♠️King of spades♠️

By huntedmoons

42.5K 7.9K 705

❌لطفا این فیک را بدون اجازه و رضایت بنده جایی منتشر نکنید⛔️ سپاس از درک و فهم و شعور‼️ ⚫️فصل اول (تمام شد) ما... More

۱۲ اکتبر
۱۳ اکتبر
۱۴ اکتبر
۱۵ اکتبر
۱۶ اکتبر
۱۷ اکتبر
۱۸ اکتبر
۱۹ اکتبر
۲۰ اکتبر
۲۱ اکتبر
۲۲ اکتبر
۲۳ اکتبر
۲۴ اکتبر
۲۵ اکتبر
۲۶ اکتبر
۲۷ اکتبر
۲۸ اکتبر
۲۹ اکتبر
۳۰ اکتبر
۳۱ اکتبر
۱ نوامبر
۲ نوامبر
۳ نوامبر
۴ نوامبر
۵ نوامبر
۶ نوامبر
۷ نوامبر
۸ نوامبر
۹ نوامبر
۱۰ نوامبر
۱۱ نوامبر
۱۲ نوامبر
۱۳ نوامبر
۱۴ نوامبر
۱۵نوامبر
۱۶ نوامبر
۱۷ نوامبر
۱۸ نوامبر
۱۹ نوامبر
۲۰ نوامبر
۲۱ نوامبر
۲۲ نوامبر
۲۳ نوامبر
۲۴ نوامبر
۲۵ نوامبر
۲۶ نوامبر
۲۷ نوامبر
۲۸ نوامبر
۲۹ نوامبر

۳۰ نوامبر

1.1K 175 43
By huntedmoons

دوستانی که فیک رو دنبال میکنن این پارت اخر از فصل اول هست🖤
این فیک بسته میشه و فصل دومش رو‌ شروع میکنم☝🏻🙂
یک سری تغییرات هم با اجازه ی بانو رولینگ توی داستان انجام دادم😂
—————————
هاگوارتز شب پر از درد و رنجی رو سپری میکرد..
مرگ دامبلدور بدترین اتفاق برای هاگوارتز نبود چون مرگخوارها حالا وارد اونجا شده بودن و حسابی همه جارو بهم ریختن
شب نا ارومی بود و مک گونگال که احساس میکرد با مرگ دامبلدور پشتش خالی شده گیج و سر درگم بود
اسنیپ کنارش اومد و با همون نگاه پر از دردش که کمتر کسی دیده بود گفت
- من همه چیزو درست میکنم..
بعد از اینکه خرابکاری ها به پایان رسید و مرگ خوارها رفتن
مک گونگال همه ی بچه هارو به حیاط برد تا برای دامبلدور سوگواری کنن
شب داشت کم کم به پایان میرسید ولی خبری از روشنایی نبود
همه ی دانش اموزا جمع شدن و‌با قلبی پر از درد و اندوه چوبدستی هاشونو روشن کردن و برای ارامش روح دامبلدور اونو رو به اسمون گرفتن
و‌با نور هزار چوبدستی تو تاریکی شب بالاخره روشنایی پیدا شد
مک گونگال و اسنیپ به همراه بقیه استادها بدن دامبلدور رو‌توی تابوت مرمری گذاشتن
و هری فقط عقب ایستاد و‌اشک ریخت
همون شب رون و هری و هرماینی هاگوارتز رو ترک کردن تا به گفته های دامبلدور عمل کنن...

صبح روز بعد در حالی که کسی نتونسته بود از ترس و غم لحظه ای چشماشو روی هم بزاره و‌بخوابه مک گونگال از سرسرا بیرون رفت
با دیدن در و دیوار هایی که فرو ریخته بودن و پنجره های شکسته و خرابکارهای به جا مونده از حمله ی دیشب قلبش شکست
هاگوارتز رویایی و زیبا  داشت تبدیل به خرابه میشد و از همه بدتر جای خالی دامبلدور بود..

اسنیپ از اون شب برای مدت نامعلوم مدیریت هاگوارتز رو به دستش گرفت و علی رغم میل باطنیش سعی داشت که به همه چیز سر و‌سامون بده اما حقیقت این بود که روحش خسته و ازرده تر از هرکسی بود و اینو فقط هری میدونست..

ولدمورت با لشگری از یارانش به هاگوارتز رسید و‌توی حیاط میخواست جشن پیروزیش رو به پا کنه
لوسیوس رو با خرابکاری از ازکابان بیرون اوردن ولی اینجا و‌اونجا براش فرقی نداشت چون حالش خوش نبود و زندگی‌خودش و خانوادشو با کارهای اشتباهش از بین برده بود

از حیاط زیبا و سرسبز هاگوارتز فقط مشتی خاک و سنگ باقی مونده بود
یاران ولدمورت همونجا ایستاده بودن و ولدمورت شروع کرد به سخرانی کردن
- ارزوی این سال های من.. امروز به واقعیت تبدیل شد....انتظار این سال های سخت به سر رسید و من.. امروز اینجام
دستی روی چوبدستیش کشید
- حقیقت وجودی من امروز شکوفا شد و من اینو جشن میگیرم
دستاشو بالا برد و بقیه یارانش با خوشحالی فریاد کشیدن
داشن اموزا به همراه مک گونگال اون طرف حیاط به این صحنه ی وحشتناک نگاه میکردن..
اسنیپ کنار ولدمورت ایستاده بود و تو چهره اش اثری از پیروزی یا خوشحالی نبود

گروهی از مرگخوارها هری و هرماینی و رون رو‌ توی جنگل گیر انداخته بودن که این جزیی از نقشه ی دامبلدور بود
این در حالی بود که هری خودشو به مردن زده بود و نارسیسا که منتظر این فرصت بود زودتر از همه جلو رفت تا به همه ثابت کنه که هری مرده..
وقتی تایید کرد که اون مرده همون لحظه داشت به قلب پسرش فکر میکرد..
هاگرید هری رو روی دستاش تا هاگوارتز حمل کرد تا اونو برای ولدمورت ببرن
توی حیاط وقتی با صدای بلند مرگش اعلام شد طرف ولدمورت از خوشی و شادی فریاد میکشیدن
به جز نارسیسا و حتی لوسیوس..
ولدمورت دستاشو بلند کرد و سرمست از پیروزی فریاد زد
- هری پاتر... مرده!
دراکو کنار اسنیپ ایستاده بود و اشک میریخت
باورش نمیشد که اخر داستانشون اینجوری تموم شده
لوسیوس صداش کرد تا به طرف ولدمورت بیاد ولی اون از جاش تکون نخورد
نارسیسا بلند و محکم تر صداش زد
- دراکو.. بیا اینجا عزیزم
دراکو چیزی رو توی چشمای نارسیسا میدید.. چیزی شبیه اطمینان
همین باعث شد از طرف دانش اموزا به سمت یاران لرد بره
وسط راه لرد روی شونه ش زد و‌با افتخار گفت
- احسنت.. باور کردنی نیست که تو پسر لوسیوس باشی!
دراکو کنار پدر و مادرش ایستاد
نارسیسا اروم دستشو فشار داد و زیر گوشش نجوا کرد
- هیچ چیز اونجوری که میبینی نیست..
همون لحظه هری خودشو از روی دستای هاگرید روی زمین انداخت و چوبدستیشو رو به ولدمورت گرفت
دراکو ناخواسته فریاد زد
- هری!!
لرد که از دیدن این صحنه حسابی شوکه شده بود لبخندش محو شد
و بریده بریده گفت
- هری.... پاتر....
هری فرصت هیچ چیز دیگه بهش نداد و با تمام درد و رنجی که این سالها کشیده بود فریاد زد
- اواداکداورا!
همون لحظه نور سبزی از چوبدستیش تا قلب لرد جریان پیدا کرد
ولدمورت فریاد زد و یارانش فقط تونستن با بهت و حیرت به این صحنه خیره بشن
هری محکم چوبدستیشو انقدر نگهداشت تا نور محو شد و جایی که لرد ایستاده بود خالی موند..
هری روی زمین افتاد و هرماینی و رون با عجله بالای سرش رفتن
دراکو میخاست به سمتش بره که نارسیسا محکم گرفتش و اروم گفت
- نه نه.. الان نه
اسنیپ از روی خاک و سنگ پایین اومد و با قیافه ی درهم به جایی که ولدمورت غیب شده بود نگاهی انداخت
یاران ولدمورت همگی گیج و سردرگم اونجا ایستاده بودن و حتی بلاتریکس که همیش اعتماد به نفس داشت حیران و درمونده بود
دانش اموزا بالای سر هری بودن و مک گونگال به کمک بقیه اونو به داخل ساختمون برد
هیچ کس نمدونست چیکار کنه و چی بگه
تا اینکه اسنیپ با صدای بلند که همه بشنون رو به لشگر ولدمورت گفت
- یا مدرسه رو ترک کنید یا با حکم وزارت تک تک شمارو به زندان ازکابان میفرستم
( دست و جیغ برای اسنیپ :) )
همهمه ای به پا شد و بعضیا سراسیمه اونجارو ترک کردن
بلاتریکس کمی جلو اومد و در حالی که چوبدستیشو میچرخوند گفت
- فک کردی به‌همین راحتیه؟
اسنیپ با نگاه سرد و بی احساسش گفت
- حرف همین بود.. دیگه کسی نیست برای بار دوم از ازکابان بیارت بیرون
این حرف باعث شد که بلاتریکس خودشو جمع و جور کنه و مثل اینکه تازه یادش افتاد که دیگه ولدمورتی وجود نداره
در حالی که همونجوری به اسنیپ خیره بود به همراه بقیه اونجارو ترک کرد
لوسیوس نگاهی به اسنیپ انداخت و گفت
- سوروس..
اسنیپ دراکو رو از نظر گذروند
- بیاین بریم داخل
و چهارتایی به داخل هاگوارتز رفتن
و چیزی که باقی موند سنگ و خاک و جمعیت سرگردونی بود که اونجارو ترک میکردن..
——————————

خسته نباشم😂ممنون همراهم بودید🤝♥️
ساعت ۲.۲۱ دقیقه بامداد
شروع ۱۰/ مهر/۴۰۰🍁پایان ۹/ابان/۴۰۰
این پنجاه پارت یکماه طول کشید🙂🤝
کمی و کاستی هاشو ببخشید و در کل امیدوارم فقط لذت برده باشید از خوندش
اولین تجربه ی فیک نویسی من بود به هر حال
این فیک فصل دوم داره که به زودی شروعش میکنم
و داستانش درباره اتفاقات بعد از جنگ و مدرسه س ... اونجا ایشالا هری هم باردار میشه راحت میشیم🙂😂😂

اسنیپ هم زنده گذاشتم تا شاهد ازدواج دو نوگل عاشق باشه
دامبلدور زیبا رو هم مرلین بیامرزه🤲🏻
فصل دوم رو دنبال کنید که کلی قراره خفن تر باشه👊🏻♠️
بله خانم رولینگ بیخیال شد ولی بنده بیخیال نمیشم🙂🙂
همین دیگه حرفی نیست🙏🏻
همچنان حمایت کنید و اگر تا اخر خوندیش ووت بده و نظرتو بزار🖤
برای دوستاتون هم به اشتراک بزارید

Continue Reading

You'll Also Like

5.4K 764 38
{دستمو بالا آوردم و اشکامو پاک کردم ، با چشمای خیس تو چشماش نگاه کردم . تا چشمامو دید با لحنی که انگار ضعف کرده باشه گفت: اوووو مرلیننن چشمای بارونیش...
2.1K 345 10
همه چیز از اعتراف عاشقانه ی هری شروع شد...اعتراف عاشقانه به یک پسر...پسری که در بازه ای از زمان، به اجبار دشمنش بود. " کنار گذاشتن رابطه مون برای تو...
21.6K 2.6K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
38.9K 5K 51
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...