OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

OK

881 237 323
By mirror_77

فصل چهارم

گاهی شرایطی پیش می آید که شخص باید بین دو راه، یکی را انتخاب کند.

جان خودش را در یک دو راهی می دید و چاره ای نداشت جز آن که یکی را انتخاب کند؛ راه تنفر یا راه بخشش.

از آن جایی که نفْس تاریکش دلایل قانع کننده ای داشت، بیشتر به سمتش تمایل پیدا کرده بود.

مدام به صدا ها گوش می داد و آن ها را تجزیه و تحلیل می کرد تا بهترین انتخاب را داشته باشد.

یئونگ کمی بعد پرسید: خب؟ تصمیمت چیه؟ میبخشیش یا تنفرت رو نگه می داری؟

جان با سردرگمی و کلافگی گفت: فقط میخوام از شر این درد ها و فکر های لعنتیم خلاص شم...اصلا دلیل این درد ها چیه؟ من هر موقع به اون...به اون لعنتی فکر میکنم به این روز میفتم!

یئونگ نگاه غم آلودش را به جان دوخت و گفت: میدونی دلیل این درد ها واسه ی چیه؟

جان متعجب پرسید: چـ..چی؟؟

یئونگ: نفرت!!!

جان متعجب تر شد. با لحن تندی گفت: یعنی میگی نباید ازش ناراحت باشم؟؟...نباید به خودم حق بدم؟؟

یئونگ: چرا...باید هم ناراحت بشی...ولی تو که گفتی ییبو اون کار هارو از قصد انجام نداده...دیگه من دلیلی برای تنفر نمیبینم...تو فقط باید ازش بخوای که همه چی رو کامل برات توضیح بده.

جان چشم غره ای رفت و زیر لب گفت: زیاد حرف میزنه!!!

یئونگ لبخندی زد: یعنی چی؟!

جان شانه ای بالا انداخت: خب واضحه...خیلی حرف میزنه دیگه...همش میخواد قانعت کنه!

یئونگ: خوب مگه بده؟!...میخواد سو تفاهم هارو رفع کنه...باید هم زیاد حرف بزنه!

جان چیزی نگفت.

یئونگ: یه توصیه بهت میکنم جان...این توصیه رو از طرف برادر بزرگترت بدون...هیچ وقت از کسی متنفر نباش...حتی اونی که بهت بدی کرده...چون حس تنفر، اول خودتو از پا در میاره؛ بعد اون شخص رو...حس تنفر تو باعث این میشه که بدنت علیه خودش شروع به جنگ کنه...برای همینه تو توی این پنج سال اصلا حال درونی خوبی نداشتی...این احساس شیطانی هر چیزی رو که داری رو غارت میکنه.

چهره ی جان با شنیدن حرف های یئونگ گرفته شد. کمی بعد با صدایی ضعیف گفت: حالا...میگی چیکار کنم؟؟

یئونگ: تنفرت رو کنار بزار...نمیگم حق نداری ازش ناراحت بشی...فقط میگم اون حس تنفر رو از درونت پاک کن.

جان: یعنی میگی...این دردی که من دارم...این آشفتگی های ذهنی که دارم همش به خاطر تنفر من از اونه؟؟

یئونگ : به نظرت علت دیگه ای داره؟؟

جان سرش را به طرفین حرکت داد.

یئونگ: تنفر به اندازه ی عشق قویه...ولی این احساسات همیشه در مرحله ی اول، تاثیرشونو روی خود فرد میذارن، بعدش میرن سراغ بقیه...وقتی ببخشی و رها کنی، نتیجه رو به دست قدرت برتر میدی...قدرت برتر بهترین راه حل هارو داره...طوری که هیچ وقت در ذهن محدود من و تو و یا هیچ شخص دیگه ای نمیگنجه.

جان غمگین تر شد.

با شنیدن کلمه ی « بخشش» بار دیگر نفْس های تاریک و روشن درونش با هم به رقابت و قدرت و نمایی پرداختند.

جان: ولی...نمیتونم به این زودی ها ببخشمش.

یئونگ سری تکان داد: بخشش یهویی اتفاق نمیفته...باید کم کم بری جلو...حالا واقعا تصمیم داری که ببخشیش؟؟

جان سرش را به آرامی تکان داد: مجبورم!

یئونگ: درسته، مجبوری چون اگه بخوای بیشتر از این وقت تلف کنی خودتو از بین میبری...پس برای این که خودتو نجات بدی باید راه درست رو انتخاب کنی.

جان سری تکان داد: اوهوم درست میگی.

قدم زنان به سمت خانه به راه افتاد. غرق در افکارش، نگاهش را به اطراف می چرخاند و به حرف های یئونگ فکر می کرد.

هر احساسی را که در درونت پرورش دهی، ابتدا نتیجه اش به سمت خودت باز می گردد.

نفرت پنج ساله اش تنها و تنها گریبان گیر خودش شده بود.

در همین حین به یاد محصولِ نفرتِ پنج ساله اش افتاد؛ اوکی!

تمام آن علایق، تمام آن تلاش های بی وقفه برای رسیدن به جایگاهی بالا، آن ها همگی به خاطر یک دلیل بود؛ انتقام گرفتن از وانگ ییبو، نه عشق و علاقه ی شخصی اش به حرفه اش!

این حرفی بود که درونش به وضوح آن را فریاد می زد و جان هیچ قدرتی برای انکار این واقعیت نداشت.

تا به خودش آمد متوجه شد به خانه رسیده است. کلید را انداخت و وارد شد. با فکر این که ممکن است دوباره ییبو را ببیند، قلبش با گستاخی تمام شروع به غوغا کرد.

وارد شد.

خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. چراغ آشپزخانه و هال روشن بود.

هنوز هم رایحه ی ضعیف ییبو به مشامش می رسید و باعث می شد باز هم مانند ساعات پیش، احساساتش مغلوب آلفا شود و نگاهش را برای پیدا کردن ییبو به اطراف بچرخاند!

به سمت آشپزخانه رفت و سرکی کشید. مادرش را دید که سرش را روی میز گذاشته و چشمانش را بسته است.

با شنیدن صدای قدم هایی، سرش را بالا گرفت که پسرش را دید.

از جایش بلند شد: اوه جان...برگشتی؟؟

جان که مدام ذهنش درگیر ییبو بود جواب داد: اوهوم، اون کجاس؟؟

مادر با ناراحتی گفت: رفت!

جان متعجب پرسید: رفت؟؟

مادر سرش را تکان داد: آره...همون موقع که تو رفتی ییبو‌ هم پنج دقیقه بعدش از خونه رفت...نگفت کجا میره.

جان با شنیدن این حرف بیشتر متاثر شد. سرش را پایین انداخت و ابرو هایش را در هم کشید. انتظار نداشت ییبو این گونه از خانه اش برود. آن هم وقتی که هنوز تلاشی برای قانع کردن جان نکرده بود.

مادر نگاه گرفته اش را به جان داد و پرسید: حالت خوبه جان؟؟

جان آب گلویش را فرو برد و بدون آن که نگاهش را به مادرش بدهد، سریع از آشپزخانه خارج شود و گفت: خوابم میاد، شب بخیر.

به اتاقش رفت و در را بست. ‌تکیه اش را به در داد و به آرامی روی زمین نشست. خبر رفتن ییبو برایش سنگین و غیر قابل تصور بود.

چشمانش اشک آلود شد. ناخودآگاه با خودش زمزمه کرد:
ازت متنفرم...ازت متنفرم!!!

چشمانش را روی هم فشار داد و بی صدا گریه کرد.

رفتن ییبو برایش بسیار غیر قابل پیش بینی بود. حداقل انتظار داشت در هنگام برگشت، با او برخورد کند و ییبو باز در مورد کار پنج سال گذشته با او صحبت کند.

اما او الان بدون هیچ حرفی رفته بود.

همین کار، روزنه ی امید ییبو را کور می کرد؛ برای آن که بتواند بخشش جان را داشته باشد.

کمی بعد، قصد برخاستن کرد که ناگهان آن درد عجیب و غیر قابل تحمل پایین تنه اش به سراغش آمد. همان جا روی زمین زانو زد، دستش را رویش گذاشت و فشار داد.

با ترس و وحشت نگاهش را به اطراف چرخاند و زمزمه کرد: خدا...این که...چند ماه ازش خبری نبود...اما چرا یهو الان دوباره...آه!!!

خودش را روی شکمش جمع کرد و هر بار فشار دستش را بیشتر می کرد.

بدنش می لرزید و قطرات عرق از سر و‌ رویش چکه می کرد. زیر لب غرید: لعنت...بهت...آخه الان...

درد بدنش هم به درد پایین تنه اش اضافه شد. این درد  ورای تحملش بود. حتی توان بلند کردن سرش را نداشت.

با درماندگی و صدایی لرزان لب زد: نمیـ..تونم... نمیتونم...ما..مان!!!...مامان!!!

مادرش را صدا کرد که مادر با شنیدن صدای لرزان جان، سراسیمه خودش را به اتاقش رساند و جان را در حالی که روی زمین زانو زده و خودش را جمع کرده بود، یافت.

سریعا جلو رفت و با وحشت پرسید: جان؟؟ جان چی شده؟؟

جان در همان حال به سختی لب زد: ما..مان...درد... داره...بدنم..تمام بدنم...درد می‌کنه!!!

مادر با چهره ی وحشت زده اش سریعا از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت. با قرص سرکوب کننده به اتاق برگشت و یکی از قرص ها را به جان خوراند.

مادر کنارش نشسته بود و تا زمان اثر قرص، شانه هایش را ماساژ می داد. اما حال جان رفته رفته بدتر می شد؛ طوری که حتی با لمس شدن شانه هایش، درد تشدید می یافت و به تمام بدنش سرایت پیدا می کرد.

مادر تا به حال به این مورد برخورد نکرده بود و اصلا نمی دانست باید چه کاری انجام دهد.

درد جان، هر لحظه بیشتر می شد تا این که مادر سریعا با اورژانس تماس گرفت اما قبل از رسیدن اورژانس، آستانه ی تحملِ درد جان کامل شد و از حال رفت.

اورژانس خودش را رساند. مادر تمام علایم را برایشان شرح داد. این اولین باری بود که آن ها چنین علایم عجیبی را از کسی می شنیدند.

هیچ کدام دلیلی برای این واکنش های بدنی جان نیافتند.

بعد از تزریق آمپول تقویتی و یک سرم، آن جا را ترک کردند.

______

تنها صدایی که به گوشش می رسید، صدای سکوت بود.

به اطرافش نگاه کرد. ظاهراً آن جا اتاق بزرگی بود که چراغ هایش خاموش شده بودند. کمی دقتش را بیشتر کرد.

آن اتاق اصلا لوستر یا لامپی نداشت!

آن اتاق، پنجره ای بزرگ و مشرف به تمام شهر داشت. در آن اتاق یک میز کار بزرگ، کاناپه های گران قیمت و چند عدد گلدان بزرگ و با ارزش به چشم می خورد‌.

شب هنگام بود و تمام شهر، غرق در روشنایی بود.

در اتاق گردشی کرد.

حس عجیبی به او تزریق می شد.

احساسی مانند طرد شدن، تنهایی، پشیمانی و غم!

این احساسات، با زیبایی آن اتاق در تضاد بودند.

سرش را برگرداند و با دیدن شخصی که پشت به او رو به پنجره ایستاده و شهر را تماشا می کرد، ترسید.

آن شخص قد بلند با لباس مشکی و رسمی اش، دست به سینه و پشت به جان، هم چنان به بیرون خیره شده بود.

جان با شک و ترس چند قدمی به او نزدیک شد.

آن شخص بعد از یک نفس عمیق زبان گشود و باعث شد جان از شدت وحشت به خودش بلرزد.

+ زندگی منصف نیست، هست؟ همه بر میگردن بهم میگن «تو باش اسیر سرنوشتت!»

جان با ترس لب زد: تو...کی هستی؟؟

مرد به آرامی برگشت. در آن تاریکی چهره اش واضح نبود. مرد دو قدم جلو تر آمد و خودش را به جای روشن اتاق رساند.

حیرت جان چندین برابر شد.

آن مرد، خودش بود!!!

جان با شک و تردید پرسید: تو...تو...

مرد با چشمان خمارش که ردی آشکار از خباثت در آن دیده می شد لبخندی زد، سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفس، به زبان آمریکایی جواب داد: من، اوکی هستم!!!

( I am OK !!! )

جان با چشمان ترسانش لب زد: اوکی؟؟

اوکی دستانش را داخل جیب های شلوار خوش دوختش فرو برد، با گام های آرام و محکمش به سمت جان قدم برداشت و در فاصله ی یک متری اش توقف کرد.

با همان لبخند یک طرفه، چشمان ریز شده و خبیثش لب زد: وانمود نکن منو نمیشناسی!..من حاصلِ ده سال تلاش های بی وقفه ی توام عزیزم!...ازم خوشت نمیاد؟!

جان چشمان وحشت زده اش را روی صورت اوکی چرخاند و گفت: تو...تو، من نیستی!!!

لبخند اوکی عمیق تر شد. با صدای آرام و عمیقش گفت: احمق نشو جان!...من خود توام!!!

جان: چه بلایی سرت اومده؟؟

اوکی سرش را بالا گرفت و نگاه تحسین برانگیزش به اطراف چرخاند و گفت: بالاخره...اوکی هم ساخته شد!

جان نگاه متحیرش را به اطراف داد. پرسید: این جا... این جا...

اوکی سرش را به نشان تایید تکان داد: آره!..این خودِ اوکیه و ما هم صاحبشیم!...یعنی منو تو!!!

جان که به آن چهره ی مزین شده به لبخند زل زده بود، گفت: امکان نداره...من این جا چیکار میکنم؟ چه اتفاقی افتاده؟؟ اینا...اینا همش یه خوابه مگه نه؟؟

اوکی خنده ای کرد و گفت: احمق نشو پسر!...مگه این همون چیزی نیست که همیشه میخواستی؟!

جان: چی؟؟..من اینو میخواستم؟؟...چی رو میخواستم؟؟

اوکی فاصله ی باقی مانده را پر کرد. مستقیم به چشمان جان نگاه کرد و با لذت گفت: انتقام!!!

در همین میان در چشمان اوکی، درخششی به رنگ سرخ به چشم خورد که باعث شد مو بر تن جان راست شود!

جان با وحشت لب زد: امکان نداره...گمشو!!!

این را گفت و برگشت تا به سمت درب خروجی برود اما ناگهان دوباره اوکی را دید که با همان لبخند خبیثش، روبرویش ایستاده است!

جان جلو آمد و قصد کرد از کنار اوکی رد شود که ناگهان بازویش توسط او گرفته و فشرده شد. قدرت آن دست برایش خارج از حد تصور و تحمل بود.

سریعا مچ دست اوکی را چسبید. با صورت جمع شده اش گفت: ولم کن...این دست لعنتیت رو بکش!!!

اما ناگهان لبخند اوکی محو شد و جایش را به صورتی خشن با چشمانی گرد شده و مخوف داد؛ طوری که جان مات و مبهوت آن چهره ی شیطانی شد.

باز هم آن درخشش سرخ رنگ را در چشمان مشکین رنگ اوکی دید. با ترس و درماندگی لب زد: چی میخوای؟؟... ازم چی میخوای؟؟ بزار برم!!!

اوکی با چشمان ترساکش به آرامی لب زد: بزارم بری؟!... خودت منو قبول کردی حالا میخوای اینجا تنهام بزاری و بری؟؟...عمرا!!!

جان تقلایی کرد و با ترس و خشم غرید: آخه چرا باید کسی مثل تورو قبول کنم؟؟

اوکی نیشخندی‌ زد. سرش را جلو برد و کنار گوش جان با لحن اغوا کننده ای زمزمه کرد: چون خودت ازم خواستی که با همدیگه از وانگ ییبو انتقام بگیریم!!!

جان با شنیدن این حرف لحظه ای بی حرکت ماند. سپس با شک و تردید لب زد: انتقام بگیریم؟؟!!

اوکی: اوهوم...بالاخره موفق شدیم انتقام بگیریم!!!

با شنیدن این حرف، بدن جان سست و بی حس شد.

با ترس لب زد: چـ..چی؟؟...تو...تو چیکار کردی؟؟

اوکی بازوی جان را رها کرد و جواب داد: من خیلی کارا کردم!...از کدومش شروع کنم؟؟!!

دستانش را در جیب هایش فرو برد و به آرامی شروع به قدم زدن در آن اتاق بزرگ و تاریک کرد.

با صدای رسایش که در تمام فضای اتاق پخش می شد شروع به صحبت کرد: اون شب بعد از این که از خونه ی یئونگ برگشتم و متوجه شدم که ییبو از خونم رفته خیلی ناراحت شدم...با خودم گفتم اگه عاشق یکی باشی و بعد از پنج سال بفهمی که زندس، عمرا به همین راحتی ولش کنی و از خونش بری...ولی ییبو؛ خب...اون رفتارش برام عجیب و ناراحت کننده بود...انتظار داشتم منتظرم بمونه تا برگردم خونه...برام توضیح بده و خودشو توجیه کنه...ولی اشتباه می کردم...از اون آلفا هیچی بر نیومد.

جان: بعدش چیکار کردی؟؟...ییبو چیکار کرد؟

اوکی شانه ای بالا انداخت: من سریعا برگشتم آمریکا... توی اون پنج سال دوم به ندرت بر میگشتم چین و مادرم رو میدیدم...یک سال تا اتمام پروژه ی اوکی مونده بود که....

جان: که چی؟؟

اوکی همان طور که پشت به جان ایستاده و قدم می زد سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی لب زد: مادر رو از دست دادم!!!

نفس در سینه ی جان حبس شد. چشمان وحشت زده اش اشک آلود شد. با صدای لرزانش گفت: مامان... مامانم...الان مُرده؟؟...چرا؟؟...چطور این اتفاق افتاد؟؟

اوکی صورت گرفته و خشمگینش را به سمت جان گرفت و گفت: مامان مارو درک نمیکرد...مدام برامون غصه میخورد.

این را گفت، نگاهش را از جان گرفت و نفس عمیقی کشید. لبخند به صورتش برگشت و گفت: ولی در عوضش خیلی پیشرفت کردیم...همه ی رقبا رو کیش و مات کردیم...همشون رو از میدون به در کردیم...و این که کار اصلیمون رو تموم کردیم...میخوای بدونی چطور؟!

جان که توان ادا کردن کلمه ای را نداشت تنها با چشمان بارانی اش به اوکی؛ آن هیولای بی احساس نگاه می کرد و منتظر مانده بود که ادامه بدهد و همه چیز را بگوید.

اوکی سرش را برگرداند و نگاهش را به میز بزرگی داد که در اتاق بود.

جان هم به تبعیت از اوکی به میز نگاه کرد که یهو خودش و یوچن را دید.

یوچن روبروی میز، دستانش را از جلو به هم گره زده بود و به جان؛ که روی صندلی مشغول خواندن برگه ای بود، نگاه می کرد.

جان مانند فردی نظاره گر، به خودش نگاه می کرد. اوکی کنارش ایستاد و در همان حال که به صحنه ی روبرویش نگاه می کرد، گفت: این اتفاقی بود که یه ساعت پیش اتفاق افتاد جان!...فقط با دقت نگاه کن!!!

جان نگاه مضطربش را به صحنه ی روبرویش داد.

در صحنه:

به یادداشتی که در تمام عمر همراه خودش داشت نگاهی انداخت و متنش را در زیر لب خواند:

«از اینکه خودت باشی خجالت نکش در آن صورت
قول سرزمینی را به تو خواهم داد که در آن کسی تو را کمتر از یک پادشاه نخواهد شناخت.

از یک مادر امگا به پسرش.»

کاغذ را با دقت تا کرد، نزدیک بینی اش برد و استشمامش کرد. رایحه ی مادرش به کل از بین رفته بود.

کاغذ را در جیب کتش قرار داد، نفس عمیقی کشید و گفت: یوچن؟

چن: بله قربان؟

جان: یه چیز جالبیو برات تعریف کنم؟

چن: البته!

از روی صندلی برخاست. قامتش را صاف کرد و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد.

با آرامش و اقتدارش که زبانزد تمام نژاد ها، چه اصیل و چه غیر اصیل بود، شروع به قدم زدن در عرض اتاق کرد.

یوچن تماما حواسش به او بود و با نگاهش آن امگا را تحسین می کرد.

جان: یادته همیشه اون جمله ی معروف مادرمو واست می گفتم؟!

چن با غرور خاصی جواب داد: امکان نداره فراموش کنم قربان!

جان: قبلا نمیدونستم منظور مادرم از کلمه ی پادشاه دقیقا چی بود...بارها میخواستم ازش بپرسم...اما هر موقع که این جمله رو برام تکرار میکرد اونقدر منو به خودش جذب میکرد که دیگه اهمیتی نمیدادم...فقط تکرارش میکردم...مادر من به معنای واقعی این جمله رو درک کرده بود...خیلی دنبال معنی این کلمه گشتم اما بعده ها متوجه شدم که هرکسی معنی خاص خودشو از این کلمه داره...اونم با توجه به اطرافیانش، خواسته هاش و اصالتش...واست مثال میزنم...از مادرم که بخوام شروع کنم که عزیزترین شخص زندگیم بود، میتونم بگم اون واقعا ملکه و در عین حال، پادشاه زندگیش بود...کلمه ی پادشاه برای اون این معنیو داشت که شغلی داشته باشه که عاشقش باشه، نقاش بودن!....اینکه خانم خونش باشه...اینکه عاشقانه برای پسرش که من بودم مادری کنه حتی با اینکه پدرم به شدت باهاش بد رفتار میکرد اما همیشه جلوی ابهت مادرم نمیتونست خیلی عرض اندام کنه...اینکه به منم مثل خودش پادشاهی کردن رو یاد بده! برای پدرم این معنیو داشت که یه همسر و پسر آلفا داشته باشه...مدام به بار بره و هرشب بعد از مست کردن به خونه بیاد...اما...برای من این معنیو داشت که...خودم باشم!

روی لبان یوچن لبخند تحسین برانگیزی شکل گرفت.

در اتاق زده شد: قربان اجازه ی ورود بدید، فوریه!

جان: بیا داخل رافائل.

رافائل وارد شد. تعظیم کوتاه و باقدرتی کرد.

جان همیشه ابهت رافائل را تحسین می کرد.

جان: چه خبر شده؟

رافائل: اون آلفا اینجاست!!!

نیشخندی برگرفته از حس لذت و غرور روی لبان جان شکل گرفت.

در همین حین ژوچنگ و یئونگ وارد شدند. آن ها هم منتظر همین لحظه بودند!

جان رو به همه ی آن ها گفت: بیایین آقایون...وقت جشنه!

ناگهان صحنه ها از جلوی چشمانش محو شدند. متعجب به اوکی نگاه کرد و پرسید: چیشد؟؟ منظور رافائل از اون آلفا چیه؟؟ کدوم آلفا؟؟...یئونگ...چنگ...اونا واسه ی چی اینجان؟؟

اوکی لبخندی زد و گفت: چون خودم خواستم که باهام همراه باشن...پارسال توی یه درگیری در کازینو، سانگ  کشته شد.

اوکی نفس عمیقی کشید و ادامه داد: فکر می‌کنی کی اونو کشت؟...توی اون کازینو خیلی ها بخاطر دیدن اوکی اون جا حضور پیدا کردن...اون جا همه ی سرمایه داران و رقبای ما حضور داشتن به اضافه ی ژنرال های ارتش آمریکا و چین و چند کشور خریدار دیگه...خوب مسلما حدس میزنی کی همراه اونا بود؟...درسته؛ وانگ ییبو!...من شخصا به عنوان کسی که اختیار تام شرکت خودمو داشتم موافقت نمی‌کردم که سلاح هامو به چین بفرشم...توی اون کازینو درگیری بدی پیش اومد...خیلی بد...که ییبو به سانگ شلیک کرد...بماند که بعدا اوضاع این دو کشور خیلی بد شد.

اوکی خنده ای کرد و دوباره ادامه داد: بعد از مرگ سانگ، یئونگ هم هوای انتقام برش داشت!...همیشه بهم میگفتن میگن ببخش، ببخش و رها کن!...آره گفتنش راحته...ولی وقتی توی شرایطش قرار بگیری اون موقع حسابه...یئونگ زیاد حرف میزد اما بعد از مرگ جفتش دیگه اون آدم قبل نشد...جان! مردم زیاد حرف میزنن...ادای روان شناسارو در میارن و مدام برات نسخه می پیچن...ولی به یکی از اون نسخه هاشون عمل نمیکنن....حالا میخوای بقیشو با هم ببینیم؟!

یکدفعه تمام فضای اطرافش عوض شد.

باز همه جا تاریک بود.

به اطرافش نگاه کرد. اوکی هم چنان کنارش ایستاده بود.

از او پرسید: این جا کجاس؟

اوکی: پایین ترین طبقه ی برج...داخل زمین.

ناگهان صدایی شنید. چند مرد سیاه پوش و قوی هیکل شخصی را با خودشان کشان کشان به داخل آن طبقه آوردند.

جان چشمانش را ریز کرد و لب زد: اون...کیه؟؟

در همین حین آن طرف تر خودش را به همراه رافائل، چنگ، یوچن، یئونگ و چند نفر دیگر دید.

آن مردان قوی هیکل، آن شخص را جلوی جان، روی زمین انداختند.

آن شخص به سختی سرش را بالا گرفت و به جان نگاه کرد. با صدایی لرزان و متعجب لب زد: جان؟؟... خودتی؟؟

دور از صحنه، جان با وحشت رو به اوکی گفت: این... این ییبوئه؟؟

اوکی با لذت لبخندی زد و نگاهش را به جان داد: آره! صحنه ی قشنگیه نه؟؟!!..حالا بقیشو ببین!

در صحنه، اوکی دستانش را در جیبش فرو برد. سرش را کج کرد و با لحنی عاری از احساس رو به ییبو گفت:
اوضاع قمر در عقربه مگه نه؟؟! اوه...عذرخواهی میکنم...یادم نبود که تو به اینجور چیزا اعتقادی نداری! زندگی همیشه منصف نیست، هست؟...ورق برگشت آلفا...کیش و مات!!! چند رو در چند ضرب کردی که به این نتیجه رسیدی میتونی پاتو جایی بزاری که من هستم؟!

ییبو بالاخره او را دید.

قلبش گنجایش ماندن و تپیدن در آن سینه را نداشت.‌ چقدر جذاب شده بود. چقدر مردانه و ابهت.

با دیدنش تازه فهمید که چقدر دلش التماس دیدنش را داشته است.

چقدر دلش برای آن رایحه ی ضعیفش تنگ شده بود. بغض سنگین دلتنگی و پشیمانی به گلویش حمله کرد. چشمانش آماده ی باریدن بودند. تلاش کرد که نگذارد آن چشمان نمناک، جلوی دیدش را بگیرد.

هیچ ثانیه ای را برای دیدن آن امگای بی مانند از دست نمیداد.

ییبو با صدایی لرزان گفت: اومدم، اومدم ببینمت...اومدم برت گردونم...لطفا بیا با هم برگردیم!!!

جان با حالت تمسخر آمیزی گفت: هه، منو برگردونی؟! بگو ببینم من واسه تو کی بودم؟ یه امگای منفور...یه امگایی که آلفاهای کثافتی مثل تو تا تحقیرش نمیکردن و آزارش نمیدادن شبا راحت سرشون رو روی بالش نمیذاشتن...یه امگا که بخاطر چیزیایی که دست خودش نبود و نقشی توی انتخابشون نداشت کوچیک میشد...و تو...یه آلفایی که هیچ بویی از روابط درست و محبت نبرده بود.

ییبو ملتمسانه گفت: لطفا بهم گوش بده...

جان با حرص ادامه داد: میدونی من با شماها چیکار میکنم؟ کاری میکنم که تقاص پس بدین، شخصا!...از وقتی که از خونم رفتی دیگه همه چی برام روشن شد... تو حتی ذره ای تلاش نکردی برای این که بخوای توضیح بدی.

ییبو: اومدم ببیمنت...اومدم دلمو آروم کنم...اومدم بهت بگم چقدر دوستت دارم و چقدر دنبالت بودم...حالا اومدم خودمو برات توجیه کنم!

جان تک خنده ای کرد: چرند نگو...شماها دل ندارین، شماها هیچی ندارین...شما فقط غارتگرین...بهترین ها همیشه برای شما بوده و جون کندنش برای ما...تو از همون اول هم نخواستی منو توجیه کنی...تو از همون اول هم منو نمیخواستی.

ییبو سرش را تند تند به طرفین تکان داد: نه نه بزار توضیح بدم...بهم یه فرصت دیگه بده...میخوام جبران کنم.

جان لبخند تلخی زد: خیلی دیر شده!

ییبو التماس کرد: باید بهم یه فرصت بدی...باید باهام برگردی...من بدون تو برنمیگردم...دیگه طاقت دوریتو ندارم...ده سال برام بس بود خواهش میکنم...دیگه نمیزارم «OK» تورو ازم بگیره!!!

امگا قهقهه ی بلندی سر داد.

افراد حاضر با نیشخند نظاره گر آلفای درمانده بودند که در برابر رئیس امگایشان التماس میکرد.

آن امگا در جهان مانند نداشت.

جان خندید و با تمسخر پرسید: کی منو از تو بگیره؟؟!! «OK»؟؟!!

به آرامی به جلو قدم برداشت و روی یک زانو خم شد.

نگاه درنده اش صورت آلفا را تکه پاره میکرد‌.

جان با جدیت لب زد: اجازه بده خودمو معرفی کنم...

با تاکید ادامه داد: در واقع مـن، OK هستم!!!

صحنه متوقف شد.

بیرون از صحنه، جان رو به اوکی گفت: یعنی چی؟؟ من نمیفهمم!!!

اوکی نفسش را بیرون داد و گفت: وقتی نصف پروژه تموم شد ما تقریبا کارمون رو شروع کردیم...پنج سال تمام من اصلا خودم رو به کسی نشون نمیدادم...برای کار ها افرادم رو میفرستادم...بعده ها شایعات جالبی توی دهن همه افتاد...اوکی و صاحبش شده بودن سوژه ی ارتشِ اَبَر قدرت ها...بعضی ها میگفتن اوکی فقط در حد یه اسمه و اصلا وجود خارجی نداره...بعضی ها هم میگفتن نه؛ برج اوکی یه رئیس داره به اسم اوکی که یه امگای باهوش واسش کار میکنه...بعضی ها هم میگفتن نه اوکی همون امگاس که خودش رو به ندرت به بقیه نشون میده که بین این سه مورد، خب سومی درست بود!

چهره ی اوکی کمی گرفته شد. با لحن تلخی لب زد: بعد از اون قضایا...ییبو یه مدت بعد با یکی دیگه جفت شد!

جان با شنیدن آن حرف دستش را روی سینه اش گذاشت و مشت کرد.

اوکی با لبخند تلخی به آرامی لب زد: تلخه، نه؟!

قفسه ی سینه اش می لرزید. تحمل دیدن آلفایش را با شخصی دیگر نداشت. اشک هایش سرازیر شد. نگاه ملتمسش را به اوکی داد. گفت: ییبو...با یکی دیگه... جفت شد؟؟...نـه!!!

اوکی چهره ی سرد و عاری از احساسش را به نمایش گذاشت و سری تکان داد. سپس ادامه داد: منم دیگه دلم نمیخواست اون ریختش رو ببینم...با این که اون بازم سمج بود.

جان با بهت پرسید: یعنی، یعنی بازم میومد دیدنم؟؟...میخواست منو ببینه؟؟

اوکی با چشمان نافدش سری تکان داد. نگاهش را به صحنه داد و گفت: چه فایده؟...بره به جهنم...حتی دوزخ هم به اون عظمتش برای کسی مثل وانگ ییبو خیلی کوچیکه!

جان با غم فراوان بی صدا لب زد: این حرفو نزن!

اوکی نگاه سردش را از روی ییبو بر نمی داشت. نیشخندی زد و گفت: بار ها بهش گفتم دیگه برای من مُرده...دیدار با من برابره با ملاقات با فرشته ی مرگش... ولی اون، خیلی احمق بود...مدام پافشاری میکرد و میخواست قانعم کنه که با هم به چین برگردیم!...منم امشبم رو به شب انتقامم تبدیل کردم!

جان: آخه...آخه چرا بازم میومد؟؟ چرا...با یکی دیگه جفت شد؟؟

اوکی نفسش را بیرون داد و با لحن بی تفاوتش گفت: بهم گفت به خاطر اصرار های مداوم پدرش و آبروی خودش این کارو کرد...و در واقع اصلا به جفتش علاقه ای نداره؛ مثل خیلیای دیگه!

اوکی زیر لب خندید و ادامه داد: لعنتی!..جان تو که نمیدونی رایحه ی تلخ ییبو با چه شدتی از بدن ظریفِ امگاش مشامم رو پر می کرد!!!...میخواستم گلوی اون امگا رو با چاقو پاره کنم...ولی خب، اونجا جاش نبود!!!

جان با چشمان بارانی اش زیر لب نالید: آخه چرا... چرا؟؟!!

اوکی: خب معلومه!...خودم اجازه ندادم منو ببینه!...همش خودم بودم!...حالا بیا بقیه ی فیلممونو ببینیم!

در صحنه:

چشمان آلفا از این حد بیشتر باز نمی شد. نگاهش سرشار از وحشت، ناباوری و تعجب بود.

جان صاف ایستاد و گفت: آقایون...تکه پارش کنین!

خارج از صحنه، جان با شنیدن این حرف به وحشت افتاد.

قصد کرد جلو برود که اوکی از پشت سر، بازو های جان را گرفت و فورا او را متوقف کرد.

اوکی با خنده غرید: صبر کن!...هنوز قسمت قشنگش مونده!...نمایشو خراب نکن!!!

در صحنه، یئونگ اولین شخصی بود که جلو رفت و مشت اول را به صورت ییبو وارد کرد.

قلب جان با دیدن آن صحنه تکه تکه شد. تقلا می کرد خودش را از شر دستان نیرومند اوکی خلاص کند.

در ادامه، بقیه ی افراد وارد شدند و با بی رحمانه ترین شکل ممکن شروع به کتک زدن ییبو کردند.

اما در کمال تعجب، جان دست به سینه با نگاه سرد و تاریکش به او نگاه می کرد و ذره ای احساس پشیمانی در چهره اش به چشم نمی خورد.

جانِ آینده دیگر قلبی نداشت.

به جایش تنها قطعه یخی در سینه اش سنگینی می کرد.

ییبو برایش غریبه ای بیش نبود...
ییبو همانی بود که عشق را به او داده بود...

و جان گمان می کرد ییبو همانی است که عشق را از دلش ربوده.

اما چیزی که بیش از هر چیزی دل جان را در خارج از صحنه به آتش می کشید آن بود که ییبو ذره ای تلاش برای نجات خودش نمی کرد!

ییبو با آغوشی باز از آن فرشته ی مرگِ بی رحم استقبال کرده بود تا بتواند جانش را دو دستی به او تقدیم کند و با آن قلب یخی، تا دیدار قیامت وداع کند.

جان برای رساندن خودش به ییبو در حال جان دادن و التماس بود. آلفایش با فجیع ترین حالت ممکن در حال جان دادن بود.

از عمق وجودش فریاد کشید: ولم کنننن...عوضی ولم کن...ولش کنیییین...دست از سرش بردارین...همتونو میکشم....همتونو سر به نیست میکنم!!!...ولش کنین.... ییبو!!!...ییبو!!!

اوکی که بازوان جان را در دستانش نگاه داشته بود و نگاه شرارت آمیزش را از صحنه نمی گرفت، کنار گوشش گفت: خودت اینو میخواستی، یادت رفته؟؟...حالا ببین و بسوز!!!

تمام صورت ییبو خونین و زخمی شده بود. فریاد ها و ناله های دردمندش ذره ای بر آن قلب یخی آن جان بی احساس، خدشه ای وارد نمی کرد.

در لحظه ی آخر ییبو دست لرزانش را به سمت جان دراز کرد و با صدای گرفته اش نام امگایش را برای آخرین بار صدا زد.

اما جان در نهایت خونسردی گفت: دیدار به قیامت...من که باور ندارم قیامتی وجود داشته باشه.

گردن آویزی را که ده سال پیش ییبو به او داده بود، به سمتش انداخت. با بی تفاوتی تمام روی پاشنه ی پا چرخید و از آن جا خارج شد.

آخرین ضربه با نهایت بی رحمی بر سر ییبو وارد شد و آخرین ذره ی جانش را از تنش خارج کرد.

جان با چشمانش خیسش با نهایت توانش فریاد کشید: نـههههه!!!....کُشتیش، کشتیش حروم زاده!!!

ییبو بعد از آن ضربه نقش بر زمین شد و دیگر هیچ حرکتی نکرد. چشمان باز مانده و خیره شده اش دیگر حرکتی نمی کرد. دیگر صدای ناله هایش به گوش نمی رسید و حتی ذره ای پلک نمی زد.

جان با دیدن آن صحنه نفسش را با وحشت در داخل سینه اش حبس کرد. با صدای لرزانش لب زد: یـ.. ییبو؟؟...ییبو؟؟...چرا...چرا تکون نمیخوره؟؟...ها؟؟!!

در صحنه، افراد جان بعد از آن که کار ییبو را تمام کردند، جسم زخمی و بی جانش را همان جا رها کردند و از آن مکان خارج شدند.

در همین حین، اوکی بازوان جان را رها کرد.

جان سریعا خودش را به ییبو رساند و او را در آغوشش گرفت.

صورت ییبو آن قدر غرق در خون شده بود که جان با دیدن آن صورت درب و داغان آن تن بی جان، با صدای بلند شروع به زار زدن و فریاد کشیدن کرد.

ییبو را تکان می داد، دست آلفایش را با لبانش لمس می کرد، او را در آغوشش می فشرد و مدام صدایش می کرد: ییبو...ییبو جوابمو بده!!!...ییبو باهام حرف بزن...یه چیزی بگو، خواهش میکنم التماست میکنم!!!...منو ببخش...ییبو تنهام نزار...ییبو!!!

چه کابوسی از آن بدتر که عشقش جلوی چشمانش پر پر شد و جان داد؟

مدام نامش را می خواند...
تنها جوابی که از او می شنید سکوت بود...

و تنها حضوری که از او حس می کرد، رفتن و نیستی بود...

آن کابوس بی انتها بود...
کابوسی که عشقش جلوی چشمانش با او وداع کرد.

مدام فریاد می زد:...لعنت به من!!!...من قاتلم!!!... قاتل، منم!!!...ییبو منو ببخش...ییبو!!!

در همین حین ابروانش را در هم کشید و دندان هایش را روی هم سایید. به آرامی سرش را به سمت اوکی که هم چنان با لبخند به او نگاه می کرد، چرخاند و غرید: تو!!!... باید بمیری!!!....باید تقاص بدی!!!

در همین حین چشمانِ درشت اوکی، درخششی قرمز رنگ و درخشانی زد. لبانش را گشود اما این بار با صدایی کلفت و بسیار خوفناکی گفت: ای احمق!!!...این تویی که باید تقاص پس بدی!!!...باید به من تقاص پس بدی!!!

جان، ییبو را زمین گذاشت و به اوکی حمله کرد. مشتی را روانه اش کرد اما ناگهان اوکی ناپدید شد.

نگاه وحشت زده و خشم آلودش را به اطراف چرخاند و فریاد کشید: کجایییی؟؟...حروم زاده...کجایی؟؟...جرأت داری خودتو نشون بده شیطان صفت...کدوم گوری رفتییی؟؟!!

ناگهان آن صدای مخوف در آن فضا پخش شد که جواب داد: آره!...شیطان صفت!..خودتو به همه نشون بده!.. نشون بده که چه کارای دیگه ای ازت بر میاد!!!..می‌خوام همشونو با چشمای خودم ببینم!!!

حرف های اوکی، همگی خودش را مورد خطاب قرار می داد. جان همان فرد شیطان صفت و بی رحم بود.

شیائو جان؛ همان اوکی بود که در نهایت خونسردی و بی رحمی جان آلفایش را گرفت.

جان با شنیدن آن حرف ها پاهایش سست شد. روی زمین زانو زد و سرش را با دستانش پوشاند.

با وحشت زمزمه کرد: لعنت به من...لعنت به من...من چیکار کردم؟؟...خدای من...همه چی...همه چی تموم شد... نه نه...اینا هیچ کدوم واقعی نیستن...اینا هیچ کدوم واقعیت ندارن!!!

صدای تمسخر آمیز و آرام اوکی به گوش رسید: دیدی که این اتفاق افتاد و ییبو مُرد...دیگه واقعیتی از این واضح تر؟!..تبریک میگم اوکی!!!

جان با عجز فریاد کشید: من اوکی نیستممم...لعنت بهت...من اوکی نیستم!!!...من...من...

ناگهان چشمانش را باز کرد و خودش را در هیبت سیاه پوش اوکی دید. با وحشت نگاهش را به کتش داد که روی سینه ی چپش آرم کوچک و طلایی OK درج شده بود!

با وحشت تمام، آن کت را از تنش خارج کرد و به کنار پرت کرد.

به دور و برش نگاه کرد. در همان اتاق تاریکی بود که در ابتدا خودش را در آن جا یافته بود.

انگشتانش را در موهایش فرو برد و با ترس فریاد کشید: چرا بیدار نمیشم؟؟...چرا این کابوس تموم نمیشه؟؟!!

به جز صدای خودش، صدای دیگری به گوشش نمی رسید.

روی زانو هایش سقوط کرد، سرش را روی زمین گذاشت و با عمق وجودش شروع به زار زدن کرد.

ناگهان درد قفسه ی سینه اش شدید تر از هر زمان دیگر به سراغش آمد.

دستش را روی سینه اش مشت کرد و فشرد. پیراهن سفید رنگش را در مشتش گرفته بود و از درد به خودش می پیچید.

صدایش از حنجره اش خارج نمی شد. امیدی به نجات یافتن نداشت. گویا قرار بود امشب خودش هم با ییبو همراه شود چرا که آن درد خارج از حد تحمل و ظرفیتش بود.

در کمال ناامیدی با صدای ضعیفش نالید: یـ..کی...یکی کـ.مکم...کنه...یکی...

در همین میان دو دست روی شانه هایش نشست.

ظاهراً کسی متوجهش شده بود.

آن شخص، شانه های جان را به آرامی با دستانش فشرد.  جان را بالا کشید و از پشت سر، او در آغوشش فشرد و با ملایمت گونه اش را به موهایش کشید.

درد سینه ی جان کمتر شده بود.

با حس آن آغوش آشنا پلک های سنگین و خیسش را از هم فاصله داد. با صدای ضعیفش لب زد: ییـ..ـبو؟

آن آغوشِ آشنا جان را محکم تر به خودش فشرد و لب زد: جان؟! چرا ازم متنفری؟ ازم متنفر نباش، من دوستت دارم!

جان با شنیدن صدای ملایم و مهربان ییبو گریه اش را از سر گرفت و نالید: نیستم...ازت متنفر نیستم ییبو... نیستم!!!

ییبو: واقعا؟!

جان سرش را تکان داد و دستانش را روی دستان ییبو گذاشت. ییبو با حس دستان جان، او را بیشتر به خودش فشرد.

جان در همان حال که اشک می ریخت بی صدا لب زد: ازت متنفر نیستم ییبو...دوستت دارم...دوستت دارم... حرفمو باور کن...باور میکنی، نه؟؟

ییبو بوسه ای روی موهایش گذاشت و جواب داد: باور میکنم امگای من، باورت میکنم...ولی آخه چرا منو کُشتی؟!

گریه ی جان تشدید شد. چشمانش را روی هم فشار داد و با عجز تمام فریاد کشید: اون من نبودم...اون من نیستم... من هیچ وقت اون نبودم...اون یه شیطانه...اون تورو از من گرفت...من هیچ وقت اینو نمیخواستم ییبو...ییبو، باورم کن...چیکار کنم تا باور کنی اون هیولا من نبودم؟؟...اون من نبودم!!!

ییبو خنده ی بی صدا و آرامی کرد و انگشت اشاره اش را روی نوک بینی جان گذاشت: باور میکنم امگا کوچولوی من!..باور میکنم!!!

ییبو کمی از جان فاصله گرفت که جان متوجه شد ییبو زنجیری را دور گردنش انداخته است. جان، پلاک را در دستش گرفت و به آن نگاه کرد.

همان پلاک طلایی ای بود که ییبو پنج سال پیش به او داده بود.

ییبو باز جان را در آغوشش گرفت و گفت: اینو یادت رفته بود عزیزم!

جان لبخند بی رمقی زد و سرش را به شانه ی ییبو تکیه داد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

گرمای آغوش آلفایش قلبش را گرم و آرامش را به او سرایت می کرد. سرش را به سمت گردن ییبو چرخاند. رایحه ی آلفایش را به مشامش کشید و زمزمه کرد: خیلی...دوستت دارم!

ییبو با لبخند و اشتیاقی خاص پرسید: چقدر؟!

جان: خیلی زیاد...نمیدونم چقدر.

ییبو: منم عاشقتم امگای من!

لبانش را روی پیشانی جان گذاشت. جان با صدای غم آلودش لب زد: ولی من...نمیتونم بچه ای داشته باشم.

ییبو بدون مکث جواب داد: اصلا مهم نیست...من خودتو میخوام...من تورو همینجوری که هستی دوست دارم و میخوام...پس دیگه غصه نخور و اون لباتو آویزون نکن!!!

جان لب پایینش را کمی جلو داد، چشمانش را بالا گرفت و پرسید: واقعا؟؟

ییبو: واقعا!!!

دستش را بالا آورد و روی گونه ی ییبو گذاشت.

ییبو صورتش را به دست امگایش کشید تا با تمام وجودش آن را حس کند.

چانه ی جان را به بالا آورد و لبانش را به لبان امگایش رساند. جان با حس کردن لبان آلفایش که در این مدت تنها خاطره اش را در ذهنش مرور می کرد چشمانش را بست و نفسش را عمیقا درون سینه اش کشید.

اما باز آن کابوس از آزار دادن جان خسته نمی شد.

ناگهان آن آغوش و گرما ناپدید شد.

چشمانش را باز کرد و با وحشت به اطرافش نگاه کرد. در آن اتاق تاریک، هیچ کس جز خودش حضور نداشت.

سریعا از جایش برخاست و ییبو را صدا زد: ییبو؟؟... ییبو کجایی؟؟...ییبو کجا رفتی؟؟

اشک از چشمانش سرازیر شد. انگشتانش را در موهایش فرو برد و نالید: ییبو...بهت گفتم ازت متنفر نیستم...بهت گفتم دوستت دارم...کجا رفتی؟؟

ناگهان صدایی آمد و درب اتاق باز شد. به سمت درب برگشت که با دیدن اوکی متعجب شد.

اوکی به آرامی درب اتاق را بست و با گام های استوارش به سمت جان قدم برداشت.

این بار اثری از شرارت یا آن لبخند چندش آور دیده نمی شد بلکه تنها اخمی کمرنگ بین ابروانش نقش بسته بود.

در فاصله ی یک قدمی جان ایستاد و نگاهش را روی تک تک اجزای چهره ی جان چرخاند. چشمانش را بست و بعد از این که پلک هایش را از هم فاصله داد، جان با دیدن آن چشمان تماما سیاه وحشت کرد.

در چشمان اوکی هیچ اثری از آن صلبیه ی سفید رنگ دیده نمی شد!

اما چیزی که باعث می شد جان به آن چشمان غیر عادی خیره بماند، دیدن آن حس پشیمانی و حسرتی بود که در چشمان اوکی موج می زد.

چشمان اوکی غمگین شد. به آرامی لب زد و گفت: لطفا.. اشتباه منو تکرار نکن...من همه چیمو از دست دادم...شادی و آرامشم، مادرم، عشقم و حتی دوستامو...و از اون مهم تر؛ من خودمو از دست دادم!

جان با دیدن چهره ی غمگین اوکی، حس پشیمانی در دلش به جوشش افتاد. حالا متوجه شده بود که تنفر تنها در حال نابود کردن خودش بود.

اوکی به آرامی دستش را بالا آورد و به داخل قفسه ی سینه ی خودش فرو برد. سینه اش به مانند شیشه ای شکسته شد و قطعات آن شیشه روی زمین فرو ریختند. اجزای صورتش از شدت درد می لرزیدند اما ذره ای ضعف از خودش نشان نمی داد.

دستش را بیرون کشید و چیزی را از سینه اش خارج کرد. مشتش را جلو آورد، آن را باز کرد و با چشمان ملتمسش لب زد: لطفا...مراقبش باش!!!

جان نگاهش را به دست اوکی دوخت. در دستش قلبی کوچک بود.

مشخص بود مدت زیادی است که از تپیدن ایستاده است. چرا که همین الان هم هیچ گونه حرکتی نداشت.

جان آن قلب کوچک را در دستانش گرفت و به آن نگاه کرد. آن قلب با حس دستان گرم جان، به آرامی شروع به تپش کرد!

اوکی که شاهد تپش قلب نداشته اش شده بود خنده ی بی صدایی کرد و آن جا بود که اشک هایش سرازیر شد.

نگاه حسرت بارش را به جان داد و ادامه داد: سرنوشت من این نبود که اینجوری زندگی کنم...این انتخابی بود که خودم کردم...از یه جا به بعد، نمیتونی کاری بکنی چون دیگه خیلی دیر شده...مراقب احساسات و انتخاب هات باش چون اونان که سرنوشت تورو میسازن...اجازه نده مثل من به یه جایی برسی که بهت بگن «تو باش اسیر سرنوشتت»...چون باید تا آخرش توی آتیشی که خودت شعله ورش کردی تا ابد بسوزی!

اوکی چند قدم به عقب برداشت و نگاه نمناکش را به اطراف داد.

تمام ذرات آن دیوار ها، میز ها، کاناپه ها و زمینِ زیر پایش، در حال پخش شدن در هوا و نابودی بود!!!

اوکی با دیدن آن ذراتی که از اشیا جدا و در هوا معلق می شدند، لبخندی زد و گفت: بالاخره!!!

چشمانش را بست، نفسش را با خیالی آسوده بیرون داد و جلوی چشمان حیرت زده ی جان، دود شد، به هوا رفت و ناپدید شد!

جان نگاه مات و مبهوتش را از صحنه ی روبرویش برداشت و به اطرافش داد.

تمام دنیای دور و برش مانند اوکی در حال نابودی بود.

نگاهش را به آن قلب کوچک و تپنده ی دستش داد و به آن لبخندی زد. ذره ای با انگشتش آن را نوازش کرد و لب زد: من مراقبتم کوچولو...مراقبتم!!!

نگاهش را دوباره به اطرافش داد و گفت: ولی اول باید با هم از این جا بریم بیرون!!!

سریعا به سمت درب خروجی رفت و از اتاق خارج شد. سریعا از پله های ساختمان پایین رفت.

از روی نرده ها به پایین می پرید و روی زمین می غلتید.

رفته رفته فرار و گریز برایش مشکل تر می کرد.

در حالی که نفس نفس می زد نگاهش را به اطراف می چرخاند تا راهی پیدا کند. حتی زمین زیر پایش هم در حال ناپدید شدن بود!

جان به نفس نفس زدن افتاده بود: لعنتی...از کجا برم؟؟...چرا این ساختمون تمومی نداره؟؟!!

به قلب کوچکش نگاه کرد. آن را به سینه اش فشرد و گفت: خدایا...چیکار کنم...حالا چیکار کنم...

چشمانش را بست و از عمق وجودش کمک طلب کرد.

لحظاتی بعد چشمانش را باز کرد و از چیزی که دید شوکه شد.

متوجه دستان و بدنش شد که شبیه به دستان یک گرگ شده است!!!

سرش را چرخاند و با دقت بیشتری به بازوان، دستان و بدن گرگ مانندش نگاه کرد.

او واقعا به یک گرگ سفید رنگ تبدیل شده بود!

آن قلب کوچک و تپنده به همراه گردن آویز ییبو، به گردنش آویخته شده بود.

نفسش را بیرون داد تا دوباره ادامه بدهد.

پرش بلندی کرد و خودش را روی طبقه ی پایین تر انداخت.

با سرعت زیاد می دوید، پاهایش سُر می خورد و با تنه به دیوار و اشیای اطرافش برخورد می کرد و با نهایت سرعتش می تاخت اما ناگهان به نقطه ای رسید که هیچ راه فراری نداشت.

قسمت اعظم طبقات پایین تر از این رفته بودند و اگر خودش را پایین می انداخت، مرگش حتمی بود.

سرش را مضطرب به اطرافش می چرخاند و مدام به دور خودش می چرخید تا راهی بیابد.

بر حسب غریزه ایستاد و زوزه ی بلندی سر داد. خودش هم نمی دانست از چه کسی در خواست کمک می کند؛ چرا که هیچ احدی جز خودش در آن غول صد و یازده طبقه حضور نداشت.

نگاه ترسانش را به اطرافش می داد و نفس های سنگینش را بیرون می فرستاد که ناگهان جواب زوزه اش داده شد!!!

نگاهش را بالا داد و متوجه گرگی سیاه رنگ شد که جلو آمد و دوباره زوزه ی بلندش را سر داد.

آن گرگ سیاه رنگ سریعا پایین آمد و خودش را به جان، گرگِ امگای سفید رنگ رساند.

امگای سفید رنگ، نگاه متعجب و شگفت زده اش را به چشمان قهوه ای رنگ و آن گردن آویز گوبا؛ که دور گردن آن گرگِ آلفای سیاه رنگ بود، دوخت!

آن گرگ سیاه رنگ آلفا، خودِ ییبو بود!!!

ییبو سریعا شروع به دویدن کرد و جان هم به دنبال آلفایش تاخت. ییبو مدام نگاهش را به جان می داد تا از بودن امگایش در کنار خودش مطمئن شود.

موفق شدند به طبقات پایین تر بروند. اما اوضاع هر ثانیه برایشان سخت تر می شد که ییبو از حرکت ایستاد و زوزه کشید. جان هم به دنبالش شروع به زوزه کشیدن کرد.

در همان حین هر دو شانه به شانه ی یکدیگر به فرار ادامه دادند که ناگهان گرگی طلایی رنگ با چشمان سبز و درخشانش از پشت سر، به پیش تاخت و ییبو و جان با دیدن آن گرگ، سریعا به دنبالش رفتند!

همه جا به رنگ سفید مطلق در آمده بود؛ به رنگ نیستی و نابودی.

اما در همین حین زیر پاهای جان خالی شد و ناغافل، به پایین سقوط کرد!!!

ییبو با سقوط جان از حرکت ایستاد و زوزه های بلندش را سر می داد و او را صدا می زد.

صدای زوزه های آلفایش گوش هایش را پر کرده بود که مدام او را مورد خطاب قرار می داد.

همه جا سفید رنگ شد...

در همین میان، حس لمس های دستی را روی موهایش حس کرد.

چشمانش را به سختی باز کرد و نگاهش را به اطرافش داد.

در اتاقش روی تخت خوابیده بود. مادرش با دیدن چشمان باز و نمناک جان سریع خودش را جلو کشید و با نگرانی او را صدا زد: جان؟؟ جان پسرم...حالت خوبه؟؟صدامو میشنوی عزیزم؟؟!!

جان به آرامی پلک زد و نگاهش را به اطراف چرخاند. به سختی لب زد: ما..مان...

مادر، صورت پسرش را نوازش کرد: جانم عزیزم؟...جانم پسر قشنگم!!!

جان به سختی آب دهانش را فرو برد و لب زد: ساعت...چنده؟؟

مادر: الان نزدیک صبحه...تو دو روز تمام بیهوش بودی!!!


.
.
.
.

هفت هزار و ششصد کلمه 🤕🤕

منتظر نظراتتون هستم...ممنونم از همراهیتون ❤️❤️

Continue Reading

You'll Also Like

3.6K 673 6
Couple:chanbaek,krisho Genre:mpreg,romance °○کامل شده○°✔
1.9K 785 17
لوایتن همه‌ی زندگی‌اش رو ازش گرفت. اون مارمولک آبی و غولپیکر همه چیز رو به هم ریخت. فقط یه دلیل به بروتا بدین تا ازش تنفر نداشته باشه. آره، بروتا تا...
3.7K 1.2K 22
شهردار بیون یه مرد وفادار به پادشاهی پکس بود ، سرزمینی زیبا با بهترین امکانات و منابع طبیعی ، یکی از بهترین جاها برای زندگی امگاها ... اما گرگ های از...
223K 18.9K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...