OK (Completed)

mirror_77

54.7K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Еще

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

اژدهای طلایی

734 224 88
mirror_77

فصل سوم

دو روز بعد به قرار دوستانش، بعد از انتخاب لباسی مناسب، از مادرش حداخافظی‌ کرد و از خانه خارج شد.

به صحنه ی غروب آفتاب خیره شد.

نفس عمیقی کشید و لبخندی روی لبانش نشاند. زمستان در حال آمدن بود. شاید باید همین روز ها خودش را برای بارش باران و برف آماده می کرد.

بارش باران یکی از بهترین حس های دنیا را به او تزریق می کرد.

در همین حین ماشین هایکوان را دید. از افکارش خارج شد و به سمت ماشین به رفت.

بعد از سوار شدن، سلامی به تمام سرنشینان کرد.

هایکوان پدال گاز را فشرد و به راه افتاد.

هایکوان با اشاره ی دست به پسر جوان کنارش، گفت: جان، این لیانه...لیان اینم دوست چنگ، جانه!

جان: خوشبختم.

لیان همان طور که سرش را به سمت چپ چرخانده بود به چهره ی جان، نگاه موشکافانه ای می انداخت و سرش را تکانی داد: منم همین طور.

جان این نگاه ها را به خوبی می‌شناخت. سرش را پایین انداخت و توجهش را به بیرون داد.

( بتا ها رایحه ای رو حس نمی کنن😅😅😅 )

هر سه نفرشان برای رفتن به کازینو به شدت هیجان زده بودند چرا که برای امروز نقشه ها کشیده بودند!

چن مدام از انواع و اقسام بازی های کازینو برای آن ها صحبت می کرد. آن پسر امگا به حدی جذاب و پر انرژی صحبت می کرد که هر شنونده ای را ناخودآگاه به سمت خودش مجذوب می کرد.

هایکوان و لیان هم با لبخندِ محو روی لبانشان، در سکوت کامل به حرف های او گوش می دادند.

چنگ: حالا بگو ببینم تو که تا حالا کازینو نرفتی...اینارو از کجا میدونی؟؟

چن: با یه سرچ ساده داخل گوگل میتونی همه چیو بدونی...چه سوالایی می‌پرسی!!!

چنگ: آخه جوری حرف می‌زدی فکر کردم قبلا رفتی!

هایکوان خندید: آره یه جوری تعریف می کرد که منم شک کردم که نکنه قبلا رفته!!!

جان با لبخند به آن دو نگاه می کرد و چیزی بر زبان نمی آورد.

چن: اگه رفته بودم اینقدر هیجان نداشتم...خستگی این روزای سخت امتحانی رو در میکنیم، مگه نه جان؟؟

لبخند روی لبان جان عمیق تر شد و در جواب سری تکان داد: من که منتظرم زودتر برسیم!

چنگ: بازم میگم اصلا از اون جا خوشتون نمیاد...
محیطش اصلا باب میل نیست.

چن: ببینم مگه تو تا حالا رفتی؟؟

چنگ شانه ای بالا انداخت: مگه حتما باید برم؟ از اسمش میشه تشخیص داد چجور جاییه.

چن: پروفسور ژائو، نظرتو واسه خودت نگه دار تا از ماشین پرتت نکردم بیرون!!!

چنگ نیشخندی‌ زد: محض اطلاع پروفسور کائو یوچن.. این ماشین ماست!!!

چن: مگه ماشین خودته؟!

جان خنده ای کرد: اینقدر شلوغش نکنین...فوقش خوشمون نیومد برمیگردیم!

کمی بعد هایکوان با دوست بتایش در مورد انواع کازینو های آسیا صحبت کردند و واضح بود که آن غریبه، تجربه ی شرکت در چندین تورنمنت را داشته است و آن گونه که از صحبت هایش مشخص بود، سطح بازی متوسطی دارد.

در میان این گفت و گو ها اسم آشنایی به گوش جان بر خورد کرد: پوکر!!!

توجهش جلب شد و پرسید: این پوکر کیه؟؟

بتا با لحنی عادی و عاری از هر گونه احساس که به جلو خیره شده بود ادامه داد : کسی که منفور تمام رقباس... تقریبا دو هفته دیگه تورنمنت جهانی بازی پوکر برگزار میشه...اونم صددرصد حضور داره.

جان: شما هم شرکت میکنین؟؟

بتا: راستش نه...قبلا شرکت می کردم اما الان مدتیه کشیدم کنار...تا پوکر هست کسی شانس برنده شدن نداره.

چن که ابرویی بالا انداخته بود و نگاهش را با هیجان بین جان و بتا می چرخاند، پرسید: شما تا حالا پوکر رو از نزدیک دیدین؟؟

بتا: آره.

چن و جان، حیران به هم نگاهی انداختند و به فکر فرو رفتند.

هایکوان: به جز تورنمنت های جهانی، جاهای دیگه هم بازی میکنه؟

بتا: آره، توی بعضی سایت های آنلاین که حضوری نیستن و کسی دیگری رو از نزدیک ندیده.

چن: چه خفنه!!!

جان: یوبین در موردش بهم گفت...بهش میگن شاه پوکر.

بتا سری تکان داد: اوهوم راست گفته.

چن: واااو!!!...دیگه خفن تر از خفن...شاه پوکر!!!

بتا: خیلی هم به خودش مطمئنه.

هایکوان: تعجبی نداره...منم اگه بازیم به خوبی اون باشه خیلی به خودم مطمئن میشم.

بتا با لبخند محوی، سری تکان داد: اینم یه چیزی!

چن: تا چند شب خواب کازینو میدیدم...حالا میشه خوابِ شاه پوکر!!!

همه خنده ای سر دادند!

جان: اگه خوابشو دیدی به منم بگو چه شکلی بود!!!

چن: حتما!!!...گوش به زنگ باش!

سرش را برگرداند و به بیرون چشم دوخت. آسمان تاریک شده بود.

به عبور و مرور وسایل نقیله، عابران پیاده، مغازه ها و چراغ های خیابان نگاه می کرد.

آرامش را حس می کرد. با دیدن جنب و جوش مردمان می توانست به خوبی این را درک کند که زندگی همیشه جریان دارد و به هیچ وجه این جریان متوقف نخواهد شد.

گاهی هم به وجود خودش فکر می کرد. پیش بینی کردن آینده ی دور دست، حس دلهره و ترس درونی اش را بیدار می کرد.

فکرش را منحرف کرد و خودش را به زمان حال بر گرداند.

در همین میان، ماشین توقف کرد.

به دور و برش نگاهی کنجکاوانه انداخت و پرسید: رسیدیم؟؟

هایکوان: آره.

بعد از ترک ماشین و تماسِ تلفنی جان با یوبین برای اعلام حضورشان، یوبین سریعا به نگهبانان اطلاع داد که درب بزرگ ورودی را برای مهمانان ویژه اش بگشایند.

وارد راهروی ورودی شدند.

راهروی کوتاه اما عریضی که رنگ نارنجی چراغ های آن با رنگ قرمز دیوار هایش هماهنگی جالبی را به وجود آورده بود، توجه همگی را جلب کرد.

کمی بعد که وارد فضای اصلی شدند.

از دیدن عظمت آن کازینو حیرت زده شدند. تمام آن فضا از دیوار های بلند و بدون درز ، پنجره یا حتی ساعت محاصره شده بود.

میز های بازی که به کرات در تمام قسمت های فثصای کازینو به چشم می خورد هر مشتری ای را به سمت خودشان جلب می کرد تا حتی یکبار هم که شده، شانسش را بیازماید.

همان طور که پیش می رفتند یوبین از روبرویشان با قدم های بلند و استوار، به همراه چهار مامور به آن ها نزدیک شد و خوش آمد گویی گرم و صمیمانه ای را با آن ها شروع کرد.

آن ها هم بابت پذیرفته شدنشان به عنوان مهمان ویژه ی کازینو از یوبین تشکر کردند.

یوبین: ممنون از این که افتخار دادید، از این طرف!

و با دست به مسیر اشاره کرد.

فضای کازینو از آن چیزی که آن سه پسر تصور می کردند بزرگ و وسیع تر بود.

میز های بازی به همراه دیلر هایشان با نظم و در تعداد فراوان در فضای بزرگ کازینو به کرات دیده می شد.

فضای کازینو آرام تر از آن چیزی بود که آن ها تصور می کردند اما با این حال صدای ملایم موسیقی شاد در همه جای آن فضا پخش می شد و معدود افراد حاضر را به وجد می آورد.

لیان پرسید: کازینو خیلی خلوت تر از همیشه هست جناب یوبین.

یوبین همان طور که دستانش را در جیب های شلوارش فرو بره بود گفت: بله به افتخار حضور مهمون های ویژمون من از دو روز پیش اجازه ی حضور بعضی افراد رو ندادم تا پسرا بتونن با خیال راحت به تفریحشون برسن...اما خوب بعضی ها هستن که مشتری همیشگی ما هستن!

لیان: متوجهم...کازینویی که خلوت باشه هیجانی برای ماها نداره!

یوبین خنده ای کرد: بله دقیقا!

دور بعضی میز ها آلفا ها، بتا ها و حتی امگا هایی که پول از سر و رویشان می بارید، همان طور که مشغول بازی بودند با هم به گرمی گفت و گو می کردند و نگاهشان را به اطراف می چرخاندند.

ظاهرا فضای نسبتا آرام کازینو تغییری در حال و هوای آن ها ایجاد نکرده بود!

چن همان طور که اطرافش را با دقت وارسی می کرد گفت: میدونید الان دارم به چی فکر میکنم؟

چنگ: به چی؟؟

چن: این که تو مارو الکی میترسوندی!!!

چنگ با جدیت گفت: من هنوزم سر حرفم هستم.

چن نگاه نسبتا تندی به چنگ کرد: مجبورم نکن همین الان سر یکی از اون میزا روت قمار کنم!!!

جان ناگهان با شنیدن این حرف به خنده افتاد: فکر بدی هم نیستا!!!

چنگ با حرص لب زد: نشونتون میدم امگا های وراج!!!

به سمت بار نوشیدنی بزرگ کازینو رفتند.

بعد از نوشیدن و صحبت در مورد تورنمنت دو هفته ی آتی، یوبین آن ها را به سمت میز بازی بلک جک راهنمایی کرد.

یوبین: خوب دوستان من...با بازی بلک جک شروع میکنیم که از ساده ترین بازی های کازینو هست. باید مجموع اعداد کارت های در دست شما بیست و یک بشه...در این صورت شما بلک جک شدین، اما اگه نه شما و نه دیلر به عدد بیست و یک رسیدن در این صورت دستی که مجموع اعدادش به بیست و یک نزدیکتر باشه برنده میشه...ارزش کارت های سرباز، بی بی ، شاه برابر با ده هست و ارزش کارت آس رو شما بر اساس نیازتون یک یا یازده در نظر میگیرین...نکته ای قابل ذکر هست اینه که ارزش دست شما به هیچ وجه نباید از بیست و یک بیشتر بشه، اگر این اتفاق بیفته شما عملا باختید و بازی تموم میشه!

یوبین با حوصله ی تمام در مورد قوانین و شیوه ی بازی بلک جک توضیح داد. البته هدفش تنها این بود که روش بازی را برای آن سه پسر نوجوان توضیح بدهد!

یوبین: بسیار خوب، متوجه شدید؟؟

آن سه پسر نوجوان سری تکان دادند. سپس همگی روی صندلی هایی که دور میز نیم دایره چیده شده بودند، نشستند.

دیلر همان طور که پشت میز ایستاده بود کارت ها را از سمت چپ میز به سمت راست میز، بین شرکت کنندگان پخش کرد.

در دور اول، هر بازیکن یک کارت را دریافت کرد.

چن که کنار چنگ نشسته بود با شیطنت پرسید: چه کارتی داری؟؟!!

چنگ چشمانش را ریز کرد: چن خیلی روداری!!!

در همین حین جان لبه ی کارت چن را بالا داد و گفت: اوووه دیدمش!!!

چن با چشمان گرد شده به سمت جان برگشت: جان برای ناخوشایند ترین اتفاق زندگیت آمده باش!!!

جان خندید و گفت: حاضری شرط ببندیم؟؟!!

چهره ی چن تغییر کرد و با هیجان گفت:حاضرم!!!

جان: سر چی؟؟

چن چشمانش را ریز کرد و به گوشه ای خیره شد. لبخند شیطانی ای زد و گفت: اگه تو باختی باید تا یه هفته مشقای منو بنویسی!!!

جان هم لبخند مشابهی زد: قبوله!!!

دیلر ، دور دوم پخش کردن کارت را از سمت چپ به راست شروع کرد.

الان هر بازیکن دو کارت در دست داشت.

نکته ی بازی: گر ارزش دست شما کمتر از ۲۱ باشد و یک کارت دیگر بخواهید، روی دکمه ی Hit کلیک می کنید. دیلر یک کارت دیگر به شما می دهد. اگر دستتان قوی نیست، درخواست کارت کنید تا بتوانید دست دیلر را شکست دهید. همیشه پس از کلیک کردن بر روی Hitکمی‌ صبر کنید تا کارت جدید به شما داده شود و مجددا بر روی Hit کلیک نکنید چون ممکن است کلیک دو بار محسوب شده و به شما دو کارت پشت سر هم داده و موجب سوختن دست شما شود. پس لازم است چند ثانیه صبر کنید.

همگی به جز لیان روی دکمه ی Hit کلیک کردند!

نکته ی بعدی : در صورتی‌ که فکر می‌ کنید دست شما با دریافت کارت سوم می تواند دست دیلر را شکست دهد، می توانید شرط را افزایش دهید و ۲ برابر کنید و بعد از گرفتن کارت سوم لازم است توقف کنید. برای این کار روی دکمه ی Double کلیک کنید. پس از دوبل کردن و دریافت کارت سوم، دست شما به صورت خودکار توقف می‌ کند(نمی توانید کارت دیگری دریافت کنید).
تنها در صورتی‌ می تواید دوبل کنید که دو کارت اول شما یک دست سخت با ارزش ۹، ۱۰ یا ۱۱ باشد.

لیان روی دکمه ی «دوبل» کلیک کرد و شرط را افزایش داد!

باز همگی دستانش را روز دکمه ی Hit فشردند.

بازی همان طور در سکوت بازیکنان ادامه داشت.

نکته ی بعدی: در صورتی که فکر می‌ کنید دست شما می تواند دیلر را شکست دهد، روی دکمه ی Stand کلیک کنید تا بازیِ این دست خود را تمام کنید. به این ترتیب دیگر کارتی دریافت نخواهید کرد.

هایکوان دکمه ی « stand» را فشرد و دور اول بازی را برد!

بعد از یک دور بازی سخت که برنده مشخص شد، نفسشان را با حسرت بیرون دادند و به هایکوان تبریک گفتند.

چن و جان زیر چشمی به یکدیگر نگاه کردند!

چن: فکر کنم همون خودمون کارامونو انجام بدیم خیلی بهتر و به صرفه تره!!!

یوبین با خنده سرش را به جلو خم کرد و جان و چن را مخاطب قرار داد: شرطتتون چی شد؟!

چن: به در بسته خوردم!!!

یوبین خنده ای کرد. از روی صندلی برخاست و آن ها را به سمت قسمتی دیگر از کازیتو برد که به بازی «اسلات» اختصاص داده شده بود.

نکته: اسلات را میتوان ساده ترین و پولساز ترین بازی کازینو نام برد. اسلات از دسته بازی هایی است که با هزینه بسیار کم میتوان در آن پول های درشت برنده شد به همین دلیل به یکی از محبوب ترین بازی های کازینو نیز تبدیل شده است.

این بازی به وسیله دستگاه ها در کازینو ها انجام میشود که روی آن دستگاه ها پنج یا سه خط وجود دارد و هدف برای برنده شدن یکسان بودن تصاویر در یک خط روی دستگاه است.

در این بازی شما اول از همه یک خط روی دستگاه انتخاب میکنید و بعد از آن دکمه ی « Spin » را فشار میدهید تا لاین ها به حرکت در بیایند . پس از توقف حرکت خط ها توالی تصاویر در خطی که انتخاب کردید نشان دهنده برنده شدن شما در بازی خواهد بود.

اگر در لاین های شما تصاویر مشابه وجود داشت شما برده اید همانطور که دیدیم این بازی بسیار ساده است و اصلا قوانین سخت یا استثنایی ندارد.

دستگاه های اسلات در یک ردیف، منظم کنار یکدیگر چیده شده بودند و روبروی هر کدام یک صندلی قرار داده شده بود.

چن با تعجب گفت: اوه عجب دم و‌ دستگاهی!!!

یوبین: خب، منتظر چی هستین؟!

هر کس برای خودش پشت دستگاهی جا گرفت!

جان: چن، تو توی این موارد خیلی خوش شانسی...سه یا پنج خط؟؟

چن: سه! من خیلی سخت گیر نیستم!!!

پول را وارد دستگاه می کردند، دسته را می کشیدند و در انتظار حضور اقبال درخشانشان به خط های دستگاه که مدام روی عکس های مختلف می چرخید، خیره می شدند!

ظاهرا در آن بازی ،شانس با کسی جز چنگ یار نبود!

چنگ نگاه پیروزمندانه اش را روی چن انداخت: بوی دماغ سوخته میاد!!!

چن یکی از چشمانش را ریز کرد و گفت: خود شیرین!!!

چنگ: چیه حسودیت میشه؟!

چن: من که عمرا به تو حسودیم بشه! خر رو آرایش کنی آهو نمیشه که!!!

چنگ: یعنی الان من شدم خر؟؟

چن با لبخند موذیانه اش شانه ای بالا انداخت: منظورم واضح بود!!!

یوبین: پسرا دعوا رو تموم کنین!..امشب همتون قراره برنده بشین!...بریم سر وقت بازی رولت!!!

دور میز بازی رولت قرار گرفتند.

یوبین: میرسیم به بازی رولت...توی این بازی شما حریفی ندارین و با خودتون رقابت میکنین و هدف از انجام بازی حدس زدن درست شماره، ردیف، ستون، رنگ و غیره ی خونه ای هست که توپ روی اون توقف میکنه که بیشترین ضریب، مربوط به انتخاب درست عدد میشه.

بعد از توضیح کامل بازی و جواب دادن به سوالات، کمی از وقتشان را به بازی رولت گذراندند. اما هیجان رولت به اندازه ای نبود که آن ها را به وجد بیاورد.

جان سرش را برگرداند که چشمانش به میز های بازی پوکر افتاد. برخی افراد مشغول بازی و شرط بندی بودند اما تقریبا تمام آن میز ها خالی بود.

چشمانش را ریز کرد. بدون آن که نگاهش را از روی میز ها بردارد، پرسید: یوبین؟ اون ها میز پوکرن؟

یوبین رد نگاه جان را گرفت و جواب داد : آره...بعد از این بازی میرسم به پوکر.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اگه خود شاه پوکر هم این جا بود بازی بیشتر بهمون میچسبید!

هایکوان: این جناب پوکر دقیقا کیه؟

یوبین: این اسم مستعاریه که بقیه براش انتخاب کردن چون قبلا خودش رو با حرف اول اسمش معرفی می کرد.

چنگ: چرا اسمشو به کسی نمیگه؟

یوبین کمی مکث کرد: من نمیدونم.

آن ها نگاه مشکوشان را بین یکدیگر می چرخاندند و چیزی نمیگفتند.

لیان: شما اسمشو میدونی؟

یوبین لبخندی زد: نه!

جان همان طور با شکاکیت به یوبین خیره شده بود. مگر یوبین به او نگفته بود که سال هاست با پوکر در ارتباط است؟

پس چطور است که حتی نام واقعی او را نمی داند؟!

خودش جواب خودش را داد: «حتما یه دلیلی داره که نمیخواد کسی اسمشو بدونه دیگه!!!»

هایکوان پرسید: چند سالشه؟

یوبین کمی فکر کرد: حدودای بیست و خردی!

لیان: تورنمنت امسال، بحث سر چقدر پوله؟

یوبین: بیست و پنج میلیون دلار!!!

لیان سوتی کشید: اونا فقط واسه جیبای پوکرن نه کس دیگه ای!!!

یوبین خنده ای کرد: ظاهرا اون واسه همین بازی ساخته شده!...شما شرکت نمیکنین؟

لیان با بی خیالی نگاهش را به صفحه ی دوران کننده ی رولت دوخت و یک مهره وسط آن انداخت، با حسرت نفسش را بیرون داد و گفت: تا اون هست، کارت های پوکر فقط به نفع اون بازی میکنن!

یوبین لبخندی زد و سرش را پایین انداخت: ولی به این معنی نیست که بقیه جا بزنن...بازم شانس و مهارت خودشونو به چالش میکشن...همیشه که پوکر برنده نیست!

لیان نگاهش را از روی صفحه ی دوران کننده برداشت و به یوبین داد: تا الان که اون برنده بوده!

آن چهار نفر همان طور که مشغول رقابت با خودشان در بازی بودند بدون آن که سرشان را بالا بیاورند به صحبت های آن دو گوش می دادند و به فکر واداشته میشدند.

هایکوان، کمی بعد از جایش برخاست، یقه ی کتش را مرتب کرد و گفت: جناب یوبین؟ میتونیم به بازی اصلی برسیم؟!

یوبین لبخندی زد: البته، از این طرف!

نزدیک میز قرار گرفتند که یوبین نفس عمیقی کشید و گفت: خوب من یه توضیحی در مورد بازی پوکر برای پسرا بدم...شما که اولین بارتونه بهتره از «سه کارته» شروع کنین.

چن: من اینو بلدم براشون توضیح میدم!

یوبین لبخندی زد و‌ نگاهش را به مردان داد: پس ما به بازیمون برسیم، شما هم شروع کنین!

پشت میز پوکر نشستند و به اضافه ی آن سه مرد، سه بازیکن دیگر به جمعشان ملحق شدند.

چن مچ دست آن دو را گرفت و به سمت میز کناری برد.
هر کس در یک سمت میز نشست.

چن شروع کرد به توضیح دادن شیوه ی بازی پوکر برای چنگ و جان.

بعد از اتمام توضیحات چن، جان مات و مبهوت به چن نگاه کرد: این به نظرت سادس؟؟!!

چنگ هم چشمان گرد شده و متعجبش را به جان داد: خوبه این سادس!...وای به حال بقیشون!!!

دیلر که از وضعیت آن سه پسر خبر دار شده بود و تمام این مدت سکوت کرده بود با احترام از آن ها اجازه گرفت و خودش با حوصله و شمرده، در حینی که به آن ها کارت می داد، شیوه ی بازی را برایشان توضیح داد!

دیلر بعد از اتمام توضیحاتش پرسید: سوالی نیست؟!

آن سه نفر با چهره ای خشنود و متفکر به همدیگر نگاهی انداختند و تشکر کردند!

بازی را از سر گرفتند و دیلر پخش مجدد کارت ها را شروع کرد.

هایکوان در حین بازی مدام به آن ها نگاه می انداخت که از اوضاعشان با خبر شود و بعد از اطمینان، تمرکزش را به بازی می داد.

برنده ی دور اول بازی، کسی جز چن نبود!

چن همان طور که پایش را روی پا می انداخت و با غرور لبخند می زد، به صندلی تکیه داد و به چنگ که روبرویش با حالتی اخمو و دست به سینه نشسته بود، زل زد!

چنگ: با یه قاشق آب افتادی به شنا کردن، جناب کائو یوچن؟!

چن: تحمل نداری وقتی یکی بهت غلبه می‌کنه، نه؟!

چنگ با حرص گفت: باهات کار دارم وایسا!!!

میان این جر و بحث ها جان برای لحظه ای از تفکر کردن دست برداشت. سرش را به آرامی چرخاند و نگاه گنگش را به صندلی خالی کنارش داد.

حس دلتنگی عجیبی بر وجودش سایه انداخته بود. سعی کرد تا احساساتش را کنکاش کند.

او ناراحت بود و دلتنگ؛ اما دلتنگ چه کسی؟!

نمیخواست قبول کند که این حس به وانگ ییبو بر می گردد. سعی کرد دنبال منطق پشت احساسات نامعلومش بگردد که چیزی جز آخرین دیدارشان در آن سالن رقص به ذهنش نرسید.

به خودش تشر زد که عقلش را جایگزین احساساتش کند چرا که آن راهنمای بهتری است.

پس در همان حین که به صندلی خیره شده بود کمی ابرو هایش را در هم کشید و با صدای چن که او را مورد مخاطب قرار داد، به خودش آمد و به ادامه ی بازی پرداخت.

به راستی که آن شب، یکی از بهترین و هیجان آور ترین شب برای همه ی آن ها، از جمله جان بود.

از ساعاتی که در اختیار داشتند حداکثر استفاده و لذت را بردند و بعد از تشکر از یوبین با دلی از عزا درآورده، به مقصد خانه هایشان، کازینو را ترک کردند!

جان همان طور که به تماس های از دست رفته از سمت مادرش نگاه می کرد، متوجه ساعت شد.

دو ساعت تا نیمه شب باقی مانده بود!

فراموش کرده بود که نگاهی به گوشی اش بیندازد چرا که آن قدر غرق در بازی و تفریح بود که به طور کل زمان را به دست فراموشی سپرده بود.

بعد از در جریان گذاشتن مادر از حال و موفقعیتش، از او عذر خواهی کرد.

هر سه نفرشان آن قدر خسته بودند و از نظر ذهنی تخلیه شده بودند که علاقه ای به صحبت یا جر و بحث های دوستانه نداشتند.

ساعتی بعد که به خانه ی جان رسیدند، جان بعد از تشکر، از ماشین پیاده شد و به خانه برگشت.

حس سبک بالی فوق العاده داشت چرا که تمام کسالت هایش را در کازینو رها کرده بود و در حال حاضر شاداب تر از هر زمان دیگری بود؛ مخصوصا این که قرار بود به زودی با شخص مرموزی چون پوکر ملاقات داشته باشد.

بعد از کمی وقت گذرانی با مادرش و تعریف در مورد فضای کازینو خودش را برای خواب آمده کرد و زودتر از آن چه که انتظار داشت، به خواب رفت.

_______

+ ممکنه بتونیم زودتر از موعد کار رو تموم کنیم...دیگه از این بیشتر نمیتونم صبر کنم...اما تو تا این یه سال که خوب پیش رفتی.

سولان: ولی چطوری؟

+ با تهدید کردن پسرش یا خانوادش!

سولان: اولش فکر می کردم شاید پسرش نقطه ضعفش باشه ولی انگار اشتباه می کردم...سعی می کردم نظرش رو در مورد پسرش عوض کنم و از اون به عنوان یه نقطه ضعف استفاده کنم...اما فایده ای نداشته تا حالا.

+ پسرش همون امگاهس؟

سولان: آره همونی که با ییبو توی یه مدرسه بودن اما بعدش از اون مدرسه رفت...از اون روز به بعد دیگه وارد هیچ مدرسه ای نشد.

+اون وقت شما چطور اینارو فهمیدی؟؟

سولان: یکی رو گذاشته بودم که مراقب ییبو باشه...الان هم نزدیک یه ساله که با هم دوستن و اون در مورد کارهای ییبو بهم میگفت.

+ می‌گفت؟؟

سولان: آره، ییبو با یه امگا توی مدرسه درگیر میشه که منجر به اخراج شدنش میشه.

+ اوه جدی؟!...خوب، بعدش؟!

سولان: متوجه شدم اون امگایی که ییبو باهاش درگیر شده همون پسر هوک بوده!

شخص پشت خط قهقهه ای زد: عجب تصادفی!!!

سولان نفسش را بیرون داد: اون پسر هم مدتی بعد میفهمه که دوستای اون امگا با مدیر ارتباط دارن و مدیر با جان، به صورت غیر حضوری کار می‌کنه!

+ هوووم!!!...پس این امگا خیلی باهوشه که مدیر به این راحتیا بیخیالش نشده!

سولان: اینو نمیدونم ولی یه مشکل عجیب داره که بعدا براتون در موردش توضیح میدم.

+ باشه...در مورد نقشه ی بعدی بهت خبر میدم...در مورد همسرش چی؟

سولان: تا اونجایی که من فهمیدم فقط پدر همسرش زندس و یه برادر داره که در کره زندگی می‌کنه.

+ اوه پس انگار دور و برشون خیلی خلوته!

سولان: درسته.

+ هوک چی؟

سولان: کاملا برعکس همسرش.

+ به هر حال من باید هر چه زودتر قضیه رو تموم کنم... کارخونه ی اون لعنتی داره هر روز بیشتر از دیروز منو از کنار بیکار می‌کنه...خیلی از مشتری هام بخاطر هوک پریدن...خریدارای ما از سالهای پیش هم کمتر شدن...وقتشه نشونش بدم انتقام یعنی چی.

______

روز ها باب میلش می گذشتند. به راستی جان از روز های قبل هم پر انرژی تر و سرحال تر به نظر می رسید.

برای شرکت در مهمانی و تورنمنت جهانی لحظه شماری می کرد!

هنوز هم نمی‌توانست افکارش را از روی پوکر بردارد. هر زمان که فکرش او را به استراحت وا می داشت جان بی وقفه به آن مرد مرموز و غریبه فکر می کرد.

حتی مادرش هم تمام حرف های او را از بر شده بود چرا که جان چندین و چند بار همان جملاتی را که در مورد پوکر شنیده بود، برای مادرش تعریف می کرد و هر بار بیش از پیش مشتاق تر به نظر می رسید!

مادر از این بابت تردید داشت.

با حالتی نسبتا شاکی، در حالی که مشغول شستن ظروف بلورین دکوراسیون خانه بود، به جان گفت:
جان پسرم، من واقعا نمی‌فهمم دیدن یه مرد قمار باز چه هیجانی می‌تونه داشته باشه که تو اینقدر واسش هیجان دادی؟ تمام حرفات همش در مورد اونه...دارم به این فکر میکنم این بار از رفتنت به کازینو صرف نظر کنم.

جان با حالتی شوکه شده از روی صندلی برخاست و به چهره ی جدی مادرش که همچنان مشغول بود نگاه کرد و گفت: چی؟؟...اجازه ندی؟؟!!

مادر با همان لحن آرام و جدی اش جواب داد: آره.

جان ملتمسانه گفت: مامان!!!..خواهش میکنم من تمام این مدت فقط منتظر این زمان بودم...بعدش هم من فقط میخوام ببینمش...این همه در موردش حرف میزنن...میگن حرفه ایه و خیلی اعتماد به نفس داره... تازه یوبین هم چند ساله که اونو میشناسه!!!

مادر: به هر حال من دیگه اجازه نمیدم اینجور جاهایی بری...اون یه باری هم که گذاشتم با دوستات بری استثنا بود...نمیدونی همون چند ساعتی که نبودی و گوشیتو جواب نمیدادی من چقدر نگرانت شدم.

جان که به معنای واقعی سعی در دفاع از خود داشت گفت: مامان اون یه بار اشتباه بود...قبول دارم ولی خواهش میکنم این آخرین باره که میرم...قول میدم، همین یه بار...تازه بابا هم هست.

مادر کمی ابروهایش را در هم کشید.

نمی توانست جان را به دست مرد بی مسئولیتی چون هوک بسپارد چرا که او عمرا در آن چند ساعت بتواند جان را کنار خودش نگه دارد و مراقب او باشد.

جان باز هم سعی کرد با هر روشی که می تواند اجازه ی مادرش را داشته باشد: مامان خواهش میکنم...اون جا شلوغه...یوبین هم همه جا مامور گذاشته...بابا هم اونجاست...من خودمو ازش جدا نمیکنم...فقط، فقط بزار من برای آخرین بار اونجا برم و پوکر رو ببینم!!!

مادر هم طور که با دستمال دستش بلور ها را خشک می کرد با همان لحن جدی اش گفت: راجع بهش فکر میکنم... اما قول نمیدم.

جان باز هم نالید:مامااااان!!!

مادر: گفتم در موردش فکر میکنم جان.

جان دیگر از این بیشتر اصرار نکرد چرا که ممکن بود جوابی را بشنود که باب میلش نباشد.

سرش را پایین انداخت، با صدایی ضعیف «باشه» ای گفت و با کرختی تمام خودش را به اتاق رساند.

روی تخت دراز کشید ، انگشتانش را بین موهایش فرو برد و به سقف خیره شد.

با خودش فکر می کرد که آیا مادرش این بار هم برای رفتن به کازینو به او اجازه خواهد داد؟

Продолжить чтение

Вам также понравится

218K 18K 39
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
3.9K 954 8
شیائو جان یه کشیش بیست و هفت سالس که زندگیش تنها در این سه کلمه خلاصه می شه: کار... خانواده... دوست صمیمیش... بعد از اتمام ترم، برای دیدن پدر و دوست...
JONGMOON fiyu97

Любовные романы

2.6K 943 17
Couple:kaibeak(baekjong) Genre: imaginary...omegaverse ...Supernatural...Romance...smut.. By:fiyu خلاصه: افسانه ها میگفتن با اومدن الفایی ک قدرت مدفو...
136K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...