OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

هیت دردناک

883 227 283
By mirror_77


فصل چهارم

چهار سال بعد...

چهار سالگرد تولد برای جان با سرعت برق و باد گذشت. جانِ بیست ساله زمین تا آسمان با جان چهار سال پیش تفاوت داشت.

به راستی که اگر کسی او را می دید باورش نمی شد این همان پسر بچه ی ساکت، گوشه گیر و خجالتی چهار سال پیش است.

زندگی مانند یک معلم او را به طور کل، دگرگون کرده بود.

جان در این چهار سال توانسته بود با پشتکار و نبوغش بازی پوکر را به مدت یک سال، به طور کامل فرا گیرد و‌ در بعضی سایت های معروف جهان، با نام سین یائو ثبت نام کند و با هزاران دلار شرط بندی کند.

تقریبا به مدت یک سال این قضیه را از یئونگ پنهان کرده بود اما یک شب که برای یک بازی حضوری به یکی از بار ها رفته بود گرفتار چندین بازیکن دیوانه شد و تا حد مرگ کتک خورد.

حتی مهارت های رزمی هم جواب گوی آن شرایط و آن تعداد افراد نبود.

با سختی فراوان توانسته بود با پای پیاده و زخمی خودش را به خانه برساند.

آن شب، بی سر و صدا از خانه خارج شده بود.

به همین دلیل آن سر و وضع درب و داغان یئونگ را تا حد مرگ شوکه کرده بود؛ طوری که یئونگ دوباره تا چندین روز گرفتار سردرد خوفناکش شد و سانگ تا مدتی اجازه ی خروج از خانه را به جان نمی داد.

اما جان هنوز هم دست بردار نبود و قصد نداشت تمام زحماتش را به باد بدهد. بار ها با یئونگ و سانگ در مورد این کار جر و بحث کرد که نتیجه ای جز مغلوب کردن آن ها و نشاندن حرف خودش به کرسی نداشت!

هدف جان، تبدیل به بخشی از وجودش شده بود و این قدرت را به او داده بود تا هر مانعی را که سر راهش قرار دارد، دور بزند؛ حتی اگر آن مانع دوستانش باشد.

به حدی در تصمیمش جدی بود که برای جلوگیری از محدود شدن و رهایی از نصیحت ها و جر و بحث های همیشگی، بی خبر خانه را ترک کرد.

آن مدت را به اصرار کتابدار، در کتابخانه ماند و از او خواسته بود که اگر کسی سراغش را گرفت وانمود کند که چیزی نمی داند.

به بهترین نحو از امکاناتی که به دست آورده بود استقبال کرد؛ طوری که تنها چهار ساعت در شبانه روز را در کتابخانه به خوابیدن می گذراند.

بقیه ی ساعات را به جست و جو در اینترنت برای کتاب، مقالات و سایر منابع درسی و مطالعه می گذراند.

گاهی هم به تمرین بازی پوکر می پرداخت تا خودش را برای بازی های دیگر و شرط بندی های سنگین تر آماده کند.

به علاوه گوشی اش را خاموش کرده بود و به تماس های یئونگ و سانگ جواب نمی داد. تا این که بعد از چهار روز کمی آرام تر شد و قصد بازگشت به خانه کرد.

به راستی مسئولیتی که آن دو برای نگه داری جان بر عهده گرفته بودند بسیار سنگین بود و جان به خاطر همین موضوع، کوتاه آمده بود. اما با حرکت عجولانه اش باز هم یئونگ را گرفتار آن سردرد عذاب دهنده کرد.

( بیچاره یئونگ من)

یئونگ به معنای واقعی در برابر این حجم از سماجت و گستاخی کم آورده بود و تا اراده می کرد تذکری بدهد جان سریعا ضد حمله اش را به کار می برد و آن ها سر جایشان می نشاند!

پارسال برای اولین بار، تورنمنت جهانی پوکر به صورت مجازی برگزار شد و جان برای نخستین بار در بازی شرکت کرد.

اما در دور های آخر از بازی حذف شد.

مثل همیشه یئونگ بعد از به جیب زدن بیست میلیون دلار، علاوه بر پرداخت سهم مورگان و سانگ، جان را از این ثروت محروم نکرد!

بماند که یئونگ از حضور جان در بازی به هیچ وجه با خبر نبود و جان هیچ صحبتی در این مورد نکرده بود چون باز هراسان بود که مبادا یئونگ بخواهد جلودارش شود.

جان بسیار محتاطانه در بازی هایی که با مبلغ خوبی شرط بندی می شد، حضور پیدا می کرد و آن را برنده می شد.

ولی سوال این بود که با آن همه پول چه کار می کرد؟

آن را تا حد امکان پس انداز می کرد و تا زمان موعود از هر گونه خرج اضافه جلوگیری می کرد.

مدام حساب کتاب می کرد و دوباره برای مبلغ بالاتر شرط می بست!

این حجم از حریص بودن، نگران کننده به نظر می رسید و جان به هیچ عنوان دوستانش را از کار ها و محاسبات ذهنی اش با خبر نمی کرد.

بعد چهار سال استفاده از منابع و کتب درجه یک رشته ی مهندسی هوافضا، توانسته بود بدون داشتن مدرک فارغ التحصیلی و تحصیلات دانشگاهی، از راه دفتر مرکزی شرکت اسلحه سازی «لاکهید مارتین» به شرکت اصلی برود و با کلی چک و چانه، سماجت و قول و قرار، بعد از یک آزمون ورودی و مصاحبه ای فوق العاده به استخدام شرکت در بیاید و تبدیل به یکی از دویست هزار کارکن آن جا شود!

به کارش بسیار علاقه مند شده بود. فاصله ی بین محل کار جان تا شرکت حداقل دو ساعت رانندگی بود. هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خانه به مقصد شرکت به راه می افتاد و نزدیک به نیمه شب به خانه بر می گشت.

یئونگ مدام با او در تماس بود و بیشتر اوقات خودش جان را به محل کار می رساند چرا که نمی خواست در بین راه اتفاق غیر منتظره ای برایش رخ بدهد.

اراده ی پولادین امگای کوچک را تحسین می کرد این که چطور توانسته در این شرایط و موقعیت بسیار سخت به چنین جایگاهی برسد؛ چرا که او تنها بیست سال داشت!

جان هم چنان بازی پوکر را حتی در اوقات استراحتش در شرکت انجام می داد و هر روز بهتر از قبل می شد. اما به این معنا نبود که درگیری ها و زد و خورد های بازی های حضوری اش پایان یافته باشند!

حتی گاهی به بهانه ی اضافه کار و یا هر مورد دیگری آخر شب ها به بار ها می رفت و بعد از به جیب زدن مبالغ هزاران دلاری، دیگر به خانه بر نمی گشت و این چند ساعت باقی مانده را نزدیک شرکت، روی نیمکت می گذراند و در ذهنش برای آینده اش نقشه ها می کشید.

بسیار نگران یئونگ بود و همیشه از حال و اوضاعش به او خبر می داد.

این خستگی ها ذره ای در اراده و تلاشش خللی ایجاد نمی کرد چرا که هنوز نتوانسته بود اتفاق چهار سال پیش را فراموش کند.

زمانی که آسمان غرش می کرد و باران می بارید جلوی پنجره می ایستاد و گرگ درونش را زیر باران می فرستاد تا به تنهایی رقصیدن و زوزه کشیدن خو بگیرد و بداند کسی نخواهد آمد تا بتواند این شادی را با او شریک بشود.

صدای رعد برایش تبدیل به لذت بخش ترین نوایی شده بود که تا به حال در عمرش شنیده بود. آن صدا یاد آور تمام این سختی های چهار ساله اش بود.

یاد آور این بود که او چه قدر در این مدت تغییر کرده است.

و چه قدر شجاع تر...
مستقل تر...
بی باک تر....
و شاه تر شده است!

در محیط کارش به حدی جدی بود که حتی همکارانش جرأت نداشتند در ساعات کاری با او صحبت کنند. جدا از تمام این موارد، رفتار های او به هیچ عنوان شبیه به یک کارمند نبود!

جان مانند یک رئیس واقعی، با قدرت و جذبه رفتار می کرد؛ نه این که به کسی دستور بدهد و یا آن ها را خوار و بی ارزش بپندارد، بلکه ارزشی که برای کار و شخصیت خودش به عنوان یک امگای مغلوب قائل بود بقیه را به وجد می آورد.

حتی چندین نفر از کارکنان بالا دست به او پیشنهاد های مختلفی داده بودند؛ از جمله دوستی، قرار، رابطه و یا جفت شدن!!!

اما جان بدون هیچ گونه خجالت و رودربایستی همه را رد کرده بود و هیچ ترسی نداشت که آن ها بخواهند چه اقدامی علیهش انجام بدهد.

آوازه ی شهرتش در همان روز های اول در کل شرکت پیچیده بود و برای مدتی، تمام مدیران برای دیدن آن امگایی که خودش را به زور در شرکت استخدام کرده بود و چنان رفتار می کرد که گویا یک آلفای اصیل است، به بهانه های مختلف به قسمتی از شرکت که جان در آن جا اشتغال داشت می آمدند و بر شیوه ی کارکرد او نظارت می کردند!

برای کسی که تنها با کتاب خواندن و بدون گذراندن تحصیلات دانشگاهی توانسته بود آزمون ورودی را با موفقیت و نمره ی بالا پشت سر بگذارد، موردی شگفت آور و نابی بود.

جدا از جدیتی که به خرج می داد، همه او را دوست داشتند. اکثر کارکنان آن شرکت امگا بودند و همین باعث می شد جان احساس امنیت بیشتری را در محیط کارش داشته باشد.

هنوز هم گاهی با سانگ و یئونگ به تمرین کنگ فو می پرداخت چرا که بسیار برایش کارآمد بود.

اگر باز هم گرفتار آدم نادرستی می افتاد می توانست حقش را پس بگیرد!

درست است که جان درآمد خیلی خوبی داشت اما به این معنا نبود یئونگ به جان مبلغی به عنوان پول توجیبی ندهد!

( جان عملا میلیونر شده!!!) 

یئونگ باز هم دست از تلاش بر نمی داشت و هر زمان که فرصتی پیش رویش می آمد به جان در مورد خانواده اش می گفت که آن ها را از زنده بودنش با خبر کند.

اما جان باز با لجبازی تمام، حرف های یئونگ را رد می کرد.

به کرات، علت کار خودخواهانه و بی رحمانه ی جان را از او پرسیده بود. جان جواب می داد تا زمانی که موفق نشده به جایگاه خوبی برسد از خودش رو نمایی نخواهد کرد.

جدا از تمام این ها جان از کار وحشتناکی که تصادفا در چهار سال پیش انجام داده بود به شدت وحشت داشت و کماکان خودش را قاتل خطاب می کرد.

او تغییر کرده بود.

آتش انتقام هنوز هم در درونش شعله ور بود، او را به جلو می برد و راه ها را برای رسیدن به هدفش هموار تر می کرد.

عشق، تنها نیرویی است برای جلو رفتن و دستیابی به تمام خواسته ها و موفقیت ها؛ اما جان برعکس این قانون، درونش از نیروی انتقام و خشم تغذیه می کرد.

گاهی اوقات که خسته می شد یادداشت مادرش را زیر لب زمزمه می کرد و دوباره با قدرت از جایش بر می خاست و ادامه می داد.

به این بپردازیم که جان در شرکت لاکهید مارتین یکی از صد ها کارکن در بخش «ارزیابی عملکرد سلاح و موشک ها» به کار مشغول بود.

در آمد سالانه شرکت حدودا شصت میلیارد دلار با سود خالص حدودا هفت میلیارد دلار است.

پس مشخص است که جان در یکی از بهترین شرکت های صنایع اسلحه سازی مشغول به کار است و درآمد خیلی خوبی دارد.

روزی که کارکنان بخش، در حال ارزیابی عملکرد سلاح ها و موشک های ساخته شده بودند، اعضای پرسنل همگی در حال دادن ایده و یا ایراد گرفتن از محصولات تازه ساخته شده بودند.

جان که حرف ها و پیشنهادات آن ها می شنید به صورت بسیار تصادفی ایده ای به ذهنش خطور کرد.

با اعتماد به نفس به جلو رفت و آن ایده را واضح و شفاف بیان کرد!

تمام اعضای حاضر با شنیدن ایده ی آن امگای کم سن و سال به اعتراض پرداختند. برای تمام آن ها افت شأن داشت که شخصی در این جایگاه و با گستاخی تمام خودش را در این بحث ها شرکت بدهد و جایگاه و علم سایر افراد را زیر سوال ببرد.

طوری که مافوقش او را برای چند روز از کنار معلق و حقوق آن مدت را از حسابش کسر کرد.

اما جان بیچاره تنها در مورد ابعاد و شکل ظاهری یک موشک اظهار نظر کرده بود!

اما مدیر منابع انسانیِ شرکت که در مورد ایده ی جان شنیده بود آن را با مدیر امور مالی و دیگر افراد در میان گذاشت و از آن ها خواست که محاسبات لازم را در صورت اجرای آن ایده، انجام و نتیجه را اطلاع بدهند.

ایده ی جان، ایده ی بسیار کارآمد اما در عین حال با نواقصی همراه بود که می شد آن ها را با شیوه هایی رفع کرد.

ولی در هر صورت، این ایده به نفع آن ها بود و باعث افزایش سود خالص شرکت در سال های آینده می شد!

بعد از برگزاری جلسات متعددی که بین اعضا و مدیران برگزار شد مدیر عامل، جان را به کار باز گرداند و از ایده ی فوق العاده اش استقبال کرد.

بعد از دادن آموزش های لازم او را به بخش «پروژه های اجرایی» منتقل کرد که حقوق بسیار بالا تری از جایگاه قبلی اش داشت.

جان در بخش پروژه های اجرایی، به همراه دیگر اعضا برای امتحان و رونمایی از موشک ها و سلاح های ساخته شده به مرز ها و دیگر کشور ها سفر می کرد.

شغل بسیار پر خطری بود طوری که بار ها در مناطق مرزی مورد حمله ی جناح های مختلف قرار می گرفتند تا پروژشان ناموفق از آب در بیاد و زحماتشان بر باد برود.

( مسلما همیشه هستن کسایی که از پیشرفت رقبا جلوگیری میکنن و هر کاری میکنن که طرف رو زمین بندازن...و اونم چه کاری بهتر از این که بخوان پروژه های مهمشون رو نابود کنن و بخوان فرد مهمی که همراه اعضا هست رو بکشن؟!) 

تیز اندازی و انفجار نارنجک ها و بمب ها از هیجانات و ریسک های کارش بود ولی او با تمام وجودش آن ها را به جان خرید چرا که علاقه ی زیادی به حرفه اش داشت و برای رسیدن به این جایگاه سختی زیادی کشیده بود.

تا به حال تنها یک پروژه را به انجام رسانده بود و خوشبختانه خبری از این درگیری ها و غافلگیری های وحشیانه نبود.

در اولین رونمایی که جان هم در آن شخصا حضور داشت، برای فروش موشکِ تازه ساخته شده ی شرکت، به کشور چین بود!

(برای این که بخوان از موشک و طرز کارش رو نمایی کنن به قسمت های وسیع و غیر مسکونی میرن... اون جا یه موشک رو به عنوان نمونه به دور دست ها پرتاب می کنن تا قدرت و بُردش رو نشون بدن.

خریدار با توجه به توضیحاتی که در مورد نوع موشک و هزینه شنیده، برای خرید با شرکت قرارداد میبنده که موشک های بیشتری خریداری کنه.

حالا سوال اینه که چه کسایی در مناطق مرزی حضور دارن؟

ژنرال ها و افراد مقام بالای ارتش...پس یعنی ییبو، پَرررر!!!...ولی پدرش امکان داره. چون وقتی یه شرکت بخواد از جت هاش رونمایی کنه خلبان های حرفه ای کشور خریدار هم حضور دارن. )

یک سال دیگر به همین منوال گذشت.

هنوز هم مطالعاتش را ادامه می داد اما این یک سال به مطالعه ی اصول مدیریت روی آورده بود. چرا که می خواست شرکت خودش را به نام خودش پایه گذاری کند!

حقوقش چندین برابر و مبالغی که از شرط بندی به حسابش واریز می شد هم بیشتر از سال قبل شده بود!

همیشه در درونش این سوال را از خودش می پرسید که آیا ییبو هنوز هم در پکن زندگی می کند و یا با پدرش جهت ورود به ارتش به هنگ کنگ رفته است؟!

بعد از شنیدن خبر مرگ جان، ییبو بعد از دو سال وارد دانشکده ی افسری هنگ کنگ شد و توانست در رشته ی خلبانی به حرفه اش ادامه بدهد.

به شدت در کارش جدی بود و از بهترین کار آموز های دانشکده محسوب می شد؛ کار آموزی که خشونت و خشمش زبانزد بود.

اما همه به آن آلفای جذاب و امگای آینده اش غبطه می خوردند!

ییبو دیگر آن انگیزه و علاقه ی پیشین را برای ادامه ی کار نداشت.

بعد از گذشت این پنج سال دیگر زیاد لبخند نمی زد.
دیگر به امگاها نگاه نمی کرد و خودش را به سرکوب کننده ها بسته بود؛ زیرا هنوز هم به عشق پنج ساله اش وفادار بود و خودش را عامل مهم کشته شدن جان می دانست.

گوبا تبدیل به عضوی از بدنش شده بود و هیچ گاه او را از خودش جدا نمی کرد.

دیگر اشکی برای ییبو نمانده بود که بخواهد از چشمانش سرازیر شود.

تنها قلبش گریه می کرد و بار ها تکه تکه می شد.

هنوز هم گوبا او را به پنج سال پیش پرتاب می کرد...

به پکن...

جایی که برای اولین بار و آخرین بار امگایش را دید...
دلش برای دیدن آن شهر و آن خیابان ها پرپر می زد...
اما باز هم از طرفی از مواجه شدن با گذشته وحشت داشت.

ییبوی بیست و دو ساله هنوز هم همان ییبوی هفده ساله بود.

آلفا برای پیوند و دیدار ابدی با امگایش، لحظه شماری می کرد.

مادر جان دیگر مانند گذشته قادر به کار کردن نبود چرا که غم از دست دادن پسرش او را از پا درآورده بود.

چنگ و چن در این پنج سال به موفقیت های زیادی دست یافته بودند و هم چنان با مادر جان در ارتباط بودند.

چن دانشجوی رشته ی هوا_فضا در دانشگاه پکن و چنگ هم به تازگی در یک شرکت عمران در نیویورک به کار مشغول شده بود و توانسته بود از دانشگاه پکن بورسیه ی تحصیلی بگیرد و به آمریکا برود.

جان دوست خوبی برای آن ها بود و هیچ گاه اسم و خاطراتش از یاد آن ها پاک نمی شد.

یوبین این مدت به مادر جان از نظر مالی کمک های زیادی می کرد. چرا که وقتی خبر سکته ی مغزی هوک در عمارتش به گوش همه رسید، می دانست که آن زن دیگر کسی را ندارد و شرایط روحی اش به حدی مساعد نیست که بتواند از پس مخارجش بر بیاید.

با این که مادر به هیچ عنوان راضی به کمک یوبین نبود اما یوبین تنها به خاطر این که دوستِ جان بوده این را وظیفه ی خودش می دانست که به خانواده ی یکی از دوستانش کمک کند.

ظاهراً در این میان، تنها جان به شدت خودخواه شده بود و ذره ای حال افراد عزیزش برایش اهمیتی نداشت.

او تنها به هدفش فکر می کرد و خودش را در بند احساسات نمی کرد.

به این معنا نبود که مادر و دوستانش را فراموش کرده باشد. جان مدام در تلاش بود که بعد از رسیدن به شرایط ایده آلش، خودش را به مادرش نشان بدهد.

شرکت های اسلحه سازی با کشور هایی که با آن ها رابطه ی صلح آمیز داشتند قراداد می بستند و به ارتش آن کشور، بهترین سلاح هایشان را در ازای بهترین قیمت می فروختند.

پس مسلما چه شغلی از این بهتر که بتواند به ییبو و یا پدرش نزدیک تر شود و از احوال آن ها خبر دار شود؟!

همیشه در ذهنش خودش را تصور می کرد که صاحب یکی از بزرگ ترین و معروف ترین شرکت های صنایع موشک سازی آمریکاست.

پس باید هر چه زودتر برای برپا کردن شغل و صنعت اختصاصی خودش دست می جنباند.

نمی خواست تنها در زمینه ی ساخت موشک و تفنگ خودش را محدود کند. برنامه داشت که حتما پروژه ی ساخت جت های هوایی را در برنامه ی کار صنعتش بگنجاند و بودجه ی لازم را جمع آوری کند.

ولی باید کلی کار انجام می داد.

باید در ابتدا با شرکت های مختلفی قرارداد می بست و افراد مورد نظرش را برای کار جذب می کرد.

تمام این کار ها را در اولویت قرار داده بود.

برای آن لحظه که قرار بود برای انجام پروژه و فروش سلاح به چین سفر کند لحظه شماری می کرد. چرا که شک نداشت آوازه ی شهرتش ارتش چین را پر خواهد کرد.

جان در این مدت با یئونگ و سانگ بسیار صمیمی شده بود و حتی قضیه ی دوستی اش با ییبو را برایشان تعریف کرده بود. همین طور به دلیل جداییشان هم اشاره کرد که تنها به خاطر مشکل بچه دار شدنش است.

یئونگ به خوبی متوجه تلاش های بی وقفه ی جان شده بود.

تنها یک دلیل وجود داشت که جان تا این حد کشنده برای رسیدن به پول و هدفش تلاش کند؛ آن هم تلاش برای ثابت کردن خود و مطیع و مغلوب کردن بقیه، به خصوص وانگ ییبو!!!

----

جایزه ی برنده ی تورنمنت امسال، پنجاه میلیون دلار پول بود.

جان با اصرار و سماجت همیشگی اش یئونگ را متقاعد کرد تا قوانین بیشتری را به او آموزش بدهد تا بتواند در تورنمنت آنلاین امسال، آن مبلغ هنگفت را برنده بشود.

چرا که اگر آن مبلغ را برنده می شد می توانست برای پایه گذاری شرکت جدیدش اقدام کند.

اما این را هم فراموش نکرده بود که خود یئونگ هم در آن تورنمنت حضور دارد!

امسال یئونگ تصمیم عجیبی گرفت که حتی سانگ هم با شنیدنش متحیر شد.

____

روی شکم دراز کشیده و روی بازی متمرکز شده بود.

سانگ چراغ اتاق را خاموش کرد، به سمت تخت رفت و روی بدن یئونگ خیمه زد.

از پشت، کاملا یئونگ را در آغوش گرفت و سرش را در گردنش فرو برد. نفس عمیقی کشید و لب زد: شاهْ پوکر در چه حاله؟!

یئونگ که هم چنان غرق در بازی بود جواب داد: عا...لی!

سانگ سرش را به سمت یئونگ متمایل کرد و گفت: ببینمت!

یئونگ همان طور که چشمانش روی صفحه ی گوشی نگه داشته بود، سرش را به کنار چرخاند و سانگ بوسه ی محکمی روی لبانش گذاشت.

یئونگ سریعا به بازی اش برگشت که دقایقی بعد برنده ی شش میلیون دلار شد.

دو میلیون دلار اول را به حساب مورگان و یک میلیون دلار بعدی را به حساب جان انتقال داد. هنوز هم بعد از هر بُرد، به جان پول می داد. دیگر او عضوی از خانواده اش شده بود که باید او را پشتیبانی می کرد.

قصد داشت نصف مبلغ باقی مانده را به حساب سانگ انتقال بدهد که سانگ گوشی را از دستش گرفت دوباره یئونگ را محکم تر بین بازوانش گرفت.

یئونگ سرش را به سمتش برگرداند و گفت: پول تو مونده!

سانگ همان طور که سرش را کنار سر یئونگ نگه داشته بود گفت: مهم نیست.

یئونگ: حسابا از دستم در میره ها!

سانگ : بزار بره!

این را گفت و باز لبان یئونگ را اسیر کرد.

کمی بعد پرسید: واسه ی تورنمنت فردا شب چه برنامه ای داری؟

یئونگ: شرکت میکنم.

سانگ: جان چی میشه؟

یئونگ: بهش فکر کردم...یه تصمیمی گرفتم.

سانگ: چی؟

یئونگ که در فکر فرو رفته بود گفت: راستش، امسال میخوام قید بُرد رو بزنم.

سانگ متعجب پرسید: جدی که نمیگی؟؟

یئونگ: جدی میگم!

سانگ: چرا؟

یئونگ: چون جان قراره برنده بشه.

سانگ: از کجا اینقدر مطمئنی؟؟

یئونگ: من خودم یه بازیکن حرفه ای ام...واسه ی همین حرفه ای هارو میشناسم...تقریبا پنج ساله داره پوکر رو یاد میگیره...جدا از این، بچه ی هدفمند و پرتلاشیه.

سانگ: جواب مورگان رو چی بدیم؟...پنجاه میلیون دلار عمرا چیزی باشه که اون بتونه ازش چشم پوشی کنه.

یئونگ: خوب بالاخره یه روزی یه نفر پیدا می شه که پوکر رو زمین بزنه دیگه!

سانگ: هنوزم با اطمینان میگم کسی نمیتونه تورو زمین بزنه!

این را گفت و بوسه ای روی موهایش گذاشت: بهتره بخوابیم تا سردردت نیومده سراغت.

یئونگ نفسش را بیرون داد: گهگاهی میاد ولی به شدت و دردناکیِ قبل نیست.

سانگ به آرامی سرش را تکان داد: اوهوم!

یئونگ لبخندی زد: ولی یادم نمیره!

سانگ: چی رو؟

یئونگ سرش را به کنار متمایل کرد و با لبخند ملایمی گفت: اینکه از شر اون قرص ها راحت شدم!

سانگ لبخندی ناشی از غرور روی لبانش نشاند: قابل نداشت!

ناگهان چهره ی یئونگ جدی شد: من که هنوز تشکر نکردم!!!

سانگ تک خنده ای کرد: ولی میخواستی بکنی!!!

یئونگ: نه!!!

سانگ با چشمان و لبخند کمرنگ شیطانی ای گفت: ظاهرا این چهار سال نتونستم درست ادبت کنم نه؟!

یئونگ ابرویی بالا داد: الان حالیت میکنم کی باید کی رو ادب کنه!

سانگ هم در جواب، با لبخند ابرویی بالا داد: خوب نشونم بده ببینم!!!

یئونگ قصد کرد تا خودش را روی سانگ بیندازد اما سانگ هم چنان رو را بین بازوانش نگه داشته بود و از روی بدنش تکان نمی خورد!

سانگ: زورت کمه!!!

یئونگ که دیگر کفری شده بود با کلافگی غرید: نخیر!.. تو زیادی گنده ای!!!

سانگ یکی از چشمانش را ریز کرد و گفت: فکرشو بکن همه بفهمن که شاهْ پوکر خفن، شب قبل از شروع تورنمنت، زیر یه آلفا بوده و به التماس کردن افتاده!!!

یئونگ با چشمان متعجبش سرش را به عقب برگرداند: خیلی بیشعوری سانگ!!!

سانگ خنده ی بی صدایی کرد: هنوز به جفت بودنمون عادت نکردی، نه؟؟!!

یئونگ غرید: نـــه!!!...حالا بلند شو!

در همین حین صدای درب اتاق به گوش رسید.

جان از پشت در اتاق گفت: سلام من برگشتم!

یئونگ: سلام خسته نباشی.

جان: ممنون!

یئونگ بی صدا زمزمه کرد: بنظرت صدامونو شنید؟؟

سانگ بی خیال شانه ای بالا انداخت.

اما کمی بعد، ناگهان صدای لرزان جان از داخل اتاقش به گوش یئونگ و سانگ رسید.

جان: یـ..یئونگ...سـ..سا...نگ!!!

آن دو مانند برق از جا پریدند و به سمت اتاق جان رفتند.

جان در حالی که روی زمین زانو زده بود به خاطر درد، خودش را روی شکمش جمع کرده بود و می نالید.

یئونگ سریعا جلو رفت و شانه های جان را در دستانش گرفت، اما ناگهان وحشت کرد: چرا...چرا اینقدر داغی؟؟

سانگ جهت آوردن جعبه ی کمک های اولیه به آشپز خانه رفت.

جان که از شدت درد، بدنش به لرزه در آمده بود گفت: نمیدونم...دارم...آتیش میگیرم!!!

در همان حین که خودش را جمع کرده بود دستش را روی پایین تنه اش فشار داد. رایحه اش هر لحظه در حال افزایش بود.

حالا مشخص شده بود که علت این واکنش غیر عادی به خاطر چیست.

اما سوال این بود چرا جان تا این حد درد داشت و چرا هیچ افزایش رایحه ی بارزی در او رخ نداده بود؟؟

رایحه اش تشدید شده بود اما نه چنان بارز و طبیعی که در سایر امگا ها رخ می دهد.

ظاهراً جان در سن بیست و یک سالگی به دوران هیتش رسیده بود اما گویا این دوران برایش بسیار دردناک تر از دیگر امگاها بود.

جان باز با صدای به شدت لرزان و دردمندش نالید: یـ..یئـ..ونگ...کمـکم..کن...دارم....آتـیش میـگیرم!!!

سانگ سریعا به اتاق آمد که یئونگ رو به سانگ گفت: دوره ی هیتشه.

سانگ نگاه متعجبش را به جان داد: اینقدر عجیب؟؟

در این حین جان دو دستش را روی سرش گذاشت، فشار داد و فریاد بلندی سر داد:  تمام بدنم...داره...تکه تکه میشه...دارن...چاقو فرو...میکنن...توی بدنم!!!

سانگ سریعا قرصی سرکوب کننده ای را به او خوراند اما جان هم چنان از بدن درد به خودش می پیچید و فریاد می کشید.

یئونگ با اضطراب گفت: باید ببریمش بیمارستان!!!

سانگ سریعا دست جنباند تا جان را از روی زمین بلند کند اما با فشاری که سانگ به بدنش وارد کرد، فریاد جان به آسمان رفت!!!

آن دو مات و مبهوت ماندند!

بدن جان به هر فشاری که به بدنش وارد می شد احساس درد می کرد واکنش نشان می داد.

یئونگ: اینجوری فایده ای نداره!!!

این را گفت و سریعا مسکنی را به جان تزریق کرد. جان از هر شیئی که بدنش را لمس می کرد بی مهابا فریاد می زد و از درد به خودش می پیچید.

به پنج دقیقه نکشید که انقباضات بدنش کمتر شد، دمای بدنش در حال بازگشت به حالت عادی بود و طولی نکشید که به خواب رفت.

یئونگ همان طور که جان را بین بازوانش نگه داشته بود با نگرانی به او نگاه می کرد و موهایش را نوازش می کرد. زمزمه کرد: این چرا یهو اینجوری شد؟؟

سانگ سری به طرفین تکان داد: مطمئنی بخاطر هیتشه؟

یئونگ سری به نشان تایید پایین آورد: آره...ولی ندیده بودم یه امگا اینجوری بشه...بیا ببریمش بیمارستان... اونجوری که دمای بدنش بالا رفته بود نگرانم نکنه چیزیش شده باشه.

بعد از منتقل کردن جان به بخش اورژانس و بیان شرح حال، دکتر آزمایشات لازم را انجام داد ولی هیچ دکتری تا به حال به مورد جان برخورد نکرده بود که بتواند دلیل قانع کننده ای برای این وضعیت داشته باشد.

وضعیت عمومی بدن جان با توجه به معاینات انجام شده کاملا طبیعی به نظر می آمد و هیچ نگرانی ای ایجاد نمی کرد.

کمی بعد، اثر مسکن از بین رفت و جان به هوش آمد. خودش را در بیمارستان و در بخش اورژانس دید.

ولی در کمال تعجب، حالت طبیعی همیشگی اش را داشت و هیچ گونه علایم غیر طبیعی اس در بدنش حس نمی کرد؛ به علاوه دیگر خبری از آن درد های وحشتناک نبود.

ولی هنوز هم باید منتظر نتیجه های آزمایش می ماندند تا همه چیز مشخص شود.

دکتر ها با تعجب، مدام از جان علت این مشکلش را می پرسیدند اما او با اکراه و بی میلی تمام یکسری توضیحات کلی را به آن ها می داد و این حس را القا می کرد که تمایلی ندارد بیشتر از این از او سوالی پرسیده شود.

حتی یئونگ و سانگ از شنیدن این موارد متعجب شده بودند؛ به راستی که این امگای بیست و یک ساله موردی ناب بود!

اما همین اتفاق، دو سال قبل برای چن روی داد؛ منتها در شرایط و حالی متفاوت تر از جان!

به مناسبت نامزدی هایکوان و جفت جدیدش، جشنی در عمارت باشکوه ژائو برگزار شد.

خانواده ی کائو به دلیل ارتباط و دوستی چندین ساله ای که با خانواده ی ژائو داشتند در مراسم حضور داشتند.

چن از صبح همان روز تا شب که در مهمانی بود، حال مساعدی نداشت.

بد عنق و بی طاقت شده بود و تمایل به صحبت با کسی را نداشت.

در مهمانی شب که جمعیت زیادی در عمارت ژائو حضور داشتند، چن هر لحظه صبرش کمتر و بی طاقت تر می شد.

مدام پنجه ی پایش را روی زمین می کوبید و عرق صورتش را دستمال خشک می کرد. چنگ هم که تمام مدت کنارش ایستاده بود از همان بدو ورود چن به مهمانی، متوجه حال غیر طبیعی اش شده بود اما نمی دانست که علتش چیست.

در کمال تعجب، چن بسیار کم حرف شده بود و به شدت پریشان به نظر می رسید.

مدام نگاه نسبتا مضطربش را به اطراف می چرخاند و صورتش را با دستمال خشک می کرد.

چنگ که کنارش ایستاده بود با نگرانی پرسید: چیزی شده؟؟

چن تنها در جواب، بدون آن که به چنگ نگاه کند سرش را به نشان منفی تکان داد.

اما کمی بعد، ناگهان درد عجیب و غریبی را در قسمت پایین تنه اش حس کرد. ذهنش سریعا به کار افتاد. شک نداشت که این درد خبر از دوره ی هیتش می دهد.

با عجله رو به چنگ گفت: میشه برم توی اتاقت؟؟

چنگ، متعجب ابرویی بالا داد و به چهره ی مضطرب و آشفته ی چن نگاه کرد. سرش را تکان داد: آره برو، ولی...

چن که اجازه ی چنگ را گرفت بدون آن که اجازه بدهد چنگ جمله اش را تمام کند، سریعا به اتاقش رفت.

درب اتاق را قفل و تمام پنجره ها را باز کرد.

درد هر لحظه شدت می گرفت و او را بی طاقت تر می کرد. مدام در اتاق راه می رفت و نفس های لرزانش را به داخل ریه می کشید. ای کاش قرصی سرکوب کننده به همراه داشت.

چنگ از پشت درب، چن را صدا زد اما چن که تقریبا مغلوب شده بود روی زمین به زانو در آمد و خودش را روی شکم جمع کرد.  با نفس های لرزان و صدای رسایی جواب داد: خوبم...برگرد پایین!!!

اما هر چه می گذشت شدت رایحه ی چن بیشتر و بیشتر می شد؛ طوری که چنگ از پشت درب بسته متوجه آن شده بود.

چن به دوران هیتش رسیده بود!

با نگرانی و بی طاقتی، دوباره به درب ضربه زد: چن درو باز کن...گفتم درو باز کن!!!

چن که دیگر حتی قدرت نداشت سرش را بالا بگیرد با خشونت غرید: بهت گفتم برگرد پایین!!!

چن هیچ جوره در برابر آن درد کوتاه نمی آمد. سرش را روی زمین گذاشته بود، تا حد امکان خودش را روی شکم جمع کرده بود و زیر لب ناله می کرد.

چنگ که دیگر صبرش سر آمده بود بی اجازه به اتاق پدرش رفت. کلید یدکی را از کمدش برداشت و به اتاق خودش برگشت.

درب را باز کرد که چن را وسط اتاقش در حالی که هنوز هم روی خودش جمع شده بود و زیر لب ناله می کرد، دید.

رایحه ی قوی امگا در تمام اتاقش پخش شده بود.

رایحه ی چن تنها رایحه ای بود که به شدت مورد علاقه ی چنگ بود و او را از خود بی خود می کرد؛ اما از آن جایی که یک آلفای اصیل بود می توانست تا حدودی خودش را کنترل کند.

سریع جلو رفت و شانه های چن را در دستانش گرفت اما چن در همان حال با درد نالید: برو بیرون...لطفا، برو بیرون!!!

چنگ، چن را در آغوشش گرفت.

چن که تقریبا به گریه افتاده بود باز نالید: لـ...لطفا... چنگ، برو بیرون!!!

چنگ که موهایش را نوازش می کرد، با نگرانی لب زد: حالت خوب نیست.

چن در همان حال که از درد به گریه افتاده بود، چیزی نمی گفت. به شدت تلاش می کرد تا خودش را نبازد که بخواهد خرابکاری کند یا چنگ را وادار به کاری کند.

ولی چه می خواست چه نه، رایحه اش کار خودش را می کرد!

چنگ، مصمم لب زد: من کمکت میکنم!

گریه ی چن بیشتر شد: نـ..نه...نه چنگ...لطفا برو بیرون!!!

چن را محکم تر در از آغوشش گرفت و دوباره با اطمینان لب زد: چن، من واسه ی تو اینجام...هر چی میخوای فقط بهم بگو...نمی‌خوام درد کشیدنتو ببینم... فقط بهم بگو.

چن دستانش را بالا آورد و چنگ را متقابلاً در آغوشش گرفت. دیگر چاره ای نداشت چرا که آن درد کمتر نمی شد.

  زمزمه کرد: خیـ..خیلی...درد داره.

چنگ: میدونم، میدونم...کمکت میکنم.

چن حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد و بالاخره تسلیم شد: لـ..لطفا...کمکم...کن!!!

چنگ سرش را در‌ گردن چن فرو برد، عمیقا رایحه ی تحریک کننده ی امگایش را به داخل ریه هاش کشید و لب زد: کمکت میکنم عزیزم!!!

......

خوب اینم از این😁😁😁

به چی بپردازم؟؟🤔🤔😁😁

آها لازمه یه اشاره ای بکنم:


خونه ی یئونگ در نیویورک

دیگه از یه میلیونر از این کمتر انتظار ندارم...شما چی؟؟😁😁😁😍😍😍🥂🥂🥂

.
.
.
.
جان خیلی خطرناک شده ها🤔🤔🤔

شما جان خطرناک رو دوست دارید؟؟😁😁🤭🤭

داستان تا این جا چطور بود؟؟

ووت نــدید لطفا☹️☹️☹️❤️❤️❤️

Continue Reading

You'll Also Like

36.7K 10.4K 40
اگر از پارک چانیول ، نویسنده جوان و مشهور کره ای بپرسین -به نظرت بهشت چه جور جاییه ؟ اون قطعا بهتون جواب میده : -جایی که کلبه های چوبی و کوچیک داره...
537 129 3
بچه؟ بهش فکر نکن وانگ ییبو من نمیتونم آینده کاری مو بخاطر یه اشتباه از بین ببرم ژانر؛ امگاورس انگست عاشقانه امپرگ هیجان انگیز جان تاپ فور اور 🤍
44.9K 5.8K 52
کاپل اصلی : کوکوی کاپل فرعی : هوپمین، نامجین ژانر : رومنس، انگست، اسمات، یکم خشن، هایبرید NOVA-NE × جونگی گول میده ملاگب ببلی باشه، تولوهدا بابایی ...
74.2K 8.3K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...