به هیچ عنوان توان روبرو شدن با جان را نداشت.مطمئنا جان سایه ی او را با تیر می زد. دلش نمی خواست فردا به مدرسه برود مبادا که با او چشم تو چشم شود.
از طرفی دلش آرام نمی گرفت. امیدوار بود که حالش خوب باشد و فردا در مدرسه حاضر شود.
باید مطمئن می شد که حالش خوب است. خدا را شکر می کرد که آن امگای پرحرف به موقع وارد سرویس بهداشتی شد و باعث شد که از آن بیشتر جلو تر نرود.
از طرفی هم همه چیز را مدیون آن سیلی بود که از سمت جان روانه ی صورتش شد.
بی صبرانه منتظر فردا بود.
____
جان تمام آن روز که از مدرسه برگشته بود در تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاقش نگاه می کرد. حتی با مادرش هم صحبت نکرده بود.
هنوز هم درونش آرام نشده بود. در تلاش و تکاپو بود تا ذره ای از حس بد آن روز را کاهش بدهد اما چنان موفق نشده بود.
دقایقی گذشت که گوشی اش لرزشی کرد.
یک پیام از گروه ویچت داشت.
چن: جاااان جااان سرگروه حرف میزنه. جاااان!!!
جان لبخندی زد و جواب داد: بله سر گروه؟
چن: حالت چطوره؟؟ روبراهی ؟؟
جان: آره بهترم.
چن: خداااروشکر. مامانت به چیزی شک نکرده؟؟
جان: چرا به نظرم کرده.
چن: ازت سوالی پرسید؟؟ چی بهش گفتی؟؟
جان: گفتم دعوا کردم.
چن: دروغت تابلو بوده ولی خوب منم باشم همینو میگم چون چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. بهش گفتی میخوای خونه استراحت کنی؟؟
جان: آره. اجازه داد و گفت به مدرسه اطلاع میدم.
چن: عالیه. فقط استراحت کن و به خودت برس. مشقات هم با من رفیق🤟
جان: ممنونم چن🫂
چن: نگو دیگهههه من موندم چرا بعضیاااا پیامهای بقیه رو میخونن ولی هیچی نمیگن!!!
VOUS LISEZ
OK (Completed)
Fanfictionداستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از خانوادش و آلفاش دور می کنه که بعد از چند سال برگرده و ازش انتقام بگیره... چون آلفا بهش گفته بود من نمی تونم تو رو جفت خودم بدونم چون تو نمی...