دعوت به کازینو

739 227 126
                                    

فصل سوم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فصل سوم

یک هفته از مهمانی گذشت.

از آن شب به بعد، جان دیگر با ییبو برخوردی نداشت و با توجه به توصیه های یوبین جهت منحرف کردن حواسش از سمت مواردی که دوست ندارد، تصمیم گرفته بود تا جایی که برایش مقدور است خودش را با کار هایی واجب تر و ضروری تر سرگرم کند.

همچنین احساس خوبی داشت این که یوبین به او در منحرف کردن افکار و حواسش از ییبو کمک کرده، با صحبت هایش حال او را بهتر کرده بود و گذر ساعات مهمانی را برایش راحت تر و مطلوب تر ساخته بود.

در این مدت هیچ پیام یا مکالمه ای بین جان و ییبو صورت نگرفت اما از شب مهمانی تا به الان تمام فکر و ذهن ییبو حول آن شب نفرین شده می گذشت.

ذهنش مدام به دنبال مقصر ماجرا بود اما چیزی در وجودش به او تلنگر می زد که تنها مقصر اصلی این مورد خودش بوده، نه یوبین.

____

بالاخره زمانی که جان انتظارش را می کشید تا خودش را محک بزند فرا رسید. در این مدت خودش را برای امتحانات میان ترم آماده کرده بود و به شدت هیجان داشت.

جهت تخلیه ی روانی و پر کردن اوقات فراغتش گاهی مکالمه های کوتاهی با یوبین داشت. چون یوبین آن شب به در خواست جان، شماره اش را در اختیارش قرار داده بود.

خیلی خوشحال بود که در این مدت کوتاه دوستان خوبی پیدا کرده بود که پسری چون یوبین هم به آنان اضافه شده بود.

یوبین آلفایی اصیل، از خانواده ی با اصالت و قدرتمندی بود که رفتار و منشش هیچ گونه شباهتی با دیگر آلفاهایی که تا به حال در عمرش به آنان بر خورد کرده بود، نداشت.

مادر جان هم از این تغییرات به وجود آمده در روال زندگی پسرش احساس خوبی داشت این که پسر کم حرف و خجالتی اش در حال تلاش برای گسترش دایره ی روابطش با دیگران است و این کار باعث شده که از لاک تنهایی اش بیرون بیاید و به معنای واقعی زندگی کند؛ همین طور تمام این ها تبدیل به انگیزه ای شده بودند که با قدرت و انگیزه، به تلاش هایش برسد.

روز بعد از آن مهمانی، جان در مورد اتفاقاتی که رخ داد با دوستانش صحبت کرد.

چن: یوبین چه جنتلمنه. کاش یه عکسی ازش داشتی.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now