پایان فصل اولروز یکشنبه که آخرین روز تعطیلی بود، خانم وانگ طبق معمول در شرکت به کار مشغول بود.
بعد از قطع تماس خواست به ادامه ی کار بپردازد که شماره ی ناشناسی با او تماس گرفت.
تماس را متصل کرد...
______
روز یکشنبه جان با دوستانش به کوه نوردی رفته بود؛ در حالی که ییبو بیرون از خانه و بی هدف در خیابان ها قدم می زد.
تا به خودش آمد متوجه شد که روبروی خانه ی جان ایستاده است.
به نمای بزرگ خانه نگاه کرد و با حسرت نفسش را بیرون داد.
به آن سمت خیابان رفت و پشت درخت پنهان شد.
به درب و پنجره های خانه نگاه می کرد به امید این که شاید جان را از میان آن ها ببیند.
دقایقی را آن جا گذراند اما نه کسی وارد شد و نه کسی از آن جا خارج شد.
ناامید شد و رویش را برگرداند تا از آن جا دور شود اما متوجه شد ماشینی جلوی خانه توقف کرد.
توجهش جلب شد و به جای قبلی اش بازگشت.
در همان لحظه، جان را دید که از آن ماشین پیاده شد، دستی برای افراد داخل ماشین تکان داد و سپس وارد خانه شد.
ضربان قلبش بالا رفت و نفس کشیدن برایش مشکل تر شد. بار ها دلش می خواست اسمش را صدا بزند و او را متوجه خودش کند؛ باز هم جلو برود، باز هم ابراز تاسف کند و باز هم سعیش را بکند.
ولی جرات این کار را نداشت.
ظاهرا آن صحنه های شوم تجاوز، همنشین های همیشگی ذهن جان بودند.
کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند و آن اشتباه را جبران کند.
کاش با او بهتر رفتار می کرد.
کاش آن روز که به خانشان رفته بود با دیدن چهره ی شکسته و آزرده ی جان در برابر سنگ دلی های پدرش از او دفاع می کرد.
کاش آن روز به جای ایستادن و تماشا کردن آن دعوا جلو می رفت و در کنارش می ایستاد.
کاش می توانست مانند چن و چنگ تا این حد به او نزدیک باشد.
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...