OK (Completed)

By mirror_77

57.2K 15.3K 8.6K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

من تو رو بخشیدم❤️

813 241 227
By mirror_77


فصل سوم

آن حجم از هیجان، خواب را از چشمان جان ربوده بود. بعد از بازگشت به خانه چندین ساعت را صرف مکتوب کردن تمام اتفاقاتی که در کازینو برایش رخ داده بود، کرد.

تمام تمرکزش روی رابطه ی خودش و ییبو بود. با این که اصلا اهل یادداشت کردن خاطرات نبود اما امشب با تمام شب های زندگی اش تفاوت داشت!

از لحظه ی ورودش به کازینو تا بازگشت به خانه، همگی را با ذکر جزئیات یادداشت می کرد.

مکالمه ها، نگاه ها، واکنش ها و احساسات را تماما به صورتی زیبا و خطی خوانا می نوشت. حتی برای این خاطره، دفتر مخصوصی را انتخاب کرده بود!

برای آن که چیزی را از قلم نیندازد بار ها اتفاقات را در ذهنش مرور می کرد و هر چه را که به یاد می آورد سریعا داخل متن می گنجاند.

ییبو هم مثل جان به هیچ عنوان اهل مکتوب کردن خاطرات نبود. او فقط صحنه ها را بار ها و بار ها در ذهنش مرور و کنکاش می کرد تا علت تمام رفتار ها و حرف های جان را بفهمد!

مدام از خودش می پرسید آیا جان هم مانند خودش به او علاقه مند است یا نه. با این که گرگ درونش به او جواب مثبت می داد اما باز هم به شک می افتاد و دوباره اتفاقات را از نو مرور می کرد!

به حال ذهن کُندش افسوس می خورد؛ چرا که برای حل مشکلات دیگران بسیار باهوش عمل می کرد اما وقتی موضوع خودش وسط آمده بود سردرگم مانده بود و لقمه را دور سرش می چرخاند!

با هیجان و سردرگمی زمزمه می کرد: یعنی اونم منو دوست داره؟؟..آره خوب وقتی اونجوری بهم لبخند زده و باهام حرف زده پس دوستم داره...ولی آخه چرا اون جا خواستم واسش نوشیدنی بیارم ازم نپرسید کجا می رم؟؟...یعنی واسش مهم نبودم؟؟

باز هم با کلافگی موهایش را بین انگشتانش می گرفت و همین چرخه را از ابتدا شروع می کرد!

آن شب را هردوشان، نزدیک طلوع خورشید به خواب رفتند.

روز بعد ییبو با خوب آلودگی تمام خودش را به دبیرستان رساند. تمام ساعات در ردیف آخر کلاس، سرش را روی نیمکت گذاشته بود و اتفاقات کازینو را دوباره در رویا می دید!

جان هم بعد از بیدار شدن بی موقع اش، شروع به انجام کار های روزانه اش کرد. بعد از سه ساعت مطالعه ی بی وقفه جهت استراحتی کوتاه گوشی اش را به دست گرفت.

در گروه پیام جدیدی وجود نداشت. یک ساعت از تعطیل شدن مدرسه گذشته بود.

جان نوشت: از عقاب به شاهین. صدامو داری؟؟!

چن: صداتو دارم. به احترام تو هیچ وقت حتی، من نمینداختم، نگامو جایی🤣🤣🤣

جان: 🤣🤣🤣

چنگ: از کی تاحالا اینقدر با نمک شدی؟؟🧐

چن: 👻👻👻

جان: چه خبر بچه ها؟

چن: تو باید بگی. خبری ازت نیست. فکر کردم ترور شدی، ناپیدایی!!!

جان: راستش این مدت مشغول بودم ولی دیشب کازینو بودم!

چن: بگو توووو😍😍😍😛😛😛

جان: باور کن🤣🤣

چنگ: چه خبر بود؟

جان: یکی رو اونجا دیدم!!!

چن : جناب خفن تر از خفن؟؟؟😳😳

جان: آره🤣🤣

چنگ: تعریف کن!

جان ماجرای پوکر و تورنمنت را برایشان تعریف کرد.

چن: وااای پس خوشتیپ بود نههههه؟؟😛😛😛

جان: آره🤣🤣

چنگ: اهمممم🤨

چن: اوه اوه خرمگس اومد🤣🤣

چنگ: دارم برات امگای وراج 🤨🤨

چن : بهش نگفتی میخوام چنگ رو سر یه بچه خرگوش قمار کنم؟؟😈😈

جان: نه🤣🤣

چنگ: چنننننن😡🔥

چن: بیا منو بگیر👻👻

جان : 🤣🤣🤣

چنگ: توی کلاس نشونت میدم 😡🔥

چن: 👻👻👻

جان: بچه ها من امروز رو خودم کلاس میام. توی راه یه کاری دارم باید انجام بدم.

چنگ: باشه ولی واسه برگشت باید بیایی. هوا زود تاریک میشه.

جان: باشه ممنونم.

چن: منم چند تا جزوه هست باید بهت بدم. خودمم از روشون واسه خودم کپی کردم. جزوه ی مُفتی خیلی مزه میده🤣🤣🤣

جان: آرهههه🤣🤣

چنگ: دزد 😐😐

چن: نظرت لطفته جناب ژائو 👻👻 جان بزن قدش به افتخار خودمون🥂🥂🤣🤣

جان: 🥂🤣

چنگ: 😑😑

در حال آماده کردن لوازمش برای کلاس کنگ فو بود. بعد از گذاشتن کلاهش روی سرش، لبه اش را کمی جلو داد و نگاه تحسین برانگیزی به هیبت سفید رنگش در آن لباس ورزشی انداخت.

بعد از خداحافظی از مادرش به مقصد کلاس از خانه خارج شد.

در راه به گذر ماشین ها، رهگذر ها و مغازه ها نگاه می کرد. انبوه جمعیت شهر را امگا ها تشکیل می دادند. از این بابت احساس خوبی داشت که نژاد های خودش بیشتر به چشم می خوردند تا آلفاها.

اما الان او یک آلفا در زندگی اش داشت که برایش تبدیل به موردی خاص شده بود؛ طوری که حس می کرد روز به روز کنترل احساساتش را در برابر او از دست می دهد.

کمی احساس ترس داشت.

یعنی ییبو بعد از فهمیدن راز زندگی اش باز هم او را قبول می کرد و با او این گونه رفتار می کرد یا نه؟

با یاد آوری حرف های دکتر، دلش به درد می آمد به همین دلیل تا حد ممکن تلاش می کرد دلش را به چیزی خوش نکند و احتمال هر اتفاقی را بدهد.

«به نظرتون اون راز چیه؟؟؟؟؟»

چرا که وابستگی تنها به ضررش تمام می شد.

ناگهان از کنار یک مغازه ی جواهر فروشی عبور کرد.

حسی او را مجاب کرد که برگردد و نگاهی به اجناس پشت ویترین بیندازد.

نمونه های انگشتر، گردن آویز و دیگر مدل های آویختنی آن مغازه، بسیار منحصر به فرد بودند.

به یاد نمی آورد که تا حالا این مغازه را این جا دیده باشد. سرش را بالا گرفت و با دیدن نام مغازه (امگا) ناخوداگاه لبخند زد.

باز نگاهش را به اجناس ویترین دوخت که ناگهان نظرش به سمت گردن آویزی طلایی جلب شد.

فکری از سرش گذشت که حتی خودش از مرور آن متعجب شد!

نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: دیوونه شدی؟؟

چند قدم برداشت اما انگار آن گردن آویز دارای نیروی جاذبه ای قوی بود که با روح جان صحبت می کرد. جان باز با شکاکیت، به آرامی سرش را چرخاند و به چشمان سبز رنگ آن گردن آویز گرگ نما چشم دوخت.

گویا طلسمی درون آن چشمان وجود داشت که وجود جان را لحظه به لحظه به سمت خودش می کشید و او را مجاب به لمس آن چشمان سبز رنگ می کرد. 

سریع وارد مغازه شد!

مغازه ی نسبتا کوچکی بود اما جو آن جا حال و هوای عجیبی داشت. حس کسی را داشت که پا به سرزمین اسرار آمیزی گذاشته است. حس می کرد وقتی در این جاست از دنیای واقعی خارج شده است.

پلاک ها و گردن آویز هایی با اشکال مختلف به چشم می خوردند؛ گرگ، جغد، درخت، گل، شوالیه، شمشیر و غیره.

انگار که تمام آن اشیا با او صحبت می کردند و حس حال عجیب و در عین حال هیجان انگیزی را به او منتقل می کردند.

کمی بعد زنی پیش آمد و پشت قفسه ی شیشه ای مغازه  قرار گرفت: خودش اومدین!..چطور میتونم کمکتون کنم؟!

چهره ی زن بسیار آرام و مهربان بود. او یک امگا بود با پوستی سفید که با برق چشمان مشکی و درشتش از پشت عینک به صورت امگای کوچک ما نگاه می کرد.

قد متوسطی داشت که تقریبا با جان برابری می کرد.

موهای مشکی و پر پشت بافته شده اش را جلو انداخته بود که ظاهرا تا پایین کمرش می رسید.

جان، حس خیلی خوبی از آن زن دریافت کرد که باعث شد ناخودآگاه لبخند بزند و زن هم متقابلا با لبخند زیبا و مهربانش جواب او را بدهد.

جان: ممنونم، راستش من پشت ویترین یه پلاک گرگ دیدم که چشمای سبز داشت.

زن ابرویی بالا انداخت و با همان لبخند آرامش بخشش گفت: «گوبا» رو میگی؟!

جان با گیجی پرسید: گوبا؟؟

زن: آره، اسمش گوباس!

زن پلاک را آورد و روبروی جان، روی قفسه گذاشت.

جان مات و مبهوت آن چشمان سبز شده بود؛ طوری که چشمان گرد شده اش باعث شد زن لبخند گشاده ای بزند!

زن: انگار تورو انتخاب کرده!!!

جان با تعجب سرش را بالا گرفت: مـ..من؟؟

زن سرش را تکان داد: آره!..میدونی من چند ساله گوبا رو نفروختم؟؟...چون کسی اونو نمیخره.

جان: آخه چرا؟؟

زن: چون گوبا خودش صاحبشو انتخاب میکنه و اگه کسی اونو از صاحب اصلیش جدا کنه بالاخره خودشو دیر یا زود به دست صاحبش می رسونه!

جان از شنیدن آن حرف ها مو به تنش سیخ شده بود اما لحظه ای با خودش فکر کرد که شاید این یک کلک برای فروختن اجناسِ رو دست مانده ی فروشندگان باشد!

جان: میشه یه کمی اطلاعات در موردش بهم بدید؟

زن: بله! چشمای گوبا از زمرده...خودش هم از طلای خالصه...قدمتش به صد ها سال قبل بر میگرده...گوبا به دست یه امگا به نام گوبا که یه جواهر ساز بوده ساخته میشه...گوبا اینو واسه آلفای مورد علاقش «باروک» که یه آهنگر بوده میسازه...یه اتفاقی واسه ی گوبا میفته که باروک نمیدونه چطور باید گوبا رو نجات بده...اونجاست که با این گرگ که گوبا بهش هدیه داده حرف میزنه...یه شب که از خستگی خوابش میبره توی خواب یه گرگ با چشمای سبز رنگ رو میبینه که خودشو گوبا معرفی میکنه و به باروک در پیدا کردن امگاش کمک می‌کنه!

جان هنوز هم با چشمان گرد شده و مشتاقش به زن خیره شده بود.

جان پرسید: قیمتش چقدره؟؟

زن لبخندی زد: پنجاه یوان، ولی گوبا دوست نداره از صاحبش چیزی بگیرم!

جان: چی؟؟...همش پنجاه تا؟!

زن لبخندی زد: برای بقیه آره...ولی واسه صاحبش هیچی!

جان باز نگاه متعجبش را به گردن آویز داد: به نظرتون چرا منو انتخاب کرده؟؟

زن: حتما چیزی درونت دیده که تورو به سمت خودش جذب کرده!

.
.

بعد از گرفتن گردن آویز با سرعت تمام خودش را به باشگاه رساند.

____

روی یک نیمکت در پارک صورتی نشسته و در حال تمرکز روی بازی آنلاین بود.

سانگ دست به سینه روی تکیه گاه نیمکت نشسته بود و با چهره ی سرد همیشگی اش که حالتی جدا ناپذیر از صورتش بود به صفحه ی گوشی یئونگ نگاه می کرد.

سانگ لب زد: پیک رو بنداز!

یئونگ در جواب، زمزمه کرد: الان نه...پیک رو نگه میدارم.

دقایقی گذشت که شرط یک میلیون یوانی بازی را برنده و پول سریعا به حسابش منتقل شد!

بعد از انتقال پانصد یوان به حساب شخصی، یئونگ از جایش برخاست و گفت: بریم.

سانگ از جایش برخاست و با لحن جدی گفت: چیزی یادت نرفت؟

یئونگ که دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود با آرامش به سمتش برگشت و پرسید: چی رو؟

ابروی سانگ در هم رفت: خودتو به اون راه نزن!

یئونگ همان طور که لبخند کمرنگی روی لبانش نشانده بود و سعی می کرد عادی جلوه کند، گفت: نمیدونم منظورت چیه!

سانگ چند قدم جلو آمد: ببینم، تو به کسی پول میدی؟؟

یئونگ شانه هایش را بالا و سرش را به طرفین حرکت داد: نه!...فقط به تو!

سانگ: به من دروغ نگو، چند وقته؟؟

یئونگ کمی عصبی شد. با همان تن صدای آرام و کنترل شده اش ادامه داد: چی چند وقته؟؟ نمیفهمم داری در مورد چی حرف میزنی.

چشم غره ای رفت که سانگ سریعا بازویش را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند. زیر لب غرید: چند وقته داری واسه کسی که من نمیشناسمش پول واریز می کنی؟؟...نزن زیرش که مطمئنم!

یئونگ ابروهایش را در هم کشید: گوشی منو چک می‌کنی؟؟

سانگ: نه...بار ها کارتتو چک کردم میبینم بدون اینکه خرج بشن از حسابت میرن...اصلا چرا حساب بانکی مشترکمون رو از هم جدا کردی؟؟

یئونگ جدی گفت: توی کارای من دخالت نکن!!!

این را گفت، رویش را از سانگ برگرداند و به راه افتاد.

همان طور که قدم می زد ناگهان چیزی با سرعت زیاد از روبرویش عبور کرد!

به آن پسر که با سرعتی زیاد و در لباس ورزشی سفید از جلویش عبور کرد، نگاه متعجبی انداخت و زیر لب گفت: امروز کلا همه میخوان منو زیر کنن!!!

ناگهان رایحه ی ضعیف و آشنایی به مشامش خورد، باز سریعا نگاهش را به آن مسیر داد و با حیرت گفت: عه عه...اون جان بود!!!

سانگ کنارش ایستاد: کی؟

یئونگ: جان...همونی که...

سانگ: میدونم.

یئونگ که به مسیر خیره شده بود گفت: فکر کنم همین نزدیکیا زندگی می‌کنه.

سانگ ابرویی بالا انداخت: مهمه؟

یئونگ شانه ای بالا انداخت: نچ، بیا بریم.

_____

سه روز گذشت.

ییبو و جان این مدت تنها به صورت مجازی با یکدیگر در ارتباط بودند.

او همیشه گوبا را به گردنش می آویخت و همراه خودش حمل می کرد. مدام آن را در دست می گرفت و به چشمان زمردین و درخشانش نگاه می کرد و هر لحظه دوباره همان حس عجیب را از آن دریافت می کرد.

روز بعد، ییبو از جان خواست که برای یک گردش، عصر روز بعد یکدیگر را در پارک صورتی ببینند.

روز بعد جان به مقصد پارک، خانه راه ترک کرد و سر ساعت به آن جا رسید. کمی چشمانش را گرداند که چشمش به ییبو خورد.

ییبو روی نیمکت در حالی که کلاه مشکی به سر داشت با اخم محو بین ابروانش در حال کار با گوشی اش بود.

قصد کرد نزدیک برود اما ناگهان لبانش به خنده ی شیطنت آمیزی باز شد!

با فاصله پشت سر ییبو ایستاد و پیامی ارسال کرد.

جان: ییبو؟

ییبو با دیدن پیام جان، ناگهان به تندی خودش را روی نیمکت تکان داد که جان با دیدن آن حرکت بی صدا خندید.

ییبو: بله؟؟ اومدی؟؟

جان: نه.

ییبو: چرا؟؟

جان: چون راستش یه کاری برام پیش اومد.

ناگهان متوجه شد ییبو به شکل بسیار با مزه ای به تکیه گاه نیمکت تکیه داد و وا رفت!!!

ییبو: اشکالی نداره.

جان: ناراحت شدی؟؟

ییبو: نه اصلا. درک میکنم.

جان: ممنون بازم متاسفم.

ییبو: گفتم که اشکال نداره.

جان: ممنون. فعلا خداحافظ.

ییبو: خداحافظ.

ییبو گوشی را در جیب هودی اش قرار داد، سرش را به تکیه گاه تکیه داد و از ناراحتی زیر لب نالید: لعنت به این شانس!!!

جان به آرامی از پشت سر به ییبو نزدیک شد و سعی کرد زمزمه هایش را بشنود!

ییبو در حالی که چشمش را بسته بود غر می زد.

ییبو: اینم شد شانس؟؟!!..لعنت به شانس من!!!

جان سرش را نزدیک تر برد.

ییبو زیر لب می نالید: جان...جان!!!

جان با شنیدن نامش از زبان ییبو، در قالب آن صدای مردانه و بم، قلبش فرو ریخت.

ییبو نفس عمیقی کشید و نالید: دیوونه شدم...رایحش هم دست از سرم بر نمی‌داره...دیوونه شدم!!!

جان خنده ی بی صدایی کرد، سریع بازو های ییبو را میان دستانش گرفت و «هوی» بلندی گفت!!!

ییبو ناگهان با فریادی از جایش پرید و با دیدن چهره ی غرق در خنده ی جان چشمان متحیر و متعجبش را به او دوخت!!!

چهره اش رنگ شادی گرفت. جان داشت سر به سرش می گذاشت!!!

چشمانش را ریز کرد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: ایییی...تووو!!!...داشتی سر به سرم میذاشتی؟؟!!

جان در همان حال که قهقهه می زد سرش را تکان داد: آره!!! خیلی...خیلی بامزه بودی!!!

ییبو سریع از روی نیمکت خیز برداشت، روبروی جان ایستاد و گفت: خودت خواستی!!!

جان با شنیدن این جمله ی تهدید آمیز سریع پا به فرار گذاشت و ییبو هم به دنبالش شروع به دویدن کرد!

جان همان طور که با صدای بلند می خندید با چابکی تمام از ییبو فرار می کرد. سر راهش به درختی رسید و قصد کرد آن را دور بزند اما ناگهان ییبو راه امیدی برای به دام انداختن جان یافت!

در یک آن، روبروی جان ظاهر شد.

جان با دیدن ییبو هینی کشید و قصد برگشت کرد که ییبو با چابکی دو دستانش را به درخت تکیه داد و جان را بین خودش و درخت به دام انداخت!

جان همان طور که می خندید، نفس نفس می زد و به صورت ییبو که به نیشخند شیطانی ای مزین شده بود نگاه می کرد.

ییبو همان طور که تنفسش نامنظم بود با صدای خش دارش لب زد: فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟؟!!

بدن جان با شنیدن صدای خش دار و آن لحن تهدید آمیز، از روی حس لذت لرزشی خفیف کرد.

به عمق چشمان هیجان زده ی یکدیگر نگاه می کردند و ظاهرا هیچ کدام علاقه ای به شکستن این ارتباط نداشتند.

جان با دیدن چشم های قهوه ای آلفای مورد علاقه اش حس آشنایی ای پیدا کرد.

چرا آن چشم ها او را به یاد چشمان زمردین گوبا می انداختند؟!

ییبو هیچ علاقه ای به قطع ارتباطش نداشت. اولین بار بود که آن چشمان درشت را تا این حد درخشان و مشتاق می دید.

باورش سخت بود که آن چشم های مشکین، دقیقا چشم های خودش را هدف قرار گرفته بودند!

ییبو از نظر قد و قواره کمی از جان بلند تر بود. کمی صورتش را خم کرد و به جان نزدیک شد.

جان با چشمان نسبتا خمار و لبخند ملایمش به تک تک اجزای صورت ییبو خیره شده بود.

آلفای درون ییبو به او اجازه ی عقب نشینی نمی داد ولی او هم چنان سعی می کرد که بر خودش مسلط باشد.

همین طور که نگاهش را به آرامی بین چشمان و لبان و جان جابجا می کرد با لحن جذابش زمزمه کرد: خیلی سریعی!

جان هم خنده ی بی صدایی کرد و گفت: خستت کردم؟!

ییبو کمی دیگر نزدیک شد و ادامه داد: خیلی!!!

جان برای چند ثانیه نگاهش را روی لبان نیمه باز و سرخ مزین به لبخند ییبو انداخت و گفت: فکر کردی نمیام؟!

ییبو سری تکان داد: آره!

جان کمی سرش را کج کرد و به آرامی صورتش را نزدیک تر برد؛ طوری که فاصله ی بینشان به سانتیمتر می رسید!

جان: اونوقت حرفمو باور کردی؟!

ییبو چشمانش را به لبان و سپس به چشمان جان داد و جواب داد: اگه بگم نه، چی میگی؟!

جان هم متقابلا مانند ییبو نگاهش را به لبان و چشمانش داد و گفت: پس چرا اسممو صدا میزدی؟!

ییبو یکی از دستانش را از درخت جدا کرد، به آرامی روی گونه ی جان قرار داد و با انگشت شستش نوازش وارانه روی گونه اش حرکت داد.

ییبو: چون...

جمله اش را با دیدن جهت نگاه جان ناتمام گذاشت.

جان که از این فاصله ی نزدیک رایحه ی آلفای مورد علاقه اش را استشمام می کرد، نگاهش را به لبان ییبو دوخت!

ییبو هم متقابلا نگاهش را به لبان و آن خال مشکی داد که زیبایی آن لبان سرخ را چندین برابر می کرد.

بی اراده و فکر، انگشت شستش را به آرامی به سمت خال زیر لب جان برد و آن را نوازش کرد.

با لحن ملایمی رو به امگای دوست داشتنی اش گفت: خیلی خوشگله!!!

صورتش را نزدیک تر برد طوری که لبان جان را با لبانش لمس کرد.

جان هم بدون ذره ای عقب نشینی چشمانش را روی هم گذاشت، به طور کامل لبانش به لبان ییبو چسباند و بوسه ای روی آن ها گذاشت!!!

ییبو که از شدت شوک چشمانش را باز نگه داشته بود به چهره ی جان خیره شده بود!!!

حتی در خواب هم نمی دید که جان برای این کار پیش قدم بشود؛ آن هم بعد از آن اتفاق مدرسه و کار هایی که در حقش مرتکب شده بود.

جان عقب کشید و به چشمان متعجب ییبو نگاهی انداخت. دوباره لبخند ملایمی زد که ییبو با حیرت و غمی محسوس که در چشمان و لحنش حس می شد، گفت: جان...تو..مـ..منو بخشیدی؟؟

جان خنده ی بی صدایی کرد و باز لبان ییبو را به دهانش کشید و بعد از بوسه ای داغ، نزدیک صورتش زمزمه کرد: جوابم واضح بود؟؟!!

ییبو، تنها مات و مبهوت به چهره ی جان خیره شده بود!!!

کمی بعد، صورت جان را با دستانش گرفت و این بار خودش برای بوسه ی بعدی پیش قدم شد.

به آرامی و با لطافت لبان خوش طعم امگایش را با تمام وجودش می بوسید. جان به آرامی دستانش را دور کمر ییبو حلقه کرد و ادامه داد.

کمی بعد به آرامی از یکدیگر جدا شدند که ییبو با چشمان نمناکش به صورت گل انداخته و بانمک جان خیره شد.

جان زمزمه کرد: من بخشیدمت ییبو!

ییبو از صداقت جان چشمانش به وضوح اشک آلود شد. پیشانی اش را به پیشانی جان تکیه داد و پلک هایش را روی هم گذاشت. بی صدا لب زد: من خیلی...خیلی متاسفم جان...من کار خیلی اشتباهی کردم.

جان هم بی صدا جواب داد: من بخشیدمت ییبو...دیگه فراموشش کن!

این را گفت و ییبو را در آغوش کشید!

با حس گرمای لذت بخش بدن امگایش، دلش غرق در عشق و گرمای وصف ناپذیری شد؛ طوری که چند قطره اشک از چشمان بسته اش سرازیر شد.

جان دوباره در همان حال زمزمه کرد: گریه نکن ییبو!

ییبو بی صدا جواب داد: نمیتونم!!!

جان از آغوش ییبو بیرون آمد، با دستانش اشک های روی گونه های او را پاک کرد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت!

ییبو با چشمان درخشانش که مملو از احساساتی چون غم و شادی بودند، به چشمان مهربان امگایش نگاه می کرد و صورتش را نوازش می کرد.

لحظه ای بعد، ییبو پرسید: سردت شده؟؟

جان متعجب گفت: سرد؟؟

ییبو سرش را تکان داد: نوک بینیت قرمز شده!!!

این را گفت، کلاه سویشرت جان را با دستانش گرفت و روی سر او کشید. در همین حین که لبه ی کلاه را با دو دستانش نگه داشته بود سرش را نزدیک تر برد و باز شروع به بوسیدن لبان جان کرد!

جان ریز می خندید و ییبو را همراهی می کرد. ییبو هم متقابلا با شنیدن صدای خنده های گوش نواز جان به آرامی می خندید و به بوسه هایش ادامه می داد!

«گوبا»

.
.
.
چطور بود؟؟😍😍😍

Continue Reading

You'll Also Like

101K 8.2K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...
20.7K 3.3K 26
کاپل : yoonmin _ Kookv , Vkook _ ? ژانر : فول تخیلی ، امگاورس ، سلطنتی ، اسمات ، انمیز تو لاورز ، تراژدی (همراه با تصویر) از دستش ندید که خاص ترین...
332K 75.6K 54
خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از خواب بیدار بشه و ببینه ظاهرش کاملا تغیی...
2.5K 604 11
•࿇EXO VER࿇• _"میدونم تو کی هستی...میخوای باهام چیکار کنی تو اتاقت؟" بدن بی جونش فقط کمی تونست خودش رو نگه داره و بعد از شاید فقط پنج ثانیه،به سمت زمی...