OK (Completed)

Bởi mirror_77

54.7K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Xem Thêm

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

دعوتنامه

719 238 128
Bởi mirror_77

فصل دوم

بعد از دو روز، جان کارش را شروع کرد!

مدیر برای جان در طول هفته، یک برنامه ی مشخص می فرستاد تا بر اساس آن به صورت روزانه و هفتگی درس بخواند؛ همین طور جزوه ها را به کمک چن و چنگ به دستش می رساند.

_____

مدیر: یوچن ممنون از این که اومدی!..سعی کن امروز یا فردا این جزوه ها و به دست جان برسونی.

چن برگه ها را از مدیر گرفت: چشم جناب..فقط....جناب؟؟

مدیر: بله؟

چن: خوب می دونید...برای امتحان، می خواید چیکار کنید؟؟

مدیر: براش یه راهی سراغ دارم!

چن متعجب پرسید:واقعا؟؟!!...چه راهی؟؟

مدیر لبخندی زد: بعدا میفهمید!..فعلا کاریو که ازتون خواستم انجام بدین!...اگرم خواستی از این برگه ها هم واسه ی خودت یه کپی نگه دار، خیلی به دردت میخورن.

چن که ناامید و کمی آزرده شده بود. تعظیم کوتاهی‌ کرد: ممنون جناب، چشم.

این را گفت و از کلاس خارج شد‌.

چنگ پرسید: خوب چیشد؟؟

چن: ازم خواست اینارو بهش بدم...گفت اینا به درد خودم هم میخورن...گفت یه راهی داره واسه امتحان جان!

چنگ: واقعا؟؟ نگفت چه راهی داره؟؟

چن سرش را تکان داد: نه نگفت...گفت بعدا میفهمین.

چن طبق روز های مقرر شده برگه ها را به دست جان می رساند و گاهی در تفهیم راحت آن ها به او کمک می کرد.

گاهی هم مشکلی وجود داشت که آن را به کمک چنگ حل میکرد!

یک ماه تمام به همین منوال گذشت و جان طبق برنامه ی همیشگی اش کارهایش را انجام می داد و البته گوش به زنگ بود تا اگر پدرش به خانه می آید سریع همه چیز را از دید خارج کند.

در این یک ماه، پدرش کلا پنج بار به خانه آمده بود.

مامور مخفی پدرش که وظیفه داشت رفت و آمد های جان را زیر نظر بگیرد به او اطلاع داده بود که جان اصلا از خانه خارج نمی شود الی برای کلاس کنگ فو و گاهی برای قرار های کوه نوردی روز های شنبه یا یکشنبه.

ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود که وارد خانه شد. خانه در سکوت عمیقی فرو رفته و همه جا تاریک بود.

هم درب اتاق همسرش بسته بود هم اتاق جان.

درب اتاق لو (مادر جان) را به آرامی باز کرد و وارد شد. او کاملا در خواب عمیقی فرو رفته بود و همان طور که موهای بلند و بافته شده اش از روی شانه اش پایین آمده بود به پهلو خوابیده بود و ساعدش را روی چشمانش قرار داده بود.

به آرامی لبه ی تختش نشست و به صورت همسرش نگاه کرد.

ذهنش کاملا خاموش و عاری از هر گونه احساس بود. خودش هم دقیقا نمیدانست چه حسی نسبت این زن امگای کوشا و زحمت کش دارد.

آیا هنوز هم عاشق اوست یا نه؟

خودش هم تکلیف را نمیدانست.

کمی بعد از جایش برخاست و به اتاق جان رفت.

درب اتاق را به آرامی باز کرد و وارد شد. پنجره ی اتاق باز بود و نسیم خنک پرده های اتاق را به حرکت در می آورد.

نور ضعیفی که از چراغ های بیرون به داخل وارد می شد تا حدودی فضای داخل اتاق را روشن می کرد.

بالای سر جان رفت و لبه ی تختش نشست. چهره ی امگای کوچک آرام و غرق در خواب بود.

صورتش در هنگام خواب، همانند زمانی که بیدار بود همچنان معصوم و آرام بود.

مژه های بلند و مشکی اش روی صورتش سایه انداخته بودند. به آرامی نفس می کشید و بالشی را در آغوشش گرفته بود.

رایحه اش مانند زمان کودکی اش ضعیف بود و حتی ذره ای هم از شدتش کم یا زیاد نشده بود.

در این که یک امگای عجیب بود و هیچ آلفایی به این رایحه ی ضعیف جذب نمی شد شکی نبود اما از نظر زیبایی چیزی کم نداشت.

از کودکی تا به الان هر کسی که او را دیده بود بدون استثنا از زیبایی صورتش تعریف می کرد و همه می گفتند که او چهره ی زیبا و دلربایی دارد.

ناخودآگاه دستش را جلو برد و با انگشتش گونه ی پسرش را نوازش کرد!

شاید این اولین بار در عمرش بود که این گونه آرام با پسرش رفتار می کرد و تنها دوست داشت به او خیره شود.

جان تکانی نخورد زیرا به حدی خسته بود که این نوازش ها او را از خواب بیدار نمی کرد.

در همین حین ناگهان چیزی درونش به لرزه در آمد. چیزی مثل احساس محبت، دوست داشتن و یا حس پدر بودن اما آن جا بود که دستش را کشید و به خودش آمد.

دستی به موهایش کشید و کمی نفسش را بیرون داد. باز نگاهش را روی صورت پسرکش انداخت.

در این حین، جان تکانی خورد و به سمتی دیگر خوابید.

از جایش برخاست، اتاق را ترک کرد و بدون هیچ گونه سر و صدایی از خانه خارج شد.

صبح روز بعد، جان مثل همیشه زود از خواب بیدار شد و کار هایش را شروع کرد.

______

هوک با کمی هیجان و انتظار به همسر آینده اش نگاه کرد و پرسید: خوب، نظرت چیه؟؟

خانم وانگ به حیاط زیبا و سالن مجللی که شیائو هوک برای چند روز آینده رزرو کرده بود نگاه کرد و گفت: اوه خدای من این معرکس!!!...حتما باید اینقدر مجلل میبود؟!

هوک: پس چی!..واقعا ازش خوشت اومد؟!

خانم وانگ: میشه نیاد؟؟...بنظرم این فوق العادس!

هوک: چهار روز دیگه مراسم شروع میشه!

خانم وانگ: آره...تمام این مدت منتظر بودم!

هوک: کارات چطور پیش رفتن این مدت؟

خانم وانگ: عالی!..همونطور که قول داده بودم به موقع تمومشون کردم!

هوک: عالیه! پس اینبار دیگه حتمیه!

خانم وانگ لبخندی زد و پرسید: با همسرت حرف زدی؟

هوک: در چه مورد؟؟

خانم وانگ: ازدواج مجدد...تاریخ عروسی...پسر ناتنی جدید، اینجور چیزا!

هوک نفس عمیقی کشید: نه...نه چیزی میگه و نه میپرسه...منم لازم نمیبینم حرفی بزنم.

خانم وانگ نگاهش را پایین انداخت و به آرامی سرش را تکان داد.‌ پرسید: جان رو میاری که نه؟؟

هوک با بهت و ناچاری پرسید: آه خدای من حتما باید اونو بیارم؟؟

خانم وانگ: مگه میشه نیاریش؟؟ اونم پسرته ها...شاید با ییبو خوب شد...شاید همدیگه رو به عنوان برادر قبول کردن!

هوک با کمی تندی گفت: لازم نکرده با هم خوب بشن.

خانم وانگ متعجب پرسید: چرا؟؟

هوک: چون اینجوری به صلاحه.

خانم وانگ: خوب من میخوام باهاش آشنا بشم..میخوام پسر زیبای همسر جدیدمو بیشتر بشناسم!..این یه کارو نمیتونی واسم بکنی؟؟ بعدشم مگه چند ساعت مراسم طول میکشه؟؟...یا بهتره ازت بپرسم مشکلت با اون بچه چیه؟

هوک کمی ابرو هایش را در هم کشید و نگاهش را به اطراف داد: نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.

خانم وانگ: بخاطر مشکلشیه که داره؟؟

هوک جوابی نداد.

خانم وانگ: پیش پزشک بردینش؟..چی بهتون گفتن؟

هوک نفس عمیقی کشید: بردیم؛ زیاد...گفتن که مشکلش مادرزادیه و درمانی واسش پیدا نکردن چون تا حالا به اینجور موردی برنخوردن.

خانم وانگ سرش را تکان داد: هوووم...مشکلش هم مثل زیباییش نایابه!

هوک‌متعجب به همسر آینده اش خیره شد.

زن لبخندی زد: راست گفتم!..هم مشکلش نایابه هم چهره ی خاصش!...ته چهره هایی از خودت داره!...ولی ظرافتش و بقیه چیزای دیگشو فکر میکنم از مادرش گرفته باشه!

هوک نگاهش را پایین انداخت و باز به فکر فرو رفت. دوباره همان حس دیشب به سراغش آمد؛ ضعیف اما گیرا.

خانم وانگ ادامه داد: ولی...اون خال کوچولوی زیر لبش خیلی بانمکه!..تو که خال نداری...پس حتما به همسرت رفته!!!

هوک باز همچنان سرش را به اطراف می چرخاند و چیزی نمی گفت.

خانم وانگ: به هر حال بیارش...من میخوام ببینمش...تو مشکل باهاش داری به این معنا نیست منم باید با اون مشکلی داشته باشم...مشکل پسر‌ کوچولوی تو که دست خودش نیست!

هوک سرش را تکان داد: باشه میارمش..فقط بخاطر تو!

خانم وانگ لبخندی زد: ممنون عزیزم!!!

_____

در اتاقش کتاب به دست قدم می زد و مطالب را با خودش تجزیه و تحلیل می کرد. مادرش به کارگاه نقاشی اش رفته بود و تا قبل از ظهر به خانه باز می گشت.

مادرش برنامه ی مشخصی داشت و زمان رفت و آمدش کاملا حساب شده و روی برنامه بود و ذره ای جابجا نمی شد؛ مگر در موارد خاص و استثنا که حتما در آن صورت جان را در جریان می گذاشت.

مشغول مطالعه بود که ناگهان صدای درب خانه آمد.

متعجب شد و به ساعت نگاه کرد. مادرش تا دو ساعت دیگر به خانه باز نمی گشت؛ پس یک احتمال وجود داشت.

آن شخص پدرش بود!

سریع دست به کار شد و کتاب هایش را در کمد جا داد.

درب اتاقش را باز کرد تا از اتاقش خارج شود که ناگهان پدرش را مقابل درب اتاقش دید!!!

نفس در سینه اش حبس شد و بدنش کم کم شروع به لرزش کرد.

همان طور که به چهره ی خشک و بی احساس پدرش خیره شده بود آب گلویش را به سختی قورت داد و با لکنت لب زد: سـ..سَـ..سلام.

پدر با قدم هایی آرام جلو می آمد و جان همان طور که با ترس به او خیره شده بود به عقب قدم بر می داشت.

جان: بـ..بابا...

اما پدرش بدون گفتن کلمه ای همان طور به او نزدیک می شد تا این که جان عقب تر رفت و لبه ی تختش نشست. چشمانش به وضوح نمناک شده بود.

با وحشت تمام پرسید: مـ..من...من کار..اشتباهی..کردم؟؟

این زمان ها وقتی پدرش بدون گفتن کلمه ای به او زل می زد بدون شک، دعوای سنگینی را شروع می کرد و حتی او را کتک می زد.

اشک از چشمان جان سرازیر شد. ای کاش مادرش الان این جا بود.

با چشمان خیس و ملتمسش زمزمه کرد: با..بابا...

هوک با همان صدای آرام و بی حسش لب باز کرد: چهار روز دیگه با من به کلیسا میای.

جان متعجب به او نگاه کرد. لب زد: کـ..کلیسا؟؟

هوک: درست شنیدی، کلیسا...این دعوت بخاطر اونه...بهتره عاقل باشی و مخالفتی نکنی.

جان به معنای واقعی حیرت زده و غافلگیر شده بود. اصلا روحش هم خبر نداشت که قرار است پدرش این جور چیزی را از او بخواهد.

همان طور که با نگرانی و شوک نگاهش را روی زمین می چرخاند سرش را بالا گرفت و به پدرش که همان طور با چهره ی سردش به او خیره شده بود نگاه کرد.

دو دل بود. چیزی بگوید یا نه؟

مطمئنا اگر هم چیزی بگوید جز دعوا، کتک و توهین چیزی عایدش نمی شد.

پس باز سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

مرد برگشت و بدون گفتن چیزی از اتاق خارج شد و خانه را ترک کرد.

به معنای واقعی شوکه شده بود.

غم بزرگی به دلش راه پیدا کرد.

دیدن این که زن دیگری قرار است جای مادرش را در قلب پدرش بگیرد و همین طور دیدن پسر آلفایی که قرار است محبت و توجه پدرش را تمام و کمال برای خودش داشته باشد دل جان را میسوزاند.

بعد از یک ماه، فکر آن آلفا دوباره در ذهنش بیدار شد. مطمئنا آن آلفا هم مانند خودش از او متنفر بود و سایه اش را با تیر نشانه میگرفت.

اما جان که از جنگ درونی و تناقض های احساسی ییبو خبر نداشت.

ییبو هنوز هم که هنوزه مدام به جان فکر می کرد و همیشه به امید دیدن او پشت درخت جلوی خانشان پنهان می شد اما این مدت به ندرت او را دیده بود.

آن هم تنها زمانی بود که جان برای کلاس کنگ فو به باشگاه می رفت و آن هم سریع به محض خروج از خانه سوار ماشین می شد و آن جا را ترک می کرد.

انگار که ییبو هنوز هم امید داشت.

امید به آن که جان او را ببخشد، به او نگاهی بیندازد، به او توجهی کند، لبخندی بزند و یا حتی عاشقش شود!!!

______

ییبو با بهت پرسید: چی؟؟..منم باید بیام؟؟

خانم وانگ: معلومه که باید بیایی...سوالت خیلی احمقانه بود.

ییبو اخمی کرد: هیچ تمایلی به شرکت توی این مجلس کوفتیو ندارم!

خانم وانگ با کمی تندی غرید: مگه دست خودته؟؟

ییبو کمی صدایش را بالا برد: آره اینبار دست منه...اینبار میخوام جوری رفتار کنم که دلم میخواد...میخوام مثل تو خودخواه باشم و فقط به خودم اهمیت بدم.

خانم وانگ: گنده تر از دهنت حرف میزنی پسر...کاری نکن که از امتیازات محرومت کنم!

ییبو خنده ی عصبی ای کرد: امتیاز؟؟ چه امتیازی؟! واسم مادری کردی که بخوای خودتو ازم بگیری؟؟ یا بابا؟؟ تو فقط به فکر خودتی، فقط خودت...لعنت به همتون...از همتون منتفرم!!!

خانم وانگ با لبخندی محو که روی لبانش نشاند، پرسید: اون امگا چطور؟!...از اونم متنفری؟!

ییبو یا شنیدن این حرف خشکش زد: چـ..چی؟؟

خانم وانگ: من احمق نیستم پسر جون...درسته وقت زیادی باهات نگذروندم...باهات حرف نزدم و به درد و دلات گوش ندادم...ولی تو بچه ی منی...من میشناسمت...من حس نگاهتو میشناسم...توی چشمات این حس ها موج میزنن...نگرانی، غم و پشیمونی...اولش شک کردم اما بعدش وقتی خبر دار شدم این مدت حتی شده ساعت ها پشت درخت جلوی خونش منتظرش میمونی که ببینیش، متوجه شدم که درست فهمیدم...تو به خودم رفتی ییبو‌!

ییبو هم چنان با وحشت به مادرش نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.

مادر نفس عمیقی کشید و نگاهش‌ کمی آزرده شد: تو دقیقا مثل من عاشق میشی...نگاه هات، رفتار هات و حرفات...تماما شبیه زمانین که من عاشق پدرت شدم.

ییبو با شنیدن این حرف چشمانش نمناک شد.

خانم وانگ ادامه داد: هفده سالم بود که باباتو دیدم...اون یه دانشجوی سال آخر بود که توی دانشکده ی افسری_ نظامی درس میخوند و علاقه ی زیادی به ملحق شدن به ارتش و نیروی هوایی داشت...وقتی باهاش دوست شدم در مورد علاقش بهم گفت...با هم دوست بودیم که بعدا این دوستی به ازدواج ختم شد...من از شغلش راضی نبودم...مدام باهاش کلنجار میرفتم که انصراف بده...از ارتش بیاد بیرون و یه کار دیگه ای رو شروع کنه...ولی اون فقط یه چیز میگفت...می‌گفت که این کارو دوست داره...بعدش که تو دنیا اومدی...من بخاطر تو بیشتر اصرار میکردم...که بعدش این اصرار ها به جدایی ما ختم شد.

ییبو: چرا...چرا میخواستی از کارش انصراف بده؟؟

خانم وانگ: بخاطر خطری که تهدیدش میکرد...خلبانی جت های هوایی...هنوزم بهش فکر میکنم بدنم میلرزه...من نمی‌خواستم اتفاقی براش بیفته...نمی‌خواستم ببینم شوهرمو از دست میدم...دیگه ولش کن، نمیخوام ادامه بدم...واسه همینه میگم من تورو خوب میشناسم...منم مثل تو دنبال پدرت بودم...قایم میشدم و از دور نگاش می کردم...واسه همینه کوچکترین تغییری که درونت رخ میده رو من میفهمم.

ییبو هم چنان با غم و بغض به او خیره شده بود و چیزی نمی گفت.

خانم وانگ: توی این مورد هیچ اختیاری نداری...پس تو هم میایی...چون امگای مورد علاقت هم اونجاس...مطمئنم نمیخوای این فرصت عالی رو از دست بدی!

ییبو با شنیدن این حرف خیلی متعجب شد. پرسید: چرا...چرا این کارو میکنی؟؟

مادر شانه ای بالا انداخت: چه فرقی میکنه؟ تو به هر چشمی که دوست داری بهش نگاه کن!...حالا میتونی بری.

از اتاق مادرش خارج شد.

به معنای واقعی آن زن را درک نمی کرد.

چرا او این کار را کرده بود؟

در این که مادرش خودخواه بود شکی نداشت اما او از علاقه اش خبر داشت.

یعنی این کار را برای او کرده بود تا فرصتی را مهیا کند که پسرش بتواند به شیائو جان نزدیک شود و دلش را به دست بیاورد؟؟

اما مادرش با ازدواجش با هوک، زخمی را به روح جان وارد می کرد که رد خور نداشت. پس یک جنبه ی این قضیه به نفع خود مادر است و از طرفی دیگر، برای ییبو.

درک افکار و نیت مادرش به معنای واقعی پیچیده و سخت بود.

یعنی مادرش واقعا می خواست که او به فرد مورد علاقه اش برسد؟؟

همانی که به او تجاوز کرده بود؟

همانی که مسبب اخراجش از دبیرستان بود و همانی که تا چند روز آینده برادر ناتنی اش می شد؟!

این یک لطف مادرانه بود یا باز هم یک راه یا یک وسیله برای رسیدن به هدفی نامشخص؟!

به معنای واقعی گیج شده بود.

سوال جدید دیگری در ذهن ییبو شکل گرفت:

یعنی جان واقعا به آن مراسم خواهد آمد؟!

آخر چرا جان باید در این چنین مراسمی حاضر شود؟

تنها یک جواب داشت؛ آن هم به اصرار و اجبار پدرش.

______

دیگر نای انجام کاری را نداشت. منتظر بازگشت مادرش بود. به شدت حالش بد بود.

دو ساعت بعد، مادرش آمد و از دیدن حال بد جان شوکه شد.

جان هم تمام ماجرا را تعریف کرد.

مادر با بهت گفت: خدای من...اون مرد، اون مرد به معنای واقعی عقلشو از دست داده...من بهش میگم.

جان در همان حال که اشک می ریخت، گفت: نه نه..چیزی نگو مامان...نمیخوام دعوا کنه...من..من میرم.

مادر: عزیزم خودم باهاش صحبت میکنم...نمیزارم بری اونجا و حالت بد بشه.

جان اشک هایش را پاک کرد: نه میرم...نمی‌خوام باز دعوا کنه و بهونه ای داشته باشه...من میرم...ولی من...
هیچوقت برای کاری که در حق تو کرد نمی بخشمش.

مادر، دقایقی را صرف آرام کردن جان کرد گرچه خودش هم اصلا حال خوبی نداشت. به معنای واقعی قلبش شکسته بود و امیدی به بازگشت عشق و علاقه ی مرد زندگی اش نداشت.

دلش می خواست گریه کند، فریاد بزند و شکایت کند اما می دانست که هیچ کدام از این کار ها عشق و علاقه ی قبلی هوک را به او باز نمی گرداند و تنها حال پسر عزیزش را بدتر خواهد کرد.

بعد از صرف ناهار در سکوت کامل با مادرش، به اتاق رفت.

نمی دانست چرا مادر آن آلفا از پدرش خواسته تا او هم در مراسم ازدواج آن ها شرکت کند؟؟

ممکن است به خاطر قضیه ی اخراج پسرش باشد؟؟

یا شاید هم می خواهد بلایی سرش بیاورد؟؟

افکار زیادی از سرش گذشتند اما به جوابی نرسید.

نمی دانست آیا آن آلفا هم آن جا حضور پیدا خواهد کرد؟؟

امری بعید به نظر نمی آمد!

باید چطور با او رفتار می کرد؟

باید چگونه آن حال و هوای منفور را تحمل می کرد؟

باید چگونه خودش را از وجود خطرات احتمالی محفوظ نگاه می داشت؟؟

جواب هیچ کدام را نمی دانست.

تصمیم گرفت برای رهایی از این فشار،‌ این موضوع را با چن و چنگ در میان بگذارد.

عصر همان روز در گروه ویچت موضوع را با آن دو در میان گذاشت:

جان: میگین من چیکار کنم؟؟

چن: خدای منننن☹️☹️☹️

چنگ: 🙄🙄🙄

جان: توروخدا یه چیزی بگین...همش منتظر بودم به شما بگم...دارم دیوونه میشم...نمیدونم چیکار کنم.

چن: مگه راه دیگه ای هم هست؟؟☹️☹️☹️

چنگ: راست میگه.

جان: من واقعا دلم نمیخواد برم😭😭😭😭

چن: اون جوری تبدیل به گوشت کوبیده میشی...شایدم نه...یه کیسه بوکس ☹️☹️☹️

چنگ: چن!!!...این جای امید دادنت بود؟؟

چن: چی بگم آخههه؟؟😭😭😭

جان: چن راست میگه...بابام منو میکُشه بخوام مخالفت کنم.

چنگ: پس مجبوری بری.

جان: 😭😭😭😭😭

چنگ: سعی کن توجهی نکنی...همش سه ساعت بیشتر نیست.

چن: راست میگه...تحمل کن...میره پی کارش 😭😭😭

جان: خیلی برام سخته...اینکه ببینم یکی دیگه داره جای مامانم وارد قلب بابام میشه 😭😭😭😭

چن: آییییی گریه نکنننن😭😭😭😭

چنگ: گفتی چهار روز دیگس؟؟

جان: آره😭😭😭😭

چنگ: خوب نظرت چیه منو و چن تمام اون مدتو باهات چت کنیم؟؟ تو هم حواست تا حدودی پرت میشه و اون آلفای بیشعور رو هم نمیبینی.

چن: اکهی🧐🧐🧐 چه فکر بکری کردی جناب ژائو.

چنگ: 😏😏😏

جان: فکر بدی نیست ☹️☹️☹️

چن: تحمل کن تموم میشه زود☹️☹️☹️

چنگ: نمیتونی از زیرش در بری...پس مجبوری بری داخلش و باهاش مقابله کنی...منو چن اون روز و اون ساعات در دسترسیم...فقط باهات حرف می‌زنیم و تو هم تمام توجهت رو میدی سمت ما،گرفتی؟؟

جان: آره ☹️👍

چن: امید دادن با چنگ...خندوندنت با من😁👻

چنگ: اوهوم 😏😏

جان: نمیتونم بخندم 😭😭😭😭

چن: جااااان😭😭😭😭😭💔💔💔💔

چنگ: ای خدا😐😐😐
_______

مدام استرس داشت و در اتاقش قدم می زد.

یعنی قرار بود جان را ببیند؟؟

نمی دانست خوشحال باشد یا نگران.

آوردن آن امگا به مراسم نقشه بود یا نه؟

هوک، دیگر همسر آینده ی مادرش است و از طرفی مشکل مدرسه ی خودش هم حل شده است. پس بعید بود مادرش با جان وارد رقابت شود.

آیا ممکن است نقشه ی دیگری در میان باشد که ییبو از آن بی خبر باشد و فکرش به آن قد نداده باشد؟؟

آیا می توانست منتظر بماند که این چهار روز به اتمام برسد؟؟

یا می توانست کار دیگری انجام دهد؟!

با خودش زمزمه کرد: نه نمیشه...نمیشه...با ماشین میره...نمیتونم که برم در خونشون و به مادرش بگم دوستشم!...چیکار کنم؟؟

با کلافگی تمام به موهایش چنگ می زد و خودش را روی تخت می انداخت.

ناگهان در ذهنش جواب سوالش را یافت!

فورا به سمت اتاق مادرش رفت، درب زد و وارد شد.

مادر که در حال تایپ کردن بود نگاهش را بالا انداخت: چیشده؟

ییبو: یه...یه خواهشی دارم!

مادرش عینک مطالعه اش را از چشمانش درآورد و پرسید: چه خواهشی؟

ییبو: ازت میخوام که.......
.
.
.
.
.

بنظرتون ییبو از مادرش چی میخواد؟؟؟

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

219K 18K 39
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
22.6K 2.7K 9
پس از مرگ خانواده‌ی جئون، سرپرستی جونگ‌کوک یتیم رو عموش کیم تهیونگ قبول میکنه و توی پر قو بزرگش میکنه... اما چی میشه اگه جونگ کوک سعی در اغوا کردن ع...
124K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
55.2K 13.6K 30
هفـت سال پیش؛ سهون قربانی یه تجـاوز جـنسی شد که بخاطرش حامـله شـد... حاملگـی که واسـه یه پسـر ۲۱ ساله که اصلا آمادگـی چنین چیزی رو نداشت زیادی غیرمـن...