OK (Completed)

By mirror_77

57.2K 15.3K 8.6K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

دیدار غیر منتظره

748 208 192
By mirror_77

فصل چهارم

آن روز را تماما در خانه ماند؛ چرا که بعد از اتفاقات مراقبه و کابوس شب قبل، وضعیت روحی اش بسیار آشفته شده بود.

برای آن که تمام آن صحنه ها و حرف ها را به فراموشی بسپارد تا امکان خودش را با تماس های تلفنی و کتاب های الکترونیکی اش مشغول کرد.

از آن گذشته، فردا شب دور آخر بازی پوکر آغاز می شد و استرس آن بازی را هم متحمل شده بود.

متاسفانه آن روز چنگ و چن از دیدن جان محروم شدند.

چنگ با پیگیری های متعدد از مهندسان و اشخاصی که با جان در ارتباط بودند توانست بفهمد که او مدتی را در شرکت لاکهید مارتین به کار در بخش پروژه های آزمایشی و ارزیابی عملکرد سلاح مشغول بوده است.

چن که این ها را از چنگ شنید از فرط تعجب دهانش باز مانده بود!

باور کردن حقیقت هایی که در مورد جان وجود داشت، برای هر دوشان سخت بود؛ به گونه ای که هر دوی آن ها بار ها به شخص مذکور شک کردند که شاید او یک شیائو جان دیگر است!

شب تورنمنت فرا رسید.

آن روز، حال جان بهتر شده بود و بر خلاف روز قبل که مدام تصاویر تجربیاتش در ذهنش بیدار می شدند، امروز دیگر اثری از آن ها نبود.

جان روی تختش با تمرکز کامل، چهار زانو نشسته بود؛ در حالی که یئونگ و سانگ روی کاناپه و جلوی تلویزیون مشغول تماشای فیلم و تناول تنقلات بودند!

جان گاهی در دلش حسرت می خورد که یئونگ به حدی در بازی حرفه ای هست که نیازی به تمرکز کردن و یا سکوت مطلق ندارد.

اما جان که از نقشه ی اصلی یئونگ با خبر نبود!

یئونگ از اتاق پذیرایی جان را صدا زد: جان؟!...بیا فیلم ببین...این خیلی باحاله!!!

جان با چهره ی سردرگمش جمله ی یئونگ را با خودش تحلیل می کرد که او واقعا چه منظوری دارد؟!

جدی است یا تنها به جهت مزاح این گونه صحبت می کند؟!

بالاخره لحظات سخت انتظار به پایان رسید و بازی شروع شد.

یئونگ اولین حرکت را انجام داد.

و جان بعد از یئونگ کارتش را رو کرد.

بازی به نفع یئونگ جلو می رفت تا جایی که یئونگ از قصد، کارت اشتباهی را رو کرد و از آن لحظه به بعد بازی به نفع جان پیش رفت.

جان کاملا متوجه حرکات عجیب و غریب یئونگ می شد.

یئونگ اصلا بازی نمی کرد، او تنها با کارت هایش بازی می کرد و به تفریح می پرداخت!

با متعجب و اعتراض یئونگ را صدا زد: یئونگ؟؟!!

صدای سرحال یئونگ به گوشش رسید که در حال خندیدن به فیلم بود!

یئونگ: بله؟؟!!

جان: این آخه چه بازی ایه تو داری انجام میدی؟؟!!

یئونگ قهقهه ای زد: مگه چشه؟؟!!

جان حرکت بعد را انجام داد: آخه...تو اصلا بازی نمی کنی...داری میبازی!!!

یئونگ: فکر می‌کنی!!!

و رو به سانگ گفت: مگه نه؟!

سانگ در جواب لبخند یک طرفی ای زد و موهای یئونگ را به هم ریخت!

در کمال ناباوری بعد از چند ثانیه اسم سین یائو به عنوان شخص برنده روی صفحه ی گوشی اش درخشید!

این اتفاق ورای تصورش بود.

حتی در خواب هم فکرش را نمی کرد که بتواند یئونگ را شکست بدهد. کاملا شیر فهم شده بود که یئونگ از قصد کنار کشید که جان صاحب آن پنجاه میلیون بشود.

لحظاتی تنها با چشمان گرد شده اش، بی حرکت به صفحه ی گوشی خیره مانده بود و شاهد پیام واریزی آن مبلغ هنگفت به حسابش شد!

با خوشحالی، تعجب و حتی شکایت و اعتراض از اتاق خارج شد و نام یئونگ را خواند.

یئونگ همان طور که روی کاناپه نشسته و تکیه اش را به بازوی سانگ داده بود، کف زد و با خوشحالی گفت: براااوو سین یائو!!!

جان با ناباوری، هاج و واج به یئونگ زل زده بود.

یئونگ: تبریک میگم پسر!!!

جان با دلخوری تمام غرید: چرا اینجوری بازی کردی؟؟

یئونگ با خنده ابرویی بالا داد: خوب شکست خوردم دیگه!..این چه سوال مسخره ایه؟!

جان: مشخص بود که واقعی بازی نمی کردی!!!

یئونگ لبانش را جمع کرد و به فکر فرو رفت. گفت: خب یعنی الان برنده شدی شاکی هستی؟؟

چشمان جان نمناک شده بود. هنوز هم دلخور بود. با صدای ضعیفی لب زد: چرا...چرا این کارو کردی؟؟

یئونگ لحظه ای جا خورد. جان واقعا ناراحت شده بود؟!

از جایش برخاست و به سمت جان رفت که جان سرش را پایین انداخت.

یئونگ با ملایمت گفت: جان؟ آخه مشکل چیه؟؟

جان با صدای ضعیفی لب زد: خیلی...خیلی ممنونم!!!

این را گفت و یئونگ را در آغوشش گرفت!!!

یئونگ هم متقابلا او را پذیرا شد و گفت: پسر خجالت بکش!..مگه بار اولته که برنده میشی؟!

جان در حالی که کمی احساساتی شده بود خنده ای کرد، از آغوش یئونگ بیرون آمد و چشمانش را پاک کرد.

جان: بازم ممنون!!!

یئونگ: قابل نداشت پسر خوب!

پیامی به گوشی جان ارسال شد. جان نگاهی به آن کرد و  سریعا به اتاقش برگشت.

آماده شد تا از خانه خارج شود. به یئونگ و سانگ گفت: من باید برم تا یه جایی.

ناگهان یئونگ غرید: بار؟!

جان: نه نه واسه پروژس...بار نمیرم!!!

باد یئونگ خالی شد و با لحن آرام همیشگی اش جواب داد: آها باشه...پس برو!!!

بعد از رفتن جان، آن دو همان طور مشغول تماشای فیلمی ماجراجویانه بودند که سانگ گفت: این یارو خوب بازی میکنه!

یئونگ: خوب برو زنش شو!!!

این را گفت و قهقهه ای سر داد!

سانگ سریعا بازویش را دور گردن یئونگ حلقه کرد و سرش را به طرف خودش کشید. زمزمه کرد: چی گفتی؟؟!!

یئونگ در همان حال که می خندید جواب داد: هیچی!!!

سانگ: نچ! یه چیزی گفتی...چی بود؟!

یئونگ: گفتم غلط کردم!!!

سانگ سریعا حلقه ی دستانش را باز کرد و گفت: خوب حالا شد!!!

یئونگ که هنوز هم می خندید گفت: فقط خواستی همینو ازم بشنوی نه؟؟

سانگ که نگاهش به تلویزیون بود لب زد: دقیقا!

یئونگ خنده اش را تمام کرد و پرسید: سانگ؟...به نظرت دیروز جان به خاطر ییبو اون طوری آشفته شده بود؟

سانگ سرش را به آرامی تکان داد.

یئونگ: من حس میکنم هنوز هم دوستش داره.

سانگ: اوهوم، داره.

یئونگ: با این که ییبو در حقش کار خیلی بدی کرد.

سانگ نفس عمیقی کشید: کار خیلی بدی در حقش کرد... ولی تجربه ی دیروزش با اتفاقات پنج سال پیش تناقض داشت.

یئونگ: اوهوم درسته، شاید توهم بوده...ممکنه؟؟

سانگ: هر چیزی امکان داره...هیچ چیز مطلق نیست...ممکنه بخشیش توهم باشه اما بخش دیگش واقعیه!
.
.

به محل پروژه رفت.

فضای آن جا با نور افکن ها و چراغ های قوی روشن نگاه داشته شده بود تا کارگران به کارشان تا ساعت دوازده نیمه شب ادامه بدهند.

جان در حال پیشروی بود که یکی از مهندسان او را از دور دید و خطابش کرد: جناب جان شیائو!

جان با جدیت پرسید: این وقت شب چه اتفاقی افتاده؟؟

مهندس رویش را برگرداند و به شخصی که کمی عقب تر و پشت به آن ها ایستاده بود، نگاه کرد.

آن شخص ناشناس به آرامی برگشت و نگاهش را به جان داد.

جان نگاهش را از روی مهندس برداشت و به شخص داد اما با دیدن و تحلیل چهره ی او کم مانده بود چشمانش از حدقه خارج شود.

دهانش کاملا روی هم چفت شد. در همان لحظه انگار کسی در حال فشردن گلویش بود و اجازه ی نفس کشیدن و حتی فرو بردن بزاق دهانش را به او نمی داد.

آن مرد با نگاهی مملو از احساساتی چون تعجب، دلتنگی، شکایت، دلخوری ، غم و تحیر به جان نگاه می کرد و جزئ به جزئ اجزای صورت او را با نگاه نافذش می کاوید.

مرد به آرامی چند قدم به جلو قدم برداشت و به جان نزدیک تر شد.

سینه ی جان با حرکات ریز و سریع قفسه ی سینه اش بالا و پایین می شد و رفته رفته صورتش ترسان، متعجب و آشفته تر می گشت.

نگاه آن شخص گرفته تر شد. به وضوح آثار دلتنگی و دلخوری در چشمانش غلیان می کرد.

جان با صدای لرزان و گرفته اش، به سختی تمام لب زد: چـ..چـ..چنگ!!!

چنگ با صدایی نسبتا لرزان به چشمان جان نگاه کرد و به زبان انگلیسی گفت:

It's so nice to meet you again, Xiao Zhan!!!

( خیلی خوبه که دوباره میبینمت شیائو جان!!! )

جان نه توان ایستادن داشت و نه توان حرکت دادن هیچ کدام از اعضای بدنش. چشمان گرد شده و اشک آلودش را پایین انداخت و هم چنان نفس های منقطع و لرزانش را به داخل ریه هایش می فرستاد.

مدام نگاهش را روی زمین می چرخاند. هیچ ایده ای نداشت که چه بگوید.

چشمان چنگ به وضوح اشک آلود شد. جلوتر آمد، دستانش را دراز کرد و بازوهای جان را در دستانش گرفت.

اشک های جان یکی پس از دیگری روی زمین سقوط می کرد. جرأت نگاه کردن به چهره ی چنگ را نداشت. هم چنان سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت.

به راستی که جان نمونه ی واقعیِ یک دوست بی وفا بود!

چنگ و چن تنها دوستان حقیقی اش بودند که همیشه او را حمایت و تشویق می کردند.

همیشه طرف او بودند...
و همیشه او را باور داشتند.

اما جان حتی از یک پیام کوتاه هم دریغ کرده بود.
به شدت احساس شرمندگی می کرد.

سرش به حدی سنگین شده بود که حتی اگر هم اراده می کرد قادر نبود آن را بالا بگیرد و وزنش را تحمل کند.

چنگ که بازوان جان را در دستانش گرفته بود، انگشتانش را نوازش وار حرکت داد. با صدای لرزانی لب زد: تو...تو زنده ای؟؟!!

این را گفت و سریعا جان را در آغوشش کشید.

جان با تردید دستانش را بالا آورد، متقابلا دوستش را در آغوش گرفت که در همان لحظه بغضش شکست و بی صدا شروع به گریه کرد.

چنگ بیشتر او را به خودش فشرد و اشک های شوقش گونه هایش را خیس می کرد.

رایحه ی چنگ او را به پنج سال پیش برد. زمانی که شانه به شانه ی دوستانش قدم می زد و دوران خوبی را با آن ها سپری کرده بود.

چنگ حلقه ی دستانش را باز کرد و جان را به آرامی از خودش فاصله داد. جان هنوز هم سرش را پایین انداخته بود و اشک شرم می ریخت.

چنگ کمی سرش را پایین گرفت تا بتواند صورت دوستش را به خوبی ببیند.

چنگ بی صدا لب زد: جان...چیشد؟؟...چرا...

در همین حین صدای آشفته، بلند و حیرت زده ی چن به گوششان رسید که با قدم های بلند و تندش به آن ها نزدیک می شد.

چن: جــــان!!!

جان با شنیدن صدا به سمتش برگشت و با دیدن چن که با سرعت و چهره ی شوکه شده اش به سمتش می آمد، حیرتش چندین برابر شد.

چن مات و مبهوت روبرویش توقف کرد و با چشمان متعجب و اشک آلودش سر تا پای جان را وارسی کرد.

با صدای لرزانش لب زد: جان...این...این...واقعا تویی؟؟!!

بازوان جان را در دستانش گرفت و با تحیر چندین بار سر تا پای جان را از دید گذراند.

گفت: باورم نمیشه!!!

این را گفت، جان را در آغوش گرفت و شروع به اشک ریختن کرد.

جان هم متقابلا چن را به خودش فشرد. بسیار خوشحال و در عین حال خجالت زده و شرمسار بود.

چن در همان حال که گریه ی شوق، دلتنگی و شکایت سر می داد نالید: جان...آخه چرا؟؟...واقعا چرا؟؟!!

تنها جواب جان، شدت دادن به گریه و اشک ریختن هایش بود.

هر کسی که در منطقه ی پروژه مشغول بود با دیدن واکنش شدید و احساسی آن ها متعجب و کنجکاو می شد.

تقریبا تمام نگاه های افراد حاضر روی آن ها می چرخید و چون آن سه نفر به زبان چینی صحبت می کردند کسی متوجه حرف هایشان نمی شد.
.
.

دور تر از مکان پروژه، در پارک روی یک نیمکت نشسته بودند و مانند همیشه که قدم در کنار هم قدم می زدند، جان را وسط خودشان جا داده بودند!

جان همان طور که خم شده و آرنج هایش را روی زانوانش قرار داده بود تا حد امکان سرش را پایین نگه داشته بود. هنوز هم احساس خجالت می کرد.

چن پشت جان را نوازش می کرد.

کمی بعد از گذشت سکوتی سنگینی که بینشان برقرار بود چن با دلخوری لب زد: چرا این کارو کردی؟ چه اتفاقی برات افتاد؟؟

جان با نفس های لرزانش سعی کرد توضیح بدهد.

جان: اون...اون روز من که داشتم میومدم باشگاه...توی راه یهو یکی با شدت از سمت دیگه ی خیابون به سمتم دوید و هلم داد داخل یک کوچه...اون...اون آلفا...آه خدایا!!!

جان صورتش را با دستانش پوشاند. دیگر قادر به ادامه دادن نبود؛ چرا که هر موقع به هومین فکر می کرد به یاد صحنه ی قتلی که مرتکب شده بود، می افتاد و وحشت می کرد.

چنگ: تو با هومین چیکار کردی؟؟

جان نفس های لرزانش را داخل ریه هایش فرستاد. در بین دستانش زمزمه کرد: همش...همش یه...تصادف بود...مـ...من...من نمیخواستم...

چنگ و چن نگاه نگران و متعجبشان را به هم دوختند که چن با شک لب زد: تو...اونو...کشتی؟؟

لرزش صدای جان بیشتر شد: او...اون...فقط...یه تصادف بود...باورم کنین...اون...خواست با چاقو بهم حمله کنه...مـ...منم...اصلا نفهمیدم چیکار کردم!!!

دستان چن روی دستان جان قرار گرفت و آن ها را از روی صورتش کنار زد.

با لحن غمگینی پرسید: برای همین این همه مدت خودتو قایم کرده بودی؟؟

جان بی صدا گریه می کرد.

در جواب به چن سری تکان داد و بی صدا گفت: آخه... من باید برمیگشتم به خانوادش چی میگفتم؟...میگفتم من اونو کشتم....من...من یه قاتلم؟؟...شما...شما دوستام در موردم چی فکر میکردین...مادرم...اون...در موردم چی فکر میکرد؟؟!!

چنگ با لحن نسبتا تندی گفت: چطور با خودت نگفتی این همه مدت مادر و دوستامو بی خبر گذاشتم و اونا چطور با خبر مرگم سرویس شدن؟؟...چرا نمیگی مادر بیچارم این مدت قراره چی بکشه؟؟...اگه با همین بی عقلی هات سکته ای دچارش می کردی چی میشد؟؟... اصلا میدونی اون مادر  بدون تو چی کشید؟؟!!

لحن چنگ رفته رفته تند تر می شد.

اما چن مدام با ملایمت ادامه می داد.

چن: چرا حداقل به مادرت خبر ندادی؟؟...میدونی به اون زن چی گذشت وقتی خبر مرگتو شنید؟ اون زن دیگه مثل قبل نشد...نه میخندید، نه حرف میزد و نه حتی نقاشی میکشید.

چنگ: خبر گم شدنت به حدی سنگین بود که حتی بابات هم دنبالت گشت!!!

جان نگاه متعجبش را به چنگ دوخت و پرسید: واقعا؟؟بابام؟؟ اونم دنبالم گشت؟؟

چنگ: اوهوم، پارسال هم...پارسال هم...

نتوانست ادامه بدهد که جان با وحشت لب زد: پارسال چی؟؟...اون، اون چش شد؟؟

نگاه مضطربش را به چن دوخت که چن لب زد: متأسفم!

چنگ با ابروان در هم رفته اش، نگاه گرفته اش را پایین انداخت.

مات و مبهوت مانده بود. به سختی و بغض لب زد: بـ..باورم...نمیشه...آه خدای من...بابا!!!...بابا!!!

و باز هم با اشک هایش برای پدری که هیچ گاه در عمرش ذره ای برایش پدر نبوده عزاداری کرد.

ظاهرا مرگ پدرش هم به بار گناهانش اضافه شده بود.

دقایقی گذشت و کمی بعد که آرام تر شد چن با صدایی که جان و چنگ را از جا پراند گفت : عهههه...کلا یادم رفت بپرسم از بس که سوال دارم...ببینم تو چطور اومدی اینجا؟؟!!

جان تمام اتفاق و رخداد های این پنج سال را برایشان تعریف کرد؛ از زمانی که خودش را در خانه ی یئونگ یافت تا به الان که هنوز هم با او زندگی می کند.

یئونگ را تبرعه از هر گونه خطا و اشتباه کرد و گفت که آمدنش به آمریکا تنها و تنها به خواست و اصرار خودش بوده است.

به علاوه ناگفته نماند که حس کنجکاوی جان سر باز کرده بود و مدام می خواست از دوستانش بپرسد که احیانا خبری از ییبو دارند یا نه!!!

اما مدام جلوی خودش را می گرفت و آن حس را درونش سرکوب می کرد؛ چرا که او دیگر هیچ سر و کاری با ییبو نداشت و امکانش زیاد بود چیزی را بشنود که او را به شدت تحت تأثیر قرار بدهد.

مثلا این که ییبو جفت دیگری دارد و یا حتی بچه دار شده است. چون برایش مثل روز روشن بود که ییبو عاشق بچه است و تنها به خاطر همین مورد، او را رها کرده بود!

پس تا حد امکان سکوت کرد و به این مورد کوچک ترین اشاره ای نکرد.

بعد از آن که چنگ و چن ماجرای این پنج سال را شنیدند متحیر ماندند.

چنگ باز با تندی گفت: خیلی خوبه که به این جا رسیدی ولی این همه پنهون کاری تنها برای این که تو یکی رو کشتی دلیل نمیشد که بخوای این همه مدت خودتو قایم کنی!

با مطرح شدن این موضوع جان به فکر هدف دیرینه اش افتاد؛ اول پادشاه شدن و دوم، انتقام گرفتن!

نگاه عاری از هر گونه احساسش را به روبرویش داد و نفس عمیقی کشید. لب زد: به مادرم قول داده بودم پادشاه بشم.

چن نگاهش را به پروژه ی در حال ساخت داد، لبخند محوی زد و گفت: ظاهرا داری میشی...ولی دور از شوخی، انتظار قمار نداشتم!!!

جان نگاه خجالت زده اش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

چن قهقهه ای زد و گفت: میبینم که هنوزم آموزش های استاد چن رو خوووب به یاد داری کلک!...نتیجه ی زندگی با شاه پوکر همینه دیگه...خر پولی!!!

جان تک خنده ی بی رقمی کرد و سرش را پایین انداخت.

چن خنده را تمام کرد و گفت: جدا از این شوخی ها... باید بری مادرتو ببینی، اونم هر چی زودتر.

چنگ: راست میگه...نباید ذره ای وقت تلف کنی.

جان با کلافگی از جایش برخاست، سرش را بالا گرفت و گفت: میرم دیدنش...ولی نه الان.

آن جا بود که فریاد چنگ و چن یک صدا بلند شد: چییی؟؟!!

چنگ: هیچ میفهمی داری چی بلغور میکنی؟؟...مادرت اولین نفره که باید با خبر بشه اونم هر چی زودتر...من خودم همین فردا برمیگردم پکن و بهش میگم زنده ای!!!

جان نگاه وحشت زده اش را به چنگ داد و گفت: نه نه.... یعنی باشه...بهش میگم...میرم دیدنش ولی...ولی...

چنگ از جایش برخاست. روبروی جان ایستاد و غرید: ولی چی؟؟!!

جان سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت: برام سخته مادرم بفهمه من یکیو کشتم...و برای همین فرار کردم...برام سخته الان بخوام بعد از اون همه ناراحتی ای که کشیده بخوام خودمو اینجوری نشون بدم.

چنگ: بالاخره باید زودتر بری دیدنش...حقشه که بدونه پسرش زندس...مادرت چه بدی ای در حقت کرده که نباید از این جریانات باخبر بشه؟؟

جان سرش را تکان داد: درست میگی...باشه...باشه سعی میکنم هر چه زودتر برم و ببینمش...باید خودمو آماده کنم.

کمی بعد، با صدای گرفته اش ادامه داد: فقط خدا کنه... مادرم ازم متنفر نشه!

چن بازوی جان را گرفت تا او را متوجه خود کند. گفت: این چه حرفیه؟؟ اون مادرته...همون جور که ما دوستات ازت متنفر نشدیم مادرت هم درکت میکنه...تازه تو که از قصد این کارو نکردی.

جان به آرامی سری تکان داد و لب زد: باشه...برمی گردم.

لبخندی زد و ادامه داد: بچه ها شما راجع به خودتون بگید...چیکارا کردین؟!

ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته بود و آن سه نفر هم چنان با هم غرق در صحبت بودند و متوجه گذر زمان نبودند.

جان همان طور به صحبت های خنده دار  چن گوش می داد و می خندید متوجه لرزش گوشی اش شد.

یئونگ پشت خط بود.

جواب داد: یئونگ؟

یئونگ: جان کجایی؟؟

جان: توی محل پروژم چطور؟؟

یئونگ: کی برمیگردی؟

جان: نمیدونم ولی نگران نباش دارم با چند تا از دوستام حرف میزنم!

یئونگ: باشه، مراقب خودت باش...چیزی نیاز داشتی بهم خبر بده.

جان: باشه یئونگ ممنون، فعلا!

تماس را قطع کرد.

چن با تعجب پرسید: ببینم پوکر بود؟؟

جان: اوهوم!

چن: واااوو هنوزم دلم میخواد ببینمش!

جان با لبخند سری تکان داد و گفت: چن تو اصلا عوض نشدی پسر!

چن تکیه اش را به نیمکت و نگاهش را به ماه داد و به دور از هر گونه شوخی ای گفت: ولی تو عوض شدی!

جان جا خورد: واقعا؟؟

چن: اوهوم، جدی تر شدی...خشن تر شدی...کلا خیلی فرق کردی!

جان اصلا انتظار شنیدن این مورد را نداشت. ذهنش در حال جست و جوی جمله ای بود که جنبه ی توجیهی داشته باشد.

جان: خوب...خوب اتفاقات بدی برام افتاد...برام خیلی غیر قابل تحمل بود...وگرنه من هنوزم همون آدم قبلیم... چیزی عوض نشده که!

چن نگاهش را به جان داد و لبخندی زد.

جان: بهم شک دارین؟؟

چن با همان لبخند نگاهش را پایین انداخت و سرش را به طرفین حرکت داد: نه به هیچ وجه!

چنگ: الان چیزی که مهمه اینه که جان هر چه زودتر باید برگرده چین.

جان: اوهوم، بر میگردم...منتها یه مدت دیگه...واقعا باید، باید خودمو آماده کنم...شما هم لطفا چیزی نگین... می‌خوام خودم همه چیو براش توضیح بدم.

چنگ با کلافگی نگاهش را برگرداند و از روی تنفر سرش را به طرفین تکان داد.

چن: باشه، هر چی تو بخوای!

دیدار امشب برایش خارج از حد تصور و بسیار غیر منتظره بود. ساعات خوبی را با دوستانش سپری کرد.

دلتنگشان بود و خیالش راحت بود که باز هم مانند پنج سال پیش در کمال آرامش با آن ها مشغول صحبت و وقت گذراندن بود.

از طرفی به خاطر مبلغی که به لطف یئونگ آن را صاحب شده بود دست و پایش را برای جلو بردن کار ها باز تر می کرد.

______

ماه بعد، بالاخره افسر با مرخصی هفت روزه ی ییبو موافقت کرد.

از آن جایی که فاصله ی بین پکن و هنگ کنگ حدود دو هزار و چهارصد کیلومتر است بهترین راه، سفر با قطار سریع السیر است که این مسافت را در نه ساعت طی می کرد.

زمان عزیمت قطار سریع السیر در ایستگاه هنگ کنگ غرب کلون در ساعت هشت صبح و ساعت ورود به ایستگاه پکن غرب در ساعت پنج عصر بود.

در اولین روز مرخصی، در کابین قطار نشسته و به پنجره خیره شده بود.

مسافران گاهی با شوق و یا گریه مسافران خود را بدرقه می کردند و چمدان ها را به دستشان می دادند.

در آن کابین دو مرد امگا و یک مرد بتا مشغول کار و صحبت با گوشی بودند.

یکی در مورد کار صحبت می کرد، یکی در مورد توصیه های پزشک و دیگری در مورد مسایل عشق و عاشقی!

هیچ علاقه ای به شنیدن صحبت هایشان نداشت. تنها چیزی که انتظارش را می کشید قدم زدن در خیابان های پکن بود.

این که به یاد عشقش باز همان مسیر ها را بار ها طی کند و هر آن چه را که با هم امتحان کردند، دوباره امتحان کند.

گوبا را از داخل یقه ی لباسش خارج کرد و همان طور که آن را داخل دستانش نگاه داشته بود، جواهرات صورت گرگ را نوازش می کرد و با لبخند بی رمقش به آن لبخند می زد.

بی صدا زمزمه کرد: بریم عزیزم!

این را گفت، چشمانش را بست و گوبا را روی لبانش گذاشت.

قطار شروع به حرکت کرد.

بدون این که پلک هایش را روی هم بگذارد به بیرون زل زده بود و تمام خاطراتش را بار ها و بار ها مرور کرد.

نه لب به غذا می زد و نه توجهی به صحبت های هم سفری هایش می کرد.

تا به خودش آمد متوجه ایستادن قطار در ایستگاه مقصد شد.

کوله پشتی اش را روی شانه هایش انداخت و بعد از مرتب کردن یقه ی سویشرت و تنظیم کلاه روی سرش، به راه افتاد.

چهار ساعت تمام مسیر ایستگاه تا خانه ی جان را پیاده طی کرد.

در تمام این مسیر گوبا را در مشتش فشرده بود.

حتی با دیدن سنگفرش های پیاده رو، خاطرات پنج سال پیش، بار ها از جلوی چشمانش گذر کرد.

گوبا را روی لبانش قرار داد و با چشمان اشک آلود و لبانی که به لبخند باز شده بود، زمزمه کرد: عزیزم...خیلی دلم برای این جا تنگ شده بود، تو چی؟؟...آره منم خیلی دلم میخواست دوباره بیام اینجا!... یادته که، بهت قول دادم...قول دادم که دوباره میارمت این جا و دوباره با هم قدم می زنیم!!!

تنها چیزی که روی قلبش سنگینی می کرد حرف های دروغینی بود که بار آخر به جان گفته بود.

کاش فرصتی پیش رویش می آمد تا خودش را توجیه کند.

کاش دوباره فرصتی پیش رویش می آمد که دلیل واقعی آن رفتار ها را توضیح دهد و احساس واقعی اش را به جان یاد آور شود.

کاش از بازی زندگی با خبر بود.
ای کاش جهان فرصت دیگری به او می داد.

تنها چیزی که از این خاطرات و تجربه ها به یادگار مانده بود، کوهی از حسرت بود.
.
.

مادر؛ از وقتی که خبر مرگ پسر عزیزش را شنیده بود، دیگر امید و آمالی برای قوی بودن و ادامه ی مسیر زندگی اش نداشت؛ چرا که او مادرِ یک پسر بود.

اما حالا که پادشاه کوچکش را از دست داده بود دیگر هیچ چیز برایش دلربا تر از لبخند های ناب تنها پسرش نبود.

روز ها بی هدف از خواب بیدار می شد و بعد از آماده کردن غذایی مختصر، اغلب اوقات ساعت ها گوشه ای می نشست و با بی حسی تمام به نقطه ای خیره می شد.

او دیگر کدبانوی خندان و با انگیزه ی همیشگی نبود.

از وقتی که جان به آن خانه برنگشت دیگر کسی نه خنده های آن زن زیبا را دید و نه عطر غذا ها و شیرینی هایش به مشامش خورد؛ چرا که دلیل تمام آن ها، جان بود.

آن شب بعد از پختن شامی مختصر به حیاط خانه اش رفت تا کمی به گل های باغچه رسیدگی کند.

قیچی و بیل کوچکش را کنارش روی زمین گذاشت و مشغول رسیدگی به گل های رز قرمز شد.

آن رز ها عطر جان را به او یاد آور می شدند.

تمام باغچه ی حیاط را از گل رز پر کرده بود و همیشه انرژی و حوصله اش را صرف رسیدگی به آن ها می کرد.
حتی داخل تمام گلدان های خانه را از رز های قرمز پر کرده بود.

تنها با دیدن این رز ها بود که گاهی لبخند روی لبانش می نشست و ادامه می داد.

آسمان تاریک بود، نسیم شبانگاه در بین بوته های رز به حرکت در می آمد و عطر رز را در هوا پخش می کرد.

با لذت تمام این رایحه را به مشامش می کشید و به کارش ادامه می داد.

در این میان صدای درب حیاط به گوش رسید.

کارش را متوقف کرد و متعجب به سمت درب حیاط به راه افتاد. هیچ ایده ای نداشت چه کسی پشت در است.

جز چنگ، چن و یوبین کس دیگری به او سر نمی زد.

پس به امید دیدن چهره ی یکی از آن ها درب را گشود اما با دیدن شخص ناآشنای روبرویش لحظه ای سر جایش ایستاد و حرکتی نکرد.

آن شخص سرش را پایین انداخته بود و چهره اش به خوبی قابل تشخیص نبود.

مادر، متعجب سلامی کرد و پرسید: میتونم کمکتون کنم؟؟

شخص سرش را به آرامی بالا گرفت و به زن زیبای روبرویش نگاه کرد.

مادر به محض دیدن چهره ی پسر روبرویش او را شناخت و با تعجب لب زد: ییبو؟؟!!

.
.
.

ممنونم از همراهیتون 🌺🌺❤️❤️

Continue Reading

You'll Also Like

2.5K 604 11
•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمی...
101K 8.2K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...
6.4K 1.1K 14
یاد آور داستان شیائوجان آلفای قدرتمند پلیسی که در یکی از مهم ترین پرونده های جنایی اش متوجه می‌شود همسرش وانگ ییبو هم درگیر این پرونده است ....... ...
1K 182 25
خلاصه: یوهان پسره هکری از کره جنوبی که از سن کم تو یه گنگ کار میکنه... یونگ مردی سرد و اروم که مدل شناخته شده‌ در سطح بین‌الملل ولی در اصل یه مافیاست...