فصل چهارمدر شب تورنمنت، جان و یئونگ آماده ی زمان شروع بازی بودند. هر کدام در اتاقی جدا نشسته و به شدت متمرکز شده بودند.
جان مدام از ته دل آرزو می کرد که بتواند مبلغ مورد نظر را برنده شود که بعد از انجام قراداد ها و کار های لازم، بتواند بعد از این همه مدت برای دیدن مادرش به چین برگردد.
دلتنگش بود چرا که مادرش تنها کسی بود که عاشقانه او را دوست داشت.
قبول داشت که این پنج سال به شدت خودخواه و بی ملاحظه بوده است اما دلش می خواست زمانی به دیدن مادرش برود که آرزوی او را برآورده کرده باشد؛ آن چیزی جز شاه شدن نبود.
ولی نمی دانست چگونه علت این همه مدت غیبت را برایش توضیح بدهد.
این که قاتل است؟
این که به خاطر مشکل بچه دار نشدنش آلفای مورد علاقه اش را از دست داده است؟
این که آن آلفا سر همین موضوع او را به تمسخر گرفته و دوستانش را به سراغش فرستاده تا برای خطایی که هیچ گاه از او سر نزده بی دلیل قصد کشتن او را کنند؟
و این که مهم ترین دلیل برای این همه غیبت، گرفتن زهر چشم از همان آلفایی است که او را طرد کرده است؟
اما انتقام به چه قیمت؟!
به قیمت افزایش بار مسئولیت یئونگ...
به قیمت نگران کردن تمام دوستانش...و از آن مهم تر از پا درآوردن و تکه تکه کردن قلب مادرش؟
مادری که جز محبت چیز دیگری در خاطر جان به یادگار نگذاشته است.
در همین افکارش که جز سرزنش، چیز دیگری نصیبش نمی شد غرق شده بود که متوجه شروع بازی شد.
اضطراب وجودش را فرا گرفت اما سعی کرد به خودش مسلط باشد؛ چرا که تسلط و آرامش تنها چیزی بود که می توانست به کمک آن بعده ها از شر تمام آن افکار عذاب آور آسوده شود.
یئونگ با آرامش تمام در کنار سانگ روی کاناپه نشسته بود.
دقیقه ها گذشتند.
هر دوی آن ها از هر دور، سربلند بیرون می آمدند.
در واقع یئونگ هر بازیکنی را که از سر راهش کنار می زد، باعث هموار شدن مسیر جان می شد.
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...