Paralian.

Від polargreen

114K 37.9K 30.1K

کامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی می‌کند. Genre:... Більше

پنجره‌ی میانی. ۰
پنجره‌ی اول. ۱
دیوارِ اول. ۲
پنجره‌ی دوم. ۳
دیوارِ دوم و پنجره‌ی سوم. ۴،۵
دیوارِ سوم. ۶
دیوارِ چهارم. ۷
دیوارِ پنجم. ۸
دیوارِ ششم. ۹
دیوارِ هفتم. ۱۰
پنجره‌ی چهارم. ۱۱
پنجره‌ی پنجم. ۱۲
پنجره‌ی ششم. ۱۳
دیوارِ هشتم. ۱۴
دیوارِ نهم. ۱۵
دیوارِ دهم. ۱۶
پنجره‌ی هفتم. ۱۷
پنجره‌ی میانی. ۱۸
دیوارِ یازدهم. ۱۹
پنجره‌ی هشتم. ۲۰
پنجره‌ی نهم. ۲۱
پنجره‌ی دهم. ۲۲
پنجره‌ی یازدهم. ۲۳
دیوارِ دوازدهم. ۲۴
پنجره‌ی دوازدهم. ۲۵
پنجره‌ی سیزدهم. ۲۶
دیوارِ سیزدهم. ۲۷
دیوارِ چهاردهم. ۲۸
دیوارِ پانزدهم. ۲۹
دیوارِ شانزدهم. ۳۰
دیوارِ هفدهم. ۳۱
پنجره‌ی چهاردهم. ۳۲
پنجره‌ی پانزدهم. ۳۳
پنجره‌ی شانزدهم. ۳۴
دیوارِ هفدهم. ۳۵
پنجره‌ی هفدهم. ۳۶
دیوارِ هجدهم. ۳۷
دیوارِ نوزدهم. ۳۸
دیوارِ بیستم. ۳۹
پنجره‌ی هجدهم. ۴۰
پنجره‌ی نوزدهم. ۴۱
دیوارِ بیست و یکم.۴۲
پنجره‌ی بیستم.۴۳
دیوارِ بیست و دوم.۴۴
دیوارِ بیست و سوم.۴۵
پنجره‌ی بیست و یکم.۴۶
دیوارِ بیست و چهارم.۴۷
دیوارِ بیست و پنجم.۴۸
دیوارِ بیست و ششم.۴۹
دیوار بیست و هفتم.۵۰
دیوارِ بیست و هشتم.۵۱
دیوارِ بیست و نهم.۵۲
دیوارِ سی‌ام.۵۳
دیوارِ سی و یکم.۵۴
پنجره‌ی پایانی.۵۵
파라리안
گلوله‌ی میانی.۰
نامه‌ی اول.۱
گلوله‌ی اول.۲
نامه‌ی دوم.۳
گلوله‌ی دوم.۴
گلوله‌ی سوم.۵
نامه‌ی سوم.۶
گلوله‌ی چهارم.۷
نامه‌ی چهارم.۸
گلوله‌ی پنجم.۹
نامه‌ی پنجم.۱۰
گلوله‌ی ششم.۱۱
گلوله‌ی هفتم.۱۲
نامه‌ی ششم.۱۳
نامه‌ی هفتم.۱۴
نامه‌ی هشتم.۱۵
گلوله‌ی هشتم.۱۶
گلوله‌ی نهم.۱۷
گلوله‌ی دهم.۱۸
گلوله‌ی یازدهم.۱۹
نامه‌ی نهم.۲۰
نامه‌ی دهم.۲۱
گلوله‌ی دوازدهم. ۲۲
نامه‌ی یازدهم. ۲۳
نامه‌ی دوازدهم. ۲۴
گلوله‌ی سیزدهم. ۲۵
نامه‌ی سیزدهم. ۲۶
گلوله‌ی پانزدهم. ۲۸
گلوله‌ی شانزدهم.۲۹
گلوله‌ی هفدهم. ۳۰
نامه‌ی چهاردهم.۳۱
نامه‌ی پانزدهم.۳۲
نامه‌ی شانزدهم. ۳۳
گلوله‌ی هجدهم. ۳۴
نامه‌ی هفدهم. ۳۵
گلوله‌ی نوزدهم. ۳۶
نامه‌ی هجدهم. ۳۷
گلوله‌ی بیستم. ۳۸
نامه‌ی نوزدهم. ۳۹
گلوله‌ی بیست‌ویکم.۴۰
نامه‌ی بیستم. ۴۱
گلوله‌ی بیست‌ودوم. ۴۲
گلوله‌ی بیست‌وسوم.۴۳
نامه‌ی بیست‌ویکم.۴۴
نامه‌ی بیست‌ودوم.۴۵
گلوله‌ی بیست‌وچهارم.۴۶
گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷
گلوله‌ی بیست‌وششم. ۴۸
نامه‌ی بیست‌وسوم.۴۹
نامه‌ی بیست‌وچهارم. ۵۰
گلوله‌ی بیست‌وهفتم. ۵۱
گلوله‌ی میانی. ۵۲
قسمت پنجاه‌سوم.
قسمت پنجاه‌وچهارم.
قسمت پنجاه‌وپنجم.
قسمت پنجاه‌وششم.
قسمت پنجاه‌وهفتم.
قسمت پنجاه‌وهشتم.
قسمت پنجاه‌ونهم.
قسمت آخر، نامه‌ی پایانی.
حرف‌های پایانی. بخونید.

گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷

578 191 144
Від polargreen

گلوله‌ی چهاردهم.

اون نقطه، اون بوی آشنا و اون سنگینی‌ای که هربار چشم‌هاش رو پر می‌کرد و بهش همزمان حس قدرت و ضعف می‌داد، دوباره روبه‌روش بود. اول و آخر تمام نگاه‌های طولانی‌اش به اون دریا می‌رسید و حالا حتی پیام‌های متعددی که با روشن‌کردن اینترنتش، موبایلش رو بمباران کرده بودن، اهمیتی نداشتن. اهمیتی نداشت که پدرش گفته بود پارک سوریون چشم انتظاره. اهمیتی نداشت که چانمی گفته بود مامان همه‌چیز رو فهمیده. اهمیتی نداشت که یوبین ازش پرسیده بود که چرا دیر کرده و هیچ اهمیتی نداشت که جین‌‌هو از فلین ویدیو فرستاده. به عکس نیمرخ خوابیده‌ی دخترکش روی صفحه‌ی موبایلش خیره شد و بعد خاموشش کرد. الکل و اون ورق قرص خوابی که حتی نمی‌دونست چرا خورده، قرار بود کمکش کنن تا درد اون شب رو کاهش بده.

-چانیول...محو کشتی‌ات شدی.
کاپیتان که کنارش ایستاده بود، پرسید و پسر پوزخندی زد. هیچ‌وقت توی دورترین رویاهاش هم فکر نمی‌کرد بتونه برای خودش یک کشتی داشته باشه اما حالا روی کشتی‌ای که متعلق به خودش بود ایستاده بود. چیزی که با فروش مغازه‌های به‌نامِ خودش در ژاپن، خریده بود.

-ازش مراقبت کنین کاپیتان. می‌دونین که هیچکس نباید از این ماجرا باخبر شه.

مرد میان‌سال کلاه ملوانی مشکی‌اش رو بخاطر سوز دریا، روی موهای جوگندمی‌اش قرار داد و بعد گفت:
-در رازداری من شکی نیست. مراقبتش رو هم به بچه‌ها می‌سپارم. تو برای امشب استراحت کن پسر. برای صبحانه می‌فرستم سراغت و راجع‌به باقی مسائل حرف می‌زنیم.

زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کرد، کاپیتان به کشتی خودش برگشت و حالا چانیول تنها بود. قرص‌ها بدنش رو شل کرده بودن. خمیازه کشیدن‌هاش شدت گرفته بودن و آخرین جرعه‌ی شامپاینش که به مناسبت زدن یکی از سهمگین‌ترین ضربه‌ها به مادرش بود، توی گیلاس خودنمایی می‌کرد و چانیول نتونست جلوی خودش رو بگیره و با لذت اون رو سر نکشه.

لحظه‌ای بعد، روی مبل راحتیِ عرشه‌ی کوچکِ کشتیِ جمع‌وجورش دراز کشیده بود و نفس‌های سنگینش رو حس می‌کرد. می‌دونست دوباره قراره عمیق و طولانی بخوابه، می‌دونست که جنگ تازه شروع شده و اصلا آماده نبود.

🍂🍂🍂🍂

بلیت‌های برگشت پرواز، لحظه‌ی آخر کنسل شده بودن و آدم‌هایی که چشم انتظار برگشتن‌شون بودن، با نگرانیِ توام با ناامیدی، تماس‌های متعدد می‌گرفتن و این درحالی بود که شرایط روحیِ افرادِ باقی مانده توی خونه، به حد کافی مناسب نبود.

یوبین که همیشه بی‌خیال به‌نظر می‌رسید، برای اولین بار چندباری از شدت استرس غذاش رو بالا آورده بود و به‌جز زنگ‌زدن به برادر وکیلش و پرسیدن سوال‌های حقوقی که چه‌طور می‌تونن رفیقش رو پیدا کنن، کار دیگه‌ای انجام نمی‌داد.

زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و سیاه شده بود. به جز تی‌شرت بلند مشکی چیزی نمی‌پوشید و مدام درحال راه‌رفتن توی خونه بود و چون مدام از شدت استرس عرق می‌کرد، وقت زیادی رو هم توی حمام می‌گذروند.
بکهیون اما احساس سرما می‌کرد. نمی‌دونست یوبین چه‌طور فقط با یک تی‌شرت می‌گرده. بکهیون با وجود لباس‌های گرمی که می‌پوشید، درست وسط بهار سردش بود و گاهی جی‌وون فقط توی ویدیوکال به صورت خالی از احساسات عشقش خیره می‌شد و جفت‌شون سکوت می‌کردن.
جی‌وون تا عمق وجودش دلتنگ بکهیون بود. عشقش قرار بود زود به کلبه برگرده اما غیب‌شدن چانیول، همه‌ی برنامه‌ها رو به‌هم ریخته بود.

-روز هفتمه...
جی‌وون خیره به صورت بکهیون گفت و پسر که با زانوهای بغل کرده، پشت میز غذاخوری کوچک نشسته بود و تکیه‌اش رو به دیوار داده بود، گونه‌اش رو بیشتر توی زانوش فرو برد و زمزمه کرد:

-تا شب پیداش می‌شه.

-چی‌شده؟ خبری داره؟
یوبین که با عجله خودش رو از اتاق به سالن رسونده بود، با چهره‌ای زار گفت و بکهیون سرش رو به نشونه‌ی منفی تکان داد. با کلافگی توضیح داد:

-هرجا باشه یه هفته می‌مونه دیگه... منظورم این بود.

کلافگی و خشکی دهنش داشت اذیتش می‌کرد. از پشت صندلی بلند شد و نگاه سرسری‌ای به دوربین انداخت و گفت:
-تو برو دیگه به کارات برس جی. من حالم خوبه. باید برای دی‌زی غذا آماده کنم. یوبین هم بهتره استراحت کنه.

-بهت زنگ می‌زنم دوباره. مراقب باش.

با یک لبخند مصنوعی، تماس قطع شد و بکهیون که هیچ ایده‌ای نداشت تا چه‌طور انرژی‌های منفی‌اش رو خالی کنه، مستقیم خودش رو به آشپزخانه‌ی کوچک رسوند و با فکر به اولین روزی که به اونجا رفته بودن، توی یک نقطه متوقف شد و دست‌هاش رو تا حدی که ناخن‌هاش به سمت سفیدیِ کامل رفتن، روی کانتر فشار داد. دندان‌هاش تحت فشار خیلی شدیدی بودن و زمانی که دست‌های یوبین از پشت دور شکمش حلقه شد و دستش رو به بازوش کشید، تونست نفسش رو آزاد کنه و بعد صدای گریه‌ی دی‌زی رو از اتاق بشنوه.

-ببخشید...من خیلی دراماتیک بودم و انرژی بدی بهت دادم. لطفا آروم باش. برمی‌گرده.

یوبین با شرمندگی، بدون اینکه بکهیون رو از بغلش دربیاره زمزمه کرد و لبخند تلخی روی صورت پسر نشست. یوبین به‌طرز غیرقابل اغراقی مهربون بود و واضح بود که چه‌قدر تلاش می‌کنه تا خوب بمونه.
گریه‌ی دی‌زی زیاد طول نکشید، چون بکهیون با صورت خندان پیشش رفت و دختر هم نتونست به درامای کوچکش ادامه بده. از کم‌غذاخوردن و بی‌قراری‌هاش معلوم بود که دلتنگ بابایی‌اشه، اما طبق تجربه، عکس‌های چانیول و عروسک خوک صورتیِ رنگین کمونی‌اش، دلتنگی‌اش رو بهتر می‌کردن.

-مثل اینکه تا بچه‌ای، دلتنگی دوا داره. نه؟
بکهیون همونطور که موهای کم‌پشت و قهوه‌ایِ روشنِ دخترک رو جلوی آیینه شانه می‌زد، خیره به صورتش پرسید و دی‌زی که باز هم اهمیت نمی‌داد، کمی توی بغل بکهیون خم شد تا دستش رو به میز برسونه و به جعبه‌ی شیرخشکش دست‌برد بزنه.

-بریم برات شیر درست کنیم. ولی چجوری اینو دوست داری دی‌زی؟ خیلی بدمزه به‌نظر می‌رسه.

دی‌زی در جواب بکهیون، فقط سرش رو با خمیازه به شونه‌اش مالید و به هودی‌اش چنگ زد. زمانی که خواست به کریرش منتقل بشه، به‌قدری بی‌قراری کرد و خودش رو توی بغل بکهیون منقبض کرد که متوجه‌اش کرد واقعا نمی‌خواد از بغلش دربیاد.

یوبین با چشم‌های غمگین، کز کرده از گوشه‌ی مبل به رفتارهای بی‌قرار دختر خیره شده بود و آه می‌کشید که صدای موبایلش باعث شد عملا به سمتش بجهه و با دیدن شماره‌ی جین‌هو، دوباره ناامید بشه.

-بله جین‌هو...

مرد پشت‌خط بدون هیچ مقدمه‌ای پرسید:
-وسایلش رو گشتین؟ قرص‌هاش رو بُرده؟ اگه آره، قرص‌های خواب رو هم همینطور؟

-م..من نمی‌دونم. بذار از بکهیون بپرسم. میشه دوباره تکرار کنی؟

یوبین هول‌هولکی به سمت بکهیون رفت و پسر بهت‌زده، به جملاتی که جین‌هو داشت تکرار می‌کرد گوش کرد. بدون ازدست‌دادن وقت و بدون دونستن دلیل سوالاتش، سر چمدان و کوله‌ی چانیول رفتن و بعد از پیداکردن کیسه‌ی قرص‌هاش، تلاش کرد که به یاد بیاره.

با چشم‌های ریز شده، همونطور که دی‌زی توی بغلش تقلا می‌کرد، تلاش کرد اسم‌هاشون رو بخونه و درنهایت با ناامیدی و چشم‌های اشکی‌شده، زمزمه کرد:
-اینا...تغییر کردن...من یادم نیست چی برای چیه...

-فقط بهم بگو چند نوعه؟

بکهیون باعجله تمام قرص‌ها رو کف زمین ریخت و با تفکیک‌دادن رنگ‌هاشون که شامل آبی، سبز و سفید بود، جواب داد:
-سه نوع.

-خوبه. خوبه. یعنی قرص‌های خوابشو نبرده...

-اما یکی از ورقه‌ها خالیه!

یوبین با صدای نسبتا بلندی گفت و بکهیون که احساس می‌کرد اگر چندثانیه‌ی دیگه رو توی اون شرایط بگذرونه، از شدت فشار عصبی بیهوش می‌شه، با کلافگی پرسید:
-ازش خبری داری؟

-توی بیمارستانه. خودش تا چندساعت دیگه برمی‌گرده. تراپیستش پشت خطه، باید لیست داروهای جدید رو به بیمارستانی که بستریه ارسال کنه تا براش مشکلی پیش نیاد و من خیلی سرم شلوغه! یه غذایی چیزی براش آماده کنین..

بکهیون توی اون لحظه فقط متوجه شد که دست‌هاش دی‌زی رو ول کردن و دختربچه که کلافه شده بود، با حس آزادی از بغلش بیرون رفت و اون فقط تونست روی زمین ولو شه. یوبین که با نگرانی نفس نفس می‌زد، دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش کشید و تلاش کرد تا بغضش رو خفه کنه اما اشک‌هاش صورتش رو خیس کردن و با دست‌های لرزون، کنار بکهیون دراز کشید. هردوشون به سقف خیره بودن. هردو به این فکر می‌کردن که از زنده‌بودنش خوشحال باشن، یا نگران اتفاقی باشن که افتاده بوده و ازش خبر نداشتن.

یوبین یه بخش پررنگی از وجودش، غصه‌دار تنهایی چانیول توی این چند روز بود و بخش دیگه از وجودش براش سوال بود که چرا جین‌هو زودتر خبردار شده و بکهیون، فقط خشمگین بود چون اجازه نداشت توقعی داشته باشه، دلخور باشه یا گله کنه.

بکهیون دیگه در قبال چانیول هیچ حق و اجازه‌ای نداشت و این حقیقت توی صورتش کوبیده شده بود. فقط بعد از چند دقیقه، نفسش رو با خیال راحت بیرون داد چون دی‌زی قرار بود دوباره بابایی‌اش رو ببینه و بعد با به یادآوردن اینکه اون بچه گرسنه‌ست، بعد از نوازش گونه‌های خیس یوبین، از کف زمین بلند شد و تلاش کرد تشخیص بده که صدای دخترک از کدوم نقطه‌ی خونه به گوش می‌رسه.

🍂🍂🍂🍂

بازکردن در خونه بیشتر از همیشه طول کشید، چون یوبین به شدت هیجان‌زده بود و دستگیره‌ی فلزی مدام از میان انگشت‌های عرق‌کرده‌اش سر می‌خورد. وقتی که هوای آزاد بیرون به صورتش خورد، آتشی که وجودش رو می‌سوزوند به یک‌باره خاموش شد و بدون اینکه به صورت چانیول نگاه کنه، توی بغلش پرید.

-تو...عوضی...

با بغض از بغلش بیرون اومد و چانیول که به‌نظر وزن زیادی کم کرده بود، فقط یک لبخند خسته زد و بوسه‌ی خیلی نرمی روی پیشونی دوستش کاشت. ساک آبی نفتی دستش رو که متعلق به بیمارستان بود، کنار در گذاشت و بدون هیچ حرفی روی مبل ولو شد.

-دی‌زی رو میاری؟ توی بیمارستان دوش گرفتم که تا رسیدم بغلش کنم...

-به زور خوابوندیمش. بیا سر میز غذا اول. باشه؟ الان مجبورت نمی‌کنم حرف بزنی.
یوبین همونطور که فین فین می‌کرد گفت و دستش رو سمت چانیول گرفت. مرد هوفی کشید و با خستگی بلند شد. زمانی که سر میز نشست، متوجه بکهیون شد که مشغول آماده‌کردن غذا بود.

-سلام..
با تردید و نفس‌تنگیِ جزئی‌ای لب زد و بکهیون که تمام مدت حتی نگاه هم بهش ننداخته بود، بدون تکان‌دادن سرش، جوابش رو داد.

قابلمه‌ی پر از سوپ رو سر میز گذاشت و نان‌های آماده‌شده داخل فر رو با دستکش پارچه‌ای بیرون آورد. آب سرد رو به پارچ حاوی شربت اضافه کرد و زمانی که خواست بالاخره بشینه، چشم‌هاش سیاهی رفت و روی صندلی پرت شد؛ چیزی که فقط یوبین متوجهش شد و با نگرانی ابروهاش رو بالا داد اما با لبخند سرد بکهیون، به‌روی خودش نیاورد.

-نمی‌دونستم چی‌شده...هنوزم نمی‌دونم فقط حدس زدم ممکنه معده‌ات بخاطر دارو اذیت باشه پس برات سوپ پختم.

چانیول تشکر زیرلبی‌ای کرد و بعد از پرشدن کاسه‌اش، توی سکوت مشغول خوردن شد. چشم‌های آنالیزگر یوبین و بکهیون تمام جزئیاتش رو بررسی می‌کردن. موهاش نم‌دار بودن، چشم‌هاش خسته و صورتش رنگ‌پریده. لب‌هاش هاله‌ای از کبودی داشتن و رد یک کبودی بزرگ، روی دست سمت راستش دیده می‌شد.
چروک پیرهن چهارخونه‌ی مشکی تنش نشون می‌داد که احتمالا لباس‌هاش یک گوشه مچاله بوده و بوی عطر همیشگی‌اش به مشام نمی‌رسید. بوی بیمارستان می‌داد.

شام توی سکوت خورده شد. چانیول هیچ نگاهی به یوبین یا بکهیون ننداخت، فقط زمانی که دوباره روی مبل دراز کشید، از یوبین درخواست کرد که دخترش رو هروقت بیدار شد بیاره و بعد از اینکه کمی چشم‌هاش رو بست، با ویبره‌ی موبایلش توی جیبش بلند شد.

بکهیون که همچنان پشت میز نشسته بود و یک کتاب بیخود برای مشغول‌کردن ذهنش جلوش گذاشته بود، سرش رو بالا گرفت و یوبین هم ظرف‌های داخل شستن رو توی سینک رها کرد تا بتونه گوش‌هاش رو تیز کنه.

-سالم رسیدی؟ داروهات رو گرفتی؟
صدای جین‌هو توی خونه پخش شد و چانیول با لبخندِ خسته‌ای سر تکون داد:

-به لطفت سالم رسیدم. آره. همون موقع بهم تحویل دادن.

-ساعت هشت شب باید به درمانگرت زنگ بزنی.

-یادم می‌مونه.

-یادت می‌اندازم دوباره. فلین! بیا چانیول پشت خطه!

پارس فلین به‌قدری بلند بود که چانیول مجبور شه صدای موبایلش رو کم کنه و بعد با دیدن چهره‌ی خوشحال فلین، لبخندش پررنگ‌تر و واقعی‌تر بشه.
-چطوری پسر؟ دی‌زی کلی دلش برات تنگ شده.

یوبین و بکهیون تمام مدت به اون مکالمه گوش می‌کردن تا متوجه بشن چانیول کجا بوده، اما تماس با جمله‌ی "دلم برات تنگ شده، زود برگرد." که توسط جین‌هو گفته شد، قطع شد و چانیول دوباره به حالت قبلش برگشت و دراز کشید.

-کجا بودی چانیول؟

یوبین دیگه نتونست طاقت بیاره. می‌دید که بکهیون چه‌قدر بیشتر به‌هم ریخته و خودش هم کم حرصی نبود. می‌خواست تمام حرف‌های درمانگر چانیول مبنی بر "تحت فشار قرار ندادنش" رو لوله کنه و توی حلقش فرو کنه و بعد سر دوستش فریاد بکشه و سوال‌هاش رو بپرسه. باید بهش می‌گفت که چقدر نگرانش بوده.

-بیاین نزدیک‌تر.
بکهیون و یوبین با کلافگی به سمتش رفتن. پسر موقهوه‌ای که حس می‌کرد پاهاش جون نداره، کف زمین نشست و یوبین هم دست به کمر، بالای سر چانیول ایستاد.

-بعد از اتفاقاتی که افتاد و سی‌ری حرف‌هایی رو زد که بکهیون بهتر می‌دونه و تحقیقاتی که کردیم، باید یه کاری می‌کردم. یه کاپیتان کشتی رو اینجا می‌شناختم. رفتم سراغش. ازش درخواست کمک کردم. بابام اینجا دوتا مغازه رو زده به اسمم...جفتش رو فروختم به اون.

-که چی بشه؟
یوبین با بهت پرسید اما جوابی نگرفت، پس سوال بعدی‌اش رو بلندتر پرسید:

-چرا خبری ندادی؟ چرا بیمارستان بودی؟

-تو که منو می‌شناسی.

پوزخند چانیول موقع گفتن این جمله، خشم یوبین رو به انتهای خودش رسوند اما قبل از اینکه چیزی بگه، چانیول سریع‌تر توضیح داد:
-چانمی بهم پیام داد. گفت اون...فهمیده که همه با هم اومدیم. کنترلمو از دست دادم. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم.

-نمی‌تونستی از ما بپرسی؟

بکهیون بالاخره لب باز کرد. صداش هیچ حس خاصی نداشت، فقط بی‌تفاوت گفت و از روی زمین بلند شد. جمله‌های یوبین رو درحالی که به اتاق برمی‌گشت، می‌شنید. سرزنش‌هاش رو می‌شنید و چانیول فقط توضیح می‌داد که زیاد از حد نوشیده، حالش بد شده و کاپیتان به بیمارستان رسوندتش. یوبین حتی سرزنش می‌کرد که چرا چانیول باید به فردی که زیاد نمی‌شناسه اعتماد کنه، اما مرد دیگه برای جواب‌دادن بهش خسته بود.

-باید زود برگردیم. لطفا دوباره بلیت بگیر یوبین.

بکهیون قبل از بستن و قفل‌کردن در روی خودش گفت و بعد زمانی که توی تخت خزید، حس عجیبی توی بدنش داشت، انگار به سال قبل برگشته بود، دوباره مریض بود، می‌خواست بالا بیاره و بعد گریه کنه اما زودتر از هرچیزی خوابش برد.

🍂🍂🍂🍂🍂

خداحافظی با سی‌ری، با همیشه فرق داشت. بکهیون وقتی دختر رو توی انبار رستوران بغل کرد، می‌دونست که قراره دوباره ملاقاتش کنه پس آشفتگی‌اش از سری قبل کمتر بود.
خداحافظی قبلی‌شون، رنگ شکست داشت اما حالا با وجود اینکه به پیروزی نزدیک هم نبودن، حس بهتری داشتن. درهرصورت بکهیون معتقد بود که سرِ نخِ وقایع رو پیداکردن و فقط کافیه با منابع معتبر دنبالش کنن تا به انتها برسن. رسیدنی که ساده نبود و از خودگذشتگی نیاز داشت.

سفر ژاپن، لازم‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردن. علاوه‌بر بررسی مدارکی که سی‌ری پیدا کرده بود، رابطِ مخفی‌اش که همچنان تمایل نداشت تا اسمش رو بگه، نزدیکی‌اش رو به پسر رئیس‌جمهور فعلی بیشتر کرده بود. به بهانه‌ی شروع بیزینس، مکالماتی بین‌شون صورت گرفته بود و اون پسر از نگرانی‌اش درباره‌ی حمایت پدرش از کابینه‌ی قبلی دولت و یک‌سری از شرکت‌ها گفته بود.

فروش مغازه‌های به اسمِ چانیول، در نگاه اول تصمیم تکانشی‌ای به‌نظر می‌رسید اما باز هم بندهای اون پسر رو از خانواده‌اش کم‌تر و پشتوانه‌ی اون‌ها رو ضعیف‌تر می‌کرد ، هرچند ممکن بود بهای تصمیم سرخودش رو پرداخت کنه.

چانمی گفته بود که پارک سوریون متوجه اون سفر شده، پس لزومی نداشت که با بلیت‌های جدا برگردن. بکهیون از چندوقت اخیر بی‌خیال‌تر بود و چانیول هم که به‌خاطر تعویض قرص‌‌هاش، خواب‌آلود و گیج شده بود، عملا به جز دی‌زی، به هیچ‌کس اهمیت نمی‌داد.

درمانگرش دستور اکید داده بود که چانیول فورا به کره برگرده و تا مدت‌ها جابه‌جا نشه. حتی اضافه کرده بود که رفت‌وآمد مدام بین شهرها هم براش خوب نیست و باید برای یک مدت فقط به درمانش تمرکز کنه. دوبار تحت نظر بیمارستان قرارگرفتن در کمتر از چندماه، در روند کنترل بیماری‌اش اصلا مناسب نبود و باید ازش جلوگیری می‌شد.

پرواز به سئول، درحالی نشست که چانیول قرار شد به آپارتمانش بره و جین‌هو هم پیشش بمونه، چیزی که بکهیون توی مکالمات تلفنی شنید و شاید کمی خیالش رو راحت‌تر کرد. چانیول به‌نظر کنار جین‌هو خوشحال‌تر و قابل کنترل‌تر بود، مسئله‌ای که نمی‌دونست چه حسی باید بهش داشته باشه و برای فکرکردن بهش هم زیاد از اندازه خسته بود.

از طرف دیگه، جی‌وون انتظار کشیدن برای رسیدن بکهیون از سئول تا شهرستان رو نتونسته بود تحمل کنه، پس با رانندگی سریعی، خودش رو به فرودگاه رسونده بود.

-دوباره داری می‌ری جوجه گربه، نه؟
بکهیون با نگاه غمگینی، خیره به چشم‌های دی‌زی ازش پرسیده بود و آرزو می‌کرد که کاش زمان جلو بره و دخترک حرف‌زدن رو شروع کنه و بهش بگه که زود همدیگه رو می‌بینن، اما فقط دست کوچولوش رو جلو برد تا به گوش بکهیون برسونه و باهاش بازی کنه.

نمی‌خواست بغض کنه. توی شرایطی نبود که حتی بتونه ناراحتی رو تحمل کنه اما دی‌زی بهش آرامشی رو می‌داد که دلیلش دور از ذهن نبود، پس به خودش حق می‌داد که نخواد ولش کنه.

-اما کنار چانیول بودن برات بهتره، مگه نه؟ من حتی انقدری توی عوض‌کردن پوشکت تنبلی می‌کنم که پاهات عرق‌سوز می‌شن و موقع حموم‌کردن با من همیشه شامپو میره توی گوش و چشمت...حتما ازم متنفری.

با بغضی که حالا نمی‌تونست کنارش بزنه، دی‌زی رو توی لباس خرسی‌اش توی آغوشش فشرد.

-ازت متنفر نیست...
صدای یوبین رو زمزمه‌وار کنار گوشش شنید و سرش رو گرفت بالا تا لبخند بزنه اما صحنه‌ی جلوی چشم‌هاش، تصویرِ دورِ آشنایی بود که یه زمانی عذاب روحش محسوب می‌شد.

جین‌هو اونجا بود، چانیول رو توی بغلش کشیده بود، قراربود دی‌زی رو با خودشون ببرن و به علت منع سفر چانیول، بکهیون تا مدت‌ها دخترک رو نبینه و همه‌چیز تا جایی پیش بره که دی‌زی دوباره باهاش غریبگی کنه و اون سه نفر درست مثل یک خانواده بشن.

چشم‌هاش رو بست و نفسش رو به سختی از قفسه‌ی سینه‌اش بیرون فرستاد. برای آخرین بار، گونه و پیشونی دخترک رو بوسید و بعد بوسه‌ی دیگه‌ای روی دستش کاشت که انگشت شستش رو محکم گرفته بود.

-بار بعدی که ببینمت کلی بزرگ شدی. دختر قوی‌ای شو و هرکی اذیتت کرد...نذار گریه‌اتو در بیاره و ولش کن...

این جمله رو درحالی گفت که می‌دونست دیگه نمی‌تونه روی پاهاش بمونه. یا باید قدم برمی‌داشت، یا روی زمین سقوط می‌کرد چون یک جمله‌ی آشنا با صدای بلند، مدام توی سرش اکو می‌شد.

-" مراقب باش، با کسی حرف نزن، اگه چیزی گفتن واینسا تا کتکت بزنن و فرار کن، باشه؟"

-بگیرش. مراقبش باش. بابت همه‌چی ممنون.
دی‌زی رو باعجله به بغل یوبین داد و روی پاشنه‌ی پاش چرخید تا فقط بدون خداحافظی فرار کنه. همون‌طور که چمدان کوچک مشکی‌اش رو دنبال خودش می‌کشید، به ته سالن فرودگاه و آسانسور رسید و با دیدن خلوت بودنش، نفسش رو با خیال راحت بیرون داد. روی پله برقی، قطعا دیده می‌شد و این چیزی نبود که بخواد.

تماس دریافتی‌اش رو که از طرف جی‌وون بود، قبول کرد و همونطور که به آدرسِ محل پارک ماشین گوش می‌کرد، وارد پارکینگ شد و سعی کرد بلوک مدنظر رو پیدا کنه. زمانی که به آخرین طبقه‌ی پارکینگ رسید، هیونگش رو دید که با نگرانی به اطرافش نگاه می‌کنه و هنوز پشت تلفن ازش می‌پرسه که تونسته پیداش کنه یا نه.

حس کرد برای یک قدم دیگه هم نمی‌تونه چمدان رو دنبال خودش بکشه. تماس رو قطع کرد، موبایل رو دوباره توی جیبش سر داد و وقتی که نگاه جی‌وون روش نشست، فقط منتظر موند که قدم‌های بلند مرد بهش برسن و توی آغوش بکشنش.

اون آغوش بهش می‌گفت که همه‌چیز به حالت قبل برگشته، دیگه لازم نیست نگران باشه، دوباره جاش امنه و می‌تونه به جی‌وون تکیه کنه اما زانوهاش ضعف داشتن و می‌لرزیدن. از بغل جی‌وون که در اومد، فقط دستش رو گرفت و آهسته به سمت ماشین رفتن. هیونگش چمدانش رو توی ماشین گذاشت، کمکش کرد که سوار شه و وقتی که پشت فرمون نشست، با اضطراب و نگرانی نفسش رو بیرون داد:

-دلم برات تنگ شده بود و بزرگ‌ترین ترسم این بود که برگردی و اینجوری ببینمت...

بکهیون با خستگی گردنش رو سمت مرد کج کرد و زمزمه کرد:
-چجوری‌ام مگه؟

-بهم این اجازه رو میدی که بهت بگم دیگه نمیذارم بری؟

بکهیون درجواب سوال هیونگش، سرش رو با اطمینان تکون داد و دوباره زمزمه کرد:
-تا خونه می‌خوای رانندگی کنی؟ چند ساعته آخه....

-تو بخواب، قول میدم وقتی بیدار شی رسیدیم.

-میشه نریم؟

-پس کجا بریم عزیزدلم؟

بکهیون با شنیدن اون کلمه، با چشم‌های بسته‌اش لبخند زد و زانوهاش رو بالا برد تا به داشبورد تکیه بده. کش و قوسی به بدنش داد و بعد از درد شدیدی که توی شونه‌هاش پیچید، با ناله‌ی خفیفی زمزمه کرد:
-میشه منو ببری توی یه صفحه از بچگی‌هامون؟ دلم می‌خواد توی اتاقم بخوابم...دلم می‌خواد به کتابخونه‌ای که حالا خالیه خیره بشم و فکرکنم که دارم کابوس می‌بینم...بعد تو بیای در بزنی، بگی شیرین عسل تا بابات نیومده میای حیاط بازی کنیم؟ منم بگم من کلی از درس‌هام مونده هیونگ...اما میام نگاهت می‌کنم...با کتابم میام روی نیمکت می‌شینم...تو با توپت بازی می‌کنی و من نگاهت می‌کنم. بعدش که نزدیک اومدن اون که مثلا بابامه میشه، میریم آشپزخونه و تو برام از خانم سونگ دسر موردعلاقه‌امو می‌گیری و بعد که مطمئن می‌شی غذاها رو دوست دارم، میگی که برگردم پیش خانواده‌ام...منم بهت میگم خب تو هم خانواده‌ی منی هیونگ....چرا تو نمیشه پیشم باشی؟

لرزی که توی صداش شنیده می‌شد و خاطره‌هایی که از ذهنش رد می‌شدن، چشم‌های مرد رو پر از اشک کرد. با نگرانی دستش رو جلو برد و روی صورت بکهیون کشید. پوستش داغِ داغ بود. داشت می‌سوخت.

-تب کردی بکهیون...چرا؟ چیشدی؟

گرفتنِ نفسِ هیونگش رو می‌تونست فقط با شنیدن همون جملات حس کنه. واقعا تب کرده بود؟

-منو ببر...منو ببر خونه...

-می‌برمت. زود می‌رسیم. بیون راهمون میده. باید راه بده.

🍂🍂🍂🍂
سلام. این پارت آماده بود و دو روز زودتر آپ شد. چپتر قبلی هنوز به شرط ووت نرسیده پس برسونیدش.

چهارشنبه آپ نخواهیم داشت. از چهارشنبه‌ی بعدش مطمئن نیستم چون عزادارم و فردا قراره یکی از دوستانم رو به خاک بسپارم پس یک مدت ممکنه نیاز به فضا داشته باشم.

امیدوارم که چیزی رو بخاطر آشفتگی ذهنی جا نندازم اما نکاتی که باید بگم:
۱.کم کم حقایق رو داریم می‌فهمیم پس ممکنه یکم گنگ باشه همه‌چی که معلوم می‌شه تا آخر داستان.
۲.کشتی‌ای که چانیول خریده از اون کشتی بزرگ خفن‌های چندصد میلیون دلاری نیست، یک کشتی جمع و جور عادیه که با فروش ۲مغازه میشه خرید. [جلوگیری از فحشخوردن نویسنده و داستان که نگین تخیلیه]
۳.کامنت‌های پارت قبل رو حتما بعدا جواب میدم. شرمنده.
۴.درصورت داشتن افکار آسیب‌زننده می‌تونین با شماره‌ی اورژانس اجتماعی کشور محل سکونت‌تون [۱۲۳ برای ایران] تماس بگیرین. خودکشی هیچ‌وقت راه‌حل نیست و کمک همیشه وجود داره.

مراقب خودتون باشید.

Продовжити читання

Вам також сподобається

53.1K 8.7K 25
White Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قوی‌تر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه...
12.2K 3K 10
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...
15.2K 1.5K 8
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
94.9K 11.5K 17
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...