OK (Completed)

By mirror_77

57.2K 15.3K 8.6K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
###

ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما

1.7K 304 370
By mirror_77


پایان فصل چهارم و قسمت آخر

جان: ولم کنین...ییبو...ییبو...گم شید عوضی ها!!!

چنگ و چن به محض دیدن آن درگیری سریعا از جا برخاستند و جلو آمدند. در همین حین بر تعداد ماموران افزوده شد.

چنگ غرید: این جا چه خبره؟؟...بکشید کنار...جان!!!

چن که اوضاع را بسیار وخیم دید به خودش جنبید. یک عدد صندلی را از روی زمین بلند کرد و سمت سه مامور پرتاب کرد. با عکس العملی سریع، آن سه مامور را جا گذاشتند تا خودشان را به جان برسانند.

یئونگ و سانگ تا به خود جنبیدند که جلو بیایند یکی از آن ماموران گفت: پوکر به نفعته درگیر نشی!!!

یئونگ غرید: بکش کنار عوضی!!!

این را گفت و مشت محکمی را روانه ی صورت مامور کرد.

ییبو با نهایت خشم و مهارتش دست به کار شد تا از شر آن مردان مزاحمت و غول پیکر خلاص شود و به سراغ جان برود.

ییبو که به مرز جنون رسیده بود با قدرت تمام غرید: ولش کنین حروم زاده ها!!!..ولش کنین!!!

کازینو به حدی شلوغ و صدای موزیک آن قدر بالا بود که کسی به خوبی متوجه صدای آن ها نمی شد. اما باز هم دلیل نشد که عده ی زیادی توجهشان به سمت آن کنگ فو کاران و مبارزان جلب نشود!

جان قادر نبود بیشتر از آن مقاومت کند؛ چرا که ضرباتش قدرت کافی را نداشتند و به راحتی دفع می شدند و همین طور آن بدنْ درد کشنده که برایش تبدیل به کابوسی شده بود در حال فوران بود و جلوی حرکتش را می گرفت.

جان با تقلا می غرید: دارین منو کجا میبرین؟؟...ولم کنین...دستای کثیفتونو بکشید...آخخخخ!!!

درد بدنش هر ثانیه او را از پا در می آورد.

ویلیام در عرض کمتر از یک دقیقه توانست جان را با چهار مامور به قسمت وی آی پی کازینو ببرد.

مچ دست جان را محکم چسبید، او را با خشونت به داخل یک اتاق هل داد.

بعد از آن که درب را قفل کرد با نگاه پر هوس و مملو از شهوتش که به رنگ قرمز در آمده بود به جانی که هنوز روی زمین افتاده بود و از درد بدن به خودش می پیچید، نگاه کرد.

جان حتی نمی دانست باید دستش را روی کدام قسمت از بدنش فشار دهد تا آن درد عذاب آور تمام شود. تنها با خشم و درماندگی ناله می کرد و کمک می خواست.

ویلیام که نفس های سنگینش را بیرون می داد، جلوی جان روی زانوانش نشست. پاهای جان را گرفت و بدن دردمند امگا را با یک حرکت سریع و محکم به سمت خودش کشید و بین پاهایش قرار گرفت.

جان با حس لمس آن دستان عضلانی فریاد بلندی کشید.

ییبو با شنیدن صدای فریاد جان لحظه ای ماتش برد که غافل از آن مشتی بر صورتش نشست و او را زمین انداخت.

دستش را روی صورتش گذاشت که در همین حین چن جلوی ییبو درآمد و با مامور درگیر شد.

تعداد ماموران تقریبا سه برابر آن ها بود. البته بماند که آن پنج مبارز از نظر قد، قواره و مهارت رزمی چیزی کم نداشتند!

سانگ فریاد کشید: یئونگ بپا!!!

به ماموری که از پشت سر به یئونگ نزدیک می شد، حمله کرد.

چنگ لیوانی را از روی میز برداشت: چن...سرتو بپا!!!

چن در واکنش سریعی، سرش را پایین انداخت و فریاد کشید: جااان طاقت بیار...الان میاییم!!!

در همین حین ییبو سریعا خودش را به درب قفل شده ی اتاق رساند، محکم به آن کوبید و با صدای ترسناکی فریاد کشید: حروم زاده...دستت بهش بخوره باید گورتو بِکَنی...این در لعنتیو باز کن!!!

جان با درماندگی تمام ناله می کرد و از درد بدنش به خودش می پیچید. صدای فریاد های ییبو را می شنید و تا جایی که نای داشت او را صدا می زد: ییـ..ـبو...ییبو... لطفا....لطفا کمکم کنین!!!

ویلیام دستانش را آرام و محکم روی پاها و کمر جان می کشید و بدن ظریفش را با حرص لمس می کرد.

جان که از حس لمس های ویلیام احساس درد شدیدی در بدنش می کرد با نفس های منقطع و نامنظمش دوباره غرید: دستاتو...دستاتو بکش...آهههییی...ولم کن آشغال!!!..بچه ها کمک!!!

ویلیام کمی خودش را جلو کشید و کت جان را از تنش خارج کرد. سه دکمه ی اول یقه ی پیراهن جان را باز کرد، نگاه گرسنه و درنده اش را روی آن بالاتنه ی وسوسه انگیز انداخت و زیر لب غرید: لعنتی!!!

جان بلند تر فریاد کشید: بچه ها!!!

ویلیام دستش را روی دهان جان گذاشت و غرید: هیششش....اون لبای خوشگلتو بزار روی هم و صداتو ببُر تا بهت سخت نگیرم!!!

سرش را داخل گردن جان فرو برد و شروع به استشمام آن رایحه ی ضعیف کرد.

جان با شنیدن تهدید ویلیام با ترس نفس نفس می زد و ناله هایش با دستی که جلوی دهانش قرار داشت ساکت می شد.

ویلیام لب زد: خیلی خوردنی هستی کوچولو!!!

لحن کثیف و ترسناکش تن جان را لرزه در آورد. مدام سعی می کرد ویلیام را پس بزند و یا بدنش را حرکت بدهد اما درد بدنش امانش را بریده بود. از طرفی قد و قواره ی خودش در برابر هیکل عضلانی و تنومند آن آلفا هیچ بود.

ویلیام حریصانه شروع به گذاشتن بوسه های تند و خشن روی پوست ملتهب و گر گرفته ی جان کرد. زبانش را روی گردن جان می کشید و زیر لب می غرید.

جان مدام سرش را کج می کرد، بدنش را حرکت می داد و با تمام قدرتش به ویلیام ضربه می زد اما تمام آن تلاش ها بدن خودش را از پا در می آورد.

ییبو یا مدام با درب درگیر می شد یا گاهی با ماموران تازه از راه رسیده به مبارزه می پرداخت و مدام جان را صدا می زد.

ییبو: جان طاقت بیار...الان میام!!!

ویلیام لاله ی گوش جان را به دهان گرفت و زیر لب غرید: هیچ کس نجاتت نمیده امگا!!!...تا پُرِت نکنم نمیزارم از زیرم بیرون بیایی!!!

جان با شنیدن جمله ی آخر آلفا شروع به داد و فریاد کرد.

ظاهرا آن ماموران همگی هر کدام نُه تا جان داشتند. هم چنان بلند می شدند و به مبارزه ادامه می دادند.

چن، بازوی یکی از آن ها گرفت، از بالای سر خودش رد کرد و مرد را با کمر روی میز روبرو کوباند.

یئونگ در همان حال سریعا به سمت سانگ رفت و با ماموری دیگر درگیر شد. به سمت دیوار دیوید، دو قدم روی دیوار پا گذاشت و با پشتکی وارونه از بالای سر مامور عبور کرد و از پشت سر ضربه ی مهلکی به گردن مرد وارد کرد.

چنگ و ییبو در همین حین دوباره فرصت کردند به سمت اتاق بروند.

ییبو مانند کسی که عقلش را به کل از دست داده بود با تمام قوایش با تنه خودش را به در می کوباند و جان را صدا می زد.

ظاهرا خشم، قدرت بدنی ییبو را چندین برابر کرده بود.

مو های خیس و عرق کرده اش جلوی چشمان آتشینش را گرفته و چهره اش را ترسناک تر کرده بود.حتی چنگ هم با دیدن چهره ی ییبو شوکه شده بود!

ییبو نفس های صدا دار و خش دارش را با شدت بیرون می داد و هر بار شدید تر و محکم تر از دفعه ی قبل با تنه به درب حمله می کرد و خودش را به آن می کوبید.

با صدایی خش دار و ترسناک فریاد کشید: کثافت این درو باز کن!!!...نمیزارم زنده بمونی...این در لعنتی رو باز کن!!!

در همان حین که جان متوجه تلاش های همه جانبه ی ییبو شد کمی آرامش خاطر گرفت اما درد بدنش هم چنان بر او غالب شده بود و او را مجبور به تسلیم شدن در برابر شهوت سرکش ویلیام می کرد.

ویلیام که با ولع تمام به سینه ی جان حمله کرده بود و لبان تشنه ای را روی پوست او می کشید، کمر جان را محکم تر در دستانش گرفت، او را جلو کشید و پایین تنه ی جان را به خودش فشار داد که جان با حس درد آن قسمت، ناله ی بلندی کرد.

ویلیام از دیدن واکنش جان نیشخند کثیفی زد، لبانش را مماس با لبان امگا قرار داد و زمزمه کرد: بهم التماس کن، زود باش!!!

این را گفت و باز سریعا کمر جان را فشرد و پایین تنه ی او را به خودش کوباند که جان از درد فریاد کشید: بسه... ییبو...لطفا!!!

دستش را با فشار روی پایین تنه ی امگا کشید.

جان سرش را با شدت به عقب پرتاب کرد و نالید:نـ..نه...نه...آه...بس کن...آه...ویلیام...ییبو!!!

متنفر بود از آن که با لمس پایین تنه اش درد بدنش تخفیف پیدا می کرد. اما با فکر این که توسط شخص پست فطرتی چون ویلیام فاکس لمس شود حالش خراب می شد.

آلفا دست به کار شد و دستش را به کمربند شلوار جان برد.

در همین حین با کمک های بی وقفه ی آن دو قفل در از جا کنده شد و ییبو خودش را به داخل اتاق انداخت.

اما در همین کشمکشی که بین جان و ویلیام بود، ویلیام سیلی محکمی را روانه ی صورت جان کرد. جان دستش را روی صورتش گذاشت و از ضربت محکم آن سیلی دیگر تکان نخورد.

ییبو که آن صحنه ی خشونت آمیز را دید فریاد بلندی کشید که حتی خود جان هم با صدای خشم آلود و ترسناک ییبو تکان خورد.

چنگ و یئونگ سریعا وارد شدند. به سراغ ویلیام رفتند و او را از جان دور کردند.

چنگ اولین ضربه را با پایش به صورت ویلیام وارد کرد و غرید: گمشو عوضی!!!

ییبو سراسیمه خودش را به جان رساند. جان هنوز هم از شدت بدن درد و ضربت آن سیلی به خودش می لرزید.

قلب ییبو از دیدن وضعیت جان در حال آتش گرفتن بود.

جان را در آغوشش گرفت و موهای صورتش را کنار زد. با نگرانی که به وضوح از صدای لرزان و ترسانش قابل حس بود، گفت: جان...جان...عزیزم...من اینجام...آروم باش...آروم باش!!!

جان پلک های خیسش را از هم فاصله داد و با چهره ی آشفته و نگران ییبو مواجه شد. با صدای لرزانش نام او را خواند: ییبو!!!

زیبا ترین نوایی که به عمرش شنیده بود. الان می فهمید که چه قدر دلتنگ شنیدن دوباره ی آن بوده است؛ این که دوباره امگایش نامش را بخواند!

چشمانش اشک آلود و لبانش مزین به لبخندی دلنشین شد. جواب داد: جونم عزیزم!!!...من این جام...من این جام!!!

جان را به در آغوشش گرفت. جان به سختی دستانش را بالا آورد و دور گردن ییبو حلقه کرد. هنوز هم درد تمام بدنش را درگیر کرده بود ولی همین آرامش لحظه ای، برای مدتی کوتاه درد را از یادش برد.

فرمون های آرامش بخش ییبو لحظه به لحظه روی جان اثر می گذاشت و درد بدنش را تخفیف می داد. جان حلقه ی دستانش را تنگ تر و سرش را بیشتر در گردن ییبو فرو برد تا آن رایحه را بهتر استشمام کند.

ییبو سریعا سرش را بالا آورد و بوسه هایش را تند تند روی تمام اجزای صورت جان به جا گذاشت.

ویلیام هنوز هم در حین مغلوب شدن، هم چنان از خودش دفاع می کرد.

چنگ رو به ییبو غرید: زود باش از این جا ببرش بیرون!!!

ییبو با چشمان درنده اش رو به ویلیام گفت: نه تا وقتی که حق این تیکه آشغالو کف دستش نذاشتم!!!

ویلیام با صدای ترسناکی گفت: هیچ کدومتون از این جا نمیرین بیرون...تو هم مثل سولان و هومین میمیری جوجه آلفا!!!

با شنیدن نام مادر و دوستش لحظه ای ماتش برد.

یعنی آن مرد، سولان و هومین را می شناخت؟

یعنی او کی بود؟!

یعنی ویلیام همان مردی بود که پنج سال پیش مادرش را با ضرب گلوله کشته بود؟!

ییبو با خشم غرید: تو...تووو!!!

به سرش زد که جان را رها کند و ویلیام را زیر مشت ها و لگد های مرگبارش تکه پاره کند که چن هم داخل آمد و با دیدن آن وضعیت، رو به آن ها گفت: باید زود تر بریم... عجله کنین!!!

جان که به خاطر استشمام فرومون های ییبو درد بدنش کمتر شده بود توانست با کمک ییبو از روی زمین بلند شود.

ییبو، کت جان را از روی زمین برداشت و آن را روی شانه های جان انداخت. زیر بغلش را گرفت، سریعا از وی آی پی خارج شدند و به سمت درب خروجی رفتند.

جان در همان حال نالید: ییبو...دوستام...دارن میان؟؟

ییبو نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: آره نگران نباش.

عملیات نجات جان کمتر از ده دقیقه به طول انجامید.

ییبو و جان از کازینو خارج شدند. جان دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد، سویچ ماشینش را به ییبو داد و گفت: ماشینم اونجاس.

جان را روی صندلی جلو نشاند و با نگرانی پرسید: درد داری؟؟

جان که صورتش را به خاطر درد پایین تنه اش جمع کرده بود، جواب داد: یه کم...

اما مانند آن بود که تمام درد بدنش در یک قسمت از بدنش جمع شده باشد!

ییبو سریعا ماشین را روشن کرد و به مقصد هتلش راند.

آن چهار نفر هم به محض آن که حساب تمام ماموران باقی مانده را رسیدند از کازینو خارج شدند.

همگی سوار ماشین یئونگ شده و از کازینو دور شدند.

چن با جان تماس گرفت. لحظاتی بعد صدای ییبو از پشت خط شنیده شد: الو؟

چن: جان چطوره؟

ییبو: خوبه.

این را گفت و گوشی را به دست جان داد.

جان که از شدت درد به سختی صدای لرزانش را کنترل می کرد، جواب داد: خوبم...خوبم...مـ..ممنون...شما خوبین؟؟

چن: ما خوبیم...کجا میرید؟ کمک نمیخوای؟؟

جان: نـ..نه نه...ممنون.

چن: جان چت شده؟؟ چرا نمیری بیمارستان؟؟

جان : خوبم...بیمارستان نمیخواد.

چن:مطمئنی؟؟

جان: اوهوم...آ...آره...فعلا چن.

چن: باشه...فعلا.

تماس را قطع کرد که سانگ گفت: مطمئنم توی نوشیدنیش یه چیزی بوده.

چنگ با تعجب غرید: چی؟؟...یعنی اون پیرمرد توی نوشیدنی جان چه داروی ریخته بود که به این روز افتاده انداخته بودش؟؟

یئونگ: محرک جنسی...جان دوباره بدن دردش شروع شد.

چن هاج و واج به چنگ نگاه کرد: یعنی...جان توی هیتش بود؟؟

یئونگ: آره...منتها یه بدن درد لعنتی هم همراهش هست.

چنگ: شما اینو کی فهمیدین؟؟

یئونگ: وقتی اولین بار زمان هیتش رسید.

چن با لحن مشکوکی پرسید: بعد چیکار کردین؟؟

یئونگ: درد بدنش خیلی زیاد بود...چون نمیتونستیم بهش دست بزنیم بهش مسکن تزریق کردیم...وقتی بیدار شد همه چیش به حالت نرمال برگشته بود.

چن و چنگ نگاه متعجبشان را به هم دوختند که چن گفت: این پسر چقدر عجیبه!...ولی واقعا من موندم صاحب اون کازینو کیه؟؟...چرا کسی کاری نکرد؟

سانگ: اون جوری که خود من خبر دارم دو نفر صاحب این کازینو هستن...یکیشون مولر جاکیپ هست ولی اون یکی رو نمیدونم...اما با این وضع امشب، من به فاکس شک کردم.

یئونگ: پس یعنی خود فاکس ترتیب این مهمونی رو داده تا در حینش جان رو گیر بندازه و بقیه رو مشغول کنه؟؟

سانگ: چیز دیگه ای جز این به ذهنم نمیرسه.

چنگ: از اون عجیب تر؛ فاکس، مادر ییبو رو میشناخت!

یئونگ متعجب از آینه به چنگ نگاه کرد و پرسید: یعنی اون زنی که فاکس ازش اسم برد؛ سولان، مادر ییبوئه؟؟

چنگ: آره...گفت تو هم باید مثل اون بمیری...پس...

چن مات و مبهوت لب زد: این همونیه که سولان رو کشته!!!...یعنی قاتل سولان یه پیرمرد آمریکاییه که توی کار صنایع اسلحه سازی سرمایه گذاری میکنه؟؟...من که باورم نمیشه!!!
.
.

جان را به اتاق هتلش برد.

جان پایین تخت فرود آمد. با یک دست، ملافه ی تخت را در مشتش می فشرد و دست دیگرش را روی محل درد گذاشته بود. از شدت درد نفسش را در سینه حبس و صورتش را به شدت جمع کرده بود.

ییبو سریعا کنار جان نشست و پرسید: بازم درد داری؟؟

ذره ای از شدت آن درد کاسته نمی شد. آرزو می کرد کاش همین الان و در همین لحظه آستانه ی دردش تکمیل شود و از هوش برود تا محکوم به تحمل این درد آزار دهنده نباشد.

ولی حس رایحه ی تلخ شراب و یاس ییبو، حال او را بیشتر دگرگون می کرد!

عقل و منطق جان رو به زوال بود و گرگ درونش در حال غلبه بر وجودش بود. اما هنوز هم با او می جنگید و سعی در مغلوب کردنش داشت.

با صدای لرزان و خفه اش نالید: گر...مه...گر..گرمه!!!

ییبو به سمت بالکن رفت. آن را باز کرد و پیش جان برگشت. جان به محض آن که وزش نسیم را روی پوست صورتش احساس کرد بدون آن که به نگاه های متعجب ییبو اهمیتی بدهد با عجله پیراهنش را از تنش خارج کرد و به کنار پرت کرد.

ییبو ناگهان با دیدن گردن آویز دور گردن جان، باناباوری تمام به آن خیره ماند.

حس دلنشینی که در وجودش به غلیان افتاد حتی به چشمانش هم سرایت کرده بود.

شک نداشت که جان هم مانند خودش به او علاقه مند است و تنها وانمود می کند که نفرت می ورزد.

جان خودش را روی شکم خم کرد و پیشانی اش را روی زمین گذاشت. آن درد تا عقل را از سر جان نمی برد دست بردار نبود. هیچ ایده ای نداشت.

از طرفی مدام مقاومت می کرد که طلب کمک نکند!

ییبو دستانش را روی شانه های جان قرار داد. با نگرانی لب زد: جان...خیلی درد داری؟؟...میخوای...میخوای من...

جان سریع سرش را به طرفین تکان داد و به سختی صدایش را از حنجره اش خارج کرد: سر..سرکوب... کننده.‌..داخل...جیب کتمه!!!

ییبو قوطی قرص را از جیب کت جان خارج کرد و یکی از آن ها را به سمت دهان جان برد.

جان به معنای واقعی تحملش سر آمده بود. تقریبا به گریه افتاده بود که با خشم تمام فریاد کشید: لعنتی... درد...داره...بـ..بسه دیگه!!!

ییبو که نمی توانست جان را بیشتر از این در آن حال ببیند، زیر بغلش را گرفت و او را روی تخت نشاند.

جان که لبه ی تخت نشسته بود با چهره ی در هم رفته اما ترسانش به ییبو که در حال در آوردن کت و کراوات خودش بود، نگاه کرد.

وحشت زده با نفس های منقطع اش لب زد: چیـ..چیکار... میکنی؟؟

ییبو که دستش را به کراواتش برده بود گفت: متاسفم عزیزم...نمیتونم تا صبح صبر کنم...چون عمرا خودت ازم بخوای!!!

این را گفت و در برابر چشمان وحشت زده ی جان، به آرامی خودش را روی بدن امگایش کشید که جان با چشمان ملتمسش نالید: نـ..نه...نه ییبو...نه...لطفا!!!

ییبو با نگاه ملایمش به آرامی شروع به نوازش موها و صورت جان کرد و اشک را از روی گونه های گل انداخته اش پاک کرد.

در همین حین فرومون های آرامش دهنده اش را در کل فضای اتاق آزاد کرد تا کمی به امگایش آرامش بدهد.

ییبو بوسه ای روی گونه ی جان گذاشت و لب زد: سعی کن نفس عمیق بکشی!

جان بدون آن که نگاهش را از چشمان ییبو جدا کند لب زد: باشه..باشه...

با حس فرومون های آلفایش دردش کمتر شد. تنفسش کمی منظم تر شد توانست کمی کنترل خودش را به دست بگیرد.

جان بدون آن که نگاهش را از روی چهره ی ییبو بر دارد لب زد: این جا...توی آمریکا....چیکار میکنی؟؟

ییبو: هفته ی پیش با چند نفر به شرکت مارتین اومده بودیم که اون جا دیدمت.

جان : چرا...چرا اومدی...کمکم کردی؟؟

ییبو لبخند ملیحی زد، انگشتانش را بین موهای لخت و مشکین رنگ جان برد و زمزمه کرد: چون تو امگای منی... چرا باید تنهات بزارم؟!

با شنیدن جواب ییبو بغضی به سمت گلویش حمله ور شد.

لحظه ای صبر کرد و با صدای نسبتا لرزانی لب زد: تو که...گفتی...نمیتونی منو...انتخاب کنی...چون..چون...

ییبو صورتش را جلو برد. بوسه ی کوتاه و ملایمی را روی لبان ملتهب و سرخ امگایش گذاشت و با لذت به صورتش نگاه کرد!

با این بوسه، بعد از چند ثانیه بغض جان ترکید بی صدا شروع به اشک ریختن کرد!

در میان گریه هایش، ییبو بوسه های آرام و عاشقانه اش را روی تک تک اجزای صورتش به جا می گذاشت؛ پیشانی اش چشم هایش، گونه هایش و لبانش.

با پشیمانی گفت: منو ببخش جان...منو ببخش امگای من، منو ببخش...هیچ کدوم از اون حرفا رو از ته دلم نزدم... اگه اینکارو نمی‌کردم مادرم کارهای احمقانه ای انجام میداد...خواهش میکنم باورم کن...باورم میکنی، نه؟؟

جان که تمام عمرش منتظر این موقعیت بود با چشمانی بارانی و درخشان که ذوق و شادی را به نمایش گذاشته بود، جواب داد: باور میکنم...باور میکنم...آلفای من!!!

ییبو با حس لذتی که از جواب جان در وجودش به جوشش در آمده بود لبخند زد. لبانش را به لبانش امگایش رساند و با عشق و علاقه ی تمام شروع به بوسیدن لبانی کرد که در تمام این پنج سال تنها به یاد خاطرات آن ها سر کرده بود.

جان با لذت تمام چشمانش را روی هم گذاشت، ییبو را در آغوشش گرفت و او را همراهی کرد.

برای دقایقی به دردش اهمیتی نمی داد و تنها با آلفایش همراه شد.

هم زمان هر دو به پنج سال گذشته سفر کردند؛ زمانی که هر دو خوشحال و غرق در دنیای رویایی شان شانه به شانه ی یکدیگر قدم می زدند و خود را متعلق به هم می دانستند!

«از اون جایی که ممکنه بعضی ها با اسمات راحت نباشن گفتم خبری بدم»🔥

اما با حس بوسه های ییبو به دردش افزوده می شد. تا حد امکان بی صدا نفس های لرزانش را به داخل می کشید تا دردش را پنهان کند و مانع نشود که بوسه را قطع کند.

ییبو لبانش را از لبان جان جدا کرد و بوسه هایش را به آرامی به سمت گردن کشیده و نمناک جان هدایت کرد.

هیچ قسمتی را از بوسه های محبت آمیزش بی بهره نمی گذاشت.

جان با حس بوسه های داغ ییبو بدنش بی طاقت تر می شد. با لذت چشمانش را بسته بود و موها و صورت ییبو را نوازش می کرد.

ییبو لبانش را با لاله ی گوش جان تماس می داد و بعد از هر بوسه، جملات عاشقانه اش را زمزمه می کرد.

جان او را به خودش نزدیک تر می کرد، بوسه هایش را روی شانه ها و صورت ییبو می گذاشت و با اشتیاق تمام به زمزمه های ییبو گوش می سپرد.

بار دیگر لبان امگایش را به دهان کشید و‌ آن ها مکید که جان از حس آن بوسه ها ناله های خفیفش را رها می کرد و باعث تحریک هر چه بیشتر ییبو می شد.

لبانش را به گوش جان تماس داد. با صدای بمش و در حالی که نفس های داغش پوست جان را به آتش می کشاند زمزمه کرد: جان؟!

جان همان طور که چشمانش را بسته بود و دستانش را دور بدن ییبو حلقه کرده بود، جواب داد: بله؟

ییبو: میخوامت، همین الان!... میخوام خودمو درونت حس کنم!

با درخواست مستقیم ییبو بدنش لرزش خفیفی کرد. احساس هیجان و ترس لذت بخشی به او دست داد که قدرت تکلمش را به طور کامل از او گرفت.

در جواب، تنها کمی چشمانش را روی هم فشار داد و چیزی نگفت که ییبو باز گفت: میخوام تورو مال خودم کنم...میخوام تورو به تمام وجودم حس کنم...میخوام جلوتر برم!

تنها جواب جان، تنفس های شدید و منقطع بود؛ نه بیشتر.

اما ییبو دست بردار نبود. قصد داشت جان را به حرف بیاورد. لبان جان را به دهانش کشید و سپس لب زد: بهم نگاه کن امگای من!!!

جان به آرامی یکی از چشمانش را باز کرد و به صورت جذاب آلفایش نگاه کرد که ییبو با دیدن چشمان جان خنده ی بی صدایی کرد و بوسه ای روی پلک بسته اش گذاشت.

لب زد: چقدر تو شیرینی امگای کوچولوی من!!!

جان خنده ای کرد که ییبو هم همراه با او خندید و پیشانی اش را به پیشانی جان تکیه داد.

چشمانش را بست و لب زد: بهم اجازه میدی؟!

خود جان هم با تمام وجود از این درخواست استقبال می کرد. به آرامی زمزمه کرد: اجازه میدم!!!

ییبو با موافقت جان تمام محدودیت ها را در ذهنش کنار گذاشت.

لبانش را به لبان جان کوباند و با ولع تمام آن ها را به دهان کشید و ناله های ریز جان را در دهانش خاموش کرد.

جان کاملا ییبو را به سمت خودش کشید و پاهایش را دور بدنش حلقه کرد که با برخورد پایین تنه ی تحریک شده اش به پایین تنه ی ییبو نالید.

ییبو با حس لمس بدن جان و شنیدن آن صدای تحریک کننده و گوش نواز، باز خودش را به پایین تنه ی جان تماس داد و او را بی قرار تر کرد.

آلفا با لذت تمام نظاره گر واکنش های شهوت انگیز امگایش می شد و همراه با او با لذت تمام غرش می کرد.

به پوست براق و وسوسه کننده ی امگا حمله کرد.
ذره به ذره ی بدن امگایش را می چشید، به آرامی زیر دندان می گرفت و زبان داغش را رویش می کشید.

جان با بی قراری تمام سرش را به سمت عقب کشیده بود. ناله می کرد و نام آلفایش را صدا می زد.

با شنیدن نام خودش، سریعا خودش را بالا کشید. دوباره لبان جان را به دهان کشید و با ولع تمام مکید.

جان که به شدت تحریک شده بود و مانند ییبو هر لحظه عقلش را از دست می داد، چرخی زد و ییبو را زیر خودش اسیر کرد!

شروع به بوسه گذاشتن روی لب ها و گردن ییبو کرد. ییبو با لذت تمام آه می کشید و دستش را روی آن بدن بی نظیر و بی نقص می کشید. دستانش را روی کمر جان قرار داد و به پایین فشار داد.

جان با حس برخورد عضوش به پایین تنه ی ییبو نالید و خودش را به طور کامل روی ییبو انداخت. کمرش را به آرامی تاب می داد و پایین تنه اش را به عضو ییبو می کشید.

ییبو، جان را بیشتر به خودش می فشرد و از حس آن لمس های دیوانه کننده، هر بار صدای ناله هایش را بالاتر می رفت.

جان با نفس های منقطع و بی قرارش کنار گوش ییبو لب زد: آلفا...میخوامت!!!

ییبو با شنیدن آن صدای شهوت انگیز و پر از التماس، سریعا حرکتی کرد و جان را زیر خودش اسیر کرد.

کمربند شلوار جان را باز کرد و آن را پایین کشید.

با دیدن بدن زیبای امگایش برای هزاران بار هوش از سرش پرکشید و بر شدت فرومون های آزاد شده اش افزوده شد.

در همان حال که دستش را به سمت کمربند خودش برده بود و چشمان نافذ و مشتاقش را روی بدن جان می چرخاند، لبخند شیطانی اش را به نمایش گذاشت و به طرز شهوت انگیزی زبانش را روی لب بالایش کشید.

روی بدن جان خیمه زد و با همان چشمان ترسناک و مشتاقش سرش را کج کرد و لب زد: قراره خیلی بهت سخت بگیرم کوچولو!!!

جان با چشمان خمارش لب پایینش را به دندان گرفت و جواب داد: چقدر سخت؟!

جان نیشخندی زد و جواب داد: خیلی سخت...همین طور هم خیلی دردناک!!!

با همان نگاه به آرامی به پایین خزید. دستانش را دور پاهای جان حلقه کرد تا اجازه ی عقب نشینی ای را به او ندهد.

جان با حس لبان و زبان داغ ییبو با پایین تنه اش سریعا واکنش نشان داد و ناله هایش را سر داد. ‌

بدنش می لرزید و گاهی سعی می کرد خودش را عقب بکشد که ییبو سمج تر از قبل پاهای او را محکم تر می گرفت، می غرید و دوباره او را به سمت خودش می کشید: گفتم تکون نخووور!!!

با هر عقب نشینی، ییبو به آرامی داخل ران جان را زیر دندان می گرفت و می غرید: خودتو عقب بکشی بیشتر دردت میاد!!!

کمی بعد روی جان خیمه زد و لبانش را به دهان کشید.

در همان حین که لبان جان را دهانش کشیده بود به آرامی وارد شد.

دقیقا همین طور که ییبو به جان هشدار داده بود؛ یک رابطه ی سخت و دردناک اما بسیار لذت بخش برای هردوشان.

صدای ناله هایشان اتاق را پر کرده بود.

جان با بی قراری تمام ییبو را به آغوش کشیده بود و در واکنش به ضربات محکم ییبو با شدت روی تخت تکان می خورد، می نالید و او را صدا می زد.

آن حس لذتی که در تمام ناحیه ی شکمش حس می کرد زبانش را به بند آورده و تنها او را مجاب به نالیدن کرده بود.

بعد ارضا شدن کاملِ امگایش، هنوز هم دست بردار نبود.

جان که دیگر طاقت نداشت با نفس های منقطع اش گفت: ییبو...آه...ییبو...بـ.. بسه...بسه ییبو...

ییبو خودش را خارج کرد، سریعا جان را رو به شکم خواباند و کنار گوشش غرید: بهت گفته بودم خیلی سخت و دردناکه...مگه نه؟!

جان نالید: بود!!!

ییبو خنده ی آرامی کرد و گفت: این میره به حساب اون پنج سالی که نبودی!!!

جان نالید: نه!!!

ییبو: آره!!!...تقصیر خودته این قدر واسم خواستنی هستی...پس پای عواقبش هم باش!!!

جان: ییبو...من درد دارم!!!

ییبو: به من ربطی نداره...باید تنبیه بشی!!!

جان تند تند سرش را به طرفین تکان داد و گفت: دفعه ی...دفعه ی بعد...الان نه، لطفا!!!

ییبو که روی بدن جان خیمه زده بود او را از پشت در آغوشش گرفت، بدنش را به بدن جان چسباند و موهایش را بوسید.

شروع کرد به گذاشتن بوسه های آرام و متوالی روی شانه ها و پشت گردن جان.

لرزش بدن جان کمتر و پلک هایش رفته رفته سنگین تر شد.

ییبو کمی بعد به آرامی لب زد: حالت خوبه؟؟

جان که چشمانش را روی هم گذاشته بود و خودش را غرق در لذت بوسه های ملایم ییبو کرده بود جواب داد: اوهوم...خوبم!!؟

«پایان اسمات »***

چراغ را خاموش کرد. روی تخت خوابید و جان را به روی بدن خودش کشید. پتو را رویش کشید و شروع به نوازش و بوسه گذاشتن روی موها و صورت جان کرد.

جان همان طور که سرش را روی سینه ی ییبو گذاشته بود سرش را بالا گرفت، لبانش را به لبان ییبو رساند و با نرمی می بوسید. لب زد: خیلی دوستت دارم!

ییبو لبخند شیرینی زد و همان طور که به چشمان خمار و درشت امگای دوست داشتنی اش نگاه می کرد، جواب داد: منم خیلی دوستت دارم عزیزم!!!

جان نگاه غم زده اش را پایین انداخت و آب گلویش را سختی فرو برد.

لبخند ییبو محو شد. موهای جان را نوازش کرد و با نگرانی پرسید: امگای من؟؟...چیشده؟؟

جان با صدای گرفته اش لب زد: تو...پشیمون نمیشی؟؟

ییبو متعجب پرسید: از چی؟؟

جان: از این که...منو انتخاب کردی.

ییبو با جدیت پرسید: چرا باید پشیمون بشم؟؟

جان آب بینی اش را بالا کشید و به سختی گفت: چون... چون من...نمیتونم...بهت بچه ای بدم.

ییبو با نگاه مات و مبهوتش گفت: جان؟؟...لطفا دیگه در موردش حرف نزن...من تورو میخوام...من تنها تورو میخوام، همین!...الان هم به آرزوم رسیدم...دیگه هیچی نمیخوام!

اشکی از گوشه ی چشمان جان به پایین سرید و روی سینه ی ییبو چکید. جان لب زد: آخه، آخه پدرت...اگه ناراضی باشه چی؟؟

ییبو اخم محوی بین ابروانش نشاند: این حق منه که جفتمو خودم انتخاب کنم و اونم وظیفشه که به تصمیم من احترام بزاره...دیگه حقی نداره که توی انتخابم دخالتی کنه.

جان نگاه ناامیدش را پایین انداخت که ییبو باز گفت: در ضمن، اگه مشکلت برام مهم بود تورو تصاحب نمیکردم که الان بخوام تورو توی آغوش خودم بخوابونم و آرومت کنم...من جانی رو دوست دارم که پنج سال پیش در جواب کسی که بهش گفت «اونو نمیخواد» هم چنان سرش رو بالا گرفته بود و لبخند میزد...جانی که هم چنان قوی بود و هیچ ضعفی نشون نمیداد...من عاشق اون شیائو جان شدم...پس میخوام مثل قبل سرتو بالا بگیری و خودت باشی عزیزم...منم تا آخرش کنارتم، تا آخر خط!!!

جان با شنیدن حرف های ییبو که از عمق وجودش خارج می شد لبخند دلنشینی زد. سرش را در سینه ی آلفایش فرو برد و بی صدا خندید و لب زد: خدااای من!!!

ییبو با دیدن لبخند ناب امگایش خندید. او را محکم در آغوشش فشرد و گفت: شیطون من!!!...تو فقط مال منی!!!..دیگه خیالت راحت شد یا بازم ادامه بدم؟!

جان با لذت به چشمان آلفایش که در آن تاریکی درخشش شادی اش به وضوح به چشم می خورد، نگاه کرد و گفت: خیالم تخت شد!!!

سرش را بلند کرد و لبانش را با لبان آلفایش رساند و بوسه ای روی آن ها گذاشت. باز سرش را روی سینه ی ییبو گذاشت و چشمانش را بست.

ییبو که هنوز هم شوق و هیجان درونش نخوابیده بود پتو را بالاتر تا گردن جان کشید، او را محکم در آغوشش گرفت و دوباره به آرامی شروع به بوسه گذاشتن و نوازش موهایش کرد.

دقایقی گذشت که دستان ییبو روی سر جان بی حرکت ماند. ابرو هایش را در هم کشید و به یاد یک هفته قبل افتاد؛ روزی که قبل از آمدن به آمریکا، خبر زنده بودن جان را به پدرش داد.

پدر به شدت متحیر شده بود اما بیشتر از هر چیز دیگری از شنیدن تصمیم ییبو شوکه شد؛ چون ییبو قصد داشت جان را به عنوان جفتش برگزیند و مارک کند!

.
.

پدر همان طور که روی کاناپه، روبروی ییبو نشسته بود مات و مبهوت به چهره ی سرد و جدی آلفای جوانش خیره شده بود: واقعا؟؟...یعنی میخوای جان رو به عنوان جفتت انتخاب کنی؟؟

ییبو: آره.

پدر: ولی تو که گفتی اون نمیتونه بچه دار بشه.

ییبو ابرویی بالا داد: خوب؟!

پدر: اون نمیتونه جفت مناسبی برات باشه ییبو.

ییبو ابرو هایش را در هم کشید و گفت: و شما از کجا میدونید که اون نمیتونه جان جفت مناسبی برای من باشه؟؟...فقط چون نمیتونه بچه دار بشه؟؟

پدر: آره...دقیقا به همین دلیل!

در همین حین، لبان ییبو به لبخندی باز شد و بی صدا شروع به خنده کرد!

پدر هم چنان با چشمان گرد شده اش به او زل زده بود. پرسید: کجای این حرف من خنده دار بود؟؟

ییبو دستش را بالا آورد: ببخشید!!!...واقعا ببخشید!...ولی حرفتون خیلی بی منطق بود!!!

پدر: بی منطق؟؟...کجای حرف من بی منطقه؟؟ تو وقتی به عنوان یه آلفای اصیل نتونی بچه ای داشته باشی برات افت شأن داره!!!

ییبو در همان حال ابرویی بالا داد: افت شأن؟؟...این افت شأن داره که بچه ای نداشته باشم یا این افت شأن داره که بچمو رو به روش وانگ جیائو و چوی سولان تربیت کنم؟!

در همین میان چهره ی ییبو گرفته و چشمانش تاریک شد. ادامه داد: بچه ای رو تربیت کنم که مثل خودم یه بار آرزو به دل مونده بود که بابا و مامانشو کنار هم ببینه؟...این که شاهد این باشه که یه بار یکی از اونا از موضعش کوتاه بیاد و برای دل بچش دست از جر و بحث برداره؟...نکنه شما بازم منتظر تولد اونجور بچه ای هستین؟!

پدر با تندی غرید: ییبو!!!

ییبو هم در جواب غرید: ییبو، چی؟؟...جز اینه که هیچ تعریفی از خانواده ندارم؟ تعریفی از پدر و مادر ندارم؟ حتی هیچ...هیچ تعریفی از خودم ندارم؟؟ پدر من که جدا شد و رفت و مادرمم جوری باهام رفتار میکرد که براش هفت پشت غریبم...انگار نه انگار من اون بچه ایم که از وجود خودش تغذیه کردم...من همون بچه ای بودم که به انتخاب خودش به دنیا اومدم نه به خواست خودم!!!

در چشمان پدر به وضوح حس شرمساری و غم دیده می شد.

ییبو با صدای لرزانش ادامه داد: اگه اون بچه...ذره ای از خودش اختیار داشت عمرا پاشو توی این دنیا میذاشت!!!

پدر: ییبو تمومش کن!!!

ییبو: بچه ی منم همین انتظارات رو از من داره...اون وقت من چطور میتونم چیزیو که ندارم به کسی ببخشم؟؟...فقط جان نیست که مشکل داره بابا!

پدر دستانش را به هم گره زده بود و جرات نگاه کردن به چشمان پسرش را نداشت.

ییبو کمی خودش را جلو کشید و با نگاهی گرفته و دلی پر به آرامی و قاطعیت تمام لب زد: حالا شما بهم بگید پدر...این افت شأن نیست که بچه ی خودم توی روم وایسته و این حرفارو بهم بزنه؟...این افت شأن نیست که امگام رو به خاطر مشکلی که خودش در انتخابش هیچ نقشی نداشته رد کنم و تنهاش بزارم؟...این براتون افت شأن نداره که توی انتخاب جفت بچتون دخالت کنین در حالی که هیچ وقت در هیچ لحظه ای از زندگیش اونجوری که باید کنارش نبودید و ایفای نقش نکردید؟؟...من دیگه بالغ و مستقلم...پس خودم برای انتخاب جفتم تصمیم میگیرم!!!

پدر هیچ چیز برای گفتن و یا رد و انکار صحبت های ییبو نداشت.

ییبو سر تصمیمش ایستاده بود و اجازه نمی داد برای بار دوم کس دیگری بین خودش و جفتش فاصله و تفرقه ایجاد کند.

ییبو همان طور که به صورت پدرش زل زده بود دستش را در یقه ی لباسش فرو برد، گوبا را از لباسش بیرون آورد و به دست گرفت.

با جدیت گفت: اینو میبینید؟!

پدر با تردید نگاهش را بالا گرفت و به آن گرگ طلایی نگاه کرد.

ییبو: جان جفت مقدر شده ی منه...برای به دنیا اومدنم هیچ اختیار و انتخابی نداشتم...ولی برای انتخاب جفت حقیقیم اختیار تام دارم و کسی نمیتونه این حقو ازم بگیره...الان مادر اینو خیلی خوب میدونه...این که ستاره ها این پیوند رو برای منو جان رقم زدن...پس جدایی من از اون غیر ممکنه، حتی گوبا هم اینو به من نشون داد!

خم شد و کمی نوشیدنی داخل دو عدد گیلاسی ریخت. یکی‌ از لیوان ها را برداشت و تکیه اش را به کاناپه داد.

دستش را کمی بالا آورد و گفت: ابدی باد، پیوندِ جدایی ناپذیر ما!

این را گفت و محتویات گیلاسی را به آرامی سر کشید.

.
.

جان: چی؟؟

با شنیدن صدای متعجب جان از خیالاتش خارج شد.

نگاهش را به جان داد که با چشمان درشت و درخشانش به او نگاه می کرد.

لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت: چیشده عزیزم؟! تو هنوز نخوابیدی؟؟

جان لبانش را جمع کرد و گفت: نخوابیده بودم...فقط چشمامو بسته آوردم...چی گفتی؟؟...ابدی باد پیوند جدایی ناپذیر ما؟؟

ییبو مانند جان چشمانش را درشت کرد و جواب داد: اوهوم!....یعنی منو تو!

جان لبخند شیرینی زد و خودش را بیشتر به بدن ییبو تماس داد: ازش خوشم اومد!!!

ییبو خنده ای کرد: منم ازش خوشم اومد!...دیگه بخواب شیطون من!...فردا میخوایم کلی تفریح کنیم!!!

صبح روز بعد، ییبو چشمانش را باز کرد و نگاهش را به اطراف داد.

نسیم صبحگاهی به آرامی پرده ی اتاق را تکان می داد و بالاتنه ی عریانش را نوازش می کرد.

به جان که پشت به او و در آغوشش در خواب عمیقی فرو رفته بود، نگاه کرد.

پتو را کامل رویش کشید و از تخت پایین آمد. قبل از بیدار شدن جان، سفارش صبحانه ای مفصل را داد و وان آب گرم را آماده کرد!

دقایقی را روبروی جان به پهلو دراز کشید و محو چهره ی زیبای امگایش شد.

از همین الان برای مارک کردن جان نقشه می کشید!

انگشتش را بالا آورد و به آرامی روی بینی جان کشید! سپس خال مشکین رنگ زیر لبش را هدف گرفت و انگشتش را روی آن گذاشت. بی صدا لب زد: خواب آلود!...بیدار شو...حوصلم سر رفت!!!

انگشتش را به مژه های بلند و مشکین رنگ جان کشید و نق نق کنان گفت: جااان!!!...بیدار شو!!!

جان ابرو هایش را به آرامی در هم کشید و غر زد: آلفای وراج و مزاحم و نق نقو...بزار بخوابم!!!

این را گفت، دست و یکی از پاهایش را از زیر پتو خارج کرد و ییبو را در آغوش گرفت. زیر لب گفت: تو هم بخواب!!!

ییبو لبانش را جلو داد: امگای خواب آلود...من خوابم نمیاد...بیا بریم حموم!!!

جان بدون آن که چشمانش را باز کند جواب داد: حسش نیست!!!

ناگهان چهره ی ییبو جدی و چشمانش ریز شد. نیشخندی زد و گفت: خودم حسشو بهت میدم!!!

سریعا پتو را از روی جان کنار زد که جان با این حرکت سریعا پاهایش را در شکمش جمع کرد و غرید: ییبو!!!...مردم آزار بزار بخوابم!!!

ییبو لب پایینش را به دندان گرفت و گفت: کجای این بدن رو مارک کنم؟؟!!

با شنیدن این حرف ناگهان چشمانش را باز کرد و متعجب به ییبو که تنها شلوارش را پوشیده بود و با چشمان خبیث و گرسنه اش در حال بلعیدنش بود، اعتراض کرد: به چی نگاه میکنی؟؟

ییبو با همان چشمان و نیشخندی شیطانی خودش را روی بدن جان کشید و پاهای جان را کنار زد. زمزمه کرد: به این توله کوچولو نگاه میکنم که قراره زیر خودم مارک بشه!!!

جان با تعجب و اعترض گفت: الان؟؟

ییبو: یکی‌ از چشمانش را ریز کرد و گفت: پس کی؟!

جان چشمان گرد شده اش را به اطراف چرخاند و گفت: آاامممم...خوووب...راستش...

ییبو که تحمل این حجم از بانمک بودن را نداشت سریعا لبان جان را به دهانش کشید و باز بوسه هایش را از سر گرفت.

بعد از اتمام بوسه هایش خندید و گفت: کوچولوی دوست داشتی من!!!...هر موقع که تو آماده باشی و ازم بخوای من انجامش میدم، قول میدم!

جان بوسه ی محکمی روی لبان ییبو گذاشت و با خنده گفت: اوکی از شما تشکر میکنه جناب آلفا!!!

جان را در آغوش گرفت و به سمت حمام برد.

جان از حرکت سریع ییبو‌ خنده ی بلندی کرد دستانش را دور گردن ییبو حلقه کرد.

ییبو که با آرامش تمام به سمت حمام می رفت گفت: خب...جناب اوکی دیگه چی ها میگن؟!

جان ابرویی بالا داد و بعد از کمی تفکر گفت: بهم میگه که بهت بگم تند تر راه بری!!!

ییبو نگاه متعجبش را به جان داد که جان باز خنده ای کرد: تند تر...تند تر آلفا!!!...خیلی کُندی!!!

ییبو به داخل حمام رفت و جان را با فاصله ی کمی به داخل وان رها کرد که جان با حس فرو رفتن در آب گرم و نسبتا داغ وان با خنده فریاد کشید: ییبوووو!!!...چیکار کردی!!!...سوختم!!!...داغه...خیلی داغه!!!

ییبو سریعا شلوارش را پایین کشید و به داخل وان آمد.

روبرویش نشست و مشتی آب به سمت صورت جان پاشید!

ناگهان چهره ی جان در هم رفت. با چشمان نافد و بی حسش گفت: خودت خواستی!!!

شروع به پاشیدن آب به سر و صورت ییبو کرد!

ییبو هم با خنده به سمتش آب می پاشید که جان دوش دستی را قاپید، شیر آب را باز کرد و به سمت ییبو گرفت!

ییبو همان طور که صورتش را به کنار کشیده بود گفت: باشه باشه...تو بردی!... قبوله!!!

جان دوش دستی را بست و با لبخند پیروزمندانه ای گفت: منتظر شنیدن همین بودم!...خوبه که اعتراف کردی وگرنه آب سرد رو روت باز میکردم!!!

ییبو در همین حین سریعا دوش دستی را از دست جان گرفت و کنار گذاشت. خودش را جلو کشید و جان را مجبور به نیم خیز شدن کرد. نیشخندی‌ زد و گفت: برگردد!!!

جان با تعجب ابرویی بالا داد: ها؟؟

ییبو: گفتم برگردد!!!

این را گفت و بازوی جان را گرفت. او را به سمت پشت برگرداند که جان تازه دو هزاری اش جا افتاد!

با دستپاچگی گفت: نه نه...ییبو من هنوزم درد دارم... ییبو!!!

از پشت سر، خودش را به بدن جان چسباند و کنار گوشش زمزمه کرد: باید رامت کنم...خیلی سرکش شدی!!!

بعد از شنیدن آن جمله قلبش فرو ریخت.

به آرامی خودش را روی لبه ی وان خم کرد و گفت: ییبو...دیگه الان نه!!!

ییبو کنار گوشش لب زد: هییششش...هر چقدر بیشتر حرف بزنی بیشتر دردت میگیره عزیزم!!!

بالاخره جان راضی به سکوت شد.

بعد از یک معاشقه ی کوتاه و ملایم و صرف صبحانه، جان با یئونگ تماس گرفت تا در مورد اتفاقات دیشب بیشتر بداند.

جان همان طور که در بالکن، روی صندلی کنار ییبو نشسته بود با یئونگ صحبت می کرد.

جان: ویلیام فاکس واقعا رئیس اصلی اون کازینوئه؟؟

یئونگ: آره، طرف تو زرد از آب دراومد...انگار مادر ییبو رو میشناخته.

جان ناگهان به یاد دیشب افتاد که فاکس آن جمله ی عجیب را بر زبان آورد.

جان: باید به جرم قتل گیرش بندازیم.

یئونگ: مدرکی دارین که بتونه اینو اثبات کنه؟؟

جان نگاهش را به ییبو داد که با ابروان در هم رفته اش به زمین خیره شده بود.

ییبو در جواب به سوال یئونگ سرش را به طرفین تکان داد.

جان با ناامیدی جواب داد: نه...دیگه چه خبر؟

یئونگ: خودت که دیدی...انگار برای تو نقشه کشیده بود...ولی خوب بدجور کتک خورد...میتونیم ازش شکایت کنیم.

ییبو به آرامی و جدیت لب زد: کاراشو میسپارم به یکی از دوستام...تو دخالتی نکن جان...نمیخوام یه دردسر دیگه درست شه!

جان به یئونگ گفت: در موردش بهت خبر میدم... به نظرت قضیه ی مهمونی کشک بود؟؟

یئونگ: بیشتر انگار یه بهونه برای این بوده که تورو گیر بیاره.

جان زیر لب غرید: پست فطرتِ کثیف...نمی‌دونم چرا دیشب یهو حالم بد شد!

یئونگ: احتمالا اون یه چیزی توی نوشیدنیت ریخته...یه چیزی مثل محرک.

ییبو: احتمالا نه؛ صددردصد...قبل از اومدن شما دیدم یه چیزی دست بارمن داد و دم گوشش جمله ی کوتاهی رو زمزمه کرد...ولی فکر نمی کردم که برای جان بوده باشه.

جان نگاه غافلگیرش را به ییبو داد: واقعا؟؟

ییبو سری به نشان تایید تکان داد.

یئونگ: پس حدسمون درست بوده...واسه ی تو نقشه کشیده بود!

جان: لعنت بهش...ازتون ممنونم بچه ها...اگه شما نبودین بدجور توی دردسر میفتادم.

یئونگ: قابلتو نداشت، خب دیگه فعلا.

جان: فعلا!

جان رو به ییبو که دست به سینه به زمین خیره شده بود گفت: حوصله ی این جا رو ندارم...همه جاش بوی فساد و تعفن میده...میگم کی برگردیم چین؟؟

ییبو لحظه ای گمان کرد که اشتباه شنیده است. با تعجب گفت: یه بار دیگه بگو؟!

جان خنده ای کرد: چیز عجیبی گفتم؟! گفتم برگردیم چین!

ییبو ناگهان تکانی روی صندلی خورد و گفت: واقعا؟؟

جان با لبخند جواب مثبت داد!

ییبو: هر چه زود تر بهتر!!!

آن روز را بعد از خروج از هتل؛ جان، ییبو را به خانه ی خودش برد تا دو روز بعد به مقصد هنگ کنگ به فرودگاه بروند.

آن دو روز را تماما در خانه گذراندند.

ییبو خبر بازگشتش به پکن را به پدرش داد و گفت که همراه با جان باز می گردد.

بر خلاف تصورش پدرش از او و جان استقبال کرد و پذیرای آن دو شد و گفت که منتظر آن ها خواهد ماند!

آن دو روز بدون خروج از خانه به بازی و شیطنت پرداختند.

جان هم چنان به بازی های آنلاین ادامه می داد و هر بار تعجب ییبو را بر می انگیخت!

ییبو متفکر به جان نگاه می کرد و می گفت: دارم به این فکر میکنم چطوری این قدر خطرناک شدی!!!

و جان در جواب تنها می خندید و سر به سرش می گذاشت!

ییبو لحظه ای را بدون شیطنت و سر به سر گذاشتن جان سر نمی کرد.

مدام او را در آغوشش می گرفت، لبانش را روی تمام اجزای صورت امگایش می کشید و بوسه هایش را به جا می گذاشت. او را کول می کرد، روی تخت می انداخت و با او کشتی می گرفت. برایش غذا می پخت و با او به تماشای فیلم می پرداخت!

آن دو روز از بهترین روز های زندگیشان بود!

شب آخر، جان روی تخت و کنار ییبو در حال بازی آنلاین بود.

باز هم بازیگوشی های آلفای جوان گل کرده بود. به حدی از تصاحب کردن امگای مورد علاقه اش خوشحال بود که در پوست خودش نمی گنجید.

جان که به شکم خوابیده و مشغول بازی بود متوجه کشیده شدن بدن ییبو روی بدن خودش شد. لبخند ریزی زد و دوباره مشغول شد.

« اخطار دوم!!!»🔥

ییبو او را میان بازوانش گرفت و بینی اش را به گوش و گردن او کشید، رایحه ی ضعیف و مسخ کننده اش را به درون ریه هایش کشید و خودش را در آن غرق کرد.

جان با حس لمس ها و نفس های داغ و سنگین ییبو بی صدا آه می کشید و از افتادن پلک هایش جلوگیری می کرد.

ییبو لاله ی گوش جان را به دهانش کشید و زیر لب غرید: اون گوشی لعنتی رو بزار کنار...یه کم به من نگاه کن!!!

جان خنده ی بی صدایی کرد و همان طور که در آن حالِ دگرگون شده اش سیر می کرد، جواب داد: الان که فقط ده دقیقس ازت جدا شدم!!!

ییبو زبان داغش را پشت گردن جان کشید و گفت: روی حرف من حرف نزن امگای سرکش!...گفتم بزارش کنار!!!

جان لبش را به دندان گرفت و با لذت سرش را به سمت عقب متمایل کرد و بی صدا ناله کرد.

ییبو با نفس های سنگینش دوباره کنار گوش جان لب زد: می‌خوام صدای ناله هاتو بشنوم!!!

خودش را بالا کشید و دستش را به گردن جان گرفت. سر او را به سمت عقب متمایل کرد، لبان تشنه اش را به لبان جان رساند و شروع به بوسیدن کرد.

کمی بعد غرید: دهنتو باز کن!!!

جان کمی لبانش را از هم فاصله داد که ییبو در حین بوسه هایش زبانش را به داخل دهان جان می فرستاد و طعم شکلاتی دهان امگایش را با تمام وجودش می چشید.

بالاخره راضی شد از آن لبان خواستنی دل بکند. همان طور که انگشت شستش را روی لبان جان می چرخاند و آن را داخل دهان جان فرو می برد غرید: چرا اینقدر خواستنی شدی؟!...لعنتی!!!

ییبو با حس لبان جان که دور انگشتش کشیده می شد و زبان داغش که دور انگشتش حرکت می کرد به مرز جنون رسید.

در حرکتی سریع، سر جان را روی تخت گذاشت و تمام لباس های خودش و جان را از تن خارج کرد.

پاهای جان را دور بدنش حلقه کرد، او را بالا کشید و روی پاهایش نشاند.

جان از حس رایحه ی دیوانه کننده ی ییبو، سرش را داخل گردنش فرو برد و شروع به لیسیدن گردن آلفا کرد.

ییبو که بیشتر از آن قادر نبود خودش را حفظ کند زیر لب غرید: آخخخخ لعنتی!!!

حس درد پایین تنه ی ییبو او را غیر قابل کنترل کرده بود.

جان در حین بوسیدن لبان و گردن ییبو به آرامی به کمرش تاب می داد، خودش را روی پایین تنه ی ییبو می کشید و ناله و غرش های آلفا را از حنجره اش آزاد می کرد.

در همان حال که جان به بوسیدن های دیوانه وارش ادامه می داد، ییبو کمی بعد وارد شد.

بدن های داغ و مشتاقشان یکدیگر را لمس می کردند، گرمای عشق و لذتشان را به وجود یکدیگر تزریق می کردند و هر بار مشتاق تر از قبل ادامه می دادند.

از حس لمس ها، بوسه، کلمات عاشقانه و محبت آمیز یکدیگر سراب نمی شدند؛ بلکه عشقشان به مانند دریایی بود که هر تشنه ای را بیش از پیش تشنه تر و حریص تر می کرد.

ییبو، جان خواباند و روش خیمه زد. در همان حال که نگاه مشتاق و عاشقانه اش را به چشمان خمار جان دوخته بود لب زد: جان؟؟

جان: بله...آلفای من؟!

ییبو: لطفا بهم اجازه بده...میخوام تورو مال خودم کنم... لطفا بهم این اجازه رو بده!!!

چشمان جان کمی مردد شد. نه به خاطر آن که ییبو را نمی خواهد، نه آن که نمی‌خواهد به ییبو تعلق نداشته باشد؛ بلکه شنیده بود که مارک شدن بسیار دردناک است.

جان بدون آن که جوابی بدهد هم چنان با تردید و شک به چشمان مشتاق و منتظر ییبو خیره شده بود.

ییبو صورتش را به صورت جان نزدیک تر کرد. لبان داغش را روی لبان جان می کشید و با ترسی که خوبی از فرومون هایش برای جان قابل تشخیص بود، لب زد: یعنی..یعنی میخوای بگی نمیخوای منو قبول کنی؟؟... خودتو متعلق به من نمیدونی؟؟...یعنی هنوزم منو نبخشیدی؟؟

ییبو که اولین راتش را با جفتش سپری می کرد برای دقایقی کوتاه کمی احساساتی شده بود.

جان لبخندی زد و روی لبان ییبو لب زد: من تورو بخشیدم ییبو...و اینو بدون که من عاشقانه آلفام رو دوست دارم...اینو بدون پیوند بین منو تو جدایی ناپذیره و من همیشه کنارتم!

ییبو با شنیدن جملات اطمینان بخش جان، گرمای آرامش را در وجودش حس کرد.

نوازش وار گونه های جان را نوازش کرد و پرسید: بهم اجازه میدی؟؟...لطفا جان...لطفا امگای من!

جان با تردید چند بار پلک کرد و « باشه» ای گفت.

ییبو بوسه ای روی پیشانی جان گذاشت و سرش را به سمت گردنش متمایل کرد.

تنفس جان از شدت ترس شدید تر می شد. با حس لبان ییبو ناخودآگاه نفسش را به داخل سینه هایش حبس کرد و خودش را سفت نگه داشت.

ییبو با حس ترس جان و سرد شدن ناگهانی بدنش از کارش منصرف شد. سرش را بالا آورد و به پلک های جان که روی هم فشرده شده بودند، نگاه کرد.

بوسه ها و نوازش هایش را برای آرام کردن امگایش از سر گرفت.

بوسه هایش را روی تک تک اجزای صورت جان به جا می گذاشت و به آرامی گونه ها و موهایش را نوازش می کرد.

جان با حس فرومون های آرامش دهنده و لمس های ملایم آلفایش در حال به دست آوردن آرامش نسبی اش بود.

ییبو بوسه هایش را روی تمام نقاط گردن جان از سر گرفت. با حرکت لبان ییبو روی گردن جان، لرزش بدنش بیشتر شد.

دستانش را روی شانه های ییبو می کشید و انگشتانش را روی پوست آلفایش فشار می داد تا کمی از شدت استرسش کم کند.

ییبو همین که سرش را به گردن جان نزدیک می کرد بدن جان به لرزه می افتاد و تنفسش تند تر می شد.

اما در این حین از جایش بر خاست، کراواتش را از داخل کمد برداشت و با آن چشم های جان را بست!

ییبو متعجب و حیران پرسید: ییبو؟ چیکار میکنی؟؟

ییبو بدون آن که جوابی بدهد کراوات را گره زد.

جان قصد کرد دستش را به سمت کروات ببرد که ییبو دستان جان را به تخت چسباند و کنار گوشش زیر لب غرید: حق نداری بهش دست بزنی!

جان: آخه من اینطوری بدتر شدم!!!

ییبو: میدونم!!!

بدون آن که فرصت جواب به جان بدهد لبان بازش را روی لبان ملتهب و سرخ امگایش کشید و بار دیگر شروع به چشیدن آن لبان و دهان خواستنی کرد.

بسته بودن چشم هایش امکان پیش بینی حرکات بعدی ییبو را سخت تر می کرد و همین باعث می شد ترسی شیرین به جانش بیفتد.

اما ترس عمده اش برای درد ناشی از مارک شدن بود!

بدن داغش را روی امگایش می کشید، یکدیگر را در آغوش می گرفتند و در بین بوسه هایشان ناله می کردند.

ییبو زبانش را زیر گوش جان کشید که باز ترس وجود جان را فرا گرفت.

جان با دهان نیمه بازش نفس می کشید و با اضطراب زمزمه می کرد: ییبو...ییبو...

آلفا با صدای بم و جذابش کنار گوش امگایش لب زد: هیششش...زود تمومش میکنم، آروم باش!

در جواب، حلقه ی دستانش را دور گردن ییبو محکم تر کرد و به سختی بزاق دهانش را فرو برد.

ییبو لبانش را به پایین گوش جان تماس داد که در همان حال، نفس در سینه ی جان حبس شد.

ییبو با نیشخند لب زد: حالا کجا رو مارک کنم؟!

جان که منتظر یک درد شدید بود در جواب به این سوال با اعتراض غرید: ییبوووو...میشه اینقدر حرفِ...آااهههه!!!!

ناله ی اعتراض جان برخاست. ییبو به خوبی توانست لحظه ای حواس جان را منحرف کند!

به خاطر درد ناشی از دندان های ییبو اعتراض کرد: خیلی بدی...میکشمت!!!

ییبو در جواب با لذت تمام بوسه هایش را روی جای زخم می گذاشت و برای تسکین درد ایجاد شده، زبانش را روی گردن جان می کشید.

لحظات بعد، تنفس جان منظم تر و درد گردنش رفته رفته کمتر شد.

ییبو هنوز هم زبانش را به آرامی روی مارک بر جا گذاشته اش می کشید و با لذت و افتخارِ تمام به اثر هنری اش نگاه می کرد!

کنار گوش جان لب زد: خیلی خوشگل شده!...دیگه برای همیشه متعلق به منی امگای من!!!

جان به آرامی سرش را به سمت ییبو متمایل کرد، صورت ییبو را میان دستانش گرفت و لبانش را به لبان آلفایش رساند. روی لبان ییبو لب زد: تو هم دیگه متعلق به منی آلفای من!!!

«پایان»****🔥

آن شب هم مانند شب های قبل در کمال آرامش در آغوش یکدیگر به خوابی عمیق فرو رفتند.

بعد از ترک آمریکا ابتدا برای دیدن وانگ جیائو به هنگ کنگ رفتند.

پدر ییبو از دیدن جفت پسرش بسیار تعجب و خوشحال شد و با آغوشی باز از جان استقبال کرد.

جان به راستی چیزی از دیگر امگاها کم نداشت. او خود ساخته، باهوش، خوش زبان و بسیار زیبا و برازنده بود.

حتی خود ییبو هم از رفتار های گرم و صمیمانه ی پدرش با جان متحیر مانده بود. باور نمی کرد که پدرش به تصمیمش احترام گذاشته و جان را قبول کرده است.

پدرش منکر هیچ کدام از حرف های ییبو نبود. نباید این حق را از او می گرفت چرا که ییبو اختیار تمام و کمال داشت تا زندگی اش را آن گونه که می خواهد بسازد.

امسال سال آخر خدمت پدر ییبو در ارتش محسوب می شد. توانست با خیالی راحت به استراحت و تفریحات دوران باز نشستگی اش بپردازد.

ولی مشکل این جا بود که هنوز پنج سال از ورود ییبو به ارتش گذشته بود و مطمئن نبود که جان برای ماندن در هنگ کنگ موافقت کند؛ چرا که هم مادر و هم دوستانش همگی در پکن بودند.

پس بدون آن که این موضوع را با جان در میان بگذارد در این مدتی که با جان در هنگ کنگ بود برای دریافت انتقالی اش اقدام کرد.

بعد از هشت روز ماندن در هنگ کنگ روز نهم قصد برگشت به پکن کردند.

بدون خبر به مادر روز نهم به ایستگاه رفتند تا ساعت پنج عصر در پکن باشند.

اولین بار را به یاد داشت که تنها و مانند یک مُرده روی صندلی کابین می نشست و به بیرون زل می زد.

اما الان در کنار جفت رویایی اش به هر کجا برود آن جا برایش به بهشت بدل خواهد شد.

سال ها قبل در همین روز ها باورش نمی شد روزی فرا برسد که خالقش جفت حقیقی اش را به او باز گرداند و محبتش را در امگایش بنشاند.

گرمای دست آلفایش از هر حس دیگری برایش لذت بخش تر بود.

ییبو دست جان را در دستش نگاه داشته و آن را نوازش می کرد. گاهی هم بوسه ای روی آن دست ظریف می گذاشت و نگاه سرشار از عشقش را به او تقدیم می کرد.

جان به همراه جفتش به خانه اش بازگشت.

مادر از دیدن آن دو کنار هم به شدت حیرت زده و غافلگیر شده بود!!!

دور از انتظار مادر بود که جان با ییبو به خانه بر گردد!

اما چیزی که بیش از هر چیز موجب حیرت مادر شده بود، مارک روی گردن جان و رایحه ی شدید ییبو بود که از سمت بدنش متساعد می شد!

جان که متوجه نگاه متعجب و ذوق زده ی مادرش شده بود دستش را روی مارک گذاشت و خنده ی احمقانه ای کرد!!!

مادر که هنوز چشمان ذوق زده اش به حالت عادی بر نگشته بود، گفت: تبریک میگم!!!

ییبو سریعا دستش را دور شانه ی جان انداخت و او را به سمت خودش کشید. بوسه ای روی مو هایش گذاشت و گفت: ممنون مادر جون!...من و جان خواستیم غافلگیرتون کنیم...برای همین بهتون خبر برگشتمون رو ندادیم، مگه نه عزیزم؟!

این را رو به جان گفت.

اما جان که هنوز هم دستش را روی گردنش گذاشته و نگاه خجالت زده اش را پایین انداخته بود، در جواب ییبو خنده ی ریزی کرد و بدون آن که نگاهش را بلند کند، سرش را به نشان تایید تکان داد!

مادر که تحمل این همه حجم از غافلگیری و شادی را نداشت آن دو را با هم در آغوشش گرفت.

مادر: خودش اومدین عزیزای من!!!...خیلی براتون خوشحالم، بهتون تبریک میگم!!!

جان: ممنون مامان!

ییبو: خیلی ممنون مادر جون!!!

مادر این رویا را در سرش می پروراند و به وضوح می دید که پسر امگایش یک پادشاه می شود و روزی جفت مورد علاقه اش را پیدا می کند.

می دانست که محدودیت ها و مشکل جسمی پسرش نمی توانند جلوی رشد و رسیدن به خواسته هایش را بگیرند.

مادر به مناسب این پیوند، مهمانی فوق العاده ای ترتیب داد.

از جان و دلش برای این جشن مایه گذاشت و از دوستان جان، پدر ییبو، سانگ و یئونگ، یوبین و خانواده هایشان دعوت کرد که حتما در مهمانی حضور داشته باشند.

آن مهمانی کوچک و دوستانه در حیاط عمارتشان برگزار شد.

جان به همراه ییبو در اتاقش و جلوی آینه، مشغول بستن کراوات مشکی رنگش بود. ییبو بعد از آن که کتش را پوشید جلو آمد و خودش بستن کراوات جان را انجام داد.

جان با چشمان درخشانش با ناباروری با آلفایش نگاه می کرد. هنوز هم برایش مانند خوابی شیرین بود؛ این که بتواند خود را از جهنمی که خودش هیزم آتش هایش بود نجات پیدا کند و بتواند مانند گذشته کنار آلفای مورد علاقه اش باشد.

مطمئنا اگر از موضعش کوتاه می آمد می توانست این اتفاق را زود تر رقم بزند. اما با این حال هنوز هم دیر نشده بود!

از طرفی این دوران سخت برایش منفعت های زیادی داشت. او الان تبدیل به فردی خود ساخته و مستقل شده بود.

امگایی که خودش یک پادشاه واقعی بود و تفاوتی با یک آلفای اصیل نداشت.

ییبو متوجه نگاه های جفتش شد. بوسه ای روی لبانش گذاشت و پرسید: به چی فکر میکنی امگای من؟!

جان لبخند دلنشینی زد و جواب داد: به آلفام فکر میکنم!

ییبو با لبخند، ابرویی بالا داد و پرسید: دقیقا به چی فکر میکردی؟؟

جان: این که من چقدر عاشقانه دوستش دارم و اونو واسه ی خودم میخوام!!!

ییبو صورت جان را میان دستانش گرفت و پیشانی را به پیشانی او تکیه داد. لب زد: یه چیزیو میدونستی؟؟

جان: چی؟!

ییبو: اون نیرویی که من از عشق به تو میگیرم از هر نیروی دیگه ای قوی تره...با توام که میتونم نفس بکشم... میتونم ادامه بدم و به خودم یاد آوری کنم که زندگی جریان داره...من تورو خودخواهانه میخوام که همیشه پیشت باشم و تورو ببینم...میخوام چشمای من؛ چه زمانی که به خواب میرن و چه زمانی که بیدار میشن، فقط تورو ببینن...من افتخار میکنم به این که تورو برای خودم دارم...میخوام تورو به همه ی دنیا نشون بدم و با سربلندی بگم که تو جفت حقیقی و همیشگی منی و هیچ قدرتی نمیتونه مارو از هم جدا کنه!

جان لبانش را روی لبان آلفایش گذاشت و لب زد: منم اجازه نمیدم هیچ قدرتی بین ما نفوذ کنه که بخواد رابطه ی بین منو تو رو تحت الشعاع قرار بده...من برای همیشه مال توام آلفای من...چه توی این زندگی و این دنیا، چه در زندگی ها و دنیاهای دیگه!...عاشقانه عاشقت هستم و میمونم آلفای من!!!

ییبو: منم با تمام وجودم عاشقت میمونم امگای دوست داشتنی من!!!
.
.

گل های رز قرمز باغچه، زینت بخش مهمانیِ پیوند ابدیِ آلفا و امگا بودند.

هوا رو به تاریکی بود.

تک تک مهمانان از راه می رسیدند، به آن دو جفت دوست داشتنی تبریک می گفتند و هدایا ها را تقدیم می کردند.

آن مهمانی به معنای واقعی همه چیز تمام بود.

مادر چیزی کم نگذاشته بود. خدمتکاران، مهمانان را به سمت میز و صندلی هایشان راهنمایی کرده و به بهترین نحو از آن ها پذیرایی می کردند.

چن طبق معمول که ذره ای از حس شوخ طبعی اش را کنار نگذاشته بود با لبخند معنا دار و شیطانی اش به جان و مارک گردنش نگاه می کرد و سر به سرش می گذاشت!

چن: جان تبریک میگم...هیچ وقت فکر نمیکردم شب دوماد شدنت رو ببینم!!!

جان خندید: ممنون!..حالا ببین و حال کن!!!

یوبین هم از این که جان را خوشحال می دید احساس خیلی خوبی داشت و بعد از تقدیم هدیه اش پیوندشان را تبریک گفت.

جان استقبال بسیار گرمی از یئونگ و سانگ کرد. هم چنین از آن دو بسیار تشکر کرد که در این مدت مانند دو برادر مراقبش بودند.

آن مهمانی تا نیمه های شب هم چنان ادامه داشت.

مهمانان آن قدر در صحبت های صمیمانه، رقص و موسیقی غرق شده بودند که اصلا متوجه گذر زمان نمی شدند.

ییبو هم بالاخره به یکی از دیرینه ترین خواسته اش رسید؛ رقصیدن با جان!

نوای موسیقی آرام در حیاط می پیچید و نسیم ملایم شروع به وزیدن کرد. چراغ ها را خاموش کردند و ماه کامل با درخشش بی مانندش مهمانی آن دو را زیبایی بخشید.

ییبو یک دستش را دور کمر جان و با دستی دیگر دست ظریف او را در دستش نگه داشته بود.

جان دست در دست ییبو، سرش را روی شانه ی او گذاشته، چشمانش را بسته بود و با نوای آرام موسیقی، به همراه ییبو حرکت می کرد.

تمام جمع در سکوت فرو رفته و نظاره گر پیوند ابدی و درونی آن جفت بود.

جان در همین حین، گوشه ای از ذهنش را در خاطرات خوابش سیر می کرد!

دیشب قبل از خواب توانسته بود بخش اعظم خوابش را به یاد بیاورد. به همین دلیل آن روز فکرش تماما درگیر آن رویای عجیب بود.

حالا برایش همه چیز روشن شده بود.

چرا نفرتش را کنار گذاشت...
چرا نسبت به ییبو نرم تر شده و توانسته بود او را ببخشد.

تمام این ها به خاطر این بود که ذات حقیقی اش مدام در تلاش بود تا خودش را از سرنوشت تلخی که در انتظارش بوده، رها کند.

بعد از اتمام مهمانی با مادر در هال روی کاناپه نشسته بودند.

ییبو به جان که در طرف دیگر مادر نشسته بود گفت: راستی یه خبری دارم!!!

جان نگاه کنجکاوش را به ییبو داد: چی؟؟

ییبو: من انتقالی گرفتم!

جان: واقعا؟؟

ییبو با لبخند سر تکان داد: آره!...یه کم طول کشید و فیلم سرم در آورن اما امشب باهام تماس گرفتن و گفتن که موافقت کردن!...تازه بابام هم بر میگرده پکن!

جان لبخند پیروزمندانه ای زد: کار درستی کردی!..وگرنه من عمرا باهات میومدم هنگ کنگ!!!

ییبو با تعجب و ناباوری به چهره ی مغرور و با نمک امگایش نگاه کرد که مادر خندید و گفت: من که مشکلی با رفتنت نداشتم جان!

جان لب پایینش را جلو داد. سرش را به طرفین تکان داد و سرش را روی شانه ی مادرش گذاشت: عمرااا!!!

ییبو دستش را جلو برد، گونه ی جان را میان انگشتانش گرفت و گفت: عزیزم منم که ازت که نخواستم باهام بیایی!..لباتو آویزون نکن!...گرچه یه کم باهام لج کردن و گفتن حقوقتو کم میکنیم ولی مهم نیست.

جان تکیه اش را به کاناپه داد. سرش را به نشان تاسف تکان داد و با مزاح گفت: پس فکر کنم باید خودم حالا حالا ها خرجتو بدم!...هووووف!!!

مادر باز شروع به خنده کرد: جان بس کن پسرم!!!..این قدر ییبو رو اذیت نکن!

ییبو با ناباوری، مات و مبهوت امگایش شده بود. با لحن بامزه ای رو به مادر گفت: مادر جون دیدید؟!

این را گفت و سرش را روی شانه ی مادر گذاشت!

جان که ریز ریز می خندید رو به ییبو گفت: سرتو گذاشتی روی شونه های مامان من؟!

ییبو: نچ!...کی گفته؟؟ این مامان خودمه!!!

جان خنده ای کرد. بازوی مادرش را گرفت و کمی به طرف خودش کشید. گفت: نه!...مامان منه!!!

شادی مادر غیر قابل وصف بود. با چشمان درخشان و خوشحالش به آن دو پسر نگاه می کرد که مانند بچه ها سر به سر یکدیگر می گذاشتند!

ییبو بازوی دیگر مادر را گرفت: نه نه نه...مادر جونِ منه!!!

جان سرش را به طرفین تکان داد: نخیییر! مطمئنم که مامان منه!!!

ییبو با لجبازی ادامه داد: مامان منه!!!

جان هم مانند ییبو لجبازی کرد: مامان منه!!!

ییبو: مامان منه!!!

جان: مامان منه!!!

........

تقدیم با عشق فراوان: اوکی❤️❤️

دوستان پارت آخر اوکی هم با یازده هزار کلمه به پایان رسید.

امیدوارم خوشتون اومده باشه❤️

خیلی ممنونم از کسایی که همراهم بودن و با کامنت ها و ووت هاشون بهم انرژی دادن.

بگم اونایی که داستان هامو به لیستشون اضافه کردن برام نوت میاد کیا هستن!!!

حتما دنبالم کنید که اگر نوتی گذاشتم متوجهش بشید🌺🌺🌺

خالق نگهدارتون ❤️🌺🌹

پیج اینستاگرام: yizhan_fanfic_mirror

آهنگ های زیبایی برای قسمت های خاص در نظر گرفته می شه♥️💚

Continue Reading

You'll Also Like

2.5K 604 11
•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمی...
1K 182 25
خلاصه: یوهان پسره هکری از کره جنوبی که از سن کم تو یه گنگ کار میکنه... یونگ مردی سرد و اروم که مدل شناخته شده‌ در سطح بین‌الملل ولی در اصل یه مافیاست...
my dad By Lost

Non-Fiction

2.3K 436 16
نمی توانم، حتی نام تو را بر زبان بیاورم.
568K 47.1K 98
In Red - سرخ‌پوش جونگکوک جئون، رئیس زاده‌ی بند هشتم زندان گری سی! کسی که توی سلول‌های اون زندان بزرگ شده بود و حالا یک تازه وارد توی بند هشتم، همه چی...