داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده!
امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره...
چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
از مدرسه خارج شدند.
همان طور که در راه بودند, چن با ذوق گفت: وای مدرسه ی خوبی بود...حیاطش هم بزرگ بود هم خیلی تمیز بود!
جان با حالی غرق در فکر و گرفته همان طور که به مسیرش چشم دوخته بود, لب زد: اوهوم خوب بود...فقط...
چن: فقط چی؟؟
جان نفسش را بیرون داد: هیچی...مهم نیست.
چنگ با بی تفاوتی نگاه گذرایی به جان انداخت: جان حتما نگران حضور اون همه آلفا شده...گفتم که اهمیتی نده.
جان با گرفتگی در دلش با خودش صحبت کرد: کاش می شد اهمیت ندم...با اون نگاهای سنگینشون!
منکر آن نمی شد که آن آلفا چهره ی خاصی داشت اما او دلش به این راحتی ها نمی لرزید. نگاه های عجیب آن آلفا بیشتر جان را اذیت می کرد و تاثیر رخ زیبایش را از بین می برد!
در راه رسیدن به خانه مدام با هم صحبت می کردند و به لطف پرحرفی های چن، او توانست فکرش را منحرف کند و آن خاطره را به دست فراموشی بسپرد.
جان به خانه برگشت و مادرش را دید که روی صندلی نشسته و عمیقا به فکر فرو رفته است. طوری که حتی متوجه برگشت جان نشده بود.
جان با عجب و شکاکیت مادرش را صدا زد: مامان؟؟
مادر با شنیدن صدای جان از فکر بیرون آمد، لبخند کمرنگی زد و جواب داد: اوه جان...برگشتی.
جان سری تکان داد: آره...چی شده مامان؟؟
مادر نگاهش را پایین انداخت. همان طور که ابروانش را در هم کشیده بود باز به فکر فرو رفت.
مادر: نه...باهاش تماس گرفتم گفت خونه ی یکی از دوستاشه.
جان بیشتر متعجب شد.
مادر به آرامی سرش را تکان داد و لب زد: آره...عجیبه...اون دوستی نداره که بتونه شب خونش بمونه...از اون گذشته اون هیچ وقت خونه ی کسی جز خودش نمی مونه...اگرم خونه نیاد توی دفتر کارش می مونه یا داخل بار.