داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده!
امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره...
چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
فصل سوم
دو روز بعد به قرار دوستانش، بعد از انتخاب لباسی مناسب، از مادرش حداخافظی کرد و از خانه خارج شد.
به صحنه ی غروب آفتاب خیره شد.
نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لبانش نشاند. زمستان در حال آمدن بود. شاید باید همین روز ها خودش را برای بارش باران و برف آماده می کرد.
بارش باران یکی از بهترین حس های دنیا را به او تزریق می کرد.
در همین حین ماشین هایکوان را دید. از افکارش خارج شد و به سمت ماشین به رفت.
بعد از سوار شدن، سلامی به تمام سرنشینان کرد.
هایکوان پدال گاز را فشرد و به راه افتاد.
هایکوان با اشاره ی دست به پسر جوان کنارش، گفت: جان، این لیانه...لیان اینم دوست چنگ، جانه!
جان: خوشبختم.
لیان همان طور که سرش را به سمت چپ چرخانده بود به چهره ی جان، نگاه موشکافانه ای می انداخت و سرش را تکانی داد: منم همین طور.
جان این نگاه ها را به خوبی میشناخت. سرش را پایین انداخت و توجهش را به بیرون داد.
( بتا ها رایحه ای رو حس نمی کنن😅😅😅 )
هر سه نفرشان برای رفتن به کازینو به شدت هیجان زده بودند چرا که برای امروز نقشه ها کشیده بودند!
چن مدام از انواع و اقسام بازی های کازینو برای آن ها صحبت می کرد. آن پسر امگا به حدی جذاب و پر انرژی صحبت می کرد که هر شنونده ای را ناخودآگاه به سمت خودش مجذوب می کرد.
هایکوان و لیان هم با لبخندِ محو روی لبانشان، در سکوت کامل به حرف های او گوش می دادند.
چنگ: حالا بگو ببینم تو که تا حالا کازینو نرفتی...اینارو از کجا میدونی؟؟
چن: با یه سرچ ساده داخل گوگل میتونی همه چیو بدونی...چه سوالایی میپرسی!!!
چنگ: آخه جوری حرف میزدی فکر کردم قبلا رفتی!
هایکوان خندید: آره یه جوری تعریف می کرد که منم شک کردم که نکنه قبلا رفته!!!
جان با لبخند به آن دو نگاه می کرد و چیزی بر زبان نمی آورد.