد داشت خودش این کارو بکنه. خیلی خیلی ترسیده بود. یه چاقو برداشت تا خودش این کارو بکنه، ولی..یهو یه سری آدم اومدن تو خونه. دنبال ته ته می‌گشتن. اونم کلی ترسید و تبدیل شد. تو حالت گربه از پنجره رفت و چند روزی رو توی پارک ها گذروند. البته دوباره تبدیل به انسان شده بودم. تهیونگی اون چند روز کلی به خاطر خانواده اش گریه کرد. اما فقط همین نبود. توی اون چند روز توی پارک همه اذیتم می‌کردن. ب..بهم می‌گفتن هر..زه. تهیونگی هم دیگه نتونست تحمل کنه، دوباره تبدیل به گربه شد و بعد وارد یه خونه شد. خونه ی نونا. مامان نونا تو حالت گربه دوستم داشت و ازم مراقبت می‌کرد، برای همین من جرئت کردم که تبدیل بشم. ولی وقتی تبدیل شدم ازم متنفر بود. منو کلی اذیت کرد. بعد قلب کوچولوی ته ته بیشتر درد می‌گرفت. چون دیگه خانواده نداشت. خانواده ی مهربونش رو. به جاش رفت تو خونه ای که همه‌اش ک..کتک می‌خورد. ته ته هر روز می‌ترسید و گریه می‌کرد.

جونگکوک با شنیدن حرف هاش به شدت ناراحت شد.
هرگز فکرش رو نمی‌کرد تهیونگ انقدر گذشته ی سختی داشته باشه.
خانواده اش رو توی یک شب از دست داده بود و به جای این‌که بهش محبت بشه تا زخم های عمیق قلبش درمان بشن، اونم توی اون سن کم، نمک روش می‌پاشیدند و زخمی ترش می‌کردند.
جونگکوک بوسه ی با محبتی روی موها و دست تهیونگ گذاشت و بعد سرش رو نوازش کرد.
_هیونگی متاسفه بابت این اتفاقا.
دوباره دستش رو بوسید و گفت:
_و می‌دونه که ته ته چقدر خانواده ی قشنگش رو دوست داشته و هیچ‌کس نمی‌تونه جاشون رو بگیره. ولی جونگکوکی قول می‌ده که ته ته رو همون طور که خانواده اش دوستش داشتن، دوست داشته باشه. حتی بیشتر!

تهیونگ جونگکوک رو بغل کرد و خیره به چشم هاش گفت:
_گوکی ازم متنفر نیست؟

_چرا باید ازت متنفر باشه؟ مگه احمقه که چنین بیبیِ کیوت و خوشگلی رو دوست نداشته باشه؟

با کنجکاوی پرسید:
_بیبی؟ مثل بچه ها؟

مهربان گفت:
_اوهوم. مثل بچه ها. ولی فقط بچه ی من. خب؟

_بچه ی تو؟ می‌خوای بابام بشی؟ بهت بگم بابایی؟

جونگکوک خندید.
_اومو~ کیوتی. منظورم این بود که تو بیبی کوچولوی منی. یا حداقل از این به بعد هستی! نه این‌که من باباتم.

با گیجی نگاهش کرد.
_من بیبی تو ام؟

_اوهوم.

_خب اگه منظورت بابا نیست، پس منظورت چیه؟

_اومو~ تو چقدر سوئیتی بیبی. خب بعضی از آدما، کسایی که دوست دارن رو بیبی خطاب می‌کنن. البته این یه نوع فانتزی جنسی هم هست ولی منظور من همون اولیه. وقتی تو یه کوچولوی کیوت باشی که طرف مقابل دوستت داره، ممکنه که بهت بگه بیبی.

_تو منو دوست داری؟

_البته!

_یعنی می‌خوای بهم بگی بیبی؟

_آره، اگه تو بدت نیاد.

با خجالت سرش رو روی سینه ی جونگکوک گذاشت.
_بدم نمی‌آد.

لبخند زد و گفت:
_پس از این به بعد بیبی کوچولوی منی. خب؟

_باشه.

جونگکوک سرش رو بوسید و بهش نگاه کرد.

تهیونگ پلک آرومی زد و گفت:
_چند سالته گوکی؟

موهاش رو نوازش کرد و دوباره گوشش رو بوسید.
_۲۲.

متعجّب دهان باز کرد.
_۵ سال ازم بزرگتری گوکی!

_اوهوم.

نالید و گفت:
_تو خیلی بزرگی گوکی! ته ته چرا انقدر کوچولوعه؟

جونگکوک در حالی که سعی می‌کرد ذهنش جاهایی نره که نباید، خندید و گفت:
_چون ته ته یه بیبیِ چلوندنی عه.

سرش رو روی سینه ی جونگکوک محکم کرد و پرسید:
_چرا اینا انقدر سفتن؟ حتی...
دستش رو روی بازوی جونگکوک گذاشت و گفت:
_حتی اینا هم سفتن. مال ته ته خیلی نرمه.

لبخند بزرگی زد و گفت:
_ته ته کوچولو دوست داره بازو هاش سفت باشن؟

_اوهوم. تو چی‌کار کردی این‌طوری شدی؟

_تو که این‌طوری خیلی کیوتی!

با ناراحتی گفت:
_اما کیوت بودن باعث نمی‌شه که بقیه اذیتم نکنن. اگه مثل تو باشم کسی اذیتم ‌نمی‌کنه.

محکم تر در آغوش کشیدش.
_نیازی نیست که برای حفاظت از خودت، خودت رو عوض کنی. هیونگی همیشه ازت محافظت می‌کنه.

_اما من دوست دارم مثل تو شم. تو چی‌کار کردی؟

_خب...من یه باشگاه دارم. اون‌جا مربی ام و به بقیه آموزش می‌دم.

دماغش رو چین داد و با لحن بامزه ای گفت:
_اما ورزش کردن خیلی مسخره است! اه! من دوست ندارم ورزش کنم!

جونگکوک آروم خندید.
_عاعا! چرا دوست نداری؟ ورزش کردن به این خوبی!

_اوم...نامجونی سعی می‌کرد بهم یاد بده. هی منو می‌برد ورزش ولی من زودی خسته می‌شدم. از وقتی که نامجونی پیشم نیست دیگه کسی منو نبرده ورزش.
لب هاش رو آویزان کرد.
_حاضرم هر روز برم ورزش ولی اون بازم بیاد پیشم.

_نامجونی کیه؟

_داداشم.

"اوه" ای گفت و با ناراحتی سر تکان داد.
_خب...می‌دونم ورزش دوست نداری ولی می‌تونم گاهی با خودم ببرمت باشگاه. دوست داری بیای؟

_واقعاً می‌بری؟

_البته که می‌برم. چرا نبرم؟

_چون که...من خیلی زشتم. خجالت نمی‌کشی منو ببری؟ تو خیلی خوشگلی. اگه منو ببری قطعاً کلی پیش دوستات خجالت می‌کشی.

جونگکوک که به خاطر حرفاش اخمی روی صورتش شکل گرفته بود، گفت:
_کی گفته تو زشتی؟

_آم..همه.

_همه غلط کردن! تو زیباترین فردی هستی که من تو کل عمرم دیدم. نه تنها خجالت نمی‌کشم بلکه کلی هم بهم خوش می‌گذره. دیگه جرئت نکن به خودت بگی زشت!

متعجّب پرسید:
_راست می‌گی؟

_قطعاً.

تهیونگ که کمی به خودش امیدوار شده بود، جونگکوک رو محکم بغل کرد.
_تو خیلی مهربونی گوکی.

_تو هم خیلی خوشگلی بیبی.

لبخند مستطیلی اش رو به رخ جونگکوک کشید.
_تو اولین کسی هستی که اینو می‌گه. یه بار هم نونا گفت. ولی من فکر کردم دلش برام سوخته. دل تو که برام نسوخته. هوم؟

_من راستش رو می‌گم عزیزم. تو هم کیوتی، هم خوشگل. تازه علاوه بر این‌ها جذابم هستی. خدای من..نگاهش کن! گونه هاش رنگ هلو شده!

تهیونگ سرش رو توی سینه ی جونگکوک مخفی کرد.
_اینا رو نگو هیونگی!

تا خواست حرفی بزنه، صدای چرخش کلید و بعد وارد شدن داهیون اومد

داهیون وارد شد و با دیدن تهیونگ که با گونه های سرخ و بدون مخفی کردنِ گوش هاش توی بغل جونگکوک جمع شده، متعجّب پرسید:
_هی! چرا تهیونگی منو بغل کردی؟

جونگکوک چشم چرخاند و گفت:
_سلام!

_خیلی خب! سلام! حالا جواب منو بده!

_خب حوصله‌مون سر رفته بود. داشتیم وقت می‌گذروندیم.

_چرا گونه هاش سرخه؟

_چون که بهش گفتم که چقدر خوشگله. اونم هلو شد.

داهیون خندید و رو به تهیونگ پرسید:
_چی شد که کلاهت رو در آوردی؟

_اوم...گوکی اومد تو اتاقم و دید من هایبریدم. منم کلی ترسیدم ولی اون خیلی مهربون بود. بعد دیگه اومدیم این‌جا با هم حرف زدیم.

با خجالت گونه ی جونگکوک رو بوسید و ادامه داد:
_اون خیلی خیلی مهربونه نونا!

جونگکوک که هنوز داغی بوسه اش رو روی لپش حس می‌کرد، حس شیرینی توی کل بدنش پیچید.
_وااای. خیلی نازی تو ته ته. چطوری تحمل کنم آخه؟

داهیون دوباره خندید.
_می‌رم اتاقم. حس سینگلی بهم دست داد. احساس می‌کنم که تا ماه آینده قراره تنها سینگل این جمع من باشم!

جونگکوک کوسن روی مبل رو برداشت و به سمت داهیون پرت کرد و محکم تو سرش کوبید.
_این حرفا رو جلوی بیبی من نزن!

کوسن رو برداشت و این سری نوبت اون بود که به سمت جونگکوک پرتش کنه.
_یه روزه بیبی ات شد؟ بیبی خودمه!

_نه خیر، بیبیِ خوشگلِ منه.

تهیونگ از خجالت صورتش رو توی دست هاش پنهان کرد.
_بسه!

جونگکوک با خنده گوشش رو بوسید و به داهیون نگاه کرد.
_برو گم شو دیگه. من می‌خوام تهیونگ رو ببرم بیرون.

_هی! پس من چی؟

_تو بشین ناهارت رو بخور. رو گاز هست. من با تهیونگ، تنها می‌خوایم بریم بگردیم.

_منم می‌آم!

_بیخود.

تهیونگ نگاهش رو از پایین به جونگکوک داد.
_واقعاً می‌خوای ببریم بیرون؟

_اوهوم.

_می‌شه نونا هم بیاد؟

_نه خیر. فقط من و تو.

داهیون اخم تصنعی کرد و گفت:
_اصلاً نخواستم بیام.
بعد به اتاقش رفت و در رو بست.

تهیونگ لب هاش آویزان شد و گفت:
_گوکی..می‌شه نونا هم ببریم؟ اون ناراحت شدش. اگه ناراحت بشه من هم ناراحت می‌شم. بعدش گریه ام می‌گیره.

جونگکوک لبخند زد و بوسه ای کف دست هایبرید گذاشت.
_ناراحت نشده. فقط فیلمشه. من خودم اونو درس دادم.

لب هاش با ناراحتی غنچه شدند.
_مطمئنی؟

_آره کوچولوی من.

گونه هاش کمی به خاطر حر‌ف‌های محبت آمیز جونگکوک رنگ‌ گرفتند، ولی بعدش به آرومی پرسید:
_کجا می‌خوایم بریم؟

_همون‌طوری که قول دادم، شیر توت فرنگی می‌خوریم. قرار شد تو خونه درست کنیم، ولی حالا می‌ریم بیرون می‌خوریم. بعدم یکم با همدیگه راه می‌ریم و حرف می‌زنیم. چند تا کتاب جدید هم نیاز داری. اون دو تایی که خریدم رو داری تموم می‌کنی.

لب هاش رو آویزان کرد و گفت:
_ولی ته ته که پولی نداره. نمی‌تونه کتاب بخره! اگه پول داشت کلی کتاب و خوراکی های خوشمزه می‌خرید. اما هیچی نداره.
بعد این سری لب هاش رو غنچه کرد و پوفی کشید.

جونگکوک لبخند زد و گفت:
_اگه پول داشتی هم من نمی‌ذاشتم چیزی بخری. من چی کاره ام پس؟ خودم هر چی بخوای برات می‌خرم عزیزم.

_اما ته ته خجالت می‌کشه اگه کسی واسه اش چیزی بخره. حس می‌کنه که یه موجود اضافه و پرروعه.

جونگکوک موی تهیونگ رو از صورتش کنار زد و گفت:
_من هر کسی نیستم. تو کیوتیِ منی. یه جورایی دوستمی و قراره چندین سال ۳ تایی تو این خونه زندگی بکنیم. پس ته ته می‌تونه از بقیه خجالت بکشه، ولی از من نه. تازه تو هر چیزی هستی جز پررو. تو گوگولی ترین فردی هستی که من دیدم.

تهیونگ از روی خجالت سرش رو روی زانو هاش گذاشت و گوش هاش با هیجان شروع به تکان خوردن کردند.
_گوکو، این‌طوری نگو. ته ته خیلی خجالت می‌کشه.

_من یه روزی ته ته رو با این احساسات شیرینش، همراه با وافل صبحانه ام می‌خورم!

_گوکییی...

جونگکوک خندید و سعی کرد خجالت دادن اون هایبرید رو فعلاً به روز دیگری موکول کنه.
لبخند مهربانی زد و گفت:
_باشه باشه. اذیتت نمی‌کنم. می‌ری حاضر شی عزیزم؟

سرش رو بالا گرفت و بالا پایینش کرد.
از کنار جونگکوک بلند شد تا به اتاقش بره که جونگکوک متذکر گفت:
_کلاهت رو هم نمی‌خواد بذاری. من کنارتم. هوا گرمه، اذیت می‌شی.

چرخید و جونگکوک رو نگاه کرد.
_گوکی ناراحت نمی‌شه؟ که بقیه ببینن کنار من راه می‌ره؟ یعنی...خب از اون‌جایی که هایبریدم...ممکنه که مسخره‌ ات کنن.

_غلط کرده کسی بخواد مسخره کنه. اتفاقاً با اون گوشای خوشگلت کنار من راه بری، نه تنها من کلی به خودم افتخار می‌کنم، بلکه باعث می‌شی شهر هم قشنگ تر بشه! حالا برو حاضر شو و دور اون کلاه زشت که باعث می‌شه کیوتی هام رو نبینم هم خط بکش.

تهیونگ نمی‌تونست منکر حس شیرینی که توی قلبش احساس می‌کرد بشه. برای همین لبخندی مستطیلی زد و وارد اتاقش شد...

______________

اگه براتون سوال شده که چطوری توی یکی-دو هفته با هم انقدر صمیمی شدن، باید بگم که همون‌طوری که توی پارتِ معرفی گفتم، شخصیت جونگکوک این‌طوریه و با همه زود گرم می‌گیره.
تهیونگ هم شخصیت وابسته ای داره و به هر کس که محبت بهش بده، متقابلاً محبت می‌کنه و خیلی زود وابسته می‌شه.

سعی کنید زیاد به این نکات گیر ندید و با هم از داستان لذت ببریم.

Lanjutkan Membaca

Kamu Akan Menyukai Ini

80.3K 9.1K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
383K 40.2K 76
𝑳𝒐𝒗𝒆 𝒀𝒐𝒖 𝑺𝒐 𝑩𝒂𝒅 - بدجوری دوستت دارم قسمتی از فیک: تمام انگیزه ام از اومدن به این کتابفروشی فقط دیدن اون صورت بینهایت جذابشه ...وقتی رو ب...
106K 13K 54
Noah ❄ "لب‌هایم بوی دروغ میداد. اما تو کنار گوشم زمزمه کردی: باران را برقص! نگاه را بوسه بزن، خواب و رویا را نقاشی بکش... انگار که وظیفه‌ات، تنها شیف...
127K 9.7K 65
تهیونگ، جین و جیهوپ بخاطر دسته گلی که آب دادند، به بیمارستانی نزدیک مرز شمالی تبعید شدند تا به عنوان تنبیه 6 ماه آینده رو اونجا کار کنند اما توی ناکج...