OK (Completed)

Від mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Більше

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

انگیزه

723 239 91
Від mirror_77


فصل دوم

هوک: چی؟؟عقب تر بندازیم؟؟ چرا عقب تر بندازیم؟؟

خانم وانگ: آه هوک عزیزم...واقعا خودمم ناراحتم از اینکه اینو میگم ولی واقعا کارام بیشتر شدن...باید یه سفر چند روزه به کره برم...دو تا فشن شو دارم و تازه باید کلی پارچه های جدید رو خریداری کنیم...سرم خیلی شلوغ شده طوری که حتی خودمم فکرشو نمیکردم...بندازیمش ماه بعد،‌باشه؟! بخاطر من!!!

هوک نفس عمیقی کشید: با اینکه خیلی ناراحت شدم...ولی به خاطر تو و ییبو باشه!

خانم وانگ: ممنونم عزیزم! بی صبرانه منتظر اون روزم!...خیلی دوستت دارم!!!

هوک: منم دوستت دارم!

خانم وانگ: من دیگه قطع میکنم...مراقب خودت باش.

هوک: تو هم همینطور...خدانگهدار.

تماس را قطع کرد. در فکر فرو رفته بود که درب اتاقش زده شد.

خانم وانگ: بیا تو.

ییبو با چهره ای خشک و بی حس وارد شد.

خانم وانگ از جایش برخاست و سریع پرسید: چیشد؟؟ دیدیش؟؟ 

ییبو همان طور که روبروی میز مادرش ایستاده بود و دستانش را در جیب سویشرتش فرو برده بود سرش را به نشان تایید تکان داد.

خانم وانگ: خوب؟؟خوب چی گفت؟؟

ییبو: کار خودش بوده.

خانم وانگ وحشت کرد: میدونستم گفته...برخلاف ظاهر معصوم و ساکتش خیلی زبر و زرنگه.

ییبو با شک پرسید: میخوای چیکار کنی؟؟ میخوای باهاش کاری کنی؟؟

خانم وانگ متعجب به ییبو نگاه کرد: منظورت از اینکه کاری باهاش میکنم چیه؟؟..نکنه فکر کردی میخوام بلایی سرش بیارم ؟؟...اون پسر هوکه...مگه میتونم اینجور کاری باهاش بکنم؟؟...عقلتو از دست دادی؟؟

ییبو: ولی تو که رفتار هوک رو با اون دیدی.

خانم وانگ: مگه من آدم کشم ؟؟یا آدمیم که خودمو هم قد یه بچه دبیرستانی کنم؟؟ بچه ی من خودش باید عرضه داشته باشه...رفتار هوک میخواد هر جوری باشه... الان هم اون امگا همه چیو گفته...کاری از دستمون بر نمیاد...فعلا در حال حاضر میخوام کاری کنم که بدون هیچ تهدید و نگرانی بری یه دبیرستان جدید...باید دنبال یه جای خوب بگردم که بتونم با پول دهن همشونو ببندم که بعدا واسمون دردسر درست نکنن.

ییبو چیزی نگفت.

خانم وانگ: دیگه هم سمت اون پسر نمیری، هیچوقت...متوجه شدی چی گفتم؟؟...حتی بعد از ازدواج ما.

ییبو نگاهش را پایین انداخت و سرش را به نشان موافقت تکان داد.

خانم وانگ: خوبه...امیدوارم بهش عمل کنی و دیگه اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکنی...میتونی بری.

ییبو به اتاقش برگشت و لبه ی تختش نشست.

یعنی واقعا جان این کار را در حقش کرده بود؟؟.. هنوز هم باور نمی کرد.

خودش می دانست کاری که انجام داده چندان کوچک و بی اهمیت نبوده اما این اتفاق و موضوع اخراجش ورای تصورش بود. 

او زیادی به خودش اطمینان داشته که دستش رو نخواهد شد و جان چیزی به کسی نخواهد گفت.

تنها موردی که در حال حاضر نگرانش بود موضوع آن پرونده ی سیاه و دبیرستان جدیدش بود.

آیا می توانست این موضوع را با پدرش در میان بگذارد  و رازش را به او بگوید؟؟

مسلما این کار به هیچ وجه برایش راحت نخواهد بود.

با خودش زمزمه کرد: خدایا حالا چیکار کنم؟؟...چیکار کنم؟؟!!

______

آن روز با کمک مادرش با هم ناهار پختند؛ گرچه کمی دیر آماده شد اما با حالی نسبتا خوب آن را با هم صرف کردند.

بعد از آن سراغ ویچت رفت و بعد از اطلاع از حضور چن و چنگ، تماس تصویری گروهی را برقرار کرد و ماجرای دعوای پدرش و منع او از دبیرستان را برایشان تعریف کرد.

هم چنین ماجرای اخراج ییبو را هم خیلی آرام و به طور خلاصه برایشان تعریف کرد.

هر دوی آن ها متعجب و هاج و واج به جان نگاه می کردند اما جان حالش آن قدر ها هم بد به نظر نمی رسید!

چن گفت: چنگ؟ من خوابم یا تو هم همین چیزیو میبینی که من میبینم؟؟جان یه جورایی....

چنگ: انگار منم دارم همون خوابیو میبینم که تو هم داری میبینی...جان بدجور عجیب میزنه!!!

چن: دقیقا!...ببینم آفتاب از کدوم سمت در اومده جان؟! نقشه ای داری؟؟...خبریه؟؟..بگو ما هم بدونیم!!!

جان با لبخندی مرموز گفت: منظورتون چیه؟!

چن: واضحه...مثل قبل گربه نمیکنی و ناراحت نیستی!

چنگ: آره...بگو ببینم شیائو جانِ واقعی کجاس؟!

جان خنده ای کرد: درسته که نمیتونم مدرسه برم ولی به این معنا نیست که نتونم توی خونه درس بخونم!!!

چن چهره ی متفکری به خود گرفت: صحیح است...صحیح است!!!

چنگ: درسته...مدرسه تعیین کننده ی موفقیت و آینده ی تو نیست.

جان: اوهوم دقیقا...واسه همینه میخوام خونه درسامو بخونم و با مدرسه جلو برم...منتها من، من به کمکتون نیاز دارم...اگرم نمیتونین خوب...

چن و چنگ همزمان وسط حرفش پریدند.

چن: عهههه کی گفته که کمکت نمیکنیم؟؟

چنگ: جان میشه لطفی در حق ما کنی و اون دهنتو ببندی؟؟

جان که نمی دانست ابتدا به کدامیک گوش بدهد، گفت: آممم...بچه ها...یکی یکی بهم حمله کنین!!!

چن: برای بار یک میلیونم!!! ما با هم دوستیم. دوستا به هم کمک میکنن...من تا آخرش هستم، سوالی نیست؟!

چنگ: به قول چن...میلیون ها بار گفتیم که ما دوستیم و به هم کمک میکنیم...حرف اضافه هم نباشه!!!

چن: عه چنگ! تو که دیالوگ منو گفتی!!!

چنگ لبخند کجی زد، رو به جان کرد و گفت: سوالی نیست؟!

جان خنده ای کرد: بچه ها خیلی ازتون ممنونم....جبران میکنم.

چنگ: با موفقیتت جبران کن پسر!...همین ارزشش برای ما بیشتره.

چن: دقیقا...با پیشرفتت جبران کن!!!

چنگ: تو هم دیالوگ منو گفتی یوچن!

چن زبانش را بیرون آورد و بعد گفت: دلم میخواد!!!

چنگ با لبخندی شیطنت آمیز گفت: وقتی اومدم سراغت بعد دوباره بگو دلم میخواد!!!

چن چشم غره ای رفت و جان خنده ای کرد: خدایا از دست شما!...بنظرتون میتونم موفق بشم؟؟

چن: صددرصدددد!!!

چنگ: من شکی ندارم...به شرطی که جا نزنی.

جان : نه نمیزنم قول میدم.

چن: فقط بچه ها من یه کمی نگرانم...یعنی یهویی نگران شدم!

چنگ: نگران چی؟؟

چن: نگران اون آلفا...میگم نکنه کاری بکنه...خودش یا خانوادش...چون همون جور جان گفت مادرش خیلی معروفه...میترسم بخواد کاری بکنه.

چنگ: بعید میدونم...جان تمام این مدت خونس...بعدشم مادرش با پدر جان در ارتباطه...بعید میدونم کار احمقانه ای بکنه و بخواد به بچه ی شوهر آیندش آسیبی بزنه...همونجور که اون موضوع مدرسه لو رفت اون وقت کار یه خانمی که توی دنیای مدل و فشن کار میکنه لو نره؟؟

چن: شاید...ولی اونا کلی آدم دارن...میتونن راحت تمام رد و نشونه هارو از بین ببرن.

چنگ: به این راحتیا نیست چن...اونا اینقدر احمق نیستن که واسه ی اخراج بچشون برای اینکه به جان درس خوبی بدن شغل و شهرتشونو قمار کنن و بلایی سر جان بیارن...این کارِ یه آدم احمق و احساساتیه، نه کار یه آدم با سیاست...ولی جان، کاش نمیگفتی که لوش دادی...تو که واقعا اونو لو ندادی.

جان: نه ندادم...ولی خیلی عصبی بودم...به دروغ گفتم که آره کار خودم بوده تا تلافی کنم.

چنگ نفس عمیقی کشید: اشکالی نداره من بخاطر شغل بابام تا حدودی این سیاست هارو میشناسم...اونقدرا احمق نیستن که کاری بکنن...بهش فکر نکن و ذهنتو خراب نکن.

چن، چانه اش را لمس کرد و به فکر فرو رفت: راست میگی...راحت میتونه یه پول هنگفتی به یه دبیرستان خوب بدن و دوباره ثبت نامش کنن...خیلی راحته واسشون.

چنگ: دقیقا!..پس موضوعی نیست که بخوان تا این حد درگیرش بشن.

جان که از استدلال آن دو خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید: بچه ها مرسی...واقعا خیالمو راحت کردین...الان واقعا حس خوبی دارم!

چن: قابل نداشت!

چنگ: قابل نداشت!

چن: خوب حالا بیا اینکارو بکنیم...تو با کلاس من پیش برو...من هر روز واست برنامه هارو میفرستم و بهت میگم که قراره فردا چه کاری انجام بدیم یا اینکه معلم ها چه کارایی انجام دادن...مشکلی هم داشتی خودم واست حلش میکنم.

چنگ: منم جزوه های خوبی از سال های اول و دوم دارم...واست یه کپی از همشون میگیرم و تیکه تیکه واست میفرستم که خسته کننده نباشن...جایی هم مشکلی داشتی هم چن هست هم من...این جزوه ها به درد امتحان ورودی دانشگاه میخورن.

جان: وای بچه ها ممنون واقعا! خیلی خوشحال شدم واقعا...خیلی حالم خوب شد!!!

چن: راستی بچه ها!!!

چنگ: چیشده؟؟

چن: واسه ی روز شنبه ی هفته ی بعد برنامه ای نزارید ها...خونه ی من دعوتین!!!

جان: واقعا؟؟خبریه؟؟

چن: واااا مگه باید خبری باشه؟؟ مهمونید دیگه!!!

چنگ منظور چن را فهمیده بود. روز جمعه تولد چن بود!

چنگ هیچ وقت تولد چن را فراموش نمی کرد.

در این سه سال چنگ همیشه به او تبریک می گفت و هدیه ی جشن تولدش را با علاقه ی فراوان به او تقدیم می کرد.

چن خوش خیال فکر می کرد که چنگ ممکن است امسال را فراموش کند پس به جای آن، یک روز دیر‌ تر آن ها را دعوت کرده بود!

جان: ممنون چن‌..من که حتما میام.

چنگ: اوهوم....منم میام!

چنگ خنده ب ریزی کرد که باعث شد کوه قند در دل چنگ آب شود.گفت: ممنون بچه ها!

بعد از آن تماس را قطع کردند.

چنگ به جان پیام داد: روز جمعه تولد چنه!

جان: واقعا؟؟ پس چرا چیزی نگفت؟؟

چنگ: اینو میگه که کسی واسش کادو نخره‌

جان: عجب🙄

چنگ: اوهوم...بهت گفتم که واسش یه چیزی بگیریم...یه چیز عالی.

جان: آره حتما...منم باید یه چیز عالی واسش بگیرم...ولی دقیقا نمیدونم چی...تا اونجایی که من میدونم تو باید سلیقشو بهتر از همه بدونی!

چنگ: اوهوم!

روز بعد جان به مدرسه نرفت اما مثل روز هایی که به مدرسه می رفت زود از خواب بیدار شد. با مادرش صبحانه خورد و با انرژی به سراغ درس هایش رفت.

چن به محض آن که از مدرسه به خانه می آمد با جان تماس می گرفت و تمام برنامه های روز های بعد و امروز را برایش شرح می داد تا او را همراه با خودش پیش ببرد.

از الان به بعد همدیگر را در کلاس کنگ فو می دیدند.

____

در این جلسه، جان پر انرژی تر و سرحال تر از قبل شده بود.

استاد این بار به جای نیم ساعت تمرین اضافه با او چهل و پنج دقیقه تمرین می کرد!

دوستان همیشگی اش هم بدون آن که شکایتی کنند همان جا منتظرش می نشستند!

_____

دو هفته به همین منوال گذشت و حتی مادر جان به مدرسه درخواست داده بود که پرونده ی جان را برایش بفرستند.

روز جمعه را هم همان طور که پسرش در حال مطالعه بود، مشغول پختن غذایی عالی برای وعده ی ناهار بود که گوشی اش زنگ خورد.

به شماره ی ناشناس نگاهی انداخت و جواب داد.

مادر: سلام بفرمایید؟

...: روزتون بخیر خانم شیائو...میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟!

مادر: ممنون، حتما...شما؟؟

...: من....

Продовжити читання

Вам також сподобається

51.3K 7.7K 23
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
11.9K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
30.7K 4.5K 6
تو یه حرکت سریع بلند شد و صورتش رو تو فاصله یه اینچی پسرک زیبا نگه داشت... چهرش بانمک بود توام با غرور و سرزندگی خاموشی که منتظر تلنگر بود... چشمای...
JONGMOON Від fiyu97

Романтика

2.6K 943 17
Couple:kaibeak(baekjong) Genre: imaginary...omegaverse ...Supernatural...Romance...smut.. By:fiyu خلاصه: افسانه ها میگفتن با اومدن الفایی ک قدرت مدفو...