| 𝘙𝘦𝘥𝘶𝘤𝘦𝘳 ꜱᴛᴏʀʏ 🌱 |

By rura_A

146K 15K 3.5K

" فقط یه لحظه... بذار فراموش کنم که تو گناهِ منی، بذار ببوسمت و بعد... تو جهنم با این لحظه زندگی ‌کنم." به آر... More

𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐝𝐮𝐜𝐭𝐢𝐨𝐧 🌿
• Part 1
• Part 2
• Part 3
• Part 4
• Part 5
• Part 6
• Part 7
• Part 8
• Part 9
• Part 10
• Part 11
• Part 12
• Part 13
• Part 14
• Part 15
• Part 16
• Part 17
• Part 18
• Part 19
• Part 20
• Part 21
• Part 22
• Part 23
• Part 24
• Part 25
• Part 26
• Part 27
• Part 28
• Part 30 & 31
• Part 32
• Part 33 [ Last Part ]
- چکیده🦋

• Part 29

2.8K 332 106
By rura_A

" دلم برات تنگ شده بود کوک."

حتی توانی برای بلند کردن دست‌هاش که می‌تونست به پس زدن دختر ختم بشه هم نداشت. همچنان نگاهش چشم‌هایی رو دنبال می‌کرد که با بی‌قراری به جایی غیر از اون دونفر خیره شده بود و همین برای آزردگی ذهن زخمی و حسِ مرده‌ و دفن شده‌ی زیر قلبش کافی بود:" نمی‌خوای حرفی بزنی؟"

به سردی، نگاه از مردمک‌های فراری و هراسونِ پسرک غریبه گرفت و به چشم‌های آرایش شده و لنزهای تیله‌ای که تضاد مشهودی با عنبیه‌های آشنای صاحبش داشت، سپرد:" تو..."

سرش رو به سمت مخالف چرخوند و همونطور که لب‌هاش به پوزخند عمیق و دندون‌نمایی باز میشد، دستش روی توی جیب شلوار پارچه‌ای ِ مردونه‌ش فرو برد:" اینجا چیکار میکنی؟"

شمرده لب زد که لمس شدنِ ناگهانی چونه‌ش توسط انگشت‌هایی که صدفیِ کشیده‌‌ی ناخن‌هاش با لاک زرشکی رنگی پوشیده شده بود، وادارش کرد که به چشم‌های جسور دختر خیره بشه:" وقتی باهام حرف میزنی بهم نگاه کن کوک... حتی نمی‌تونی تصور کنی چقدر دلتنگ نگاهت بودم."

هارا انگشت شستش رو به آرومی روی لب‌های از هم فاصله گرفته‌ی جونگکوک کشید و خیره به خال زیرلبش اضافه کرد:" انقدر دلم برات تنگ شده بود، که به خاطرت قرارداد معروف‌ترین برند فرانسه رو رد کردم تا برگردم و دوباره ببینمت."

زمزمه‌وار گفت و با ندیدن هیچ حرکتی از جانب پسری که شبیه به تمام روزهایی که باهاش گذرونده بود، سرد و مغرور نگاهش میکرد؛ مکثی کرد و قدمی به عقب رفت. لبخند مصنوعی روی لب‌هاش نشوند و همزمان با درآوردن کتش ادامه داد:" مهمون سه ری‌اَم... اما به خاطر تو اینجام."

بی‌توجه به پوزخندی که دوباره روی لب‌های جونگکوک جون می‌گرفت، توجهش رو به پسرکی که ساکت و مغموم به فاصله‌ی یک قدم ازش ایستاده بود داد و با نگاه سطحی و آزاردهنده‌ای به ظاهرش و همینطور گربه‌ای که کنار پاش خودش رو مچاله کرده بود متأسف سر تکون داد:" این کیه؟"

" هنوز متوجه نشدم که بعد از ۵ سال اینجا چیکار میکنی مون هارا؟"

" گفتم جونگکوک. لی سه ری دعوتم کرده."

نگاه هارا همچنان خیره به سرِ کج شده و بی‌تفاوتیِ تهیونگ نسبت به خودش بود که جونگکوک ناخودآگاه عصبی از توجه دختر، بلندتر غر زد:" به چه مناسبت؟"

" توقع بیشتری ازت داشتم."

هارا با اخم کمرنگی از لحن تند جونگکوک زمزمه کرد و کتش رو به سمت تهیونگ گرفت و با جلب شدن چشم‌های قهوه‌ای و سردش اشاره‌ای بهش زد:" خدمتکارت لاله؟"

خونسرد پرسید که با کشیده شدن بازوش و فشاری که جونگکوک با انگشت‌های تنومندش بهش آورد، آهی از بین لب‌هاش فرار کرد:" داری کنترل خودمو سخت میکنی. دقیقاً چه دلیل فاکی‌ای باعث شده برگردی و تو خونه‌ی من پیدات بشه؟"

" ج... جونگکوک دردم میاد."

اهمیتی به زمزمه‌ی دردمندِ دخترک نداد و با احساس خیرگی نگاهِ تهیونگ روی خودش، کلافه دست‌ هارا رو رها کرد و قدمی به عقب برداشت. دستش رو توی موهای پریشونش فرو برد و با نگاه تندی به سمت تهیونگ پرسید:" نمی‌خوای بری؟"

تلاقی ناگهانی چشم‌هاش با سیاهیِ مردمک‌هایی که تلفیق خاصی با کدریِ حضور حُزن و اندوه پیله بسته به نگاهش پیدا کرده بود... لحظه‌ای مسخِ غم قهوه‌ای‌های پسر شد و با بلند شدن صدایِ خفه‌‌ی بچه گربه‌ای که به پای تهیونگ می‌پیچید، پسر کوچیکتر پلکی زد و سرش رو پایین انداخت. بدون به زبون آوردن کلمه‌ای، نگاهِ پر از تردیدش رو به درِ بسته‌ی اتاقش سپرد. نمی‌تونست مقابل جونگکوک به اتاقش بره، چون هنوزم از حجم آگاهی پسر راجع به رابطه‌ی بینشون اطلاع نداشت. دومین قدمش رو به عقب برداشت و سرخورده و مردد روی پله‌ها قدم زد. سنگینی چشم‌هایی که تمام حرکاتش رو جزء به جزء می‌کاوید، با رسیدن به طبقه‌ی اول عمارت از روی تنش برداشته شد و آهِ غلیظی از بین لب‌هاش فرار کرد. ناخودآگاه روی زانوهاش خم شد و خیره به چشم‌های سیاه رنگ گربه لب زد:" حس عجیبی داشت."

چشم‌هاش رو با ضعف بست و تحلیل رفته زمزمه کرد:" هیچ اتفاقی نیوفتاده اما... خسته‌م."

" می‌خوام دلیل این بی‌تابی احمقانه رو بفهمم."

با یادآوری لحن سرد و مبهم جونگکوک، کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و با لمسِ کمر گربه اون رو توی آغوشش کشید:" هرچند پشیمون نیستم، جیمین با دیدنت خوشحال میشه."

" کیم تهیونگ؟"

هنوز اولین قدم رو برای خروج از سالن برنداشته بود که با شنیدن صدای آشنای سه ری، زانوهاش خشک شد و بدون اینکه به عقب برگرده سرجاش ایستاد. هجوم خون رو زیر پوست تنش احساس میکرد و از نزدیک شدن صدای ظریف برخورد پاشنه‌ی کفش زن به کف زمین، متوجه فاصله‌ی کم بینشون میشد:" توقع حضورت رو نداشتم."

لحن جدیِ سه ری توی گوشش نشست و پسر لبریز از تحمل احساسات ضد و نقیضش و فشار سنگینی که تمام روزهای گذشته‌ی ۲۵ سالگیش رو زمین زده یود، به سرعت به عقب برگشت و خیره به زهرخند خسته کننده‌ی زن هوفی کشید:" برای دیدنت نیومده بودم."

برخلاف درونِ متلاطم و یخ‌زده‌ش، زیرلب جواب داد و نگاه از چشم‌های وحشی و گستاخ مقابلش گرفت:" هوم. با این وجود خوبه که اینجایی، چون باید باهات حرف میزدم."

قدمی به جلو برداشت:" یادت که نرفته؟ هنوز اینجا یه قراردادی داری."

دست‌هاش رو روی سینه‌ش قفل کرد و با کج کردن سرش، پوزخند صداداری زد:" با توجه به اینکه راجع به شغلت بهم دروغ گفتی... کمترین کاری که می‌‌تونم بکنم بازداشتته."

آه ساختگی از سر افسوس کشید و رضایتمند از سکوت تهیونگ و برداشتی که از ضعف و بیچارگی پسر داشت، طره‌‌ای از فرهای آشنای روی پیشونیش رو عقب زد:" اوه. به خصوص تو این وضعیت... که دیگه هیچ‌کس رو نداری تا ازت مراقبت کنه؛ حتی جونگک..."

" من به اینکه کسی باشه تا ازم محافظت کنه نیاز ندارم. خودم از پس زندگیم و خانواده‌م برمیام، لازم نیست احساس تأسف کنی."

با پس زده شدن ناگهانی دستش، شوکه از عکس العمل تندی که انتظارش رو از سمت مقابلش نداشت لبخندی زد و طولی نکشید که لبخندش به خنده‌ی کوتاهی تبدیل بشه:" پس پسر کوچولومون بزرگ شده؟"

تمسخرآمیز پرسید و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش بمونه در لحظه لبخندش رو از بین برد و اخمی بینِ ابروهاش نشوند:" از این حالت متنفرم، انگار مادرت اینو برات به ارث گذاشته‌‌‌، که با غرور کاذبت تو چشم‌های من زل بزنی و بگی که به خاطرم متأثر شدی."

نیم نگاهی به اطرافش انداخت:" تظاهر توی خونته."

" راجع به خانواده‌ی من اظهار نظر نکن، تو حق نداری."

تهیونگ جدی و بدون صبر لب باز کرد و با خیرگیِ ناگهانی سه ری و سکوتی که ایجاد شده بود تکخند عصبی‌ای زد و عقب رفت:" از زندگی جونگکوک برو بیرون تهیونگ، طوری که انگار هیچ‌وقت نبودی و هیچ‌وقت ندیدتت."

با گفتن این حرف مکثی کرد و با احساس خستگی و ضعفی که از توجه به چشم‌های آشنای پسر توی وجودش نشسته بود پلکی زد:" اما قبلش... به مهمونی که به مناسبت ریاست جونگکوک برگزار میشه میای. میای اونجا تا به همه ثابت بشه که تو جز یه روانشناس ساده چیزی نیستی‌."

غرق افکاری که پوشش سیاه و شلخته‌ش مانع نفوذ پسر به مفهوم کلماتش می‌شد اضافه کرد:" می‌‌خوام کِتمان کنی که نسبتی باهاش داری، میگی فقط می‌خواستی پولشویی کنی و بعد از یه مدت هم گورت رو گم میکنی."

" و چرا فکر میکنی که انجامش میدم؟ من به دریای کثافتی که تو راه انداختی و سعی داری جونگکوک رو داخلش غرق کنی پا نمی‌ذارم لی سه ری."

" هنوز کسی هست که باید برات مهم‌تر از جونگکوک باشه تهیونگ."

سه ری با خونسردی و طمأنینه جواب داد که تهیونگ با حالت عصبی‌‌ای دست مشت شده‌ش رو به شلوارش فشرد:" تو هنوز یه نفرو داری که نمی‌خوای از دستش بدی... فقط از جونگکوک بگذر و به زندگیت برس."

نیم نگاهی به مشتِ پسر که انگشت‌های سفید و رنگ پریده‌ش رو از نگاهش دور نگه می‌داشت انداخت:" سه روز دیگه برات راننده میفرستم، مهمونی توی کشتی خانوادگیمون برگزار میشه."

راضی از رسیدن به هدفش و لرزشی که از چونه‌ی تهیونگ، با شنیدن اسم کشتی احساس میکرد روش رو برگردوند و به لبخندش اجازه‌ی پررنگ شدن داد.

***

" جونگکوک."

بی‌حوصله چشم از نقطه‌ی نامعلومی که خیره بهش، تو لایه‌های افکارِ عمیقش غوطه‌ور بود گرفت و به زن سپرد:" مهمونی هفته‌ی آینده قراره تو اسکله برگزار بشه، هماهنگ کردی؟"

تنها به زدن پلکی اکتفا کرد و ذره‌ای از مایع قهوه‌ای رنگِ فنجونش نوشید:" فکر کنم زمان خوبی رو برای رفع دلتنگی انتخاب نکردم خاله."

هارا با لحن گرمی رو به سه ری زمزمه کرد که زن سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد:" اینطور نیست عزیزم، خوشحالم که تصمیم گرفتی مدت زمانی که توی کره میمونی رو اینجا بگذرونی. مطمئنم جونگکوک هم از این بابت حس بهتری داره... عجیبه اگه با وجود خونه‌ی دوستت تو هتل بمونی. مخصوصاً الان که همه‌جا شایعه‌ی برگشت معروف‌ترین مدل کره‌ای بعد از ۵ سال، پیچیده."

" امیدوارم جونگکوک هم همینطور فکر کنه."

هارا خطاب به جونگکوک کنایه زد و با تکیه دادن به مبل مجللِ سالن، پا رو پای دیگه‌ش انداخت:" می‌تونم یه کم استراحت کنم؟"

" حتماً. خدمتکار یه اتاق تو طبقه دوم برات آماده کرده."

" نه."

به سرعت بین حرف سه ری پرید و با نیم نگاهی به جونگکوک پرسید:" می‌تونم تو طبقه سوم بمونم؟ ویوی خوبی به باغ داره."

" به اون اتاق دست نزن."

پسر همزمان با بلند شدنش از روی مبل، دوتا دکمه‌ی بالای پیراهنش رو باز کرد و با تحکم گفت که نگاه هردونفر رو به سمت خودش کشوند:" کسی توی اون اتاق نمی‌مونه جونگکوک. دلیل خاصی داری؟"

سه ری خونسرد پرسید که جونگکوک با ریز کردن چشمش، محکم تکرار کرد:" در اون اتاقو باز نکن لی سه ری."

بی‌توجه به هارا جدی و شمرده دستور داد و بدون کوچیکترین اهمیتی به نگاه حرص‌زده و خیره‌ی زن، با قدم‌های بلندی از سالن دور شد و در رو پشت سرش کوبید. دستی توی موهاش برد و به جانگ اشاره کرد:" ماشینو روشن کن، می‌ریم شرکت."

این اولین روزِ بعد از مرخص شدنش بود که به شرکت می‌رفت، هرچند پزشکش ازش خواسته بود که حدود ۲ هفته تا ۱ ماه رو به استراحت مطلق اختصاص بده اما ذهن درگیر و افکار پوچی که شبیه به خلاء‌ی بی‌انتها جونگکوک رو سمت خودش می‌کشوند و ارضای ذهنی که حتی با سکس‌های متعدد و سیگار و حتی شراب‌های دست‌ساز لعنتیش اتفاق نمیوفتاد باعث شده بود به خسته کننده‌ترین مسئولیت متدوام زندگیش که از ۱۸ سالگی تمام روزهاش رو به خاکستریِ تیره کشونده بود و طبق قاعده‌ی مشخصی سپری میشد، روو بیاره.

***

دستی به یقه‌ی کتِ سیاه رنگش -که این روزها تمام وقت استایلش رو به خودش اختصاص داده بود- کشید که با اولین قدمی که روی پله‌های عمارت هان وو برداشت، در اتاق مرد باز شد و پسر جوونی به سرعت بیرون اومد. با رسیدن به یونگی با احترام تعظیم کرد و خواست از کنارش رد بشه که یونگی نگاه مشکوکی بهش انداخت و بازوش رو کشید:" صبر کن‌."

پسر متعجب سرش رو بالا آورد که یونگی اشاره‌ای به پاکت توی دستش کرد:" توی اون اتاق چیکار میکردی؟"

" با رئیس لی کار داشتم، اما نبودن."

تیزبینی یونگی و نگاه منتظرش باعث شد پسر غریبه با تردید اضافه کنه:" براشون یه بسته‌ای رو آوردم."

" بده من، بهش می‌رسونم."

یونگی با شک زمزمه کرد که پسر مردد پاکت رو به دستش سپرد:" ممنونم."

فقط سر تکون داد و با خروج پسر از عمارت، همونطور که از پله‌ها بالا می‌رفت پاکت رو باز کرد. متوجه تعداد زیادی عکس آلبومی که انتهای پاکت جا خوش کرده بود، شد و عکس‌هارو بیرون آورد و با دیدن پسرِ لبخند به لبی که هودی قرمز رنگی پوشیده بود و توی پیاده رو خیابونی قدم میزد، شُل شدن زانوهاش رو احساس کرد. جیمین بود... صورت گرد و سفید پسر تضاد خیره کننده‌ای با هودی قرمز رنگ و جینِ جذبش ایجاد کرده بود و سدِ محکمی بین راه نفس‌ یونگی می‌ساخت. ناخودآگاه عکس رو کنار زد و چشم‌های تشنه‌ش اینبار تو صورت خندونی که چال محوِ گونه‌ش رو به وضوح مشخص کرده بود قفل شد، کنار دختربچه‌ی عجیب غریبی نشسته بود و دستِ لاغرش رو روی شونه‌ش گذاشته بود. آب دهنش رو به سختی فرو برد و با دلتنگی عجیبی که زانوهاش رو سست کرده بود عکس بعدی رو نگاه کرد. چشم‌های پسر بسته بود و طبق عادتِ همیشگی که داشت لب‌هاش رو به هم فشار می‌داد تا خمیازه‌ش رو کنترل کنه... مکان احتمالیش جایی نزدیک به در ورودی عمارت جئون بود و سویشرت سبز پسر و تی‌شرت زردش یونگی رو به یاد روزی که توی باغ با چشم‌های خمار گیرش انداخته بود و بعد از دزدیدن بوسه ای از لب‌های پف کرده‌ش رهاش کرده بود انداخت. عکس بعدی و بعدترش... همه‌شون از جیمین و تو روزهای مختلف بود، از حدود ۱ ماه قبل تا آخرین عکسی که پسر رو عصا به دست کنارِ در نیمه باز خونه‌ی ناآشنایی قاب گرفته بود. چشم‌هاش دیگه نمی‌خندید، صورتش لاغر شده بود، موهای تا نیمه بلوندش تماماً سیاه بود و سویشرت و شلوار تیره‌ش هیچ شباهتی به جوجه فنچِ رنگی قلبش نداشت. با حس وصف نشدنی و غیرقابل تحملی سرش رو بالا گرفت و نفس عمیقی کشید. چطور از جیمین گذشته بود؟ اصلاً گذشته بود؟ اینکه به بهونه‌ی تداعی خاطراتِ هرچند کوتاه و گذراش عکس‌هاشونو نگاه نمیکرد... به پیانو دست نمی‌زد... سوار موتور نمی‌شد و به عمارت برنمی‌گشت، نشون میداد که موفق بوده؟ یا جیمین هنوز هم گوشه‌ی قلبِ مرده‌ش خاک می‌خورد و ازش می‌خواست نجاتش بده؟ اصلاً مگه چندروز از آخرین باری که پسر رو دیده بود می‌گذشت که توقع داشت فراموشش کنه؟ با قدم‌های سنگینی وارد اتاق اهدایی و موقتش شد و بدون عوض کردن لباس‌هاش خودش رو روی تخت انداخت. عصبی ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشت و فشار انگشت شست و اشاره‌ش رو روی نرمیِ عکس‌های کاغذی بیشتر کرد. هنوز ثانیه‌ای نگذشته بود که با تداعی شدن چشم‌های گرد پسرک پشت پلک‌هاش، چشم باز کرد و خیره به تصویری که لبخند عمیق جیمین رو به رخِ قلب ناگزیر و بی‌تابش می‌کشید زمزمه کرد:" بخند لعنتی... بخند و برقص تا بیشتر از خودم متنفر بشم."

کاش جیمین شاد بود. نیاز داشت پسر رو سرحال و خندون‌تر از همیشه ببینه تا احساس گناهی که نسبت به عشق و احساسِ تازه جوونه‌ زده‌ش داشت از بین بره... می‌خواست به خودش بفهمونه که نبودش قرار نیست ضربه‌ای به پسرکِ رنگین کمونیِ آسمون آلوده‌ی زندگیش بزنه و با این آگاهی، بتونه بیشتر و بیشتر از خودش متنفر بشه و توی جهنمِ خودساخته‌ش غرق. اما عصایی که اسیر دست‌های پسر شده بود، این رو ثابت نمیکرد؛ بهش نمیومد... غم به نگاهش، و بغض به چونه‌ی لرزونش... و حتی زانوهایی که سست و ناتوان بودنش حتی از داخل عکس هم توی ذوق میزد. گذشتن از جیمین، عملی نبود که انجامش راحت باشه... اما انگار هربار صدای پر از درد خواهرش توی گوش‌هاش شنیده و صورت رنگ پریده‌ش مقابل چشم‌هاش زنده می‌شد و به پرنده‌ی ارزشمند و زخمی‌بالِ گوشه‌ی ذهنش اجازه‌ی رهایی میداد.

" یونگ، اومدی؟"

با باز شدن در و شنیدن صدای نا یون، پلک‌هاش رو روی هم فشار داد تا خیسیِ حلقه‌زده‌ی چشمش رو کنترل کنه. نا یون تلفن همراهش رو روی میز گذاشت و همونطور که با حوله‌ی کوچیکش موهاش رو خشک میکرد به پسر نزدیک شد اما لبخندی که می‌رفت تا روی لب‌هاش بشینه با دیدنِ عکس‌های پریشونی روی تخت از بین رفت:" اینا چیه؟"

" چیزی نیست."

با صدای گرفته‌ای جواب داد و توجهی به بالا و پایین شدن فنر تخت نکرد:" چرا نگاهشون میکردی؟"

لحن کنجکاو و منتظر و در عین حال دلخور نا یون هم باعث نشد که چشم باز کنه... از شنیدن صدایی جز زمزمه‌های شیرین اون پسر خسته بود. بهش نیاز داشت، دقیقاً همین لحظه!

" شنیدم پاش آسیب دیده."

نا یون به سردی زمزمه کرد و وصله‌ی رگ قلب یونگی به خودش پیچید:" در حدی که نمی‌تونه برقصه... مسابقه رو از دست داد."

نفس پسر توی سینه‌ش حبس شد:" تکرار کن."

با نیم خیز شدنش، رو به نا یون دستور داد که دختر متعجب از عکس العمل عجیب یونگی دستش رو جلو برد تا موهای روی پیشونیش رو عقب بزنه:" چیزیت ش..."

دست نا یون رو روی هوا پس زد و با جدیت غرید:" حرفتو تکرار کن لی نا یون."

ناباور از رفتار و لحن تند یونگی دستش رو عقب کشید:" گفتم نمی‌تونه برقصه. امروز مین یو - مربی آکادمی- میگفت فعلاً برنمیگرده سالن و نمی‌تونه خودشو برسونه، چون هفته‌ی بعد جشن افتتاحیه مسابقه‌ست."

تکخند صداداری زد. تن کرختش رو به تاج تخت تکیه داد و بلندتر خندید، تلخ خندید و چشم‌هاش رو روی هم فشار داد.

"همه‌چیز منه یون. رقصیدن همه‌چیز منه."

" می‌خوام تو مسابقه سالانه برلین بورس بشم و برم دانشکده رقص... این مسابقه لعنتی هر ۸ سال اتفاق میوفته، این اولین و آخرین شانسمه؛ فکر کن! من پارک جیمین، جزو شرکت کننده‌ها باشم و توی اون سالن ۱۰۰۰ متری اسممو صدا بزنن. خدای من... الان ۵ ساله که دارم بهش فکر میکنم، برام مهم نیست اگه نبرم؛ حتی اگه بورس نشم... اینکه اونجا باشم، برقصم، روی سن... برام کافیه."

رویای جیمین رو ازش گرفته بود. با خودخواهیش، جیمین رو توی چاه عمیقِ سرنوشت خودش کشونده بود و بعد از زخمی کردن پاهاش... تک و تنها تهِ چاه تاریکِ این مسیر رهاش کرده بود. صدای جیمین پشت سرهم توی ذهنش تکرار می‌شد و چیزی از کلماتی که نا یون با تکون دادن لب‌هاش به زبون میاورد نمی‌فهمید.

" حرف آخرت چیه؟"

لحن غمگین و سرد پسر رو توهم میزد اما صداش رو با تمام وجود می‌شنید. موج سرما و غم از اطراف ماهیچه‌ی قلبش ریشه می‌زد و سلول‌های بدنش یخ‌زده و منقبض می‌شد و بغض شبیه به خراش پر دردی روی گلویِ تبدارش خودنمایی میکرد.

***

لب‌هاش کم کم به لبخندِ عمیقی باز شد و سرشار از لذت بابت دیدنِ جیمینی که آروم‌تر از همیشه اما می‌خندید، ماگ‌های مخصوصشون رو از بابونه‌ی دم کرده پر کرد و با بلند کردن لیوان‌ها به کمک دسته‌های شیشه‌ایشون، اون‌هارو بالا گرفت تا بی‌دقت دویدن گربه‌ی خونگیِ جدیدشون مشکلی براش ایجاد نکنه:" هی گفتم نرو اونور، من نمی‌تونم بیام. همینجا بازی کن."

جیمین پر حرص خطاب به گربه‌ای که بی‌توجه بهش پنجه‌های کوچیکش رو به پارچه‌ی کوسن می‌کشید غر زد و تهیونگ بی‌صدا خندید:" چیم."

پسر نگاه از گربه‌ای که براش یادآور خاطره‌ی غم‌انگیزِ بی‌معرفت‌ترین آشنای زندگیش بود گرفت و به تهیونگ سپرد:" با این استایل فقط یه میله‌ی بافتنی کم داری."

در ادامه‌ی حرفش، صدای خنده‌ش توی پذیرایی پیچید و جیمین خندون چشم‌ِغره‌ای بهش رفت:" طبع شاعرانه‌ی تو هم منو یاد پیرمردهای ۷۰ ساله‌ای که گوشه‌ی کلبه‌ی جنگلیشون نشستن و خاطرات جوونیشون رو دوره میکنن، میندازه. محض رضای خدا، خود لئونارد کوهن - ترانه سرا و شاعر یهودی‌تبارِ سبک فولکلور(موسیقی بومی)- هم بعد از ضبط این ترک بهش گوش نکرده."

بین خنده‌هاش غر زد و با شدت گرفتن لبخند تهیونگ، بلندتر خندید:" آخه عجیبه نه؟ معشوقش داره با دوستش بهش خیانت میکنه، بعد نشسته براشون نامه می‌نویسه. مرد، باید همون لحظه هردوشونو می‌کشتی و بعد با خیال راحت برای خودت وصیت نامه تنظیم میکردی. - اشاره به قصه‌ی پشت آهنگ Famous Blue Raincoat-"

" دوستش داره جیمین."

تهیونگ با لحن آرومتری نسبت به بحث جدیِ بینشون زمزمه کرد و انگشت‌هاش رو دور لیوان پرحرارتش حلقه کرد:" حتی با اینکه همراه اون زن بهش خیانت کرده، ازش ممنونه که حال معشوقش رو بهتر کرده. عاشق بودن... شاید مثل نواختن نت‌های بمِ ویولن سلیه که آرشه‌ش رو از دست داده؛ تو مجبوری سیم‌ها رو نوازش کنی، و این سر انگشت‌هاته که زخمی میشه."

خیره به شومینه‌ی چوبی‌ای که یادآور خاطره‌ی قدیمی تو روزهای ۱۷ سالگیش می‌شد ادامه داد:" برای همینه که موزیسین بودن سخته... خودت تصمیم میگیری که شروعش کنی، اما به مرور اون وادارت میکنه. از یه جایی به بعد اگه سازتو ننوازی باهات قهر میکنه... پس خود به خود انجامش میدی."

متوجه سنگینی نگاه جیمین شد و با کشیدن زبونش روی لب‌های خشک شده‌ش، لبخند محوی زد:" فکر کنم دست خودش نیست، دلخور هم که باشه هنوز دوستش داره... و شاید به خاطر همین رهاش میکنه تا حداقل بدون اون به آرامش برسه."

سرش رو با مهربونی کج کرد و خیره به چشم‌های نگران جیمین بی‌مقدمه پرسید:" اگه بخوام برم یه جایی، باهام میای؟"

" کجا؟"

لبخندش پهن‌تر شد و با قرار دادن سرش رو پاهای جیمین، کمی توی خودش جمع شد و خیره به شعله‌ی قرمز آتیش بین هیزم‌های چوبی شومینه صادقانه لب باز کرد:" می‌دونی... حس میکنم این روزها کنترلم دست خودم نیست جیمین."

کمی از بابونه‌ش نوشید و آستین‌های بافتش رو پایین‌تر کشید:" اگه پیاده برم فقط ۳ ساعت طول میکشه، با اتوبوس ۱ ساعت و ۳۰ دقیقه و با ماشین فقط ۱ ساعت."

با حس انگشت‌های پسر داخل پیچشِ فر موهاش با آرامش چشم‌هاش رو روی هم فشرد:" باید برم یه جا... که رسیدن به جونگکوک انقدر راحت نباشه."

حرف زدن از نگفته‌هایی که کلماتش داغ کرده و وجودش رو به حرارت می‌کشید، شبیه به نسیم خنکِ بهاری عمل میکرد و هارمونی خاطره‌انگیزی با برخورد قطرات بارون به پنجره‌ی کوچیک کنار در می‌ساخت:" اگه دور باشم، قرار نیست زانوهام به دست‌هام قولِ رسیدن و لمسِ تنش رو بدن."

نمی‌تونست و حتی تمایلی برای مقاومت در برابر جاری شدن رودخونه‌ی یخ زده‌ی نگاهش نداشت:" بریم یه جای خوب هیونگ‌. یه جایی که تو کوچه‌هاش گم بشم و هواش هُرم نفس‌های اون آدمو به خاطرم نیاره، یه جا که مثل احمقا به اسم خیابوناش زل نزنم و با خودم نگم اگه همین مسیر رو مستقیم برم و یه کم جلوتر تو یه خیابون دیگه بپیچم بهش میرسم."

به سمت جیمین برگشت و با گرفتنِ دست یخ کرده‌ش بوسه‌ای رو انگشتش زد:" بریم یه جا که من باشم و تو. تو هرچقدر که بخوای می‌تونی سرهمی بپوشی و موهاتو رنگ کنی. توو محله‌های قدیمیش برقصی و من... شاید تونستم تو یه کافه کار پیدا کنم نه؟ می‌تونم هر روز شکلات دست‌ساز بخورم و برای تو هم درست کنم."

جیمین تحت تاثیر لحن پسر، لب‌هاش رو توی دهنش کشید تا مانع جریان عمیق احساسش بشه و از سر موافقت پلک زد:" بیا امتحانش کنیم، باید جذاب باشه‌."

" پس... میرم از کمدِ بالای تخت چمدونارو بیارم پایین."

ناخواسته گفت و با دیده‌ی تار شده‌ش گرامافون قهوه‌ای و قدیمیِ گوشه خونه رو ساکت کرد و به سرعت به سمت اتاق رفت. چمدونِ لبه‌ی کمد رو بیرون کشید و با انداختنش روی تخت تکنفره‌ی اتاق، به در چوبی کمد تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. با اطمینان خاطر و آرامش ساختگی‌ای زمزمه کرد:" تو رو تنها میذارم جونگ. میام و تورو کنار دریا... کنار ترسی که با وجود تو معناش رو از دست داده تنها میذارم."

چند تا رگال از لباس‌هاش رو روی چمدون انداخت و شلوار چهارخونه‌‌ای قهوه‌ای و پلیور عسلی رنگش رو کنار گذاشت. باید پایان میداد؛ به دردِ آزار دهنده‌ و جسمی‌ای که قرار بود تا ابد کناره‌‌های روحش حصاری از جنس حسرت و دلتنگی بسازه.

***

شوکه به استخر مقابلش چشم دوخته بود. دقیقاً همون تصویری که درش جسم بی‌جون مادرش رو روی آب دیده بود، اما تو این لحظه... هیچ کس توی استخر نبود. متعجب و ترسیده از نبود مادرش قدمی به جلو برداشت که فریاد کودکانه‌ای توی گوشش نشست:" ترکم نکن."

چشم‌های خیس پسرک، تمام تنش رو به رعشه و وحشت انداخته بود... به سختی قدمی به سمتِ پسربچه‌ی ۵ ساله‌ای که گوشه استخر کز کرده بود برداشت تا پناهگاهِ اشک‌های سرکش و غم‌انگیز روی گونه‌های سرخش بشه. اما... انگار که زانوهاش توانی برای حرکت پیدا نمیکرد. سرش رو دوباره بالا آورد و اینبار چشم‌های پسر... همون رنگ، همون نگاه، اما در جسم مرد جوونی که شونه‌های خمیده‌ش از شدت بغض توی گلوش می‌لرزید و لب‌هاش دوباره کلمات قبل رو تکرار میکرد:" ترکم نکن. کمکم کن جـونگـــــــ..."

با هین بلندی که از بین لب‌هاش توی اتاق ساکت و سردش پیچید، به سرعت چشم باز کرد و نفس زنان به سقف تیره‌ی اتاق خیره شد. حرکت قطرات سرد عرق از روی ستون فقراتش رو به خوبی حس میکرد و با چندبار پلک زدن متوجه خیسی چشم‌هاش شد. شوکه از گرم شدن پلک‌هاش بعد از چندین سال و همینطور کابوس‌ ناواضحی که ترس و وحشتِ موقعیتش هنوز توی جونش رخنه کرده بود؛ عصبی نفس عمیقی کشید و دستش رو تو موهای خیس از عرقش برد... اون چشم‌های لعنتی...

از روی تخت بلند شد و بی‌توجه به بالاتنه‌ی برهنه‌ و سرمای بادی که از لای پنجره‌ به داخل می‌پیچید، چنگی به پاکت سیگارش زد و کام عمیقی از نخِ آتیش‌زده‌‌ش گرفت.

" متاسفم اگه اونقدر برات مهم نبودم... که بخوای تو ذهنت نگهم داری."

پوفی کشید و پُک محکمی زد.

" اون پسر کیه؟"

جانگ نگاه عجیبی از آینه‌ی ماشین بهش انداخت و با مکث جواب داد:" یه مدت کوتاهی به عنوان روانشناستون استخدام شده بود، اما بعدش... به خاطر یه سری شایعات ردش کردید."

بی‌حوصله سیگار رو روی شیشه خاموش کرد و به ابر‌های گرفته و مچاله شده‌ی آسمون زل زد:" کجای ذهنم پنهون شدی که حتی یه خاطره هم ازت به یاد ندارم؟"

آسمون رعد و برق سنگینی زد و بارون شدیدتر از قبل بارید. جونگکوک اما سردتر و بی‌احساس‌تر از هوایِ دسامبر، پنجره رو به چهارچوبش کوبید و ورق قرصی که تنها یک بسته‌ش ته کشو پیدا شده بود رو برداشت.

***

" خوبی کوک؟ درد که نداری؟"

همونطور که فرمون رو می‌چرخوند بلند پرسید که صدای خش‌دار جونگکوک توی پورشه‌ی مشکی رنگش پیچید:" به خاطر این زنگ نزدم یونگی."

" می‌شنوم."

" از هوسوک خبری نیست، جانگ هم چیزی نمی‌دونست. باید ببینمش."

طولانی مکث کرد و با نفس‌ صدادار و کلافه‌ای که از پشت تلفن شنیده شد جواب داد:" هوسوک گم شده کوک."

" منظورت چیه؟"

" تو آخرین مأموریت که البته موفقیت آمیز هم نبود گم شد... حدس نیروهای امنیتی این بوده که دزدیدنش، اما تا الان باید خبری از جنازه‌ش می‌شد... که اونم نیست."

" لعنت. خبری شد بهم بگو."

" باشه. کجایی؟"

" دارم میرم شرکت."

نگران لبش رو گزید. از مشکل حافظه جونگکوک باخبر بود و می‌ترسید شایعه‌های مربوط به تهیونگ و خودش به گوش جونگکوک برسه، هرچند که سه ری تمام شرکت رو تهدید کرده بود تا حرفی راجع به مجله‌ای که فقط ۱۲ ساعت تو کل شهر پخش شده بود به زبون نیارن:" نیاز به استراحت داری کوک."

" خسته‌تر از اینم که استراحت کنم، نگران نباش."

جونگکوک به سردی زمزمه کرد و با نشنیدن جوابی از سمت یونگی تلفن رو قطع کرد. پسر با رسیدن به مقصدش، ماشین رو متوقف کرد و مغموم دست توی موهاش برد؛ لحن جونگکوک دوباره به سرمای چندماه پیش برگشته بود اما درِ کوچیکی که دقیقاً مقابل نگاهش قرار داشت، مانع فکر بیشتر راجع به این مسئله میشد. جیمین نبود... پس می‌تونست به داخل بره و چند ساعتی رو صرف سکوت اونجا بکنه. نیم نگاهی به آسمونی که خورشیدش به سرعت در حال وداع با ابرهای تنها و سرخورده‌ش بود انداخت و با قدم های بلندی به سمت دری رفت که نیمه باز رها شده بود‌.

***

~ کمی قبل‌تر~

" گفتم که حواسم هست ته، یکی از پاهام سالمه اون یکی هم به کمک عصا تکونش میدم... می‌خوام تنها برم و زود هم برگردم باشه؟"

برای چندمین بار به تهیونگ غر زد و با بیرون اومدن از خونه و بالا بردن دستش برای تاکسی، بهش اجازه‌ی مخالفتی نداد. ماشین طوسی رنگی کنار پاهاش ایستاد و مرد راننده با دیدن وضعیتش از ماشین پیاده شد و در رو براش باز کرد که پسر سربه‌زیر و خجالت زده تشکری کرد و کنج‌ترین نقطه‌ی صندلی نشست. این اولین باری بود که بعد از اون حادثه به تنهایی از خونه بیرون می‌رفت و البته هیچ مقصدی هم نداشت... همیشه تنها مقصدش آکادمی رقص خلاصه می‌شد اما با این وضعیت و ناتوانی‌ جسمی که دچارش شده بود برای رفتن به اونجا زیادی ضعیف به نظر می‌رسید. پس خیره به فضای گرفته‌ی آسمون، آدرسی رو زیرلب زمزمه کرد و در سکوت به مسیر آشناش چشم دوخت.

دستش رو روی کلاویه‌های خاک خورده‌ی پیانو کشید و با به صدا دراومدن نت‌های سیاه و سفیدش، پوزخند تلخی روی لب‌هاش نشست. سالن تقریباً کوچیکی که حالا گوشه‌ش ایستاده بود خاطره‌ای گم‌شده‌ رو برای ذهنِ غم‌زده‌ش به تصویر می‌کشید و حمام شیشه‌ایِ سمت دیگه‌ی سالن هنوز هم به قلبش ریتمِ بی‌قاعده‌ای هدیه میکرد. دستش رو به دیوار تمام آینه‌ی سالن گرفت و با رسوندن خودش به ضبط، فلش توی دست‌هاش رو وصل کرد. دستش رو روی میله‌ی چسبیده به شیشه کشید و با بلند شدن صدای بم خواننده، پر از تردید میله رو رها کرد. با تلویی که خورد ترسیده چشم بست و تعادل تمام وزنش رو با زانوی دیگه‌ش نگه داشت که رفته رفته لبخندش پررنگ‌ شد:" براش تمرین کردم، می‌تونم... مطمئنم می‌تونم."

سرش رو بالا آورد و خیره به آینه‌ی مقابلش دستش رو روی سرشونه‌ش کشید و با قوس ناگهانی که به کمرش داد روی زمین خم شد و با انگشت‌هاش چهره‌ی پردردش رو لمس کرد... می‌تونست... می‌تونست. کمی به زانوش تکون داد و تا نیمه روی کمر خوابید و با حرکتِ نمایشی پای لمس شده‌ش رو کج کرد تا زیر وزن بدنش له نشه. تو حالت نشسته حرکاتش رو ترکیب میکرد و به سختی بدنش رو همراه نت‌های تند و ریتم سنگین موسیقی تکون میداد، سرش رو بالا گرفت و افسرده به کف زمین چسبوند. قلبش تند میزد و این حرکت... مطمئن نبود که از پسش برمیاد:" تو تمرین کردی جیمین. این همه سال... از بچگی... به جای اینکه با اون اسباب بازی‌ها بازی کنی رقصیدی، روی زمین سنگی، با پاهای لخت... با زانوی شکسته‌ت. می‌تونی."

بین نفس زدن‌هاش زمزمه کرد و با یه حرکت کمرش رو بالا کشید و کف پاش رو به زمین فشرد. و چند لحظه بعد روی پاش ایستاده بود. دستش رو روی صورت خیسش کشید و خواست چرخی بزنه که با خالی شدن زیر زانوش صورتش محکم به زمین برخورد کرد و آهِ پر از دردی از گلوش بیرون اومد:" لعنت... لعنت.

عصبی و با چشم‌های نم‌زده‌ش غرید که صدای دست زدنی توی سالن اکو شد. ترسیده سرش رو بالا آورد و با دیدن پیرمردی که خندون و متاثر بهش نزدیک میشد، بیشتر توی خودش مچاله شد و دستش رو تکیه گاه بدنش کرد تا بتونه بشینه:" فوق العاده‌ بود. فوق العاده."

هان وو شگفت‌زده تایید کرد و با رسیدن به جسم زمین خورده‌ی جیمین، مقابل پاهای پسر زانو زد و لبخند سردش رو به صورتِ اخم‌آلود و دردناکش پاشید:" می‌خوای کمکت کنم؟"

گیج و پشت سرهم پلک زد و همونطور که مچ‌ پاش رو به سمت خودش جمع میکرد لب باز کرد:" چطور اومدید... داخل؟"

" جیمین."

مرد با حالت اخطارآمیزی صداش زد و خیره به قطره‌های عرقی که وسوسه‌انگیز و خیره کننده از گردنِ پسر تا سرشونه‌هاش سرازیر بود ادامه داد:" بیننده پایه و اصولِ برقراری یه اجراست، و وظیفه‌ی تو به عنوان رقصنده... اینه که به مخاطبت احترام بذاری و در همه شرایط قدردان حضورش باشی."

این مرد رو توی ویلای نا یون دیده بود... لی هان وو. و یادآوری صحبتی که یونگی راجع بهش کرده بود، باعث شد اخمش غلیظ‌‌تر بشه و ناخودآگاه با حالت دفاعیِ نامحسوسی خودش رو مچاله کنه:" نمی‌دونم چرا تو... اون حسِ قدیمی رو توی وجودم زنده میکنی؟"

هان وو متفکر گفت و چشم‌هاش رو حریصِ زیبایی پسر ریز کرد:" ازت خوشم میاد. چطور یه پسر این همه ظریف و شکننده‌ست؟ تو چطور انقدر آسیب پذیر و خاصی جیمین؟"

آب دهن سنگینش رو سخت فرو برد و با وجود باز بودن در خروجی، معذب سرش رو عقب‌تر کشید:" می‌دونم به خاطر اون احمق چی رو از دست دادی."

به سرعت سرش رو بالا آورد و با مردمک‌های گشادشده‌ش به مرد خیره شد که هان وو رضایتمند خندید:" من اسپانسرت میشم و می‌برمت به اون مسابقه. می‌تونی به عنوان مهمون افتخاری شرکت کنی."

نفسش حبس شده بود و مغزش دستوری برای واکنش اعضای بدنش نمیفرستاد:" در ازاش هم..."

مرد نگاهش رو دوباره به خیسی براق گردنِ پسر سپرد:" چیزی نمی‌خوام... نه فعلاً."

" ازت... متنفرم."

پوزخند صدادار جیمین توی گوشش اکو شد و با اخم محوی چشم بهش دوخت:" می‌دونم تو چه آدم کثیفی هستی و به یونگی آسیب زدی. تو یه حرومزاده‌ای و من از حرومزاده‌ها کمک نمیگیرم."

" هیش."

هان وو بی‌توجه به لب‌های لرزون جیمین و ارتعاش صدای ترسیده‌ش، دستش رو بالا آورد و چونه‌ی پسر رو فشرد:" نذار لب‌هات به حرف بدی باز بشه، پسر کوچولو."

کرختی بدنش باعث شده بود که حتی نتونه خودش رو عقب بکشه. شست هان وو با آرامش فکش رو نوازش کرد و بدون اهمیت به لرزشِ عصبی جیمین تحت تاثیر فشارِ ممنوع شده‌ای که به پاهاش آورده بود، سرش رو جلوتر برد و مجبورش کرد به چشم‌هاش زل بزنه:" یونگی... اون فقط برام یه بازیچه‌ست که هیچ سودی هم نداره، هرموقع بخوام می‌تونم بندازمش جلوی سگام... یا اینکه به راحتی نابودش کنم."

صداش زمزمه‌وار به گوش جیمین می‌رسید، اما کلماتش کافی بودند تا پسر ترس رو عمیق‌تر از قبل احساس کنه. فشاری که به زیردلش وارد شده بود و وحشتِ کودکانه‌ای که حسش میکرد نیاز شدیدش رو به توالت یادآور می‌شد و بغض سنگینی که از تنها بودنش توی اون مکان داشت، با رگه‌های غرور ضربه خورده‌ش به سختی قابل کنترل بود:" اما تو... منصرفم میکنی. حس میکنم وقتی می‌بینمت، اهداف دیگه‌مو فراموش میکنم."

لب‌هاش رو نزدیک‌تر برد و بی‌توجه به تقلاهای ضعیف جیمین، بوسه‌ای روی لبش زد و راضی از رسیدن به چشمه‌ای که چندین ماه براش انتظار کشیده بود اضافه کرد:" لبهات وسوسه انگیزه... شاید بهتره با یه بوسه شروع کنیم هوم؟"

وحشت زده چنگی به شونه‌ی مرد زد و از بین دندون‌های قفل شده‌ش نالید:" ازم... فاصله بگیر."

" هول نشو عزیزم، مطمئن باش من لذتِ ناله‌هاتو به جیغ و دادت نمی‌بخشم."

سرش رو نزدیک‌تر برد و زیرگوش جیمین، طوری که لب‌هاش به پوست مورمور شده‌ی پسر برخورد بکنه زمزمه کرد:" تازه ما اینجا یه بیننده‌ی ترسو و ساکت داریم که داره نگامون میکنه."

نگاهش تازه روی آینه نشست و با دیدنِ قامت آشنای یونگی لرزش لب‌هاش تشدید شد و انگشت‌هاش رو بیشتر به کف زمین فشار داد:" به نظرت چقدر طاقت میاره و نمیاد جلو؟ چقدر ازم میترسه؟ چقدر تو رو نمی‌خواد؟"

هان وو زیرگوشش می‌ِغرید و تن جیمین بیشتر از این طاقت تحمل درد رو نداشت‌. قلبش وحشیانه فریاد می‌کشید و بدنش توی تب می‌سوخت و نگاه غیرمستقیم یونگی خاکسترش میکرد:" بهم قول داده که فکرش جز دخترم به هیچ‌جا نره و هنوز نفهمیدم اینجا چه غلطی میکنه."

با حالت پرسشی به چشم‌های سرد جیمین خیره شد:" تا کجا جیمین؟ به نظرت حاضره لحظه‌ای که با این لب‌های دوست داشتنیت برام ساک می‌زنی رو هم ببینه و ساکت بمونه؟ همین الاناست که تلفنش زنگ بخوره و یه مشکلی براش پیش بیاد. به نظرت میره و ما رو تنها میذاره؟ یا نه؟"

***

تلفن برای هزارمین بار توی جیبش لرزید و یونگی سرخ شده از خشمی که با دیدن تصویر مقابلش تحمل میکرد تکیه‌ش رو به دیوار داد و با بیرون کشیدن تلفن، بدون حرف اون رو کنار گوشش گذاشت:" یونگ... کمکم کن."

صدای آشنا و ناواضح هوسوک توی گوشش پیچید و یونگی گیج شده از دیوار فاصله گرفت:" یون سه جون... پسرمه. پسر من و یون آه. ن... جاتش بده، دست هان ووئه. نجاتش بده."

تلفن با صدای بوق‌های متعددی قطع شد و نگاه به خون نشسته‌ی یونگی روی هان وویی نشست که بی‌پروا لب‌هاش رو زیرگوش جیمین چسبونده بود.

***

نگاهی به ساعت انداخت و مضطرب شماره‌ی جیمین رو گرفت. تنها ۲ ساعت از رفتن پسر می‌گذشت اما نگرانی باعث شده بود نتونه بیشتر از این تحمل کنه. تماس باز هم بی‌پاسخ موند و تهیونگ سردرگم تلفن رو روی کاناپه انداخت که با شنیدن صدای زنگ در، به سرعت از جاش بلند شد و سمت در هجوم برد. دستگیره رو پایین کشید و همزمان با باز کردنش فوراً اعتراض کرد:" نگرانت..."

با دیدن جونگکوکی که چشم‌های خون افتاده‌ش رو بهش سپرده بود، کلمات توی دهنش خشک شد و شوکه و ناباور پلکی زد.

▪︎▪︎▪︎

ادامه دارد...🌱

Continue Reading

You'll Also Like

4.3K 449 19
«چشمان تو» تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی.... من داشتم من عاشق بودم ژانر: درام،هیجانی، اندکی غمگین، اسمات، عاشقانه کاپل: کوکوی (تهیونگ عاشق پسری با چشمها...
88K 13.2K 23
"میگن وقتی که عاشق میشی دیگه نمی‌تونی بخوابی، ولی حالا که دیدمت احساس می‌کنم که بالاخره می‌تونم بخوابم." - - جونگکوک و تهیونگ با هم هم‌اتاقی شدن. ولی...
100K 9.6K 22
‼️هشدار‼️ این بوک ممکنه برای بعضیا شامل صحنه‌های دلخراشی باشه پس اگه تحمل دیدن ندارین، لطفا کنارش بزار! _______ ...
1.1K 141 7
جئون جونگ‌کوک وارث بزرگترین شرکت‌های زنجیره‌ای دل به پسر رقصنده‌ای می‌بازه. و چی می‌شه اگر سر و کله‌‌ی افعی وسط زندگی شیرینشون پیدا بشه؟ افعی مار خوش...