بوته ی رُز و خاطرات جان

740 206 158
                                    

فصل چهارم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فصل چهارم

مادر به محض دیدن چهره ی پسر روبرویش او را شناخت و با تعجب لب زد: ییبو؟؟!!

ییبو لبخند بی رمق و غمگینی روی لبانش نشاند. نگاهش را پایین انداخت و لب زد: شب بخیر خانم شیائو!

مادر که هنوز هم متعجب بود جواب داد: شب بخیر.

متوجه کوله پشتی نسبتا بزرگی که روی دوش ییبو بود، شد.

تمام این پنج سال او را ندیده بود.

از ظاهرش مشخص بود که خیلی خسته است؛ پس بدون مکث ادامه داد: بیا داخل پسرم.

ییبو از برخورد گرم و صمیمانه ی مادر، دلش گرم شد. زیر لب تشکری کرد و داخل شد.

سرش را بالاتر گرفت و به منظره ی روبرویش نگاه کرد.

بوته های گل رز در همه جای قسمت حیاط به چشم می خورند و رایحه شان، مشامش را نوازش می کرد.

مشخص بود که به خوبی از آن ها مراقبت می شود چرا که بسیار شاداب بودند. تک تک رز ها از رخ سرخشان رو نمایی می کردند و به او سلام می کردند.

اما ییبو با دیدن آن رز ها دلگیر تر از هر زمان دیگر شده بود.

لحظه ای به این فکر افتاد که شاید آمدنش به این جا کار درستی نبوده ولی او می خواست با هر چیزی که یادآور امگایش بود خودش را مشغول و سرگرم کند.

چه بسا این گونه بتواند با جان ارتباط برقرار کند و حرف های قلبش را به او برساند.

قدم زنان نگاهش را به اطراف می چرخاند و آن منظره را از دید می گذراند.

با تمام وجودش رایحه ی گل ها را به مشامش می کشید.

اما با دیدن زمین چمنی که چندین بار با جان آن جا به درس خواندن مشغول شده بود، سر جایش ایستاد و نگاه غمگینش را به آن دوخت.

خاطرات پنج سال پیش جلوی چشمانش رژه رفتند.

وقتی که از درب حیاط وارد می شد جان سریعا به استقبالش می آمد و با او دست می داد. با هم روی چمن ها می نشستند، درس می خواندند، کلی خاطره تعریف می کردند و از حضور هم لذت می بردند.

اما الان جانی نبود...

تنها چیزی که از او حس می شد خاطرات و رایحه ی رز های قرمز بود.

 OK (Completed)Where stories live. Discover now