متوجه نشد مسیر مدرسه تا خانه را چطور طی کرده است.در خانه جز خودش، کسی نبود.
به اتاقش رفت. کوله پشتی اش را روی زمین انداخت، لبه ی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
به معنای واقعی از کاری که کرده بود پشیمان شده بود.
آن موقع عقلش را به طور کامل از دست داده بود. نه به التماس های جان گوش می داد و به تقلا هایش.انگار که صدای پر از عجز جان، او را برای ادامه و پیش رفتن، ترغیب می کرد.
اما همین که بغض پسر شکست و شروع به گریه کرد او تازه متوجه زمان، مکان و حماقتش شد!
دنیا بر سرش خراب شده بود؛ جلب توجه به چه قیمت؟!
اشک در چشمانش حلقه زده بود.
با خودش زمزمه کرد: من...من یه احمقم...منم مثل مامانم یه احمقم، خدای من!!!
صدای زنگ گوشی اش بلند شد.
به آرامی خم شد و گوشی را برداشت. دوستش هومین پشت خط بود.
تماس را برقرار کرد و با صدای خسته ای جواب داد.
ییبو: بله؟
هومین: ییبو؟؟ خوبی؟
ییبو: اوهوم، چیشده؟
هومین: تو باید بگی چیشده!!!
ییبو کمی مکث کرد: چیزی نشده...چی میخوای؟
هومین: اون امگا که توی حیاط غش کرد...
ییبو هم چنان سکوت کرده بود.
هومین ادامه داد: کار تو بود؟؟
ییبو فورا جواب داد: نه!!!
هومین با نیشخندی جواب داد: بس کن! خودم دیدمت کمی بعدش از دستشویی اومدی بیرون!!!
رنگ از رخسار ییبو پرید.
هومین: ببینم دوباره روی مخت راه رفته بود؟؟
ییبو هنوز هم سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.
هومین: ییبو اونجایی؟؟
ییبو: اوهوم.
هومین: بیخیال بابا...منو تو الان یه ساله با هم دوستیم، نمیخواد خجالت بکشی...ببینم باهاش چیکار کردی؟؟
YOU ARE READING
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...