OK (Completed)

De mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Mai multe

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

پیام ناشناس

736 232 184
De mirror_77

فصل دوم

به سمت اتاق مادرش رفت، در زد و وارد شد.

مادر که در حال تایپ کردن بود نگاهش را بالا انداخت: چیشده ؟

ییبو: یه، یه خواهشی دارم!!!

مادرش عینک مطالعه اش را از چشمانش درآورد و پرسید: چه خواهشی؟

ییبو: ازت میخوام که شماره ی جان رو برام از هوک بگیری!!!

مادر متعجب، اما با کمی بی تفاوتی پرسید: شماره ی اونو میخوای چیکار؟ خوب مگه قرار نیست چهار روز دیگه ببینیش؟

ییبو: اگه بیاد.

مادر سریع جواب داد: میاد!...حالا لطفا اجازه بده من تایپ اینارو تموم کنم.

ییبو با جدیت اصرار کرد: لطفا مامان، شمارشو بهم بدین!

مادر: من شمارشو ندارم ییبو.

ییبو: خوب از هوک بگیر.

مادر نفس عمیقی کشید: باشه!

چهره ی ییبو بشاش تر گشت و از اتاق خارج شد.

مادر با کلافگی سرش را به طرفین تکان داد: کارم سخت تر شد.

گوشی اش را برداشت و تماس را برقرار کرد: سلام عزیزم، خسته نباشی...یه خواهشی ازت داشتم!!!

به اتاقش برگشت و با استرس تمام خودش را روی تخت انداخت. ضربان قلبش بالاتر رفت و بی قراری اش هم افزون می گشت.

یعنی مادرش کاری را که ازش خواسته انجام خواهد داد؟

اما باید چه به جان می گفت؟

چطور باید مکالمه ای را با او شروع می کرد؟

گوشی اش را به دست گرفت که ناگهان پیامی به گوشی اش ارسال شد.

یک پیام از سمت مادر!!!

مادر: اینم شماره تلفنش*********

ییبو در جواب، نوشت: ممنون.

ضربان قلبش به صورت دیوانه واری بالاتر رفت. بدنش یخ کرده بود و دستانش کم کم در شرف لرزش بودند.

شماره اش را در گوشی ثبت کرد.

با خودش کلی کلنجار رفت.

ییبو قصد کرد مکالمه ای را با جان در ویچت شروع کند: وای خدا...چی بنویسم؟؟ چطوری شروع کنم؟؟...نه نه اینم خوب نیست...باید یه چیزی بنویسم که تحریک بشه جوابمو بده....اگه از اولش بفهمه منم که عمرا جوابمو بده....نهههه اینم اصلا خوب نیست!!!

بعد از تقریبا نیم ساعت کلنجار رفتن و بالا پایین پریدن پیامی را ارسال کرد!!!

ییبو: سلام. میتونم باهات چند دقیقه صحبت کنم؟؟

تقریبا بعد از نیم ساعت، پیامش در ویچت دیده شد!!!

قلبش خودش را تکه پاره می کرد تا از آن قفس استخوانی سینه اش خارج شود!

ناگهان این نوشته را بالای صفحه دید:

Zhan's typing.....

جان جواب داد: سلام شما؟

حالا چالش شماره ی دو آغاز شد!

چه بگوید؟

اگر خودش را معرفی کند جان دیگر عمرا جوابش را بدهد. اما بالاخره باید دیر یا زود هویت اصلی اش را فاش می کرد، نه؟!

بعد از ده دقیقه تفکر بالاخره جواب داد: خوب، منو تو قبلا با هم توی یه دبیرستان بودیم.

جان: اسمتون چیه؟؟

باز هم تعلل و صبر!

ییبو: اسممو بگم منو نمیشناسی.

جان: قبلا با هم حرف زدیم؟؟

ییبو: آره آره حرف زدیم.

جان با خودش فکر می کرد. او در دبیرستان با افراد زیادی صحبت نکرده بود. تنها چن و چنگ بودند؛ همین طور آن آلفای متجاوز!

باز هم متوجه نشد و چیزی به ذهنش نرسید.

جان نوشت: من واقعا یادم نمیاد. حداقل اسمتونو بهم بگید یا یه عکس بهم نشون بدین.

ییبو: نمیشه همینجوری صحبت کنیم؟؟

جان: در چه مورد میخواین صحبت کنین؟ من که شما رو نمیشناسم.

ییبو: یه مدتیه توی مدرسه نمیبینمتون.

جان: مدرسمو عوض کردم، چطور؟؟

ییبو: موفق باشی. کدوم مدرسه میری؟؟

جان: ممنون ولی فکر نمیکنم به شما مربوط باشه. هروقت هویتتون مشخص شد اون وقت در موردش حرف میزنیم.

ییبو: اوه، آخه این دبیرستان واقعا فوق العادس کاش همونجا میموندین. دبیر هاش عالین. آیندتون تضمین بود اونجا.

جان: از ابراز نگرانیتون ممنونم. من سرم شلوغه باید برم.

ییبو احساس خطر کرد و نوشت: نه!!!..میشه نری؟!خواهش میکنم!

جان کمی مضطرب شده بود. این غریبه کی بود که دست از سرش بر نمی داشت؟ نه اسمش را می دانست و نه چهره اش را دیده بود.

جان نوشت: آقا یا خانم محترم، اگه میشه خودتون رو معرفی کنین در غیر اون صورت بلاک میشین.

ییبو به معنای واقعی گیر کرده بود!

اگر اسمش را نگوید مسدود می شود. اگر هم بگوید باز هم مسدود می شود!

ییبو: میشه اسممو نگم؟؟😅 تو منو میشناسی باور کن میشناسی. با همدیگه هم زیاد حرف زدیم.

جان: خیلی خوب پس روزتون خوش.

ییبو: باشهههه میگم!!!

جان ناگهان متوجه پیام شد و دکمه ی «مسدود» را لمس نکرد.

وارد صفحه شد و نوشت: خوب؟؟ اسمتون چیه؟؟

ییبو با کمی تعلل نوشت: اگه بگم قول میدی بلاکم نکنی؟؟

استرس جان بیشتر شد. یعنی این شخص کی بود؟؟

جان نوشت: گفتم اسمتو بگو.

ییبو: وانگ😶

جان با خواندن این اسم، هینی کشید و از ترس گوشی را روی تخت انداخت!

ترس به تمام وجودش غلبه کرد، بدنش سرد شده بود و پاهایش تحمل ایستادن نداشت.

ییبو نوشت: ببین نمیخوام اذیتت کنم. میدونم ازم ناراحتی، بهت حق میدم. فقط میخوام باهات حرف بزنم.

جان خودش را به گوشی رساند و پیام ییبو را خواند.

با ترس فراروان تایپ کرد: چی میخوای؟

ییبو: فقط میخوام باهات حرف بزنم 😔

جان: گفتم چی از جونم میخوای؟؟

ییبو: گفتم که، فقط میخوام باهات حرف بزنم. لطفا بلاکم نکن.

جان: شمارمو از کجا آوردی؟؟

ییبو: مادرم شمارتو از پدرت گرفت.

جان : خیلی روت زیاده، خیلی.

ییبو: من متاسفم😔 من واقعا از کارم پشیمونم. نمیدونم چی شد، من عصبانی بودم. یهو کنترلمو از دست دادم.

جان: چه فرقی میکنه؟؟

ییبو: لطفا منو ببخش😔😔

جان: بر فرض هم بگیریم باشه من بخشیدمت. بعدش چی؟؟

ییبو: منظورت چیه؟؟

جان نفسی گرفت و تند تند تایپ کرد: واضحه، تو از قبلش هم بی دلیل با من مشکل داشتی. تو بودی همه چیو شروع کردی. تو بودی اول بهم زل میزدی. تو بودی بهم تنه زدی. تو بودی اول یقه ی منو توی دستشویی گرفتی و خواستی کتکم بزنی. تو بودی توی خونه ی خودم وقتی منو دیدی بهم نیشخند زدی. تو بودی وقتی توی مدرسه تحقیر شدنمو دیدی باز هم بهم نیشخند زدی. این کاراتو یادت نمیاد؟؟

ییبو: من واقعا متاسفم. بزار جبران کنم. من همشو برات جبران میکنم.

جان: هه! جبران؟؟ جبران چی؟؟ میدونی چه آسیبی به من زدی؟؟ میدونی این دیگه عمرا بتونه از خاطره ی روح من پاک بشه؟؟

ییبو: ببخشید😔😔😔

جان: نمیبخشم. شما همتون کلک بازین، همتون حقه بازین. ازتون متنفرم.

ییبو: جاااان توروخدا بهم گوش بده. بهم یه فرصت بده.

جان: دیگه به من پیام نده وگرنه بلاکت میکنم.

ییبو: نه جااان وایسا من واقعا میخوام جبران کنم. میخوام اون خاطره رو از ذهنت پاک کنم. میخوام واست یه دوست باشم نه یه دشمن. من نمیخوام باهات دشمن باشم.

جان بعد از ارسال شدن این پیام، اتصال اینترنت را به گوشی اش قطع کرد و پیام ییبو را خواند.

چقدر این آلفا سمج بود. یعنی واقعا راست می گفت؟؟

دلش نمی خواست به هیچ وجه با او سر و کله بی اندازد اما چیزی در درونش او را وادار می کرد که جوابش را بدهد و بیشتر با او جر و بحث کند!!!

بعد از ده دقیقه دوباره پیام داد.

جان: چیه؟؟ میخوای بازم مسخرم کنی؟؟ مثل مادرت که منو میبینه میگه مشکلش، زیبایی صورتشو از بین میبره؟؟

ییبو همان طور که سرش را در بالش فرو برده بود و نق می زد با لرزش گوشی اش سریع سرش را بلند کرد.

یک پیام از جان!!!

گل از گلش شکفت و دوباره چهارزانو نشست. پیام را باز کرد و خواند.

ییبو جواب داد: در اینکه مادرم زن مغروریه من شکی ندارم باور کن. اون بعضی وقتا تیکه هایی میندازه. اون حتی به منم که پسرشم همینارو میگه باور کن!!!

جان: تو هم اون روز بهم نیشخند زدی. اون نگاه تمسخر آمیزتو یادم نمیره.

ییبو:لطفا منو ببخش.

جان: نچ، نمیبخشمت.

ییبو: 😔😔😔

جان دیگر پیامی نفرستاد. گوشی اش را کنار گذاشت و با خودش حرف می زد: پسره ی، پسره ی بی حیا...الان مادرش داره جای مادر منو توی قلب بابام می گیره...محبت بابام هم مال اونه...اون وقت می خواد واسه من نقش دوست یا برادر بزرگ تر رو بازی کنه و واسم دل بسوزونه...چیه من امگام و ضعیفم و مشکل دارم!!!

سریع از پیام ها عکس گرفت و به گروه ویچتش ارسال کرد تا چن و چنگ هم آن ها را بخوانند.

جان برایشان نوشت: بچه ها ببینید کی شمارمو از بابام گرفته و بهم پیام داده ☹️☹️

چن: یا ماهاااا 😳😳😳😳

چنگ: 😳😳😳😳

جان: خیلییی روداره.

چن: در این که شکی نیست. انگار می خواسته شکلاتتو از دستت بگیره. میخواسته تجاوز کنه☹️☹️☹️☹️

چنگ: کارش بچگانس. مگه میشه با یه معذرت خواهی همه چی فراموش و حل بشه؟؟

جان: همون. میگم این خیلی روداره.

چن: چنگ، بنظرت داره راست میگه؟؟ احساساتش صادقانس؟؟

چنگ: چه باشه چه نباشه کارش بچگانه و ابتداییه. کاری که در حق جان کرد وحشتناک بود. عمرا با یه عذر خواهی بشه ازش گذشت.

چن: اون که کامل نرفت جلو.

چنگ: چه رفته باشه چه نرفته باشه قصدش رو که داشت.

چن: راست میگی.

جان: منم با چنگ موافقم. راهش احمقانس. من نمیتونم بهش اعتماد کنم و ببخشمش.

چن: منم میبودم همین حس رو میداشتم☹️☹️👍👍

جان: حالا چیکار کنم؟؟

چنگ: همون راهی که اولین بار بهت گفتم. بی توجهی مطلق. بلاکش کن و اصلا بهش توجهی نشون نده.

چن: حتما باید بلاکش کنه؟؟🙄

چنگ: واسه ی اینکه پیام هاش اذیتش نکنه. میتونه اصلا جواب نده، اگه میتونه. اما اهمیتی بهش نده چون بعدا رفتار های پدرت با اون تورو آزار میده. پس تا حد امکان ازش دوری کن.

جان: راست میگی. بابام خوشش نمیاد من دور این باشم.

چن: از اون ور هم تو میشی کیسه بوکس و اونم نظاره گره. بهش نمیخوره میانجی گری کنه و بیاد واست دلسوزی بکنه.

چنگ: واقعا با این حرفت موافقم 😏😏👍👍

چن: ممنون🤭🤭🤭

جان: راست میگین. اون موقع منم که کوچیک میشم. دورش نرم و توجهی نکنم به نفعمه.

چنگ: دقیقا. همین کارو بکن. روز مراسم هم ما هستیم که باهات حرف بزنیم پس نگران نباش.

جان: ممنون بچه ها. شما ها معرکه اید🌹🌹

چنگ: قابل نداشت. برو استراحت کن و اهمیتی نده.

جان: باشه. فعلا بچه ها!!!

چن: بای بای😍😍

چنگ: فعلا!

آن روز اصلا تمرکز نداشت.

مدام به حرف های آن آلفا فکر می کرد. یک خط از کتاب را بارها می خواند و مدام به صفحه ی گوشی اش نگاه می کرد تا ببیند پیامی از طرف او دارد یا نه!

این چهار روز به سختی می گذشت.

جان به هیچ عنوان نمی توانست روی کار هایش تمرکز کند اگر مشکلش تنها مراسم عروسی پدرش بوده حالا مشکلِ شماره ی دو هم به آن اضافه شده است.

از طرفی هم مادرش به شدت از نظر روحی آسیب دیده بود.

مشغول صحبت با یکی از دوستانش به نام نولا بود که او هم یک استاد نقاشی بود.

نولا: واسه چی اقدامی نمیکنی؟

لو: خودمم نمیدونم...بهش فکر کردم...بارها بهش فکر کردم...ولی همش تردید دارم.

نولا: اشتباه میکنی...تو داری جان رو از یه زندگی ایده آل که هر بچه ی دیگه ای باید داشته محروم میکنی...اونم فقط بخاطر علاقه ای که به شوهرت داری..ولی اون داره با آینده ی جان بازی میکنه...این اصلا درست نیست...من یه وکیل خوب سراغ دارم...کارارو بهش بسپاریم در عرض مدت کوتاهی همه چی درست میشه...خود قانون دست به کار میشه و حق و حقوقتون رو بهتون میده.

لو: میترسم...میترسم بلایی سر جان بیاره...با حرفایی که میزنه، با کارایی که میکنه اینجور کاری هم ازش بعید نیست.

نولا: بهت گفتم...حداقل واسش اقدام کن و بیکار نشین.

لو: باشه،‌ باشه.

______

مهمانی یک روز دیگر برگزار می شد.

روی تختش دراز کشیده بود که گوشی اش زنگ خورد.

جواب داد: الو؟

هومین: الو ییبو؟؟ چطوری؟ میدونی چند وقته حالی از ما نگرفتی؟؟

ییبو: حوصله ندارم...وقتمو با درسا پر میکنم.

هومین : خوبه، راستی ییبو...یه خبرایی برات دارم دست اول!!!

ییبو کمی کنجکاو شد: چی؟؟

هومین: این امگا هست...که...

ییبو وسط حرفش پرید:خوب فهمیدم کدومو میگی، خوب؟؟

هومین: مدت زیادیه مدرسه نمیاد.

ییبو: خوب حتما مدرسشو عوض کرده.

هومین : منم همین فکرو می کردم ولی فهمیدم که اینجوری نبوده.

ییبو ناگهان به حالت چهار زانو نشست. پرسید: منظورت چیه؟؟

هومین خنده ای کرد: اون اصلا مدرسه نمیره!!!

ییبو چیزی نگفت چون باز هم از این موضوع خبردار بود.

هومین: تازه، فقط که این نیست!!!

ییبو: یعنی چی؟؟

هومین: اون توی خونه درس میخونه!!!

چهره ی ییبو پوکر شد: خوب بخونه...کجای این موضوع عجیبه؟؟

هومین: مدیر مدرسه هم داره بهش کمک میکنه!!!

ییبو به معنای واقعی حیرت زده شد: ها؟؟!!...یعنی چی؟؟؟

هومین: یعنی همینی که شنیدی!..مدیر با دو تا دوستاش در ارتباطه و از طریق اونا واسش یه سری جزواتی رو می‌فرسته!!!

ییبو با حیرت پرسید: تو...تو اینارو از کجا فهمیدی؟؟!!

هومین : هه! مارو دست کم گرفتی ها!...ما هم بر و بچ های خودمونو داریم!...اونا همه چیو فهمیدن!!!

ییبو: چطور فهمیدن؟؟؟

هومین: یکیشون خیلی روی این امگائه زوم کرده بوده... یه مدت میدیده این و اون آلفا سگ اخلاقه مدام به دفتر مدیر میرن و وقتی از اون جا بیرون میان اون امگا یه سری برگه هارو توی کیفش قایم میکنه...حتی یه سری جمله ها هم شنیده که میگفتن مثلا اینکه عجب پدری داره و به این میگن پدر و این جور حرفا...فهمیدیم تمام اینا زیر سر باباشه!!!

ییبو آب گلویش را قورت داد. به معنای واقعی حیرت کرده بود.

هومین: الو؟؟ زنده ای؟؟

ییبو: اینجام...خب...حالا اینا به من چه ربطی داره؟؟

هومین: گفتم بدونی! منو تو ناسلامتی رفیقیم! من که چیزی از تو پنهون ندارم!

ییبو: اوهوم...باشه...من برم کلی کار دارم.

هومین: تو هم مارو خفه کردی با این کارات...برو فعلا!

ییبو: فعلا.

به فکر فرو رفت. یعنی واقعا مدیر مدرسه از مشکل جان خبر دار شده بود و بدون اینکه کسی خبر دار شود به او کمک می کند؟؟

چیزی درون ذهنش جرقه زد!

می توانست او هم به جان کمک کند تا کم کم نظرش را نسبت به خودش عوض کند؛ این که راز دارش باشد، او هم از طرف خودش کمکی به جان کند و او را به سمت خودش متمایل کند!!!

فکر خامی به نظر نمی رسید!

فقط باید چه طور شروع می کرد؟!

پس فردا روز مراسمِ عروسی بود. مسلما نمی تواند آن موقع را برای صحبت کردن انتخاب کند.

نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و این موضوع را به بعد موکول کند. پس بدون معطلی و صبر، گوشی اش را برداشت و پیامی را فرستاد!

ییبو: سلام. میشه باهات در مورد یه موضوع مهمی حرف بزنم؟؟

جان چند دقیقه ی بعد که سراغ گوشی اش رفت با دیدن آن شماره، تمام بدنش یخ کرد!!!

با خودش زمزمه کرد: وای خدایا...دوباره اینه! چیکار کنم؟؟...چنگ گفت نسبت بهش بی تفاوت باشم...آره همینه!...جوابشو نمیدم!!!

ساعتی گذشت اما پیامش دیده نشده بود.

یک ساعت دیگر هم منتظر ماند و دوباره پیامی دیگر فرستاد.

ییبو: جان؟؟ موضوع مهمیه. نمیخوام اذیتت کنم باور کن. واقعا مهمه.

گرگ درونِ جان اجازه نمی داد که بی تفاوت باشد!

اتصال به اینترنت را قطع کرد و پیام ییبو را باز کرد تا آن را بخواند!

با خودش گفت: چه موضوع مهمی؟؟..یعنی میخواد چی بگه؟؟

مدام با خودش کلنجار می رفت که جواب بدهد یا نه.

بالاخره او هم تسلیم شد و پیامی را فرستاد.

جان: چی میخوای؟

ییبو که گوشی به دست منتظر بود با لرزش گوشی، سریع به آن نگاه کرد.

یک پیام از طرف جان داشت!!!

جواب داد: یه سوال دارم. میگم تو کمک نمیخوای؟؟

جان: واسه چه کاری؟

ییبو: خب برای مدرسه. گفتی بابات نمیزاره بری مدرسه.

جان: به تو یکی ربطی نداره.

ییبو: میخوام کمکت کنم😔

جان متعجب شد.

یعنی چرا او این جور تصمیمی گرفته بود؟

چرا این را می‌گفت؟

واقعا چه هدفی در سرش داشت؟

جان جواب داد: هدفت چیه؟؟

ییبو: جبران اون کارم😔

جان: بهت اعتماد ندارم.

ییبو: خودمو ثابت میکنم. باید منو ببخشی.

جان: نمی‌خوام ببخشمت ولم کن. کمکتو نمیخوام.

ییبو: تنهایی نمیتونی از پسش بر بیایی.

جان: فضول رو بردن جهنم گفتن هیزمش تره. گفتم نمیخوام. من که اصلا مدرسه نمیرم.

ییبو: لطفا این بار بهم اعتماد کن پشیمون نمیشی. من اصلا باهات ارتباط رو در رو ندارم، فقط تلفنی و مجازی باشه، قبوله؟؟ به هم کمک میکنیم. نمیشه که اصلا درس نخونی.

جان کمی مکث کرد.

جان: مثلا میخوای چطوری کمکم کنی؟؟ بابای منو که نمیشناسی.

ییبو: کمکت میکنم. توی درسات بهت کمک میکنم. بهت انگیزه میدم، راز دارت میشم و به کسی هم نمیگم که چیکار می‌کنی، قول میدم.

جان نمی دانست چرا با خواندن این جملات چیزی درونش تکان خورد. انگار که گرگ درونش او را به سمت این آلفا می کشاند.

با خودش زمزمه کرد: خفه شو، چرا یهو اینجوری شدی؟؟!!

دستی به صورتش کشید و تایپ کرد: اگه بازم بخوای بهم کلک بزنی چی؟؟ یا به بابام چیزی بگی چی؟؟

ییبو: کلک نمیزنم قول میدم. به بابات هم چیزی نمیگم. بیا شروع کن و خودتو جلو بنداز.

جان باز هم تعلل کرد. چیزی در دورنش با قاطعیت جواب منفی می داد اما صدای دیگری وجود داشت که او را به سمت ییبو می کشاند.

واقعا در دوراهی گیر کرده بود اما عمیقا حس بدی نسبت به صحبت های ییبو نداشت.

ییبو: باور کن اصلا به دیدنت نمیام، مزاحمت هم نمیشم. فقط تلفنی و مجازی. تلفنی هم نخواستی همون مجازی هم باشه عالیه من مشکلی باهاش ندارم، باشه؟؟ قبول؟؟🥺🥺🥺

جان: جلوی بابای من و مادرت چی؟؟

ییبو: وانمود میکنیم که اصلا با هم حرفی نمیزنیم. تا حد امکان هم من جایی که این دو تا باشن نمیام.

جان: فقط و فقط به یه شرط.

ییبو: چه شرطی؟؟ هرچی بگی قبوله.

جان: اجازه ندی کسی خبر دار بشه. فقط خودت.

ییبو: قبوله قبوله. قول میدم. پس دیگه درس خوندن رو شروع می‌کنی، ها؟؟

جان: آره.

ییبو: ممنون جان. ممنون!!!

بازم دل جان لرزشی کرد اما باز سریع به خودش تشر زد.

جان نوشت: من باید برم.

ییبو: یه لحظهههه

جان، علامت سوال فرستاد: ؟؟

ییبو: از کی واست جزوه بفرستم؟؟

جان: جزوه نمیخوام. جایی کمک خواستم بهت میگم.

ییبو: من جزوه هام عالین ها اگه خواستی فقط بگو تعارف نکن.🥺

جان: باشه. من برم.

ییبو: باشه. فعلا شبت بخیر.

جان باز تعلل کرد. زمزمه کرد : بگم شب بخیر...یا نگم؟؟

بعد از پنج دقیقه جواب داد: شب بخیر.

ییبو با دیدن این پیام با خوشحالی بالا و پایین پرید و در هوا مشت می زد: آرههه..آرهههه خودشه!..هوووف، درست شد تا اینجا!..هومین دمت گرم! عجب خبری بهم دادی!!!

جان چندین بار پیام هایشان را از اول تا آخر خواند.

با خودش فکر می کرد که به چن و چنگ چیزی بگوید؟؟

مسلما اگر می گفت آن دو به شدت مخالفت می کردند اما درونش به او گفت که این موضوع را مخفی نگه دارد!

تصمیمش را گرفت.

تصمیم گرفت این موضوع را مخفی نگه دارد و به آن آلفا یک فرصت دوباره بدهد.

فقط امیدوار بود که برای بار دوم ناامید نشود!

____

روز قبل از مهمانی خبری نبود و جان همان طور که ذهنش مشغول مهمانی و ییبو بود، چشمانش خط های کتاب را دنبال می کرد.

آن روز بدون هیچ خبر مهم یا اتفاق غیر منتظره ای گذشت.

روز بعد، ساعتی قبل از شروع مراسم کلیسا، بر خلاف میل درونی اش در حال آماده شدن بود.

با نفرت به خودش در آینه نگاه می کرد. از این که در آن مراسم شرکت می کرد از خودش متنفر بود اما چاره ای نداشت.

با خودش زمزمه می کرد: کاش میتونستم نرم..کاش میتونستم جلوشو بگیرم...کاش کاری ازم ساخته بود.

مادرش وارد اتاق شد و با چهره ای آزرده، لبخند غمگینی روی لبانش نشاند.

مادر: اینقدر خودتو سرزنش نکن عزیزم، مگه تقصیر توئه؟؟

جان که چشمانش کاملا اشک آلود بود، گفت: آره تقصیر منه...تمام این اتفاقا بخاطر وجود منه...اگه من یه آلفا بودم الان اینجوری نمیشد...بابا هم عاشق تو بود هم عاشق من...الان هممون کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکردیم...اینا همش بخاطر منه مامان!...منم که مقصرم!!!

این را گفت، صورتش را با دستانش پوشاند و شروع به گریه کرد.

مادر او را در آغوش گرفت و نوازش کرد: عزیزم لطفا این حرفارو نزن...این حرفا بیشتر از کار پدرت قلب منو تکه تکه میکنه...اینجوری نگو پسرم!

جان: راست میگم...خودتم میدونی که همش تقصیر منه...من متاسفم مامان!!!

مادر: جان لطفا این حرفارو تموم کن عزیزم، دیگه گریه نکن.

در همین حین صدای درب خانه آمد. جان سریع از آغوش مادر بیرون آمد و اشک هایش را پاک کرد.

بعد از آن که گونه ی مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد، از اتاقش خارج شد.

همان طور که کمی ابروهایش از عصبانیت و ناراحتی در هم بود از پله ها پایین آمد و در فاصله ی دو متری پدرش ایستاد.

بدون آن که سرش را بلند کند، سلام آرامی کرد.

پدر که کت و شلوار مشکین و مجلسی اش را بر تن کرده بود موشکافانه سر تا پای جان را وارسی کرد.

منکر آن نبود که جان از نظر چهره و پوشش در بین هم سالان خودش؛ یا حتی بچه های دیگر نمونه ندارد.

با صدایی سرد، لب باز کرد: ماشین بیرون منتظره...برو سوار شو.

جان سرش را تکان داد. قدمی برداشت ولی ایستاد، رویش را برگرداند و به درب اتاقش خیره شد که مادرش در چارچوبش ایستاده و نظاره گر بود.

مادرش با آزردگی تمام به همسرش هوک نگاه می کرد که چطور بی شرمانه با آن لباس پایش را در خانه گذاشته است.

جان رویش را برگرداند و با چشمانی نمناک از خانه خارج شد.

هوک به آرامی نگاهش را بالا انداخت و با همان چهره ای که به نظر نمیاد چنان پشیمان یا دودل باشد، به چهره ی همسرش نگاه کرد.

زن چند قدم به عقب برداشت و همان طور که با آزردگی تمام به هوک نگاه می‌کرد، داخل اتاق شد و درب را بست.

جان سوار ماشین گران قیمت مشکی رنگ شد.

از شدت ناراحتی حتی فراموش‌ کرده بود که به راننده سلام کند.

مرد راننده که تقریبا سی و خردی سال سن داشت و یک بتای معمولی بود، از آینه به چهره ی در هم و بانمک جان نگاه کرد و با لحن مهربانی لب گشود: سلام ارباب جوان، عصرتون بخیر!

جان که سرش را پایین انداخته بود آب بینی اش را بالا کشید و با صدای ضعیفی جواب سلامش را داد.

راننده: اجازه ی حرکت میدید؟

جان پرسید: بابام...با این ماشین نمیاد؟

راننده: نه ارباب جوان...ایشون با ماشین شخصی خودشون میان.

جان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

راننده به راه افتاد.

تا کلیسا کمتر از یک ساعت راه بود.

جان گوشی اش را از جیب کتش خارج کرد و پیام داد: بچه هااااا😭😭😭

چن: اینجااااامممم😭😭😭😭

چنگ: منم اینجام☹️☹️☹️

جان: حواسمو پرت کنین توروخداااا.

چن: یه عکس از موقعیتت بگیر!..ببینم کجایی.😁

جان از منظره ی بیرون عکسی گرفت و فرستاد.

چن: هنوز کلی راه داری برسی ☹️☹️☹️

چنگ: کلیسای «شینگای»؟؟

جان: اوهوم☹️☹️☹️

چنگ: من مسیر اونجارو بلدم.

چن: منم ☹️

جان: توروخداااا حواسمو پرت کنین 😭😭😭😭

چن: منو داشته باش 👻👻👻👻🤪🤪🤪🤪

چنگ: 🤭🤭

چن: 😶😶

جان: عههه شما دارین لاو میترکونین من دارم اینجا دق میکنم 😭😭😭😭

چنگ: چن یه جوک بگو!

چن: یه روزی زمین و نپتون داشتن با هم دعوا میکردن و برای داوری میرن پیش خورشید. خورشید هم میگه حق با مشتریه😁😁😁

چنگ: 🤣🤣🤣

جان: خوب بود. بعدی!😅😅

چن: یه روز یه مردی یه پلیسو میکُشه. بعدش به ۱۱۰ زنگ میزنه میگه: شنیدم ۱۰۹ تا شدین🤣🤣🤣🤣

چنگ: 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

جان: 🤣🤣🤣🤣🤣

چن: جان خندییید🤣🤣🤣

چنگ: خدایی این یکی عالی بود 🤣🤣🤣🤣

جان: آره🤣🤣🤣🤣

چن: ممنون🤭🤭🤭

تا کلیسا را مشغول بود، لبخند کمرنگی بر لب داشت و گاهی ریز می خندید.

در همین حین ماشین ایستاد.

سرش را بالا گرفت و به اطراف نگاه کرد.

راننده از ماشین پیاده شد و درب را برایش باز کرد: ارباب جوان رسیدید، بفرمایید!
.
.
.
.
.
.

😁😁😁❤️❤️❤️

Continuă lectura

O să-ți placă și

96.3K 21K 68
[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flow...
30.7K 4.5K 6
تو یه حرکت سریع بلند شد و صورتش رو تو فاصله یه اینچی پسرک زیبا نگه داشت... چهرش بانمک بود توام با غرور و سرزندگی خاموشی که منتظر تلنگر بود... چشمای...
222K 46.4K 31
نام: جنگ فرومون‌ها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و تهیونگ دو فرمانده اردوگاه ویژه‌ی سئولن... ...
2.6K 943 17
Couple:kaibeak(baekjong) Genre: imaginary...omegaverse ...Supernatural...Romance...smut.. By:fiyu خلاصه: افسانه ها میگفتن با اومدن الفایی ک قدرت مدفو...