OK (Completed)

By mirror_77

57.2K 15.3K 8.6K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

صاحب پروژه

694 215 154
By mirror_77

عکس پایین از راست به چپ: سوبین، هانسه و ییبو😁

هانسه خیلی بانمکه نه؟؟😍😍😍

فصل چهارم

مورگان بدنش را روی بدن یئونگ کشید و با لحن ترسناکی لب زد: انگار دیگه به دردم نمیخوری...نترس، تو نفر آخری عزیزم!...اول اون جفت نکبتت، بعد اون امگای بی خاصیت رو جلوی چشمات از صفحه ی روزگار محو میکنم...با این کارت، بزرگ ترین اشتباه زندگیتو مرتکب شدی!

یئونگ تا این را شنید با خشم و قدرت فریاد زد: عوضی پست فطرت...یه مو از سر هر کدومشون کم بشه زنده نمیمونی...حتی اگه یه روز به آخر زندگیم مونده باشه خودم میکشمت، ولم کنین آشغالا!!!

اما در همین حین سیلی محکمی روانه ی صورتش شد. ضرب آن سیلی به حدی بود که گوشش برای لحظه ای صداهای اطراف را نمی شنید.

سرش را به سختی حرکت داد و دوباره به سمت مورگان گرفت.

در همین حین که مورگان قصد کرد کارش را ادامه بدهد ناگهان صدای زد و خوردی در بیرون از اتاق، روی راه پله ها به گوش رسید!

مورگان چشمان متعجبش را به مردان و به در اتاق داد. یئونگ به خاطر وقفه ی ایجاد شده چشمانش را بست و نفسش را با خیالی آسوده بیرون داد.

در یک چشم به هم زدن، درب اتاق با ضرب و صدای وحشتناکی باز شد. یئونگ با دیدن آن شخص کم مانده بود چشمانش از حدقه خارج شود.

دو مرد که یئونگ را اسیر کرده بودند اراده کردند تا دستشان را به سمت اسلحه هایشان ببرند اما آن شخص خیلی سریع تر از آنان واکنش نشان داد و با دو گلوله آن ها را از پا در آورد.

یئونگ مات و مبهوت لب زد: سانگ؟؟!!

اما ناگهان مورگان در یک حرکت سریع، پشت یئونگ قرار گرفت و ایستاد. بازویش را دور گردنش حلقه کرد و اسلحه اش را روی شقیقه ی یئونگ قرار داد.

سانگ سریعا اسلحه را به سمت مورگان گرفت و با وحشت و خشم تمام، نگاهش را بین مورگان و یئونگ چرخاند.

مورگان زیر لب غرید: به به، ببین کی اینجاس!...جرات کن یه حرکت اضافه انجام بدی...چه یه لیوان آب بخورم چه این بتا رو بکشم...پس عاقل باش و خیلی آروم اسلحتو بزار زمین!!!

سانگ با خشم تمام غرید: دستای کثیفتو بهش نزن...ولش کن!!!

یئونگ با جدیت گفت: سانگ دخالت نکن...اسلحتو بزار زمین!

مورگان نیشخندی زد، حلقه ی دستش را تنگ تر و اسلحه را با فشار بیشتری به شقیقه ی یئونگ تماس داد و گفت: نشنیدی بزرگ ترت چی گفت؟!...بزارش زمین!!!

دست سانگ از فرط خشم و ترس به لرزه در آمده بود.

مورگان ابرویی بالا داد: گوش نمیکنی نه؟!

یک آن، به بازوی یئونگ شلیک کرد و یئونگ فریاد دردمندش را سر داد: لعنت بهتتت!!!...آخخخخخ  عوضی!!!

وحشت سانگ چندین برابر شد. مورگان به معنای واقعی دیوانه شده بود و با کسی شوخی نداشت. او حتی به یئونگ هم رحم نمی کرد.

سانگ سرش را تند تند تکان داد. دستانش را بالا آورد و به آرامی جهت گذاشتن اسلحه، روی زمین خم شد.

سانگ با ملایمت گفت: باشه، باشه...فقط بگو چی میخوای؟

مورگان با خشم تمام فریاد کشید: ‌پولم!!!...اون پنجاه میلیون...پولمو رد کنین بیاد تا زنده از این جا بیرون برید!!!

یئونگ فریاد کشید: پولای کوفتی تو دست من نیستن... زبون نفهمِ بی همه چیز!!!

سانگ: چرا فکر می‌کنی هک سایت ممکنه کار ما باشه؟؟

مورگان خنده ی هیستریکی کرد و گفت: چون هکر کوچولوتون توی چنگال منه!...بیاریدش داخل!!!

کمی بعد مردی اسلحه به دست وارد اتاق شد.

یئونگ با دیدن امگایی که اسیر بازوی مرد بود با وحشت لب زد: هـ..هانسه!!!

هانسه که به معنای واقعی وحشت کرده بود با ترس سرش را به طرفین تکان داد و زمزمه کرد: تقصیر من نبود یئونگ..باور کن!!!

مورگان: فکر کردی متوجه زرنگ بازی هات نشدم بتای عزیزم؟!...که پنج ماه پیش توی کافه ی «گل سرخ» با آلفاش قرار گذاشتی؟!

یئونگ به معنی واقعی از این که مورگان موضوع را متوجه شده شوکه شده بود.

مورگان هنوز هم او را بیست و چهار ساعته زیر نظر داشت.

مورگان رو به هانسه غرید: به نفعته پولارو برگردونی... وگرنه نه تورو زنده میزارم نه آلفاتو.

هانسه با ترس نگاهی به یئونگ انداخت که یئونگ به آرامی پلک زد و اجازه ی صحبت را به او داد.

هانسه که صدایش به وضوح می لرزید، گفت: رمز...رمز  تاییدیه ی انتقال پول رو فقط یئونگ میدونه...این در حوزه ی دخالت من نیست!

مورگان خنده ای کرد و رو به یئونگ گفت: بهت گفتم من تورو بهتر از هر کس دیگه ای میشناسم...رمز رو رد کن بیاد!!!

یئونگ با نفرت تمام لب زد: حتی اگه تکه تکه هم بشم نمیزارم دستت به اون پولا برسه!!!

سانگ با عصبانیت به یئونگ پرید: یئونگ!!!...پولارو بهش بده!!!

یئونگ چشمانش را روی هم گذاشت و دیگر چیزی نگفت.

در همین میان از بیرون صدای ماشین، درگیری و تیر اندازی به گوش رسید.

مورگان با ترس نگاهش را به اطراف می چرخاند و به صداها توجه می کرد که در همین حین، همگی صدایی شنیدند: مورگان پائول...ساختمان کاملا در محاصره ی مامورای پلیسه...میدونیم اونجایی...به نفتعه با زبون خوش خودتو تسلیم کنی و به گروگان ها آسیب نزنی... نیرو های ما کاملا ساختمون رو تصرف کردن...کارت تمومه!!!

مورگان که با شنیدن صدای مامور پلیس مو بر تنش راست شده بود با ترس و خشم، کنار گوش یئونگ زمزمه کرد: چیکار کردی؟؟...توی لعنتی باهام چیکار کردی؟؟!!

یئونگ با بی تفاوتی جواب داد: خودت خواستی...زدی زیر همه چی...منم نخواستم ساکت بشینم!

ماموران پلیس از پلکان بالا آمده و پشت درب اتاق منتظر دستور و موقعیت مناسب بودند تا وارد شوند.

مردی که هانسه را میان بازویش گرفته بود وحشت زده شده بود. ظاهرا دوره ی حکومت پادشاهشان به پایان رسیده بود و دیگر راه فراری برایشان باقی نمانده بود.

پنجره ی بزرگی پشت سر مورگان که مشرف بر خیابان بود، قرار داشت.

مورگان با صدایی رسا که ماموران بیرون ساختمان قادر به شنیدنش باشند، لب گشود: بهتون اخطار میدم، اگه بخواین مامور هارو بفرستین داخل، هر کسی که این جاس رو میکشم!!!

در همین میان که مورگان به پلیس ها اخطار می داد، سانگ متوجه تزلزل آن مرد که هانسه را گرفتار کرده بود، شد.

در همین میان، به آرامی به او نزدیک شد و با چابکی اسلحه را از روی شقیقه ی هانسه منحرف کرد و سلاح را به چنگ آورد. سریعا مرد را نقش بر زمین کرد و تیری به پایش شلیک کرد.

تفنگ را به سمت مورگان گرفت: زود باش اسلحتو بیار پایین...کارت تمومه عوضی!!!

ماموران که صدای شلیک را شنیده بودند سریعا درب را گشودند و وارد شدند.

شش مامور به ردیف، کنار یکدیگر ایستاده بودند و تفنگ هایشان را به سمت مورگان هدف گرفته بودند.

یکی ازماموران اخطار داد: اسلحتو بزار زمین مورگان!

مورگان به آخر راه رسیده بود.

همان طور که سعی می کرد ترسش را پنهان کند خنده ای کرد و با حرص و خشم جواب داد: کور خوندین...اسلحه هاتونو بیارین پایین!!!

یئونگ را بیشتر به خودش فشرد و به آرامی به سمت عقب قدم برداشت. در همین حین یئونگ سریعا پایش را بین پاهای مورگان برد و پشت یکی از پاهایش قرار داد. این حرکت ناگهانی باعث شد مورگان تعادل‌ راه رفتنش را از دست بدهد.

یئونگ از فرصت استفاده کرد، کمی خودش را از مورگان جدا کرد و یکی از مأموران با سرعت دست جنباند و به پای مورگان شلیک کرد.

فریاد مورگان بلند شد و یئونگ فورا خودش را از چنگال مورگان رهانید. مورگان باز دستش را بالا آورد تا به یئونگ شلیک کند که باز با شلیک گلوله ی دیگری به دستش، تفنگ از دستش به زمین افتاد.

ماموران بدون اتلاف ثانیه ای جلو رفتند و مورگان را اسیر کردند.

سانگ سریعا خودش را به یئونگ رساند. یئونگ به خاطر حجم خونی که از دست داده بود پلک هایش در حال افتادن بود. به خاطر سرگیجه کمی تعادلش را از دست داده بود و توان ایستادن روی پاهایش را نداشت.

سانگ زیر بغلش را گرفت و او را نگه داشت. با نگرانی لب زد: حالت خوبه؟؟

یئونگ سری تکان داد و نفس آسوده ای کشید: خیلی خوبم!

در این میان، آلفایی سراسیمه وارد اتاق شد و به اطراف نگاه کرد.

هانسه: سوبین!!!

آن آلفا با شنیدن صدای امگایش سرش را به طرفش چرخاند، به سمتش رفت و او محکم را در آغوشش گرفت.

سوبین بازوان هانسه را در دستانش گرفت و نگاه مضطربش را به کل بدن امگایش انداخت. پرسید: حالت خوبه؟؟

هانسه که معرکه ای را پشت سر گذاشته بود در جواب سوال آلفایش لبخندی زد و سری تکان داد: حالم خوبه.. نگران نباش!!!

آمبولانس از راه رسید و بدون آن که به بیمارستان برود تیر را از بازوی یئونگ خارج و زخم هایش را پانسمان کردند.

بعد از شانزده سال بالاخره نفس راحتی کشید. ماموران بعد از دستگیری رئیس یکی از بزرگ ترین باند های قاچاق مواد مخدر، اطمینان دادند حالا که مورگان در دام افتاده، پیدا کردن افرادش کار چنان دشواری نیست.

یئونگ در جواب به سوالات متداول پلیس ها، خودش را یکی از گروگان های چندین ساله ی مورگان معرفی کرد. اضافه کرد که به خاطر تهدیدات مورگان، مجبور به پرداخت پول های هنگفت به او بوده است.

مامور پلیس شغل یئونگ را پرسید و یئونگ در جواب خودش را صاحب کازینوی اژدهای طلایی در چین معرفی کرد!

ماموران بعد از پاکسازی کامل ساختمان، دستگیری مورگان و افرادش و انجام دیگر اقدامات ضروری، محل را ترک کردند.

هر چهار نفر کنار ماشین یئونگ ایستاده بودند.

یئونگ رو به هانسه و سوبین گفت: ممنونم، بخاطر همه چیز!

سوبین لبخند محوی زد، سری تکان داد و نگاهش را به هانسه داد.

هانسه: امشب که بیرون بودم یهو غافلگیرم کردن و چاقو زیر گردنم گذاشتن...اصلا انتظارشو نداشتم.

سوبین: همراهش نرفته بودم، خیلی دیر برگشت و نگرانش شدم...حدس میزدم کار مورگان باشه.

یئونگ سری تکان داد: هانسه، ممنون از این که چیزی نگفتی.

هانسه لبخند شیرینی زد: قابل نداشت!... ولی میخوای چیکار کنی؟ پولو به حساب سایت برگردونم یا به خودت؟

یئونگ کمی فکر کرد و نگاهش را به سانگ داد. چهره ی سانگ عصبی و گرفته بود و ذره ای صحبت نمی کرد.

یئونگ نگاهش را پایین انداخت و جواب داد: اشکالی نداره اگه یه روز دیگه نگهش دارید تا بعدا در موردش تصمیم بگیرم؟

هانسه: نه اصلا نگران نباش...سر نخ ها همگی از سیستم سایت پوکر پاک شدن.

یئونگ: خوبه، پس خبرتون میکنم.

_____

در سکوت و تاریکی شب، در خیابان های خلوت به سمت خانه می راندند.

یئونگ زیر چشمی به چهره ی جدی و در هم رفته ی سانگ که بدون گفتن هیچ کلمه ای به جلویش خیره شده و مشغول رانندگی‌ بود، نگاه کرد.

با نگاه نسبتا خجالت زده اش لب زد: از کجا فهمیدی؟

سانگ نفس عمیقی کشید و ابروانش را بیشتر در هم کشید. کمی بعد جواب داد: گوشیت!

یئونگ با کلافگی چشم غره ای رفت و با لحن ملایمی گفت: چند بار بهت گفتم دزدکی توی گوشی من سرک نکش؟؟

سانگ: اگه من از پنهون کاری هات با خبر نشده بودم تو تا الان هزار بار سرتو به باد داده بودی!

یئونگ: ممنون که اومدی!

سانگ: باید توضیح بدی.

یئونگ با گرفتگی گفت: باور کن قصد خاصی از پنهون کردنش نداشتم...فقط...

سانگ سخنش را قطع کرد: خونه.

یئونگ با چهره ی گرفته اش سرش را برگرداند و نگاهش را به بیرون داد. از طرفی بسیار خوشحال بود؛ چرا که بعد از شانزده سال توانسته بود مانند یک انسان، آزاد در کنار جفتش زندگی کند و نگرانی ای بابت تهدیدات مورگان نداشته باشد.

تا مقصد خانه چشمانش را روی هم گذاشت تا این مورد شگفت انگیز را هضم کند.

به خانه برگشتند.

خانه در تاریکی و سکوت عمیقی فرو رفته بود. یئونگ برای اولین بار در عمرش متوجه حس آرامش خانه اش شد.

حتی سانگ هم عمیقا احساس آسودگی می کرد.

خوشحال بود از این که بتایش از اسارت شخص سو استفاده گری چون مورگان آزاد شده است. اما چهره ی آن آلفای جدی و عبوس ذره ای از این حس شادی را نمایش نمی داد؛ پس بدون گفتن حرفی یک راست به سمت اتاق رفت.

یئونگ که کمی عقب تر از سانگ ایستاده بود زیر چشمی به او نگاه می کرد.

به سمت اتاق جان رفت و به آرامی در را باز کرد. با چهره ی آرام و غرق در خواب جان مواجه شد؛ همان طور که بالشی را در آغوشش گرفته بود، پتو را کاملا روی بدنش کشیده بود و با آرامش در آغوش رویاهایش به سر می برد.

یئونگ تمام این پنج سال شاهد تلاش های بی وقفه ی جان بوده است.

جان یادآور روز های سخت خودش بود.

شاید به همین دلیل است که گاهی حس ترحمش برای جان سر باز می کند.

گذشته از این ها، یئونگ ذاتا شخص مهربانی است.

لباسش را تعویض کرد و به آرامی وارد اتاق سانگ شد. سانگ پشت به در اتاق، به پهلو خوابیده بود.

پشت سر سانگ، گوشه ی تخت نشست و با لبخند نسبتا شیطنت آمیزی بر روی لب، به او نگاه می کرد. بی صدا لب زد: الان مثلا باهام قهری؟!

سانگ جوابی نداد.

لبخند یئونگ عمیق تر شد. همین طور که لبانش را جمع می کرد و سعی داشت لبخندش را کنترل کند گفت: حداقل حرفامو گوش بده، اگه قانع نشدی تا هر وقت که دلت خواست قهر کن...ولی وقتی قهر کردی حق نداری پاتو توی خونه بزاری!!!

سانگ باز هم واکنشی نشان نداد!

یئونگ با همان لبخندش لب پایینش را جلو داد و گفت: ارزش دیده شدن هم ندارم؟!...حداقل بزار اون صورت نحستو ببینم!!!

این را گفت و خودش بی صدا زیر خنده زد!

سانگ با صدای جدی اش لب زد: خفه شو یئونگ!!!

یئونگ خنده اش را قطع کرد و گفت: عه! خوبه حرف زدی وگرنه فکر میکردم بچه گربه زبونتو خورده!!!

سانگ دوباره جوابی نداد!

یئونگ جلو رفت. او را از پشت در آغوشش گرفت و لب زد: توضیح بدم؟؟

سانگ نفس عمیقی کشید!

یئونگ: باشه! حدودا شش ماه پیش، حساب بانکیم هک و کارتم کاملا خالی شد...از یکی از بچه ها در مورد هکر ها پرسیدم که کجا میشه پیداشون کرد و اونم بعد از مدتی  که برام پیگیری کرد آدرس یه بار رو برام فرستاد و گفت شاید این جا بتونم سرنخی پیدا کنم... منم چندین شب متوالی رفتم اونجا...یه شب که اون جا بودم متوجه شدم یه گوشه، دو تا آلفا افتادن جون یه امگا و دارن اونو به زور میکشونن یه جا...مسلما هم حدس میزنی واسه چه کاری بوده...به موقع نجاتش دادم ولی وقتی اون امگا منو دید متوجه شدم که با دیدن من به شدت شوکه شده و جا خورده...اون شب و فردا شبش به بهونه های مختلف از بقیه در مورد هکر ها می پرسیدم اما چیزی دستگیرم نشد...بعد از دو روز در کمال تعجب دیدم پولام به حسابم برگشتن، بدون این که حتی یه دلار ازش کم شده باشه.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: چند دقیقه بعدش دیدم یه  پیام به گوشیم ارسال شد که نوشته بود « ممنون پوکر ».

یئونگ در همان حال ابرویی بالا داد: راستش اولش توی ذهنم این مورد گذشت که شاید این پیام ربطی به اون امگا داشته باشه...بعدش سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم...بعده ها فهمیدم که اینا یه گروه مخفین که تعدادشون کلا پنج نفره؛ خودش و آلفاش و سه نفر دیگه...اما ممکنه بپرسی اطلاعات اونارو میخواستم چیکار؟...دو  ماه به شروع تورنمنت مونده بود که مورگان بهم گفت قراره به برنده پنجاه میلیون دلار پول تعلق بگیره...اما اون نامرد میدونی بعدش برگشت چی بهم گفت؟!

یئونگ تک خنده ای کرد و ادامه داد: با کمال وقاحت و گستاخی گفت پنجاه میلیون رو برای خودش میخواد... مطمئنم برای شروع دوباره ی کثافت کاری هاش میخواسته...اون جا بود که منم به هانسه رو آوردم و در ازای یه قیمت خوب ازشون کمک خواستم...درسته کارشون هک کردنه ولی خب، فکر کردم میتونم بهشون رو بیارم و توی این مورد ازش کمک بخوام...بعد از اون یه بار با آلفاش قرار گذاشتم و بهشون روز و تاریخ دقیق شروع تورنمنت رو دادم...خواستم سر اون زمان سایت رو هک کنن و پولارو بردارن.

سانگ بالاخره لب زد:مامورا چی؟

یئونگ: مامورا رو خودم خبر کرده بودم...مورگان که به نیویورک برگشت منم آدرس ساختمون جدیدی که توش بود رو به اضافه ی هر چی اطلاعات از مورگان و کاراش داشتم برای سوبین فرستادم که به نام خودم اونو به سیستم اطلاعاتی ارسال کنه و پیامی به این مضنون بفرسته که مورگان الان این جاست و چند نفر رو گروگان گرفته و از این حرفا.

چند ثانیه ای سکوت کرد و نگاه کنجکاو و منتظرش را به سانگ دوخت که هنوز هم بی حرکت مانده بود!

یئونگ نگاه شاکی اش را به سانگ داد و بی صدا اعتراض کرد: یه چیزی بگو دیگه!!!

سانگ: چرا بهم نگفتی؟

یئونگ با تعلل گفت: خب راستش نمی‌خواستم تورو قاطی کنم چون تنها اینجوری خیالم راحت بود...تو که میدونی مورگان از هر جا کم می آورد دست روی نقطه ضعف من که تو بودی میذاشت...تو دخالت نمی کردی و بی خبر میموندی خیالم راحت تر بود.

سانگ را بیشتر به خودش فشرد: همین الانش هم تهدیدت می کرد...حاضرم خودم سر به نیست بشم ولی اون تهدیدارو نشنوم.

بوسه ای روی گردن سانگ گذاشت. سرش را به گردنش تکیه داد و چشمانش را بست. لب زد: همین ها بودن که بهت نگفتم...حالا اگه میخوای قهر کنی برو بیرون!!!

سانگ با جدیت و خستگی لب زد حیف الان خستم ولی فردا حسابتو میرسم.

یئونگ خنده ای کرد، سرش را تنظیم کرد و چشمانش را بست. زمزمه کرد: حالا تا فردا!

_____

حس سردرد عجیبی داشت. به سختی پلک های سنگینش را از هم فاصله داد و نگاهش را به اطراف چرخاند. در اتاق خودش بود؛ در هنگ کنگ و در خانه ی پدرش.

به پهلو خوابیده بود. مشتش را باز کرد و به آن شیئ طلایی رنگ که بین مشتش بود نگاه کرد. نگاه سرد و تاریکش، گرفته تر شد.

گوبا را بار دیگر در مشتش فشرد و زمزمه کرد: توی افسانه گفتن که گوبا، نماد جفت هاس...تو افسانه ای بودی...همه بهت باور داشتن، هه!...نکنه واقعا فقط یه افسانه ای؟!

خورشید هنوز طلوع نکرده بود. به آشپزخانه خانه رفت که پدرش را مشغول تناول صبحانه دید.

با صدای سردش سلام آرامی کرد و به سمت قهوه ساز رفت.

پدر با نگاه نگرانش، زیر چشمی قدم های ییبو را دنبال کرد. به آرامی جواب داد: سلام پسرم، حالت چطوره؟

ییبو با کلافگی نفس کشید: مثل همیشه.

این را گفت و دو قرص سرکوب کننده را با هم بلعید و لیوان آبی را سر کشید.

پدر نگاه گرفته اش را پایین انداخت و با تردید گفت: ییبو تا کی میخوای به این وضع ادامه بدی؟

ییبو با همان لحن جواب داد: کدوم وضع؟

پدر نفسش را بیرون داد: ییبو...تو تا گذشتت رو رها نکنی به آینده نمیرسی.

ییبو همان طور که پشت به پدر، کنار قهوه ساز ایستاده بود تک خنده ی بی صدایی کرد و گفت: آینده؟...مگه مُرده ها هم آینده دارن؟!

پدر دوباره نفسش را بیرون داد و با کلافگی گفت: ییبو بس کن...چقدر دیگه میخوای...

ییبو بین سخنان پدرش پرید و با جدیت گفت: بابا در موردش بار ها حرف زدیم...جان جفت من بوده و تا ابد هم میمونه...انتظار چیز دیگه ای جز دیدن دوباره ی امگام ندارم...دیگه هم نمی‌خوام چیزی بشنوم!

پدر با اعتراض غرید: ییبو!!!

ییبو ماگ قهوه اش را برداشت و بدون هیچ گونه توجهی به اتاقش برگشت.

پدر هنوز هم نمی توانست آلفای بیست و دو ساله اش را متقاعد کند. او سماجتش را از سولان به ارث برده بود؛ چرا که حرف، فقط حرف خودش بود.

همیشه از معدود افرادی بود که زودتر از موعد به محل کارش می رسید و برای انجام عملیات و تمرینات خلبانی با گروه، خودش را آماده می کرد.

ییبو یکی از بهترین خلبانان در رده ی سنی خودش بود و  در محل کارش به چیزی جز حرفه اش فکر نمی کرد.

در واقع ساعات کاری اش فرصتی بود که بتواند ذهنش را از روی گذشته و اتفاقات رخ داده منحرف کند و کمتر به خودش شکنجه بدهد.

مانند یک مرده زندگی می کرد...
مرده بود اما زندگی می کرد...

نفس نمی کشید اما تداوم حرکات سینه اش بی وقفه و ابدی بود...

مرده ای که هنوز اجازه ی ورود به دنیای مردگان را نداشت...

مرده ای که هنوز در تبعید به سر می برد...
مرده ای که نه گذشته دردش را دوا می کند...
نه حال...
و نه آینده...

اما مگر مُرده ها هم آینده دارند؟!

_______

ظهر هنگام، قصد آماده کردن ناهار داشت.

بسته ی میگوی یخ زده را از فریزر خارج کرد و جهت طعم دار کردن، آن ها را داخل ظرفی ریخت. اما همین که قصد داشت اولین ماده را به آن اضافه کند سانگ پشت سرش ظاهر شد و با جدیت لب زد: برو کنار!

(جهت یاد آوری دوباره، دستپخت یئونگ افتضاحه!!!)

یئونگ بدون آن که سرش را بچرخاند آهی کشید و گفت: لعنتی چند بار باید بهت بگم اینجوری پشت سرم سبز نشو؟!

سرش را برگرداند و با چهره ی خشک و سرد سانگ مواجه شد. ابرویی بالا داد و گفت: شر مورگان کم شد حالا گیر تو افتادم؟؟...قیافتو جمع کن!!!

سانگ بدون آن که اهمیتی بدهد به آرامی یئونگ را کنار زد و جایش را گرفت.

یئونگ با اخم محو بین ابروانش، دست به سینه شد. قصد کرد صحبت کند که در همین حین گوشی اش زنگ خورد.

جواب داد: بله؟

«....»

یئونگ: اوه واقعا؟؟

«...»

یئونگ: پس حتما بهمون اعلام کنین.

«...»
یئونگ: ممنون، روز خوش.

تماس را قطع کرد و گفت: گفتن که پول به سایت برگشته و قراره بازی دو نفره ی منو و سین یائو دوباره شروع بشه.

سانگ بدون هیچ توجه و یا عکس العملی در حال کار و چرخش در آشپزخانه بود.

یئونگ به معنای واقعی صبرش لبریز شده بود. دست به سینه شد و با اعتراض گفت: الان دقیقا مشکلت چیه؟؟

سانگ از حرکت ایستاد، سرش را به آرامی چرخاند و  نگاهش را به چهره ی شاکی یئونگ داد. لحظه ای نگاهش را روی زخم گردنش انداخت.

باز بدون آن که چیزی بگوید مشغول شد.

یئونگ قصد کرد صدایش را بالاتر ببرد که سانگ گفت: یه سوال دارم!

در همین حین ناگهان باد یئونگ خالی شد!

با لحنی ملایم گفت: بپرس!

همین طور که پشت به یئونگ ایستاده و مشغول کار بود پرسید: تو به جان، به چه چشمی نگاه می‌کنی؟

یئونگ از سوال سانگ جا خورد: منظورت چیه؟؟

سانگ: منظورم واضحه.

چهره ی یئونگ گرفته شد. با لحن غمگینی گفت: چون میخوام اون پولو بهش بدم اینجوری فکر می‌کنی؟...منو چی فرض کردی؟؟

سانگ با بی تفاوتی لب زد: فقط جواب سوالمو می‌خوام.

یئونگ با حال گرفته اش با غمگینی لب زد: آخه چرا این سوالو پرسیدی؟

سانگ جوابی نداد.

یئونگ لبخند تلخی زد و سرش را تکان داد. بی صدا لب زد: باشه.

این را گفت و از آشپزخانه خارج شد.

سانگ زیر چشمی نگاه غمگینش را به یئونگ داد. علت پرسیدن این سوال کاملا واضح بود. یئونگ حاضر بود برای جان خودش را به خطر بیندازد و هر طور که شده آن پول را از چنگال مورگان خارج کند. حتی سانگ را هم از این موضوع باخبر نکرده بود.

عمیقا در درونش می دانست که یئونگ تنها او را دوست دارد ولی اتفاق دیشب برایش شوک بزرگی بود.

سانگ دو شب پیش وقتی که یئونگ بار دیگر روی کاناپه به خواب رفته بود، پیام های گوشی اش را نگاه کرد و متوجه مکالمه ی عجیبش با سوبین و هانسه شد.

اما بدون آن کوچک ترین اشاره ای به این موضوع بکند، همان شب خودش را در گوشه ای پنهان کرده بود و متوجه ورود یئونگ به ساختمان شد؛ در نتیجه توانسته بود به موقع او را نجات بدهد.

در همین حین بود که متوجه حضور یئونگ شد.

یئونگ زیپ سویشرت چرمین مشکی رنگش را بالا داد و قصد خروج از خانه را کرد که سانگ با صدای جدی و رسایش گفت: کجا؟؟!!

یئونگ که با مشغول اش مشغول بود، بی تفاوت جواب داد:محض اطلاع، این جا خونه ی خودمه و هر موقع که لازم ببینم میرم و برمی‌گردم...و در مورد جواب سوالت باید بگم که به تو مربوط نیست.

سانگ با جدیت گفت: جواب سوالمو ندادی.

یئونگ با صدای بلندی غرید: جواب سوالت برات واضح نیست؟؟...جواب سوال تو توی اتفاق دیشب نیست...توی این شونزده سالیه که کنارت بودم.

سانگ که دستش را به کانتر تکیه داده بود با ابروان در هم رفته و نگاه دلخورش به یئونگ نگاه می کرد.

یئونگ ادامه داد: واقعا در مورد من اینجور فکری داری؟؟...منو چی فرض کردی؟؟..این که وقتی با کسی مهربونم یا می خوام کمکش کنم یعنی این که ازش خوشم میاد؟؟...فکر می کنی من توی چندین ساله رو به امگایی که چندین سال ازم کوچک تره ترجیح می دم؟؟...شایدم می خوای علت فرار های سال های قبلم رو بدونی؟؟...این که چرا هر موقع سعی می کردی به یه بهونه بهم نزدیک بشی ولی پس زده می شدی؟؟ علت تموم فرار کردن هام هم فقط یه چیز بوده اونم این بوده رئیس جنابعالی میاد و به منِ شونزده ساله تجاوز میکنه...علت تموم فرار ها و تنفر من از رابطه فقط اون اتفاق کوفتی شونزده سال پیشه، نه بیشتر...نه این که ازت متنفر بودم یا میلی بهت نداشته باشم و بخوام به یه بچه چشم داشته باشم!!!

سانگ نگاه گرفته اش را پایین انداخت.

لحن یئونگ از خشم به دلخوری تغییر کرد. ادامه داد: اتفاق دیشب هیچ ربطی به اون چیزی که تو فکر می کنی نداشت...جان برای من یه دوست، بیشتر نیست...دوستی که من در قبال خانوادش مسئولم...تنها دلیلی که در مورد اتاق دیشب بهت نگفتم اینه که نمی‌خواستم آسیبی ببینی...نمی‌خواستم توی گذشته ی من دخالت کنی...میخواستم پرونده ی مورگان رو یه بار برای همیشه ببندم و بزارم کنار تا اون عوضی هر دفعه به خاطر چاپیدن پول از من نیاد تورو تهدید کنه.

چشمان یئونگ نمناک شد. نگاهش را منحرف کرد و کمی به اطراف چرخاند.

 به سانگ؛ که هنوز هم نگاهش را پایین انداخته بود، نگاه کرد و با لحن غمگینی پرسید: باورم نمیکنی؟!

سانگ به آرامی نگاهش را بالا آورد و به یئونگ نگاه کرد اما جوابی نداد.

یئونگ سری تکان داد و گفت: باشه، هر طور راحتی.

برگشت و به سمت درب خروجی رفت اما در بین راه بازویش توسط سانگ گرفته و وسط راه متوقف شد. تا اراده کرد که به سمت سانگ برگردد یک آن، به داخل آغوشش کشیده شد.

به آرامی دستانش را بالا آورد و آلفایش را در آغوشش گرفت. سرش را روی شانه اش گذاشت و چشمانش را بست.

سانگ تمام حرف های او را باور کرده بود. هر چه بود یئونگ را بهتر از هر کس دیگری می شناخت.

کمی بعد یئونگ زمزمه کرد: جان یه جورایی منو یاد خودم میندازه...واسه همینه من میخوام بهش کمک کنم... در مورد مورگان؛ این اولین باری نیست که من دارم تلاش میکم که خودمونو از سرش خلاص کنم...نمی‌دونم بار چندمه، حسابش از دستم خارج شده.

سانگ لب زد: فقط...دلم نمی‌خواد صدمه ببینی.

یئونگ لبخندی زد: نگران نباش...درد اون تیر به اندازه ای نبود که تو یه بار کتفمو از جا در آوردی!!!

این را گفت و خنده ی آرامی کرد که سانگ با مشتش ضربه ی آرامی به زخم روی بازویش زد!

یئونگ در همان حال که می خندید گفت: اوخ اوخ اوخ... باشه باشه!!!

سانگ با لبخند لب زد: خیلی دوستت دارم!

یئونگ با لبخند روی لبانش جواب داد: منم خیلی دوستت دارم!!!

____

جان که در محل پروژه حضور داشت به سختی صدای یئونگ را از پشت خط می شنید. صدای کارگران، ماشین آلات ها و دیگر دستگاه ها مانع شنیدنش می شدند.

همان طور که یک دستش را روی گوشش قرار داده بود با صدای بلندی گفت: واقعا؟؟ پولا برگشته حساب؟؟

«...»

جان: واقعا؟؟ حالا کی هست؟؟

«...»

جان: خبر خیلی خوبی دادی! ممنونم.

«...»

جان: آره خوبه، تا این جا طبق برنامه پیش رفته...اصلا نمیتونم درست صداتو بشنوم...بعدا باهات تماس میگیرم، فعلا!

گوشی را قطع کرد که در همین حین یکی از مهندسان او را صدا زد: جناب جان شیائو لطفا بیایین این جا!

.
.

کنار چنگ ایستاده بود و با بی میلی تمام به اطرافش نگاه می کرد. چنگ در حال فراگیری یک سری آموزش ها و حرفه های لازمه بود و با یکی از مهندسان در حال صحبت و گفت و گو بود.

به اطرافش نگاه می کرد. هوا آفتابی و صاف بود و این بهترین شرایط برای کارگران بود. با خودش فکر می کرد صاحب اصلی پروژه زمان مناسبی را برای شروع کار انتخاب کرده است!

دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و به آرامی شروع به قدم زدن در محوطه ی امن پروژه کرد.

همه ی کارگران بدون وقفه در حال تلاش بودند.

در همین حین یکی از مهندسان امگا که در حال صحبت با تلفنش بود چشمش به چن افتاد. با وجود آن کلاه زرد رنگ، تشخیص چهره کمی برایش مشکل بود!

متعجب گفت: خدای من شما یوچن کائو هستن؟؟...برنده ی کاپ طلایی؟؟!!

چن لبخند محوی زد: بله!

مهندس جلوتر آمد و با هیجان گفت: شما یکی از راننده های مورد علاقه ی منید...کارتون عالی بود من واقعا از مسابقه لذت بردم!

چن با همان لبخند سری تکان داد: ممنون!

در این میان گروه دیگری از مهندسان را دید که مشغول صحبت با یکدیگر بودند. یکی از آن مهندسان اسمی را خطاب کرد که چن با شنیدنش نفس در سینه اش حبس شد و بدنش شروع به لرزش کرد.

مهندس: جناب جان شیائو...لطفا بیایین این جا!

توان حرکت دادن بدنش را نداشت. چشمان وحشت زده اش را به آرامی، به سمت منبع صدا چرخاند. کمی برگشت و نگاهش را بالا گرفت.

با دیدن آن مرد جوان، متوجه ایستادن قلبش شد!!!

در یک چشم به هم زدن تمام جهان اطرافش تیره و تار شد و تمام صدا ها خاموش شدند.

به واقعی بودن جهان و اتفاقات اطرافش شک کرد. بدنش برای ذره ای اکسیژن تقلا می کرد اما هر چه تلاش می کرد قادر نبود ذره ای قفسه ی سینه اش را حرکت دهد؛ گویا وزنه ی سنگینی روی سینه اش قرار داده بودند.

یعنی او خود شیائو جان بود؟
آن پسر امگایی که پنج سال پیش، با ضرب چاقو کشته شده بود؟

همانی که بعد از یک ماه تمام جست و جو خبر مرگش به گوششان رسید و جسدش یافت نشد؟؟

امکان نداشت.

مطمئنا تمام این صحنه ها وهمی بیش نبودند.

شیائو جان با پیراهن و شلوار رنگ روشن و با عینک آفتابی که بر چشم داشت، کنار مهندسان ایستاده بود و با آن ها صحبت می کرد.

چشمان وحشت زده و نمناکش از روی هیبت و چهره ی جان تکان نمی خورد. به سختی هوا را در سینه اش فرو برد اما نای تکان خوردن نداشت. حرکت و صحبت کردن در آن لحظه ورای توانش بود. سعی می کرد نوایی از گلویش خارج کند اما حتی قادر به انجام این کار ساده هم نبود.

بازوانش را در آغوشش گرفت و سعی می کرد جان را صدا بزند.

جان بعد از یک صحبت کوتاه، از آن ها جدا شد و سوار بر ماشین سیاه رنگی از آن محل دور شد.

نفس های لرزانش را به داخل می کشید و به ماشینی که هر لحظه دور تر می شد چشم دوخت.

در این میان چنگ او را صدا زد و به سمتش آمد.

چنگ: چن؟؟...چن یهو کجا رفتی؟؟

اما ناگهان با دیدن وضعیت آشفته ی چن نگران شد. بازوانش را گرفت: حالت خوبه؟؟

اما چن هم چنان ماتش برده بود و حرکتی نمی کرد.

چنگ او را بیشتر تکان داد: چن؟؟ چیشده؟؟

با حرکت بدنش، به خودش آمد. نگاه وحشت زده و نمناکش را به چنگ داد و به سختی تمام لب زد: جان...شیائو...جان!!!

چنگ با تعجب ابروانش را در هم کشید و پرسید: چی؟؟.. جان؟؟

چن سرش را به سختی تکان داد: آره...آره...

نگاهش را به مسیر خیابان داد و گفت: جان رو دیدم...مطمئنم...خودش بود!!!

چنگ متعجب ابرویی بالا داد: چن...جان مُر...

چن با صدای بلند تری گفت: آره آره فکر میکردیم مرده... خودم دیدمش چنگ...خودم با چشمای خودم دیدمش!!!

چنگ به حال چن شک کرده بود و نمی دانست چه بگوید.

چن: حرفمو باور میکنی؟؟

چنگ نگاهش را پایین انداخت که در همین حال چن سریعا از او دور شد و به سمت مهندسان رفت.

با اضطراب و استرس تمام پرسید: آقایون...آقایون یه سوال داشتم!!!

مهندسان با دیدن چن صحبتشان را قطع کردند.

چن: اون آقایی که عینک آفتابی داشت...این جا...داشت با شما صحبت می کرد...

یکی از مهندسان جواب داد: جناب جان شیائو؟؟

چن مطمئن شد که گوش هایش اشتباه نشنیده بودند. نفس لرزانش را به داخل کشید. چنگ در همین حال به او پیوست و نگاهش را بین مهندسان و چن چرخاند.

چن: اون...اون کیه؟؟

یکی از مهندسان نگاه متعجبش را بین چن و چنگ چرخاند و جواب داد: جان شیائو رئیس اصلی این پروژس...این هیولای صد و یازده طبقه مال اونه!!!

این را گفت و خنده ای کرد.

حتی چنگ هم آن چیزی را که می شنید باور نمی کرد.

سریعا پرسید: چی گفتین؟؟ جان شیائو؟؟

یکی از مهندسان که کفری شده بود جواب داد: آره دیگه!...همون امگا چینیه...حالا دیگه برید باید به کارمون برسیم...حوصله ی غرغر های اون چینی رو ندارم!!!

آن دو دیگر زمان و مکان را از یاد برده بودند.

چنگ سریعا رو به چن گفت: چن...تو...تو دقیقا چی دیدی؟؟!!

چن که نگاه متحیرش را به نقطه ای نامعلوم دوخته بود با صدای لرزانی جواب داد: خودم دیدمش...هـ..همین جا...همه چیش شبیه بود...حتی اون، خال زیر لبش هم دیدم...همه چیش شبیه بود، همه چیش!!!

نگاهش را به چنگ داد و گفت: یعنی...یعنی واقعا...اون خود جانه؟؟!!

_____

روی صندلی عقب ماشین نشسته و مشغول بازی بود. زمزمه کرد: اینم از این!

بعد از بازی، حدود چند صد هزار دلار صاحب شد!

با گوشی اش مشغول مکالمه های پی در پی شد و برای بستن مابقی قرارداد ها برای خرید دستگاه و ماشین آلات سلاح سازی و مواد اولیه زمانی مناسب تنظیم کرد.

.
.
.
.

اوه اوه جان رو دید🙄🙄😶😶

Continue Reading

You'll Also Like

10.9K 3K 26
معضل حضانت Genre: Romance, Fluf, Comedy, Angst, Smut Couple: Yizhan Type: Yibo Top Translator: 7yearswithkyungsoo Editor: Suzilv Cover: Suzilv
12.7K 3.9K 19
" بچه اے ڪه بدور از هر فڪر مسموم و شومے تو روستای سرسبزے زندگی میڪرد و تمام هیجاناتش خلاصه میشد تو بازے فوتبال ڪنار دوستاش .. چے میشه ورود مرد ثروتمن...
my dad By Lost

Non-Fiction

2.3K 436 16
نمی توانم، حتی نام تو را بر زبان بیاورم.
2.5K 604 11
•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمی...