فصل دومصبح روز شنبه اش عالی گذشت.
در مورد مهمانی با شور و ذوق با مادرش صحبت میکرد. مادر هم با اشتیاق فراوان به جان گوش میداد!
مادر: وای خدای من! خیلی خوشحالم که از هدیه خوشش اومده...مشخصه که این حجم از غافلگیری خارج از ظرفیتش بوده!
جان: آره مامان، خیلی خوب بود...تازه دست پخت مادرش هم عالی بود!..به نظرم چن به مادرش رفته ولی مادرش زن آرومیه...پس مشخصه این شیطونی هاش به باباش رفته!
مادر: اوهوم چون پدرش ارتشیه و برای همین شغلی داره که خطر و هیجان نسبتا زیادی رو میطلبه...باید روحیشو داشته باشه...پس مسلمه که چن این ویژگیشو از پدرش به ارث برده!
جان: آره درسته، بعدش یهو...
در همین حین صدای باز شدن درب خانه آمد!
هوک با چهره ی سرد همیشگی اش وارد شد، نگاه گذرایی به آن دو انداخت و درب خانه را بست.
ضربان قلب جان بالا رفت و به مادرش نگاه کرد. مادرش با چشمانش به او اشاره داد تا سریع به اتاقش برود.
جان کمی تعلل کرد اما سریع برخاست و آن جا را ترک کرد. درب اتاقش را بست، روی تخت نشست و پاهایش را در خودش جمع کرد.
هوک روبروی همسرش روی صندلی نشست. مادر بدون هیچ حرف و توجهی به صفحه ی گوشی اش نگاه می کرد و گاهی چیزی را تایپ می کرد.
هوک با همان چهره ی خشک، لبخند محوی زد و با صدای نسبتا آرامی گفت: خوبه که این یه هفته رو به حرفم گوش دادین!
اما دریغ از ذره ای توجه و واکنش از سمت آن زن.
هوک: پس چرا تا حالا پروندشو نیاوردن؟
مادر با بی تفاوتی، بدون آن که نگاهش را از روی صفحه ی گوشی جدا کند گفت: من که مدیر نیستم...خودش گفت میفرستش...مشکلی داری از خودش بپرس.
هوک دهانش را بست و دیگر حرفی برای گفتن نیافت!
به راه پله ای که به اتاق خواب جان ختم می شد نگاهی انداخت و پرسید: مدرسه نمیره چیکار میکنه؟
مادر نگاهی به او انداخت و کمی ابرو هایش را جمع کرد: منظورت چیه؟
هوک شانه ای بالا انداخت و لبخند موذیانه ای زد:
همینجوری! میخوام بدونم چطوری وقتشو به بطالت میگذرونه!!!
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...