فصل دوممشغول صحبت بودند که ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد.
چن با تعجب پرسید: وااا یعنی کیه؟؟
صدای مادرش را شنید: من باز میکنم.
چنگ نامحسوس، بدون آن که چن متوجه شود چشمکی به جان زد و جان هم مرموزانه لبخندی روی لبانش نشاند!
چن ادامه داد: آره بچه ها داشتم میگفتم، من خیلی دلم میخواست که....
ناگهان صدای مادرش را شنید که با او را صدا می زد: چن؟؟..چن بدو بیا بیرون!!!
چن از صدای هیجان زده ی مادر نگران شد: خدایا چی شده؟؟..بچه ها ببخشید الان میام.
این را گفت و از اتاق خارج شد.
جان و چنگ یهو بی صدا شروع به خنده کردند که چنگ گفت: بیا بریم، هایکوان اومد!
از اتاق خارج شدند که در وسط راه صدای بلند چن را شنیدند: چنگگگ...جااااان!!!!
هر دو به حیاط خانه رفتند. هایکوان به همراه دو مرد دیگر آن جا آمده بود که هدیه ها را بیاورد!
چن با ناباوری به آن هدیه ها نگاه می کرد، رو به جان و چنگ کرد: ایـ..اینا..اینا چین؟؟؟
چنگ و جان هم زمان با هم فریاد زدند: تولدت مبااارک!!!
چن با چهره ای تلفیق از احساساتی چون عصبانیت، خوشحالی، تعجب و ناراحتی به آن ها و هدایا نگاه می کرد. ناگهان همان جا نشست، سرش را میان بازوهایش گرفت و شروع به گریه کرد!!!
چنگ و جان کنارش نشستند و مدام او را نوازش می کردند!
جان: چن! توروخدا گریه نکن دیگه!!!
چنگ هم موهایش را نوازش می کرد: چن، چن!..دیگه گریه نکن پسر خوب!!!
مادر هم از آن ها کلی تشکر کرد: بچه ها ازتون خیلی ممنونم...ولی ما بهتون نگفتیم که تولده تا این قدر زحمت نکشید!!!
چنگ: خانم کائو این حرفو نزنین...چن دوست صمیمی ماست...نمیتونیم روز تولدشو نادیده بگیریم...بعدشم، من همیشه تولدشو یادمه!!!
هایکوان از داخل ماشین، جعبه ای خارج کرد، دربش را برداشت و گفت: جشن تولد که بدون کیک نمیشه اسمشو گذاشت «جشن تولد»، مگه نه؟؟!!
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...